eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
713 عکس
115 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
یاحق «بعد از او» ۱۳۹۸ بود که رفتیم... همان اربعین قبل از رفتن س.ر.د.ا.ر! یک جورهایی واقعا بودنش مثل بودن علمدار سپاه اباعبدالله علیه السلام بود برایمان؛ دلگرمی خاصی داشت اینکه می دانستیم س.ر.د.ا.ر و سربازانش از دور مراقب ما هستند! مراقب بچه های سپاه حسین علیه السلام... رفتیم و برگشتیم و ... آبان و آذر گذشت و دی آمد؛ و شد آن‌چه هیچوقت منتظرش نبودیم! چهلمش تازه گذشته بود که طاقت نیاوردیم و راهی مزار علمدار حرم جمهوری اسلامی شدیم! اما زیارت مزارش هم آراممان نکرد... شاید دلمان می خواست دوباره اربعینی برسد و این‌بار به نیابت او به زیارت برویم، شاید آرام بگیریم! اما وقتی س.ر.د.ا.ر در آن سحر تلخ جمعه رفت، هیچ‌کس فکرش را هم نمی کرد قرار است نبودنش با بسته شدن مسیر اربعین با یک ویروس منحوس، تلخ‌تر شود... روزهای بی او می‌ گذشت و ما که روزهای اول، ادعای نایب‌الزیاره ی حاج ق.ا.س.م بودن را داشتیم، حالا هرچه به اربعین نزدیک تر می شدیم ملتمسانه تر از او می خواستیم تا سلاممان را به ارباب برساند... او سفرکرده بود و مهمان ارباب بود و ما اینجا در حسرت قدم زدن در مسیر ارباب می‌سوختیم. ۱۳۹۹ ۱۴۰۰ ۱۴۰۱ و حالا ۱۴۰۲... من که هنوز بعد از او، مشایه قسمتم نشده! اما فکر می کنم همه ی آن مردمی که عاشق و سبکبال قدم در این مسیر می گذارند، حتی اگر فراموشکار هم باشند، بالاخره یک جایی از این مسیر یادشان می افتد که «او» و یاران مجاهدش در دفاع مقدس و دفاع از حرم بودند که این راه روشن را چنین آرام و جذاب و خواستنی برایمان گشودند و قدم های خسته و دلتنگ ما را مهمان آن جاده ها کردند... روحت شاد مردمیدان... روحت شاد علمدار حسین علیه السلام... سلام ما را به ارباب برسان! ✍علمدار 📝روایت ۱۱۱ @khatterevayat
یاحق «زیارت یعنی اربعین!» من تا به حال کربلا نرفته ام! یعنی رفته ام؛ اما نه از آن‌جور کربلاهایی که ضریح شش گوشه را سیر تماشا میکنی؛ نه از آن جور کربلاهایی که بین الحرمینش را عاشقانه صدبار بالا و پایین می روی؛ نه از آن کربلاهایی که جای جای حرم و ورودی ها و مقام ها را حفظ می‌شوی و صفا می کنی؛ من از این کربلاها نرفته ام! نه اینکه دلم نخواهد... اتفاقا خیلی دوست دارم ضریح را به آغوش بکشم؛ زیر قبه از ته دل بسوزم و آرزو کنم؛ خیلی دوست دارم تاریخ را در نقطه نقطه ی حرم ها برای خودم شبیه سازی کنم؛ اما خب تا الان نشده... نمی دانم هم قرار است بشود یا نه! من تا به حال دوبار اربعین رفته ام! به حساب بعضی ها شاید اربعین، زیارت کربلا محسوب نشود؛ مخصوصا وقتی هر دوبارش بچه ی کوچک داری و نمی خواهی وارد شلوغی های نزدیک حرم شوی تا هم حریمت شکسته نشود و هم کودکانت آسیب نبینند... پس فقط همان دورترها، در گوشه ای از شهر کربلا ساکن موکبی می شوی و همان چند ساعتی را که مهمان