eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39.3هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ۱۲ شهریور تولد دخترم بود که با افتخار در حضور شهدا گرفتیم رفتیم شهرضا دیدار خانواده شهید و زیارت مزارشون اسم دخترم فاطمه زهرا ست و عاشق شهداست شس ساله است براش کادوی تولد خرید یک جعبه مداد رنگی که جلوی کیک گذاشتیم یک دفتر و یک مداد قرمز و یک مداد سیاه روز خیلی قشنگی بود خیلی معنوی بود یه چیز مهم تر با خط خودشون اسم خودشون رو تو همون دفتر نوشتند🌹 @enayate_shahidhemat
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
به به عجب تولدی بوده😌😍 در کنار مادر حاجی و در جوار شهیدهمت مگه بهتر از این میشه😍 ان‌شاءالله فاطمه خانم عزیز عاقبت بخیر بشن❤️✨
السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه ِالْحُسَیْنِ اشڪ💧ـــ... نگـ👁ـاهُ... حسـ💔رتُ... تصـویرڪربــــــــــلا... 😔این است روزگارِ زیارت نرفته ها الّلهُمَّ ارزُقنا توفیق زیارت 😭 @kheiybar
4_5994379790809827651.mp3
974.9K
💔میدونی حاجت منو؛ ولی بزار بازم بگم😭👇 ۳ کلمس فقط آقـــــا پیــ🚶ــاده؛ اربعیـ❣ــن حـــ💚ــرم @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای ز نسل حسین و کرببلا ،، شکر حق فاطمه نشانی تو ،،😍 بی بصیرت چرا نمی فهمد ،، نائب صاحب الزمانی تو😊☝️ اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد...🤦‍♀ سایه،کلاه ب
😍 فصل سوم قسمت3⃣7⃣ +ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم...☺️ -ژیلا گفت:چه طوری نگران نباشم درحالی که دزد رو با چشم خودم دیدم...☹️☹️ +آخه تو این شرایط به قول خودت بر بیابون دزد اینجا چیکارداره؟😉😁 -دزد همه جا کارداره! هرجا که خلوت تر باشه براش بهتره دیگه....🤷‍♀ ابراهیم محمدمهدی اش را بغل کرد و شروع کرد به بازی با او:سلام بابایی😇تو این جایی و مامانت نگرانه!واقعاکه...!😉بعد رو کرد به ژیلا و از زبان مهدی +گفت:مامانی اشتباه میکنه که میترسه،من خودم مواظبشم...😌 -به هرحال امن نیست!گفته باشم امروز این سایه پشت در،فردا لابد میاد داخل اتاق😕اون وقت من...😞 ژیلا وقتی این حرف ها رو داشت میزد در حال ریختن چای بود و متوجه ابراهیم نبود‌... وقتی که چای ریخت و رو به ابراهیم برگشت،یک دفعه دید که ابراهیم نیست...😬 بند دلش پاره شد و از ترس جیغ زد: -ابراهیم!😩 +ژیلا چت شده؟🙄 ژیلا که تازه چشمش به ابراهیم افتاد،نفسی به آسودگی کشید و -گفت:ندیدمت...🙊فکر کردم رفتی!🤦‍♀فکر کردم نبودی...😞 فکر کردم اصلا نیومده بودی و من تو این همه مدت انگار داشتم با خیالات حرف میزدم... وقتی ندیدمت ترسیدم...😢 و هنوز سینی چای در دست هایش داشت می لرزید...😓 +ابراهیم خندید😅و گفت:عیال من و این همه ترس؟🤦🏻‍♂ و ژیلا آن قدر ناراحت شد که میخواست سینی چای روبه طرف ابراهیم پرت کنه و بگه که دیگه به او نخنده اما هرجور بود خودش رو کنترل کرد...🙎‍♀🙍‍♀ ابراهیم که متوجه به هم ریختگی اعصاب ژیلا شد،در حالی که بچه رو بغل گرفته بود👨‍👦از جای برخاست و به طرف ژیلا اومدوگفت... فصل سوم قسمت 4⃣7⃣ +چرا این قدر... و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم اش به یک عقرب افتاد...🦂 عقرب درست روبه رویش روی درآشپزخانه بود... این چیه ژیلا؟🧐 -ژیلا به سوی اشاره ی دست ابراهیم نگاه کردو گفت:خودت که می بینی،هم اتاقی جدید ماست...