اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت1⃣6⃣ تو باعث شدی من کاری بکنم که دوست نداشتم.😥😥 ژیلا پرسید:یع
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت3⃣6⃣
بعد از نماز صبح ،وقتی که مهدی هنوزخواب بود و ژیلا تازه سجاده اش رو داشت از روی زمین جمع می کرد و هنوز داشت ذکر می گفت 📿که دنبال ابراهیم اومدند و خداحافظی کردو پیش از اونکه فرصت کنه بند پوتین هاش رو ببنده،راه افتاد....🚶🏻♂🚶🏻♂
+خداحافظ✋🙋♂
-در پناه خدا...به سلامت...🙃
+به مهدی بگو اگه تونستم شب برمی گردم...🤭
-و اگر نتونستی؟😢
+بگو مادرش هست...
و بالای سرهردوشون قران خدا...
اشک توی چشم های ژیلا حلقه زد...😢
ابراهیم دوباره رفته بود...!
خانه های ویلایی بیمارستان شهیدکلانتری🏨خانه های تمیز و مرتبی🏠 بودند اما دور بودند...🤦♀
در بیابان های اندیمشک،جایی پرت و غریب تلفن هم نداشتند...😞
ابراهیم هم تمایلی نداشت که آنجا تلفنی وصل کنند...!
شاید نمی خواست مدام درگیرخانه و خانواده اش شود...😔
فصل سوم
قسمت 4⃣6⃣
نمی خواست از فضای جنگ و جبهه و سازماندهی لشکر و نیروهایش دور بماند...🙃
و شاید نمی خواست بداند که ژیلا روزهایش را چگونه در تنهایی وغربت می گذراند...😞😔
یعنی درست تر این بود که طاقت این تنهایی و این غربت تلخ را نداشت!😓
ژیلا اما بی طاقت شده بود...🤦♀
تنهایی را دور می زد!
می نشست...برمی خاست!😞
از پنجره به بیرون نگاه می کرد...🖼
رفت وروب می کرد...
ومی چرخید دور خودش،دور مهدی اش!ودر تنهایی واضطراب ها و دلشوره هایش ...😔😬
غروب بود که ابراهیم آمد.طبق معمول بادست پر هم آمد😌😊
میوه🍎🍊🍐
گوشت🥩
برنج🍚روغن وسیب زمینی🥔 پیاز و نخود و لپه و شیر برای مهدی خریده بود...☺️
چرخی در خانه زد🚶🏻♂مهدی رابغل کرد👨👦بویید😌بوسید😚و گذاشتش روی زمین...👶
بعد رفت سراغ آشپزخانه و شروع کرد به ظرفشویی و کمک به ژیلا برای پختن غذا...🙂🙃
غذای مختصری درست کردند و خوردندو بعد ابراهیم برخاست...!
+خب دیگر...☺️
ژیلا نگاهش کرد👀نگاهش ابراهیم رو به تردید انداخت...😶😦
-من اینجا برای تو اومدم،اون وقت تو مدام داری میری؟😣
+خیلی کاردارم!
باید برگردم منطقه...🙃
-خوب اگه کارداری که...