کربلایی، با ارباب زمزمه می کنی و از دور، هوای حرمش را نفس می کشی! من تا به حال از آن کربلاهای حسابی طولانی نرفته ام؛ ولی دو بار با همین پاهای پرگناهم جاده ی نجف تا کربلا را قدم زده ام و به سوی حسین بن علی علیه السلام گریخته ام... من تا به حال از آن کربلاهای زیارتی کاروانی نزدیک حرم نرفته ام که نمازهایم را در حرم بخوانم و یک دل سیر در بین الحرمین بنشینم و عشق‌بازی کنم؛ ولی دوبار دست بچه هایم را گرفته ام و مثل بچه های حسین علیه السلام آواره ی بیابانشان کرده ام و با سروروی خاکی به ارباب سلام داده ام... من هنوز حتی ضریح شش گوشه را ندیده ام! من از آن کربلاها نرفته ام... راستش را بگویم؟! اصلا دلم می خواهد همیشه همینطوری کربلا بروم... همینطور خسته و خاکی، با پاهای تاول زده! شاید هم روزی ارباب مرا هم از آن کربلاهای حسابی اش دعوت کند؛ نمی دانم! اما می دانم که اگر آن‌طور هم کربلا بروم، باز دلم برای زیارت اربعین تنگ می شود... برای آواره ی حسین فاطمه علیهماالسلام شدن! برای بغض دلتنگی برای در آغوش گرفتن ضریح! برای درد پا و گرمای هوا و دوری راه! برای حس گریختن از همه چیز به سوی ارباب! زیارت کربلا برای من یعنی اربعین! ✍علمدار 📝روایت ۱۱۲ @khatterevayat
واریس‌هایی که ذکر ‌می‌گفتند تعداد واریس‌های روی پایش قابل شمارش نبود. در واقع از زانو به پایینش نمی‌توانستی نقطه‌ای را پیدا کنی که واریس متورم یا رنگ بنفش تیره مویرگ‌هایش در آن نباشد. وقتی سمت تخت مثل اردک می‌آمد، با لبخند زیر لب چیزی می‌گفت. دکتر را صدا زدم«دکترجان، پاهاش پر از واریس باد کردس. خودتون میدونید که ماساژ واریس اصلا درست نیست. ممکنه لخته خون حرکت کنه و...» دکتر هم چشم‌هایش گشاد شده بود«قربون امام حسین برم با این زائراش. چاره‌ای نیست، پاهاش قفل کرده. با روغن سیاهدونه نرم و آروم‌ماساژش بده» مستأصل سمت پیرمرد برگشتم. می‌دانستم ماساژ روی واریس ممنوع است و حتی می‌تواند باعث مرگ شود. اصلا چطور تا اینجا راه آمده؟ حتی کف پاهایش هم واریس داشت. چطور دردش را تحمل کرده؟ راه رفتن روی واریس به طور وحشتناکی دردناک و خطرناک است. پیرمرد نمی‌داند دارد با جانش بازی می‌کند. دستش روی شکمش بود و پاچه‌های شلوار قهوه‌ای و لک‌ گرفته‌اش بالا بود. «حاجی ماشالا چقدر واریس داری. یکمشم به ما می‌دادی خب» ریز خندید و گفت «ایشالا همیشه سالم باشی جوون» «حاجی، دورت بگردم این پیاده روی برای شما خیلی خطرناکه. باور کن امام حسین هم راضی نیست اینجوری با خودت تا کنی.» لبخندی بهم زد؛ انگار که گفته باشد فکر می‌کنی بهتر از من می‌فهمی؟ دیگر چیزی نگفتم و روغن مالی را شروع کردم. ساق پایش اندازه نی بود اما واریس‌هایش اندازه کرانچی پف کرده بودند. یکسریشان طوری نبض می‌زدند که فکر می‌کردم الان است که بترکد. استرس وجودم را گرفته بود و نگران حال پیرمرد بودم. اما پیرمرد زیر لب آرام ذکر می‌گفت. تکه گوشتی به اندازه یک مشت پشت ساق پایش آویزان بود. حق با دکتر بود، کاملا قفل کرده بود و منقبض شده بود. حتی روی آن هم واریس داشت. تکنیک‌های ماساژ را آرام و سطحی رویش پیاده می‌کردم. پیرمرد دستانش را زیر سر قفل کرده بود و سرش را بالا نگه داشته بود. حرفم گرفت«حاجی دردت نمی‌گیره با این همه واریس راه میری؟» باز لبخند زد «ده ساله همینه. باهم رفیق شدیم و قرار گذاشتیم» «چی؟» «قرارمون اینه که کل سال من اذیتش نکنم و تو خونه بمونم، عوضش اونم تو پیاده روی جام نزاره. فعلا که باهم ساختیم» چشمانم گشتد می‌شود و هیکلم وا می‌رود «یعنی واقعا درد نداری؟» یک یا حسین می‌گوید و ادامه می‌دهد«اسمشم دواست. دردم که شروع میشه اسمشو می‌برم آروم میشم» روی پایش اشکم با روغن سیاهدانه مخلوط شده. نگاهم به واریس‌های نبض‌دارش می‌افتد. انگار که آنها هم مثل لب‌های پیرمرد ذکر یاحسین می‌گویند. خاطره ای از اربعین۱۴۰۱ ✍علی جاوید 📝روایت ۱۱۳ @khatterevayat
یكشنبه, 5 شهریور 1402 10:06 ق.ظ پسر خواهر شوهرم چند سالی بود که توفیق زیارت اربعین را پیدا کرده بود و یکی دو بار هم خواهر شوهرم رفته بود. خواهر شوهرم خیلی با آب و تاب از مهمان نوازی عراقی‌ها تعریف می‌کرد و حسابی ما را هوایی کرده بود. خیلی دلم می‌خواست که پسرها به زیارت اربعین بروند . پسر دومی که زودتر ازدواج کرده بود با اصرار من رفت و پاسپورتش را گرفت، اما افسوس که خانمش به هیچ صراطی مستقیم نبود و نگذاشت که پسرم چنین توفیقی نصیبش بشود. پسر ارشد هم که سربازی رفته بود و می‌توانست برود دائم دس دس می‌کرد. ساعت‌ها پای بازی‌های کامپیوتری می‌نشست و حسابی حرص من و پدرش را در می‌آورد. نمی‌دانستم چطوری می‌توانم او را از پای این بازی‌ها جدا کنم. تنها راهی که به ذهنم رسید رفتن به زیارت عتبات بود. درست یادم نیست که سال ۸۹ بود یا ۹۰ که در کاروانی ثبت‌نام کرده و توفیق تشرف به عتبات را پیدا کردیم. اولین سفر برای پسرم بود. با این سفر حال و هوایش حسابی عوض شد. همان سال با پسر عمه‌ و دو سه تا از دوستانش راهی زیارت اربعین شد. ده روز آخر ماه صفر روضه داشتیم و از طرفی بی‌قرار آمدن پسرم بودیم. شب اول دوم روضه ‌مان تمام شده بود که پسرم از کربلا آمد و چه آمدنی. با سر و رویی خاک‌آلود و پاهایی تاول زده و چشمانی گریان. می‌گفت و اشک می‌ریخت و ما هم پا به پای او اشک می‌ریختیم و خدا را شکر می‌کردیم که این توفیق نصیبش شده. برای مان تعریف کرد که علاوه بر نجف و کربلا به کاظمین و سامرا و مدائن و یکی دو جای دیگر هم رفته‌اند. یکی از خواهرانم هم با شوهر و دخترش رفته بود و خیلی از شور و حال و هوای زیارت اربعین می‌گفت. مرتب می‌گفت حتما برین که زیارت اربعین یه چیز دیگه است. به پسرم گفتم من هم دوست دارم که این سفر رو تجربه کنم اما او مرتب می‌گفت نه مامان جای شما نیست، مخصوصا که هم پات درد می‌کنه و اصلا سفر راحتی برای خانم‌ها نیست. می‌گفتم خب باشه سختی هایش را به جان می‌خرم اما او قبول نمی‌کرد، و من هم چاره‌ای جز صبوری نداشتم. تا اینکه سال ۹۳ برایش به خواستگاری رفتم .