eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
38.1هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای کاش حرم بودم و مهمان تو بودم مهمان توسفره احسان تو بودم یک پنجره فولاد دلم‌تنگ‌تو آقاسٺ💔 ای کاش کہ زوارخراسان تو بودم🕊 السلام علیڪ یا علی بن موسی الرضا(ع)✋ 💚 @kheiybar
ای برق خنده هایت ،🌿 از آفتاب خوش تر...😍 🌹 @kheiybar
‌‌‌ ✨امام صادق (ع) فرمودند: 💔زيارت قبر امام حسين عليه السلام از بهترين كارهاست كه مى‏ تواند انجام يابد.✨☝️ @kheiybar
✨ حاج همت میگفت: هرگاه امتداد نگاهت👀 به حرام نرسد☝️ شهیدی🕊 🌿 @kheiybar
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن چیزی که امام حسین (ع) و دیگر شهدا برای آن شهید شدند؛🕊 از زبان 💔 📎 @kheiybar
: حیوانات هر وقت از خـدا غافل می شوند در دام صـــــیاد می افتند🚷. انسان هم هر وقت از یاد خــــــدا غافل شود در شیطان می افتد.😞☝️ @kheiybar
⁉️ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @kheiybar
گمان کردم برای بازدید از فروشگاه سپاه آمده، چرخی زد، برخی قیمت‌ها را پرسید؛ رفت. چند روز بعد فهمیدم آمده بوده برنج بخرد؛ پول کافی نداشته.😞 فرمانده ارشد جنوب‌شرق کشور، فرمانده سپاه منطقه شش، فرمانده قرارگاه قدس و فرمانده لشکر ثارالله بود آن‌‌موقع.💔 @kheiybar
‌✍بعضے لباس دامادے هم گرفتہ بودندولے لباس غواصے پوشیدندوبہ معشوق رسیدند.. : ازجوونے ڪہ گناه ڪنہ راضے نیستم شهدا ما شرمنده ایم😔 @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت3⃣6⃣ بعد از نماز صبح ،وقتی که مهدی هنوزخواب بود و ژیلا تازه س
😍 فصل سوم قسمت 5⃣6⃣ مهدی خوابیده بود...👦😴 ژیلا نمی خواست دفترچه رو ورق بزنه!امانتونست....🤦‍♀ دفترچه روبه روش بود...!📒 لمسش کرد!بوی ابراهیم رو می داد🌿بوی نم...بوی سیگار...گرم بود... بازش کرد... لای اون چند نامه و چند یادداشت بود📖لمسشون کرد! انگشت هاش لرزید😖 میخواست دفترچه روببنده امانتونست...🤦‍♀ نامه ها اون رو به سوی خود دعوت می کردند! از سر کنجکاوی یکیش روباز کرد🗒 نامه ی یک بسیجی بود🧔،در اون خطاب به ابراهیم نوشته بود:حاجی!من سر پل صراط جلوت رو میگیرم... داری به من ظلم می کنی! الان سه ماه است که توی سنگر نشسته ام به عشق رویت،آن وقت تو...🤦🏻‍♂ یکی دیگر از خانواده اش نوشته بود و از این که از بس او از حاجی پیش آن ها تعریف کرده است،آن ها هم عاشق اخلاق و رفتار حاجی شده اند...🙃 در گوشه ای از دفترچه اش هم،ابراهیم نوشته بود که امروز (1361/2/16)مبلغ هزار تومان پول دستی از فلانی قرض گرفتم...😶 ژیلا رفت توی فکر...اون روز،همان روزی بود که ژیلامیخواست از دزفول به اصفهان برگرده و چون پول نداشت،ازابراهیم پول خواست و او...😓 حالا همه چیز داشت یادش می آمد...! ژیلا هنوز داشت دفترچه را ورق می زد که ابراهیم برگشت....🚶🏻‍♂ ژیلا با تعجب😦از ابراهیم پرسید:مگه کارت نداشته اند؟خب برو!☹️ برو ببین چیکارت دارند؟ +ابراهیم گفت:رفتم،دیدی که...😇 -ژیلا گفت:برو حالا... شاید باز هم کارت داشته باشند...🙊 و ابراهیم از لحن و تعارف ژیلا تعجب کرد...😟😧 دستش رو تکیه داد به در🚪 +گفت:بچه های خودمان بودند اتفاقا! بهشون گفتم :امشب نمیام...😊 -اصلا نه برو.شوخی کردم که گفتم بمون کی گفته من امشب تنهام؟بری بهتره!😊 بسیجی ها منتظرند...🙃🙂 ابراهیم انگار یخ کرده باشد؛دستش رو به پیشانی اش مالید وپریشان گفت: +بالاخره برم یا بمونم؟😕 و چشمش به دفترچه یادداشتش که افتاد،ناگاه دلم گرم شد🙊لبخندی زد +گفت:پس نامه ها روخواندی ها؟🧐 -ژیلا گفت:بله!یکی دوتاشون رو🙊🙈 ابراهیم اخم کرد🤨 +این ها اسرار من و بچه هاست... دوست نداشتم بخونیشون....😞 -ژیلا گفت:نمی خواستم بخونم اما نشد... نتونستم...😓 ازتنهایی و از سر کنجکاوی بود که خوندمشون...🤭 فصل سوم قسمت 6⃣6⃣ ابراهیم نشست کنار مهدی که هنوز خواب بود ژیلا دو استکان چای ریخت و اومد کنار ابراهیم نشست...😇 ابراهیم در سکوت کامل😶🤭چایش☕️رو خورد و بعد آهی کشید و به ژیلا نگاه کرد...👀 ژیلا هم به او نگاه کرد😊 +ابراهیم آرام گفت:فکر نکن من آدم بالیاقتی ام که این بچه ها این جور چیزا نوشته اند...😞 نه این ها... یک لحظه صداش رو خورد و دوباره رگه دار گفت:این ها همه اش عذاب خداست ژیلا....😞😓 و پیش از اونکه همسرش حرفی بزنه،ابراهیم بغض کرده😢ادامه داد:این ها همه بزرگی خود بچه هاست... من حتما یک گناهی کردم که باید با محبت های تک تک شون عذاب پس بدم...😔 بغضش ترکید و گریه کرد😭 ژیلا دست هایش رو دور شانه های او حلقه کرد و نتونست حرفی بزنه...😢 +ابراهیم گفت:من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟!🙍🏻‍♂ -ژیلا گفت:اون ها میدونند چه کار کنند.... لابد چیزی در تو دیدند که اینطوری می نویسند...🤷‍♀ +ابراهیم گفت:این دیگه از بزرگواری خود بچه هاست... تو نمیدونی ژیلا! نیستی که ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر میکنه میره توش میشینه،استغاثه میکنه😬 توبه!توبه میکنه و اشک میریزه😭😓 اگر این ها برای فرماندشون نامه مینویسند یا منتظرش هستند بیاد ببیندشون،یا اسمش از دهانشون نمیفته،فقط به خاطر معرفت خودشونه... و دوباره بغض کرد...😰😥 من خیلی کوچکتر از این حرفام ژیلا،باورکن....😓 و ژیلا باورنکرد.باور نکرد و همراه ابراهیم اشک ریخت...!😭 هردو مدتی سیر و پر گریه کردند.. ... @kheiybar