#السلطان_اباالحسن
ای کاش حرم بودم و مهمان تو بودم
مهمان توسفره احسان تو بودم
یک پنجره فولاد دلمتنگتو آقاسٺ💔
ای کاش کہ زوارخراسان تو بودم🕊
السلام علیڪ یا علی بن موسی الرضا(ع)✋
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
@kheiybar
#احادیث_حسینی
✨امام صادق (ع) فرمودند:
💔زيارت قبر امام حسين عليه السلام از بهترين كارهاست كه مى تواند انجام يابد.✨☝️
@kheiybar
#کلامی_از_بهــشت✨
حاج همت میگفت:
هرگاه امتداد نگاهت👀
به حرام نرسد☝️
شهیدی🕊
#نگاهت_راڪنترل_ڪن🌿
@kheiybar
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آن چیزی که امام حسین (ع) و دیگر شهدا برای آن شهید شدند؛🕊
از زبان
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی💔
📎 #ما_ملت_امام_حسینیم
@kheiybar
ツ
#آیت_الله_حبیبی:
حیوانات هر وقت از #یاد خـدا
غافل می شوند در دام صـــــیاد
می افتند🚷. انسان هم هر وقت از
یاد خــــــدا غافل شود در #دام
شیطان می افتد.😞☝️
@kheiybar
گمان کردم برای بازدید از فروشگاه سپاه آمده، چرخی زد، برخی قیمتها را پرسید؛ رفت. چند روز بعد فهمیدم آمده بوده برنج بخرد؛ پول کافی نداشته.😞 فرمانده ارشد جنوبشرق کشور، فرمانده سپاه منطقه شش،
فرمانده قرارگاه قدس و فرمانده لشکر ثارالله بود آنموقع.💔
#شهید_سلیمانی
@kheiybar
✍بعضے لباس دامادے هم گرفتہ
بودندولے لباس غواصے
پوشیدندوبہ معشوق رسیدند..
#مادر_شهید:
ازجوونے ڪہ گناه ڪنہ
راضے نیستم
شهدا ما شرمنده ایم😔
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت3⃣6⃣ بعد از نماز صبح ،وقتی که مهدی هنوزخواب بود و ژیلا تازه س
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 5⃣6⃣
مهدی خوابیده بود...👦😴
ژیلا نمی خواست دفترچه رو ورق بزنه!امانتونست....🤦♀
دفترچه روبه روش بود...!📒
لمسش کرد!بوی ابراهیم رو می داد🌿بوی نم...بوی سیگار...گرم بود...
بازش کرد...
لای اون چند نامه و چند یادداشت بود📖لمسشون کرد!
انگشت هاش لرزید😖
میخواست دفترچه روببنده امانتونست...🤦♀
نامه ها اون رو به سوی خود دعوت می کردند!
از سر کنجکاوی یکیش روباز کرد🗒
نامه ی یک بسیجی بود🧔،در اون خطاب به ابراهیم نوشته بود:حاجی!من سر پل صراط جلوت رو میگیرم...
داری به من ظلم می کنی!
الان سه ماه است که توی سنگر نشسته ام به عشق رویت،آن وقت تو...🤦🏻♂
یکی دیگر از خانواده اش نوشته بود و از این که از بس او از حاجی پیش آن ها تعریف کرده است،آن ها هم عاشق اخلاق و رفتار حاجی شده اند...🙃
در گوشه ای از دفترچه اش هم،ابراهیم نوشته بود که امروز (1361/2/16)مبلغ هزار تومان پول دستی از فلانی قرض گرفتم...😶
ژیلا رفت توی فکر...اون روز،همان روزی بود که ژیلامیخواست از دزفول به اصفهان برگرده و چون پول نداشت،ازابراهیم پول خواست و او...😓
حالا همه چیز داشت یادش می آمد...!