و هنوز حرف ژیلا تمام نشده بود که از نگهبانی مجتمع اومدند دنبال ابراهیم و گفتند که از منطقه تلفن زده اند و گفته اند که با او کاردارند.خیلی هم ضروریه!🤦♀ابراهیم به سرعت راه افتاد...🏃
طوری که فراموش کرد دفترچه یادداشت اش روبا خودش ببره...🤭
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
جای شهید کارگربرزی خالی که😔 مادرش میگفت بچه که بود فلج شد نذر حضرت زینب(س) کردمش نذرم قبول شد فرزند
جمع کل صلوات
🌸6،377🌸
قبول باشه از همگی حاجت روابشید ان شاءالله 💐
جای شهید بابایی خالی که😔
ازش پرسیدن عباس چه میکنی؟
گفت:مشغول نگهبانی دل هستم که کسی جز خدا وارد نشود...💔
🏴 #قرار_شبانه
ختم صلوات به نیابت از
✨شهید عباس بابایی✨
{هدیه به حضرت زهــرا س}
و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج💐
☑️مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت 21 ☑️
تعداد صلوات های خودتون رو به این آیدی بفرستین👇👇
@Behzadii
#السلطان_اباالحسن
ای کاش حرم بودم و مهمان تو بودم
مهمان توسفره احسان تو بودم
یک پنجره فولاد دلمتنگتو آقاسٺ💔
ای کاش کہ زوارخراسان تو بودم🕊
السلام علیڪ یا علی بن موسی الرضا(ع)✋
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
@kheiybar
#احادیث_حسینی
✨امام صادق (ع) فرمودند:
💔زيارت قبر امام حسين عليه السلام از بهترين كارهاست كه مى تواند انجام يابد.✨☝️
@kheiybar
#کلامی_از_بهــشت✨
حاج همت میگفت:
هرگاه امتداد نگاهت👀
به حرام نرسد☝️
شهیدی🕊
#نگاهت_راڪنترل_ڪن🌿
@kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن چیزی که امام حسین (ع) و دیگر شهدا برای آن شهید شدند؛🕊
از زبان
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی💔
📎 #ما_ملت_امام_حسینیم
@kheiybar
ツ
#آیت_الله_حبیبی:
حیوانات هر وقت از #یاد خـدا
غافل می شوند در دام صـــــیاد
می افتند🚷. انسان هم هر وقت از
یاد خــــــدا غافل شود در #دام
شیطان می افتد.😞☝️
@kheiybar
گمان کردم برای بازدید از فروشگاه سپاه آمده، چرخی زد، برخی قیمتها را پرسید؛ رفت. چند روز بعد فهمیدم آمده بوده برنج بخرد؛ پول کافی نداشته.😞 فرمانده ارشد جنوبشرق کشور، فرمانده سپاه منطقه شش،
فرمانده قرارگاه قدس و فرمانده لشکر ثارالله بود آنموقع.💔
#شهید_سلیمانی
@kheiybar
✍بعضے لباس دامادے هم گرفتہ
بودندولے لباس غواصے
پوشیدندوبہ معشوق رسیدند..
#مادر_شهید:
ازجوونے ڪہ گناه ڪنہ
راضے نیستم
شهدا ما شرمنده ایم😔
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت3⃣6⃣ بعد از نماز صبح ،وقتی که مهدی هنوزخواب بود و ژیلا تازه س
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 5⃣6⃣
مهدی خوابیده بود...👦😴
ژیلا نمی خواست دفترچه رو ورق بزنه!امانتونست....🤦♀
دفترچه روبه روش بود...!📒
لمسش کرد!بوی ابراهیم رو می داد🌿بوی نم...بوی سیگار...گرم بود...
بازش کرد...
لای اون چند نامه و چند یادداشت بود📖لمسشون کرد!
انگشت هاش لرزید😖
میخواست دفترچه روببنده امانتونست...🤦♀
نامه ها اون رو به سوی خود دعوت می کردند!
از سر کنجکاوی یکیش روباز کرد🗒
نامه ی یک بسیجی بود🧔،در اون خطاب به ابراهیم نوشته بود:حاجی!من سر پل صراط جلوت رو میگیرم...
داری به من ظلم می کنی!
الان سه ماه است که توی سنگر نشسته ام به عشق رویت،آن وقت تو...🤦🏻♂
یکی دیگر از خانواده اش نوشته بود و از این که از بس او از حاجی پیش آن ها تعریف کرده است،آن ها هم عاشق اخلاق و رفتار حاجی شده اند...🙃
در گوشه ای از دفترچه اش هم،ابراهیم نوشته بود که امروز (1361/2/16)مبلغ هزار تومان پول دستی از فلانی قرض گرفتم...😶
ژیلا رفت توی فکر...اون روز،همان روزی بود که ژیلامیخواست از دزفول به اصفهان برگرده و چون پول نداشت،ازابراهیم پول خواست و او...😓
حالا همه چیز داشت یادش می آمد...!