🙃 +یعنی چی؟مگه قبلا هم بوده که میگی هم اتاقی...🤔 عقرب حالا پایین آمده بودروی زمین و به سمت آشپزخانه می دوید... ابراهیم فوری دمپایی روبرداشت و کوبید روی سرش... عقرب باهمان اولین ضربه از بین رفت! -ژیلا گفت:چای ات سرد شد...بشین بخور...😇 ابراهیم مهدی روداد بغل ژیلاو کنار دست او نشست و استکان پر از چای روبرداشت که بخوره☕️اما هنوز چای اش رو تمام نکرده بودکه عقرب دیگری دید...🦂 و باز هم یکی دیگر🦂 +ابراهیم دو سه تا عقربی رو که دیده بود،کشت و گفت:این ها دیگه از کجا پیداشون شده؟🤷🏻‍♂ -الان چندروزه که خونه پر از این عقرب هاست... الان که شبه تعدادشون خیلی کمه! روزها مخصوصا حدود ظهر و عصر تعدادشون خیلی بیشترمیشه...🤦‍♀ +ابراهیم نگران شد و گفت:برای تو و مهدی خطرناکه نه؟😓 -خب بله،من هم بیشتر نگران اونم تا خودم....😰 +ابراهیم گفت:توی منطقه همه جور حیوان موذی هست... از مار و عقرب و رتیل🕷گرفته تا هزار جور جک و جانور دیگه،ولی راستش،اینجا را دیگه،اصلا فکرش روهم نمیکردم....😕 -ژیلا گفت:روز اول که پیداشون شد،خیلی ترسیدم...😣 اما بعدا کم کم یک جورهایی با اونا کنار اومدم! یعنی تا جایی که می تونستم میکشتمشون و وقتی به همه زورم نمیرسید،از ترس میرفتم روی رختخواب بالای تخت🛏و ساعت ها مهدی رو توی بغلم میگرفتم🤱 و به دیوار پر از عقرب نگاه می کردم و از ترس نمی تونستم از جایم جم بخورم...😖 ابراهیم متعجب آه کشید و چیزی نگفت...😓 -ژیلا گفت:از شما هم که هیچ خبری نبود... نه یک تلفنی📞نه یک پیغامی✉️ ونه یک سرزدنی به خونه...🏠 انگار نه انگار که زن و بچت تو این دیار غریب،چشم انتظارت هستند...😭 و دوباره اشک بود و گریه و خنجری که آهسته لای گوشت و پوستو تن و روح ژیلا می چرخید و می چرخید و میچرخید...😥 ژیلا دیگر داشت می افتاد...😔 داشت از پا می افتاد که ابراهیم دست گذاشت روی شانه اش.... اشک در چشم😥و لبخند بر لب😊 +به ژیلا گفت:چایت سرد شد خانم...😓 پایان فصل سوم😍 ... @kheiybar
⁉️ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @kheiybar
جای شهید محرابی خالی که😔 میگفت«من مانند کسی هستم که سوار تاکسی شده و به مقصد می رسم ولی پولی ندارم، از خدا خجالت می کشم، ولی به لطف و رحمت خدا امیدوارم.»💔 🏴 ختم صلوات به نیابت از ✨شهید حسین محرابی✨ {هدیه به حضرت زهــرا س} و برای سلامتی و تعجیل در ظهور اقا امام زمان عج💐 ☑️مهلت صلوات فرستادن فرداشب تا ساعت 21 ☑️ تعداد صلوات های خودتون رو به این آیدی بفرستین👇👇 @Behzadii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انالله و انا الیه راجعون" ▪️لحظاتی قبل روح بلند حاجیه خانم "نصرت همت" مادر صبور و ارجمند فرمانده بلند آوازه شهید محمدابراهیم همت ، به فرزند شهیدش ملحق شد.😭 به اطلاع میرسانیم مراسم تشییع صبح روز سه شنبه در گلزار شهدای شهرضا با رعایت پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد. 🥀شادی روحشان صلوات @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شک ندارم بینِ خیلِ زائرانِ کربلا فاطمه گریانِ تنهائیِ قبرِ مجتبی ست...💔 💚 @kheiybar
چقدر پر می‌کشد دلمان به هوایتان🕊 انگار تمام☝️ پرنده‌های جهان در قلبمان آشیانه کرده‌اند✨❤️ 🌹 @kheiybar
💚امام باقر علیه السلام فرمودند:💚 ای جابر! به خدا سوگند، خداوند علم گذشته و آینده تا روز قیامت را به من عطا کرده است.☝️ (به روایتی امروز سالروز ولادت است) @kheiybar