‌ بعد از جلسه دوم خانواده عروس پیشنهاد آزمایش دادن و ما هم قبول کردیم. البته به آنها گفتم که پسرم قرار است برای زیارت اربعین برود. مادر عروس خانم گفت هیچ اشکالی نداره. این طور شد که بچه‌ها رفتند برای آزمایش و دو روز بعد آقای همسر و پسرم راهی زیارت و من ماندم تنها و غمی سنگین روی قلبم . شبها پای تلویزیون می‌نشستم و همراه نوحه ها به پهنای صورت اشک می‌ریختم ، که چرا من از این سفر جا ماندم؟ خوشحال بودم که پسرم با این زیارت ها حسابی تغییر کرده و گرچه خودم آن سال نرفتم ، اما خدا را شاکر بودم که با نگاه حضرت ارباب مسیر زندگی پسرم جهت دیگری پیدا کرده است. و داستان پسر دومم به گونه‌ای دیگر رقم خورد... قسمت اول... ✍️ سیده معصومه عمرانی 📝 روایت ۱۱۴ @khatterevayat
- عَمّی عَمّی نفّاخه نفّاخه🎈 - چشم یواش تر به همه تون میدم - اِنطی اِنطی اِنطی - بیا این سفیده برای تو... این صورتی هم برای شما دختر خوشگل 😊 دخترک قهر کرد 😔و گفت: - لا! آنی اَرید أزرَگ... 🔻یاد دختر خودم افتادم. اونم بادکنک آبی دوست داره. 🔺ای کاش شرایط جور بود با خونواده می‌اومدم میون این همه زیبایی ✍مصطفی مهدی پور 📝روایت ۱۱۵ @khatterevayat
آهنگ زندگی دنبال دلیل می‌گشتم، تاریخ اربعین را دوباره نگاه کردم، روایت راویان را شنیدم، من ، باید این راه را می‌رفتم… من هم می‌توانم یکی مثل همه آنهایی باشم که روزمرگی را طی می‌کنند. می‌توانم بی خیال جاذبه حسین (ع) و راهش شوم و سر در لاک زندگی خودم فرو برم، بچه‌ها را به سختی نیاندازم اما … استاد روایتمان گفت اگر با آهنگ طبیعی زندگی بنوازی سازت جهانگیر می‌شود، و مگر آهنگ طبیعی خلقت چیزی جز مسیر اباعبدالله ع است؟ پس چرا من یکی از آنها نباشم که عشق حسین (ع) همچون جاذبه آهن‌ربا برای براده‌های آهن، جذبشان کرده است؟ که آرزویم این است که مرا در خیل این براده‌ها بپذیرد. ✍سلاله نقاش زاده 📝روایت ۱۱۶ @khatterevayat
شرم‌زده در تمام سال های عمرم، خدا لطفش را شامل حالم کرده که شرمنده کسی نشدم. توی همه‌ی این بیست‌وچند سال اصلا نمی‌دانستم شرمندگی چیست و چقدر درد دارد. راهپیمایی های اربعین که خیلی گل کرد و بین مردم معروف شد، یک شوری انداخت به دل همه. یک سال جلوی تلویزیون حالم چنان منقلب شد که همان موقع پیش خودم عهد بستم:((خدایا سال دیگه هرجور شده تو این جاده‌م،قول.)) سال بعد در برابر نگرانی پدرم از اینکه من و مادرم دو زن تنهاییم در یک کشور غریب، ایستادم. مستاصل گفتم:(( بابا! باشه من نمی‌رم اما جواب امام حسین اون دنیا با خودت.)) سرش را انداخت پایین و بعد از چند دقیقه با سر اشاره زد به برادرم که منتظر اجازه‌اش بود تا برای ما هم بلیط بگیرد. برادرم که خندید و به من چشمک زد، من و مامان هم خندیدیم. توی مشایه، سوز سرمای شب بیابان میزد به استخوان. همانطور لرزان از زیر سه پتو، خیره شدم به ماه نقره‌ای توی سیاهی