اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد. ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_هشتم
❤️وحشت از شيشه❤️
بيسيمچي، گوشي بيسيم را ميدهد به دست #حاج_همت و ميگويـد: «بـا شـما
كار دارند.» 🍃
#حاج_همت، گوشي را ميگيرد: « #همت... بگوشم...»📞
در همان لحظه، خمپارهاي زوزه كشان ميآيد. بيسيمچي بـاز هـم مـيترسـد.💣
صداي زوزة دلخراش خمپاره، براي چندمين بار دل او را فرو ريخته است.😰
خمپاره كمي دورتر منفجر ميشود. صداي مهيـب انفجـار، پـردههـاي گـوش
بيسيمچي را ميلرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهوارهاي ميلرزد. غباري غليظ
همراه با تركشهاي داغ به طرف آن دو پاشيده ميشود😰😓.
همة اينها در يك چشم برهم زدن اتفاق ميافتد.
#حاج_همت بدون اينكه از جايش تكان بخورد، با لبخنـد بـه بيسـيمچي نگـاه
ميكند و به صحبت ادامه ميدهد.🙄
بيسيمچي خودش را محكم به زمين چسـبانده و بـا دو دسـت گوشـهايش را
چسبيده است. وقتي گرد و غبار ميخوابد، به ياد #حـاج_همـت مـيافتـد. از جـا
برميخيزد. وقتي #حاج_همت چشم در چشـم او مـيدوزد، از خجالـت سـرش را
پايين مياندازد و به فكر فرو ميرود😞. او به ترس و دلهرة خودش فكر ميكند و به
شجاعت #حاج_همت. او خيلي سعي كرده ترس را از خودش دور كند؛ اما نتوانسته
است😒. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده ميشود، انگار كنترل بـدن او از
دستش خارج ميشود. زانوهايش خود به خود سست ميشوند و قلبش بـه تـپش
ميافتد و بدنش نقش زمين ميشود.😑
#ادامه_دارد...
@kheiybar