ژیلا هنوز داشت دفترچه را ورق می زد که ابراهیم برگشت....🚶🏻♂
ژیلا با تعجب😦از ابراهیم پرسید:مگه کارت نداشته اند؟خب برو!☹️
برو ببین چیکارت دارند؟
+ابراهیم گفت:رفتم،دیدی که...😇
-ژیلا گفت:برو حالا...
شاید باز هم کارت داشته باشند...🙊
و ابراهیم از لحن و تعارف ژیلا تعجب کرد...😟😧
دستش رو تکیه داد به در🚪
+گفت:بچه های خودمان بودند اتفاقا!
بهشون گفتم :امشب نمیام...😊
-اصلا نه برو.شوخی کردم که گفتم بمون کی گفته من امشب تنهام؟بری بهتره!😊
بسیجی ها منتظرند...🙃🙂
ابراهیم انگار یخ کرده باشد؛دستش رو به پیشانی اش مالید وپریشان گفت:
+بالاخره برم یا بمونم؟😕
و چشمش به دفترچه یادداشتش که افتاد،ناگاه دلم گرم شد🙊لبخندی زد
+گفت:پس نامه ها روخواندی ها؟🧐
-ژیلا گفت:بله!یکی دوتاشون رو🙊🙈
ابراهیم اخم کرد🤨
+این ها اسرار من و بچه هاست...
دوست نداشتم بخونیشون....😞
-ژیلا گفت:نمی خواستم بخونم اما نشد...
نتونستم...😓
ازتنهایی و از سر کنجکاوی بود که خوندمشون...🤭
فصل سوم
قسمت 6⃣6⃣
ابراهیم نشست کنار مهدی که هنوز خواب بود ژیلا دو استکان چای ریخت و اومد کنار ابراهیم نشست...😇
ابراهیم در سکوت کامل😶🤭چایش☕️رو خورد و بعد آهی کشید و به ژیلا نگاه کرد...👀
ژیلا هم به او نگاه کرد😊
+ابراهیم آرام گفت:فکر نکن من آدم بالیاقتی ام که این بچه ها این جور چیزا نوشته اند...😞
نه این ها...
یک لحظه صداش رو خورد و دوباره رگه دار گفت:این ها همه اش عذاب خداست ژیلا....😞😓
و پیش از اونکه همسرش حرفی بزنه،ابراهیم بغض کرده😢ادامه داد:این ها همه بزرگی خود بچه هاست...
من حتما یک گناهی کردم که باید با محبت های تک تک شون عذاب پس بدم...😔
بغضش ترکید و گریه کرد😭
ژیلا دست هایش رو دور شانه های او حلقه کرد و نتونست حرفی بزنه...😢
+ابراهیم گفت:من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟!🙍🏻♂
-ژیلا گفت:اون ها میدونند چه کار کنند....
لابد چیزی در تو دیدند که اینطوری
می نویسند...🤷♀
+ابراهیم گفت:این دیگه از بزرگواری خود بچه هاست...
تو نمیدونی ژیلا!
نیستی که ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر میکنه میره توش میشینه،استغاثه میکنه😬
توبه!توبه میکنه و اشک میریزه😭😓
اگر این ها برای فرماندشون نامه مینویسند یا منتظرش هستند بیاد ببیندشون،یا اسمش از دهانشون نمیفته،فقط به خاطر معرفت خودشونه...
و دوباره بغض کرد...😰😥
من خیلی کوچکتر از این حرفام ژیلا،باورکن....😓
و ژیلا باورنکرد.باور نکرد و همراه ابراهیم اشک ریخت...!😭
هردو مدتی سیر و پر گریه کردند..
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
جای شهید بابایی خالی که😔 ازش پرسیدن عباس چه میکنی؟ گفت:مشغول نگهبانی دل هستم که کسی جز خدا وارد نشو
جمع کل صلوات
🌸5،678🌸
قبول باشه از همگی حاجت روابشید ان شاءالله 💐
جای شهید معزغلامی خالی که😔
توی اخرین مداحیش گفت:
[یعنی قسمت میشه
منم شهید بشم تو سوریه؟]
دقیقا بعد از اون مداحی
رفت سوریه و شهید شد.💔
🏴 #قرار_شبانه
ختم صلوات به نیابت از
✨شهید حسین معزغلامی✨
{هدیه به حضرت زهــرا س}
و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج💐
☑️مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت 21 ☑️
تعداد صلوات های خودتون رو به این آیدی بفرستین👇👇
@Behzadii
✨🌴
مااگربرسرمیزنیم
برایمرگتونیستـــ
ڪهتنهازندهۍعاݪمتویۍ
حســــینجانم♥️
برسرمانمۍزنیمبرایاینڪه
چراباوجودتومردهایم!!!