شب و با خودم گفتم:(( یعنی میشه سال بعدم بیام تواین مسیر؟)) سال بعدش نشد، و سال بعدترش دست‌مان به یقه کرونا بود که اربعین آمد و گذشت. و نشد که نشد تا امسال. امسال پا از خانه که بیرون می‌گذاشتم گرما زده میشدم. کل تابستان به جز مسیر سه دقیقه ای تا خانه مادرم،جای دیگری نتوانستم بروم. تقریبا هر سالم همین است. توی گرما‌ی زیاد هر لحظه ممکن است حالم بد شود. هرچه با خودم کلنجار رفتم دیدم اربعین رفتنم یعنی زهر کردن سفر به بقیه. گرمازدگی و مریضی از اول تا آخر مسیر. حالا یکی مدام توی گوشم می‌گوید امام حسین را فروختی به راحتی خودت و هی پوزخند میزند. شرم میدود توی رگ و پی‌ام. می‌رود وسط قلبم می‌نشیند و نبض می‌شود. با هر ضربان می‌میرم و زنده می‌شوم. شرم میرود و میزند به مغز استخوان. درد دارد. خیلی درد دارد زنده باشی و اربعین خودت را نرسانی به مشایه. گرما حالا به جای جسمم به روحم زده. انگار که مدام تب دارم. با خودم زمزمه می‌کنم:(( بیمار فقط در طلب لطف طبیب است/ ما منتظر نسخه‌ی درمان حسینیم...)) ✍فاطمه رحمانی 📝روایت ۱۱۷ @khatterevayat
روضه‌ی دو نفره چند روزی می‌شد چند عدد جعبه جلوی درب خانه‌شان بود. از همسایه‌ها که می‌پرسیدم، جواب درستی نمی‌گرفتم. بالاخره خانم رفیعی آمد و خبر بستری شدن علی آقا را داد. می‌گفت: شوهرم چند شبی می‌شود که بخاطر بیماران کرونایی بیمارستان است. دیشب یک لحظه علی آقا را در بخش آی سیو دیده . سر ظهر بود و داشتم گوشت‌های قل قلی شده را داخل خورشت می‌ریختم که یکی با شتاب به در خانه زد و بعد چند زنگ متوالی شنیدم. تا چادر سر کردم کمی زمان برد. در را که باز کردم زینب خانم را دیدم که در چارچوب درب خانه‌شان روی زمین نشسته است و گریه می‌کند. برگشتم و کلید را از روی جاکفشی برداشتم و با سرعت بیرون رفتم. زینب خانم به در خانه‌شان تکیه کرده بود و روی پایش می‌زد ،همانطور آشفته و گریان گفت: « الهی بمیرم ... مادرش بمیره ... باورم نمیشه ... » گریه امانش را بریده بود.رفتم برایش آب آوردم ،آب را که خورد نفسش کمی سرجا آمد. به جعبه ها اشاره کرد و گفت:«آقای یگانه اومد ... گفت این جعبه ها رو بذارین خونه تون ،علی آقا بیمارستانه ...» گفتم بگین چطوریه حال شون،بهترن؟» آقای یگانه هم گفت: « فوت کردن علی آقا » ورود محدثه به زندگی من درست بعد از فوت همسرش بود.از همان زمانی که با زینب خانم برای عرض تسلیت به خانه‌شان رفتیم. حالا یکسال و نیم از آن ماجرا می‌گذرد و من و محدثه شبیه دوستانی شدیم که سالهای سال از رفاقت‌شان گذشته است. محدثه آن روزها نه رنگ به چهره داشت و نه قوت در بدن. به زور راه می‌رفت. یادم می‌آید یک روز برایش غذا بردم. مقابلش نشستم تا غذایش را بخورد. کلی رنگ و لعاب به غذا داده بودم تا اشتهایش باز شود. او هر قاشقی از غذا را که در دهانش می‌گذاشت بغض می‌کرد و می‌گفت طعم غذاهایی که علی می‌پخت هم خیلی خوب بود. کلی به غذا می رسید. دو سه قاشقی بیشتر نخورد و کنار کشید. گمانم همان قدرش را هم بخاطر من خورده بود. ماه محرم که آمد محدثه مدام می‌گفت:« کاش روضه‌ای بود و دو تایی با هم می رفتیم ... چه حیف که کروناست و ... » منم دستی سر شانه‌اش زدم و گفتم: « تو دلت روضه می‌خواد ،خدا جورش می‌کنه ،جور نشد خودمون روضه می‌گیریم.» داشتم برای دلخوشی محدثه این را می گفتم ولی او ضربتی قبول کرد و گفت.