ژیلا هنوز داشت دفترچه را ورق می زد که ابراهیم برگشت....🚶🏻♂
ژیلا با تعجب😦از ابراهیم پرسید:مگه کارت نداشته اند؟خب برو!☹️
برو ببین چیکارت دارند؟
+ابراهیم گفت:رفتم،دیدی که...😇
-ژیلا گفت:برو حالا...
شاید باز هم کارت داشته باشند...🙊
و ابراهیم از لحن و تعارف ژیلا تعجب کرد...😟😧
دستش رو تکیه داد به در🚪
+گفت:بچه های خودمان بودند اتفاقا!
بهشون گفتم :امشب نمیام...😊
-اصلا نه برو.شوخی کردم که گفتم بمون کی گفته من امشب تنهام؟بری بهتره!😊
بسیجی ها منتظرند...🙃🙂
ابراهیم انگار یخ کرده باشد؛دستش رو به پیشانی اش مالید وپریشان گفت:
+بالاخره برم یا بمونم؟😕
و چشمش به دفترچه یادداشتش که افتاد،ناگاه دلم گرم شد🙊لبخندی زد
+گفت:پس نامه ها روخواندی ها؟🧐
-ژیلا گفت:بله!یکی دوتاشون رو🙊🙈
ابراهیم اخم کرد🤨
+این ها اسرار من و بچه هاست...
دوست نداشتم بخونیشون....😞
-ژیلا گفت:نمی خواستم بخونم اما نشد...
نتونستم...😓
ازتنهایی و از سر کنجکاوی بود که خوندمشون...🤭
فصل سوم
قسمت 6⃣6⃣
ابراهیم نشست کنار مهدی که هنوز خواب بود ژیلا دو استکان چای ریخت و اومد کنار ابراهیم نشست...😇
ابراهیم در سکوت کامل😶🤭چایش☕️رو خورد و بعد آهی کشید و به ژیلا نگاه کرد...👀
ژیلا هم به او نگاه کرد😊
+ابراهیم آرام گفت:فکر نکن من آدم بالیاقتی ام که این بچه ها این جور چیزا نوشته اند...😞
نه این ها...
یک لحظه صداش رو خورد و دوباره رگه دار گفت:این ها همه اش عذاب خداست ژیلا....😞😓
و پیش از اونکه همسرش حرفی بزنه،ابراهیم بغض کرده😢ادامه داد:این ها همه بزرگی خود بچه هاست...
من حتما یک گناهی کردم که باید با محبت های تک تک شون عذاب پس بدم...😔
بغضش ترکید و گریه کرد😭
ژیلا دست هایش رو دور شانه های او حلقه کرد و نتونست حرفی بزنه...😢
+ابراهیم گفت:من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟!🙍🏻♂
-ژیلا گفت:اون ها میدونند چه کار کنند....
لابد چیزی در تو دیدند که اینطوری
می نویسند...🤷♀
+ابراهیم گفت:این دیگه از بزرگواری خود بچه هاست...
تو نمیدونی ژیلا!
نیستی که ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر میکنه میره توش میشینه،استغاثه میکنه😬
توبه!توبه میکنه و اشک میریزه😭😓
اگر این ها برای فرماندشون نامه مینویسند یا منتظرش هستند بیاد ببیندشون،یا اسمش از دهانشون نمیفته،فقط به خاطر معرفت خودشونه...
و دوباره بغض کرد...😰😥
من خیلی کوچکتر از این حرفام ژیلا،باورکن....😓
و ژیلا باورنکرد.باور نکرد و همراه ابراهیم اشک ریخت...!😭
هردو مدتی سیر و پر گریه کردند..
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
جای شهید بابایی خالی که😔 ازش پرسیدن عباس چه میکنی؟ گفت:مشغول نگهبانی دل هستم که کسی جز خدا وارد نشو
جمع کل صلوات
🌸5،678🌸
قبول باشه از همگی حاجت روابشید ان شاءالله 💐