#حسینرفیقهمیشههمراه✨
کانال #دلنــوشتــہهای_مذهبـي😍
اینجا پره از متنهای
🌸 تلگرانه ؛ حرف حساب؛ سخن بزرگان؛ اندکی تفکر؛ به وقت بندگی؛ دلبرانه؛عاشقانهای با خدا؛ حرف قشنگ؛ تکست؛ منبر مجازی؛ حاج حسین یکتا ؛ دل بده ؛استاد پناهیان؛ حرف دل🌿
🔰پستاش عالیه میتونی برا کانالت هم استفاده کنی مطمئن باش ضرر نمیکنی😌👇👇
https://eitaa.com/joinchat/319029311C1e764afb4d
#سلام_ارباب ✋
نسیمی می وزد و عطر حضرتی دارد
هوای چشم دلم عرض حاجتی دارد
سلام حضرتارباب!آسمانهمگفت🌿
سلامِ صبح به ارباب لذتی دارد.😍
صلی الله علیک یا اباعبدالله ع
@kheiybar
.
.
گاهی بعضی نگاه ها🌱
چشم دل را
بسوی #خدا باز می کند!🕊
مخصوصاً اگر آن نگاه
از قابِ چشم های آسمانی یک #شهید باشد💐
#شهید_ابراهیم_همت
#روزتون_متبرک_بهنگاهشهید🌹
@kheiybar
#احادیث_حسینی
✨امام صادق (ع) فرمودند:
هر كس دوست دارد روز قيامت؛برسر سفرههاى نور بنشيند بايد از زائران امام حسين عليه السلام باشد.✨💔
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 5⃣6⃣ مهدی خوابیده بود...👦😴 ژیلا نمی خواست دفترچه رو ورق بزنه
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 7⃣6⃣
همت به بسیجی ها نگاه کرد و گفت:همه شما بهشتی هستید خدا به همه شما توفیق دهد...☺️
امام در انتظار است...
این صحبت را ما در تهران از برادرمان آقای خامنه ای شنیدیم...😇😌
امت در انتظار هستند...🍃
فرزندان انقلاب در انتظار هستند...!
امام فرموده:ای مخلصین و مومنین استقامت کنید یعنی در عملیات سخت به شما گذشت،تحمل کنید...🌱😊
میگویند در جنگ احد کافران این قدر نزدیک شدند که یکی از کفار سنگ در پیشانی پیامبر زد...🤦🏻♂
این قدر جنگ سخت گذشت!
جنگ صفین می گویند برای حضرت امیر بدترین جنگ از نظر فشار روحی و سیاسی بود ولی تحمل کرد...😞
آمدعقب گفت:ملت،بد جنگیدید همه کافر شدید من میخواهم در یک گوشه کوه بگیرم بنشینم...
می روم در خانه ام آن جا عبادت می کنم نماز وروزه می گیرم...
دوباره ابراهیم نبود!دوباره ژیلا بودو مهدی اش بود و تنهایی...😔😞
ژیلا نشسته بود کنار مهدی و مشغول خوندن یک کتاب بود که ناگاه حس کرد چیزی روی پاهای اون داره راه میره😶
سبک ولزج😖
ترسید و ناخوداگاه پاش روکشید عقب و از جا جست.و به دقت به اطرافش نگاه کرد😧👀
از ترس به نفس نفس افتاد😰😦
ناگاه روبه رویش روی زمین یک عقرب زرد بزرگ🦂به سمت آشپزخانه در حال دویدن بود...😨😱
نمی دانست چه کار کند🤦♀
قلبش ازشدت وحشت داشت ازجا کنده می شد!