من پرچم امام حسین دارم .خرما و چای هم که هست.بیا از فردا تو خونه ما روضه بگیریم.» قبول کردم و قرار گذاشتیم. از همان روز ساعت پنج عصر روضه مان را برگزار کردیم. محدثه عکس علی آقا را روی میز جلوی در ورودی گذاشته بود .یک پیش دستی خرما روی میز کنار گلدان بود.محدثه چند روضه دانلود کرده بود و گذاشت و بعد من که زیارت عاشورا را با موبایلم گذاشتم و دو نفری خواندیم و خیلی بهمان چسبید. راستش هیچ وقت فکر نمی‌کردم روضه دو نفره هم چنین حال و هوایی داشته باشد. ما سه روز این برنامه‌مان را داشتیم. یک روز برای تولد محدثه به خانه شان رفتم و دیدم او کمی سرحال‌تر از قبلش هست. کمی که صحبت کردیم دلیل این حالش را فهمیدم. محدثه برای اربعین عازم سفر کربلا بود. سفری که برای خودش هم جای تعجب داشت که چطوری جور شد و شرایط سفرش مهیا شد. برایش خوشحال بودم. همه تلاش‌مان را برای عوض کردن حال و هوای محدثه کرده بودیم، اما الان دیگر کاری از دست هیچ کس بر نمی‌آمد جز همانی که تذکره‌اش را امضا کرده بود. همان لحظه برایش دعا کردم ... دعا کردم که بعد از این سفر دلش آرام بگیرد و حالش بهتر شود ... بار اولی بود که به این سفر می‌رفت ،آن هم به تنهایی . از زیارت که برگشت دیگر شبیه آن محدثه سابق نبود. او برایم از سفرش گفت. از دوستی که نیمه‌های راه ملاقاتش کرده بود و هنوز چند روز از سفرشان نگذشته بود که دوستش کرونا گرفته بود. محدثه کنارش مانده بود تا لحظه‌ای که به گفته خودش ،مرگ را در چهره دوستش دیده بود و وحشت کرده بود. همان روز محدثه به زیارت می‌رود و دلشکسته زیر قبه امام حسین شفای دوستش را طلب می‌کند. وقتی برمی‌گردد می‌بیند تب دوستش پایین آمده و حالش بهتر است. او می‌گفت من کلی گله داشتم که به امام حسین بگویم و کلی حاجت ... اما بیماری دوستم باعث شد همه چیز را فراموش کنم و گله نکرده و حاجت نخواسته برگشتم اما آرام شدم! تا پایان سفر دیگر خبری از حال نزارم نبود ،چنان قوتی به بدنم آمده بود که فکرش را هم نمی‌کردم. با خودم گفتم : «امام حسین چقدر قشنگ دل‌های شکسته را بند میزند و گره‌های کور را باز می‌کند ... انگار که هیچ وقت آن دل ها شکسته نبوده است و آن گره‌ها هم کور ... السلام علیک یا ابا عبدالله ... ✍ملیحه براتی 📝روایت ۱۱۸ @khatterevayat