✨و همه ما منتظر شنیدن خطبه غرای او بین رکن و مقامیم. ✨اى اهل عالم! منم امام قائم. منم شمشیر انتقام الهى که ستمگران را به سزاى اعمالشان می رسانم... جدّم حسین بن على را تشنه به شهادت رساندند. دشمنان از روى کینه توزى جدم را ناجوانمردانه کشتند... @kheiybar
خاطره‌ای شیرین از بعد از جلسه‌ای حاج قاسم مرا به خانه‌ی خود دعوت و شام با پنیر و گردو و عسل پذیرایی کرد و بعد از شام نشستیم به صحبت کردن. 🍃 گفت: از خدا خواستم این‌قدر به من مشغله بدهد که حتی فکر گناه هم نکنم. 🎙 راوی: سردار حسین معروفی @kheiybar
چشم شهیدان به ماست❗️ 📌به قلم @kheiybar
31.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙مداحی حاج صادق آهنگران در رثای شهید حاج قاسم سلیمانی و گرامیداشت بمیرم خاک عالم بر سرم شد که جاری اشک‌های رهبرم شد😔 به قربان وفای حاج قاسم فدای چشم‌های حاج قاسم ببوسم دست دور از پیکرش را نگین حلقه انگشترش را😞 اگرچه حاج قاسم دیده بر بست هزاران حاج قاسم بعد او هست @kheiybar
انگار همه مون شدیم یه حاج محمد دیگه❗️ @kheiybar
⚫️رییس ستاد کل نیروهای مسلح درگذشت مادر شهید همت را تسلیت گفت. متن پیام تسلیت سرلشکر محمد باقری به شرح زیر است: بسم الله الرحمن الرحیم انا لله و انا الیه راجعون درگذشت جانسوز بانوی صبار و شکیبا حاجیه خانم نصرت همت، والده ارجمند سردار رشید سپاه اسلام شهید حاج محمد ابراهیم همت فرمانده دلاور لشکر محمد رسول الله (ص) در دوران دفاع مقدس را به ساحت مقدس حضرت بقیه الله الاعظم (عج)، مقام معظم رهبری (مد ظله العالی) و بیت شریف معزا تسلیت و تعزیت می نمایم. عروج آن مادر مومن و عفیف در تلاقی با ایام گرامیداشت چهلمین سالگرد دفاع ماندگار ملت ایران برابر استکبار جهانی الهام بخش و یادآور رسالت خطیر زنان و مادران امروز برای تربیت جوانان برومند و مجاهدانی سلحشور در دفاع از حریم دین و آرمان های انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران است. از درگاه حضرت احدیت، برای آن مرحومه رضوان و رحمت واسعه الهی و همنشینی با حضرت زهرا (سلام الله علیها) و برای بازماندگان و داغدیدگان مکرم اجر جزیل و صبر جمیل مسئلت می کنم. رییس ستاد کل نیروهای مسلح سرلشکر محمد باقری @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: رفتن به پیاده‌روی فقط متوقف به صلاح‌دید ستاد کروناست 🔺اگر گفتند نه، که تا الان اینطور گفته‌اند، همه باید تابع و تسلیم باشند. 🔺به‌جای رفتن به مرز، از خانه اظهار ارادت کنیم.☝️ 🏴 @kheiybar
[🦋🌺] شنیدی عجله کار شیطونه!؟! 🤔 ولی یه جاهایی عجله کردن عالیه!!! چه جاهایی؟! عجله کردن تو کار خوب!!! مثلا یکی آب میخاد سریع بری آب ببری براش بدون اینکه کس دیگه ای براش ببره🤗 فستبقوا الخیرات😏 میخای جزو دسته صالحان باشی و بعد شهید شی؛ اول باید پرتلاش باشیا!!! به قول شهید باقری اول مخلص باش دوم پرتلاش!!! 🌹 @kheiybar
⁉️ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت3⃣7⃣ +ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم...☺️ -ژیلا گفت:چه