سرش داشت گیج می شد😫😣
عقرب همچنان داشت پیش می رفت که فکری مثل برق از ذهنش گذشت:اگر به سمت بچه برگردد چی؟😱🤭🤦♀
از جا پرید،دوید به طرف دمپایی...🏃♀دمپایی اش را برداشت و رفت بالای سر عقرب...🦂
دمپایی رو بالابرد و محکم کوبیدروی عقرب😪
عقرب اما رفته بود😨🤦♀
دوباره دوید دنبال او و دوباره دمپایی روکوبید روی عقرب🤭
این بار عقرب کشته شد...☺️😍
فصل سوم
قسمت 8⃣6⃣
ژیلا با ترس و انزجار به دمپایی نگاه کرد و به عقرب که قسمتی از بدن له شده اش به دمپایی چسبیده بود...😬😖😪
حالش داشت به هم می خورد...🤢
انگار می خواست بالا بیاورد🤮
با ترس و انزجار جارو و خاک انداز رو برداشت و دمپایی و کف آشپزخانه رو تمیز کرد...
بعد دست و صورتش رو شست...
وضوگرفت و اومد کنار مهدی سجادش رو پهن کرد...📿
به مهدی نگاه کرد...😇
چشم هایش باز بودساکت به مادرش نگاه می کرد...👦
ژیلا انگشتش رو روی لپ ترد او گذاشت و با او بازی کرد...☺️
بازی کرد و آرام گرفت....😌
آرام که گرفت رو به قبله،به نماز ایستاد:الله اکبر...الله اکبر...📿
روز بعد دوباره چشم ژیلا به عقرب دیگری افتاد🦂😱
این بار عقرب رو در رختخواب مهدی کشت و بیش از قبل ترسید😧😰
گفت:اگر بچه روتیش بزند چه خاکی توی سر خودم بریزم؟🤦♀😢
بلند شد...
تمام رختخواب ها رو از جابند بیرون آورد؛همه رو یکی یکی تکون داد،سوراخ
،سمبه های خانه رو به دقت وارسی کرد!
بعد بچه را توی بغل خودش خوابانده و کنار او خوابید...😴
یعنی درازکشید که بخوابد اما نتوانست!🤦♀از ترس،چشم به در ودیوار دوخته بود...👀😦😧👀
زیر پتو خودش روجمع کرده بود و به دقت زیر نور چراغ به اطراف نگاه می کردکه مبادا از گوشه ای عقربی سربیرون کند و به سوی او یا بچه اش بیاید😰
آهسته،بی صدا ،از این سو یا آن سو...
گرچه بار ها و بارها همه جا رو کاویده بوداما باز هم می ترسید🤦♀
می ترسید که بخوابد و عقرب🦂 بیاید....🤭 که آمدند....😱
داشت نگاهشان میکرد که دید از لای دیوار،از لای شکاف کوچکی عقربی بیرون آمد...🦂
با دمی بر افراشته و بزرگ و پشت سرش
دو عقرب🦂🦂
سه عقرب🦂🦂🦂
و ناگاه ده ها عقرب دیگر...😱🤦♀😧عقرب ها به سوی او و به سوی مهدی اش پیش می آمدند...😫
و ژیلا هنوز دنبال دمپایی می گشت که عقرب اولی،خودش روبه رختخواب مهدی رسوند🦂
ژیلا که از ترس نفسش داشت بند می آمد ،جیغ زد و از ترس چشم باز کرد...😫
گیج بود و به خودش که آمد،متوجه شد که خواب بوده است🤦♀خوشحال بود😌
از جا برخاست و به همه طرف نگاه کرد👀خبری از عقرب نبود...☺️
اما ژیلا از شدت ترس حتی جرئت نکردزیر پتو و کنار پسرش دراز بکشه😰
دمپایی هاش روگذاشت کنار دستش و مشغول خواندن دعا شد...🤲
دعا که خواند کمی آرام گرفت😌☺️😇
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#پنجشنبههای_بیقراری
یادی کنیم از عاشقان مهدیعج✋
بپرسیم از آنها نشان مهدیعج💔
باز آینه و سینی و چای و نبات
باز پنجشنبه و یاد شھدا باصلوات
#مزار_یادبود_حاج_همت✨🌸
@kheiybar