« دعای مادرم » چه کسی عشق زیارت را در دل زوار امام حسین می اندازد،من هیچ وقت نداشتم. آخرچرا بایدراحتی وامکانات را بگذاریم و راهی سفری بشویم که هیچ چیزش قابل پیش بینی نیست. پدرم اگراینها را بفهمد که من شوق زیارت،شوق دعا خواندن،شوق دینداری ندارم و برای انجام وظیفه همه را ادا می کنم.چه حسی پیدا می کند. گمانم دیگرمثل همیشه آنقدرها قربان صدقه ام نمی رود و تحویلم نمی‌گیرد.شاید هم برعکس زبان به نصیحتم باز کندوبا محبت پدرانه ودست کشیدن بر سرم از خدا بخواهد که سربه راه شوم. آخرپدرهمیشه می گوید،ما هر چه در زندگی مان داریم از خدا و ائمه است. او معجزات زیادی به چشم خود دیده است که همیشه برایمان تعریف می کند. یادم هست چندسال پیش کردستان رفتیم،حال و هوای آنجا عجیب آدم را می گرفت. زمینه تغییر فراهم بود،اما کسی بایدباشدکه این فرصت ها را روی هوا بقاپد. اما من همانجا هم درپی گرفتن حاجت های دنیایی ام از شهدا بودم و البته یادم نمی رود که چقدر بابت پشه ها و وضعیت غیرقابل پیش بینی بین راه به پدرم که مدیر کاروان بود، شکایت کردم. آن روزهامادرم همراه مان بود و چقدر بابت این بهانه گیری های من حرص خورد.این گمانم آخرین سفرمان بود. بعد از رفتن مادرم اختلافاتم با خدا تا حد زیادی بالا گرفت که نمازهایم را سرسری می خواندم و اگر نمی خواندم هم،غصه ام نمی گرفت. چند سالی از آن ماجرا گذشت، اما من هنوز هم عشق زیارت نداشتم و در روضه ها و مراسمات هم نمایشی و برای درد و رنج خودم اشک‌ می ریختم. قبل از شروع دوره،من در یک بحران قرار گرفتم.در تقابل بین دین و دنیا..در تقابل بین خیر و شر .یادم هست از یک سخنران شنیده بودم «آدمی که ریشه هایش محکم باشد تا لبه پرتگاه می رود اما سقوط نمی کند.» تا لبه پرتگاه رفتم اما چیزی مانع سقوطم شد. خواب مادرم را دیدم که با هم سوار یک مینی بوس شدیم.تمام راه مادرم اخم داشت و با من صحبت نمی کرد.من هم بغض داشتم و حس می کردم کار اشتباهی انجام دادم که مادرم ناراحت است. نیمی ازراه را رفتیم ومادرم همچنان ساکت بود تااینکه در یک لحظه دیدم که به راننده گفت:«نگه دارین ما پیاده میشیم.» تعجب کردم اماجرأت سوال کردن ازمادرم رانداشتم. مادرم دست من را گرفت و پیاده شدیم.مینی بوس راه افتاد.مادرم گریه می کرد و دعا می خواند.چند لحظه ای گذشت که دیدم مینی بوس جلوی چشم ما از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. با دعای مادرم معجزه اتفاق افتاد. پازل تکه تکه شده زندگیم دوباره کنار هم چیده شد و فصل جدیدی آغاز شد. هنوز اذان نشده سجاده ام را پهن کردم .سرم پایین بود،انگار نمی خواستم با خدا چشم در چشم شوم. روبروی قبله نشستم و تمام حرف های دلم را به خدا گفتم. آرامش پیدا کردم.. آرامشی استثنایی.. شبیه کودکی شده بودم که دوباره به آغوش گرم و پر محبت مادرش برگشته است..شادی ام غیر قابل توصیف بود.. دوره موفقیتی هم در مسیر زندگیم قرار گرفت که بنظر من نمونه مشابهی نداشت..استاد در کنار درس موفقیت به ما مشق عشق می داد. عشق به خدا...عشق به ائمه... عشق به دعا و نماز.. اصلا اجباری در کار نبود.