😍 فصل چهارم قسمت5⃣7⃣ آخدا یک سرسوزن نسیم!یک باد کوچولو به ابوالفضل از گرما پختیم😢😩 وای ی ی ی ی !این پشه ها هم قوز بالاقوز شده اند.😕😕 شب که برای خواب به داخل چادر رفتیم حاجی هموز نیامده بود .نه کولر داشتیم و نه روشنایی.دار و ندارمان یک بسته شمع بود.😩 باید حواسمان را جمع میکردیم که محلمان کشف نشود.و الا سروکله ی میگ های دشمن پیدا میشد😏 چند دقیقه ای داخل ننشسته بودیم که نفس مان از گرما گرفت.بیرون که رفتیم از دست پشه ها کلافه و به سرعت داخل چادر شدیم.🙄 همان چند لحظه کافی بود تا سر و صورتمان مثل زمین شخم زده شود.😩😩 آن ها نیش میزدند و ما با ناخن می خراشیدیم و دشنام می دادیم.😣 ناچار یکی از شمع ها رو روشن کردیم و اطرافش نشستیم .خیس عرق بودیم که حاجی غرزنان وارد شد.😩 در حالی که سر و بدنش را خشک میکرد و می خارید ،روی یکی از پتوها دراز کشید و آرنج روی پیشانی گذاشت تا بخوابد🙂 چند ثانیه ای نگذشته بود که اولین سیلی را خودش به صورت خودش زد و زیر لب غرزد :((ببین سگ پدر صاحاب نمیذاره یه چرتی بزنیم!))😒 به خنده ی ما اهمیت نداد و دومی را هم با بدوبیراه به پس گردن خودش زد که شلیک خنده ی ما بلند شد. 😁😆😅 با گفتن:((رو آب بخندید!)) به پهلوی راست غلتید و نیمرخ صورتش را زیر پنجه برد.خروپف او در حال بیرون آمدن بود که یکباره مثل فنر نیم خیز شد و ضدبه ی محکمی به صورت و گوش خود نواخت و فریادش چادر را پرکرد:((ای پدرسوخته ی بد جد و آباد!بی پدر مادر تا ته فرو میکند.))☹️ قهقهه ی ما دوباره چادر را گرفت وضربه ی بعدی حاجی با فریاد بیرون آمد :((آخ گردنم که الهی تخمتان را ملخ بخورد!))😣😢😫 و روی دوزانو نشست و در نور کم شمع چشم در هوا چرخاند . یک مرتبه دستش در هوا قوس زد و با مالیدن به شلوارش گفت:((آخیش ش ش! بالاخره گرفتمش.))😠😐😐 فصل چهارم قسمت 6⃣7⃣ قاسم عبدی ریسه رفت و گفت:((حاج احمد به دلت وعده نده!یکی دوتا که نیستند 😂😂 محسن هم دنبال حرفش گفت:((الان فک و فامیلش میریزند سرت خونخواهی! ))😁😁 حاجی اهمیتی به متلک آن ها نداد وبا دهن دره ی بلندی نالید:((به خدا گیج یه چرت خوابم. کردارم امروز درآمد.))😅 سرهنگ تقی شادکام با طعنه گفت:((حاج احمد کسی که جلوتو نگرفته،خوب بگیر بخواب!))☺️ که یک مرتبه جوش آورد و عصبانی دادش درآمد:((کجا بخوابم!مگر این خمسه خمسه ها می ذارند؟اگر مردین خودتون بخوابین!))😡😡 با شلیک دوباره ی خنده ی ما اخم هایش بازشد و آمد کنار شمع نشست.نگاهی به سقف و اطراف چادر کرد و گفت:((چادر بهتر از اینم گیرتان نیامد.😂😂 با این جگر زلیخا مگه میشه خوابید! ))😂 تقی در جوابش گفت:((خب میگی چیکار کنم حاجی!این شب تاریک نخ و سوزن از کجا بیاریم؟))😁😃 سرهنگ صادق به شوخی زد و گفت:((ای بابا! ماموریت پنج روزه که این همه دنگ و فنگ نداره. یک جوری باید تحمل کنیم)).😁😃 سرهنگ محسن مفیدفر نجوا کرد :((بی خود به دلتان وعده ندهید.کدام ماموریت ما رفتیم و کمتر از یک ماه طول کشید؟این جا هم حالا حالاها مهمانیم.))😏😐 حاجی حرفش را تایید کرد و گفت:((آقا محسن راست میگه.بلند شین یه کاربکنیم که این جوری نمیشه.)) سروان محمدمهدی دجپور که با غیظ گوشش را می چلاند،عصبی گفت:((خدا ذلیلش کند ،چنان نیش زد که ننه ام جلو چشمم آمد)).😡😐 حاجی مثل اینکه فکری به خاطرش رسیده باشد از جا برخاست و رفت بیرون و پنجره های چادر را کیپ بست و داخل شد.نگاه حق به جانبی به همه کرد و با فوت محکمی به شمع گفت:((تحمل گرما بهتر از نیش پشه است،یالا بخوابید!))😁😩😐 قاسم نق زد:حاجی،پنجره ها را چرا بستی؟میپزیم)).😬😕 ... @kheiybar