ما با خواسته دلمان در این مسیر پا گذاشته بودیم. از آن پس کم کم نمازها منظم و با توجه تر شد و خواندن قرآن و دعا با ترجمه، داشتیم جدی جدی از عبادت لذت می بردیم. جلسه هدف گذاری را خوب یادم هست. هدف را اینگونه برایمان تعریف کردند: «هدف باید کاملا واضح ،مشخص و بدون ابهام باشد که انسان به محض شنیدن به سمتش حرکت کند.» چند وقتی از شروع دوره گذشته بود که من فهمیدم،دفترچه اهدافم آن چیزی نیست که من می خواهم. هدف های جدیدی جایگزین قبلی ها کردم. تابلوی آرزوها درست کردم ،با نقاشی هایی کودکانه. من مدادرنگی هایم را دست کودک درونم دادم و با هم رسم کردیم رویاهایی که جنس شان با قبلی ها زمین تا آسمان فرق می کرد‌. در یکی از آن ها تصویر دختری را کشیدم که چادر سرش بود و کوله ای بردوشش داشت.مسیری را کشیدم که به حرم امام حسین ختم می شد.گنبد و گلدسته ها را از روی عکس حرم کشیدم.چشم هایم را بستم و در ذهنم تصورش کردم.تصورش هم زیبا و خاص بود. روزعیدغدیرمهمان خواهرم بودیم.خواهر زاده ام آمد و کنارم نشست.با هم از زیارت حرف زدیم.او از تجربه اولین سفرش به کربلا در ده سالگی اش گفت.او ازلحظه ای برایم گفت که نگاهش به گنبدامام حسین افتاده است واز همراهانی گفت که بیشترشان دردمند بودند و یا بیماری همراه داشتند.دلم بدجور کربلا خواست. موبایلم را که برداشتم،در گروه های ایتا چرخی زدم و میخ شدم روی نوشته ای در گروه قرعه کشی صندوق الزهرا که در اولین پیام نخوانده اش نوشته بود: «امروز برنده قرعه کشی کربلا خانم ملیحه براتی هستند.» بلافاصله گوشی را سمت خواهرزاده ام گرفتم.با شتاب به سمت بقیه رفتیم.باورم نمی شدروز عید غدیر،پای جواز زیارت پسر را پدر امضا کند. ✍ملیحه براتی 📝روایت ۱۱۹ @khatterevayat
خیلی آرزوی پیاده روی اربعین داشتم.ولی با وضع جسمی که داشتم نا امید بودم.علاوه بر چند بار جراحی کمرم، مدتی بود که همینکه سوار ماشین می‌شدم بعد گذشت نیم ساعت از روی قلبم درد عجیبی به پشت کمرم شروع می‌شد که نشستن را برایم غیر ممکن می‌کرد. مثل یک میخ از سینه‌ام فرو می‌رفت تو پشت کتفم.زانو درد هم به آن اضافه شده بود. تردید داشتم که بروم یا نه.پسرم گفت هزینه سفر را ندارم اگر کسی بانی شود همراهیت می‌کنم. هزینه سفر خودم پسرم و عروسم نوه و همسرش را پرداختم. برای اینکه در مسیر، درد کذایی عذابم ندهد، با شهدای گمنام شهرمان قراری گذاشتم.گفتم اگر کمکم کنید بدون درد به زیارت اربعین بروم؛ در کربلا به نیابت از شما زیارت عاشورا با صد لعن و سلام می‌خوانم. از لحظه‌ای سوار ماشین شدم در مدت سفر طولانی از جلفا تا مهران و بقیه مسیر‌های نجف و کربلا و کاظمین و سامرا و برگشت هیچ اثری از درد نداشتم . زیارت عاشورا را با صد و لعن و سلام بالای پشت بام زیر آسمان در منزلی که موکب بود خواندم.واقعا کرامت عجیبی بود. دردی که نمی‌دانستم علتش چیست. نوار قلب هم گرفته بودم مشکلی در قلبم وجود نداشت. خدا را شکر با کمری که دیسک مصنوعی داشت پیاده روی هم کردم . عشق حسین چها می‌کند. ✍محمدی از جلفا 📝روایت ۱۲۰ @khatterevayat