هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
☀️ #حدیث_مهدوی☀️
💎 #حضرت_صاحبالزمان(عج):
هرگاه خداوند بہ ما اجازه دهند ڪہ سخن بگوییم، حق ظاهر خواهد شد و باطل سسٺ و ضعیف شده و از میان شما خواهد رفٺ✊
📚بحارالأنوار،ج ۲۵،ص۱۸۳
@emame_zamanam
نه اهل شعار☝️،نه اهل دروغ♨️
،نه دنبال سهم و سفره❌ انقلاب،بودند،تموم فکرشون ایران بود
تو این سفره پهن شده، همه به شهادت🕊 رسیدند،
به غیر از اقای محسن رضایی
#شهید_ابراهیم_همت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين #حاج_همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_هفتم
❤️ظرفشوی نیمه شب❤️
بدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي
اكبر متوجهاش ميكند😐. اكبـر در حـالي كـه پنكـهاي در دسـت دارد، دوان دوان
ميآيد.
ـ #حاجي، ببين چي واسهات آوردهام... پنكه !
#حاج_همت با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آوردهاي☺️. بعد از چند
شب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.»🙂
بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آوردهاي؟»😕
اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن.
راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت. #حـاجي تـداركاتي گفـت: ايـن را
گذاشتهام كنار براي #حاج_همت. برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.»😮
اخمهاي #حاج_همت درهم ميرود😑. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش
را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر ميماند تـا علـت
ناراحتياش را بپرسد😐. #حاج_همت، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد،
ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك
دارند شُرشُر عرق ميريزند😓... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و
بيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده
لشكرشان هم مثل خودشان است.»😢
اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده
مريض بشوي، كار يك لشكر زمين ميماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي
يك لشكر عقب ميافتد.»😥
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_هفتم ❤️ظرفشوی نیمه شب❤️ بدون اعتنا به طرف
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد.
ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟»😒
ـ آره، ديدم.
ـ باز هم تنبلي كردند.
ـ باز هم بهشان تذكر بده. اگر قبول نكردند، اشـكالي نـدارد... بگـذار صـبح
بشويند. لابد خسته ميشوند ديگر... بگذار هر كس هر طور راحت است، كار كند🙂.
جنگ به اندازة كافي سختي دارد. نميشود از بچهها توقع زيادي داشت👌.
اكبر وقتي به اتاق باز ميگردد، #حاج_همت به خواب رفته است. پشهها مدام به
سر و گردنش مينشينند و نيشش ميزنند😤 و او مدام تكاني ميخورد و در خـواب
بيقراري ميكند. اكبر دلسوزانه نگاهش ميكند. چفية سياهش را از دور گردن بـاز
ميكند و از اتاق خارج ميشود. آن را زيـر شـير آب خـيس مـيكنـد، آبـش را
ميچلاند و به اتاق باز ميگردد. اكبر، چفية مرطوب و خنك را روي صورت #حاج_همت ميكشد. #حاج_همت آرام ميشود.☺️
اكبر هم خسته و بيحال كنار او دراز ميكشـد. تصـميم مـيگيـرد از امشـب
خودش بتنهايي ظرفشوي نيمه شب را تعقيب كند. پتوي خـود را برمـيدارد و از
اتاق خارج ميشود. جاي خود را بيرون از اتاق، كنار ظرفها مياندازد. به اين اميد
كه نيمه شب از سر و صداي ظرفها بيدار شود و او را شناسايي كند.😱
نيش يك پشه، جان اكبر را آتش ميزند. از خواب ميپرد نه؛ خبري از ظرفهـا
نيست!مثل برق گرفتهها از جا ميپرد. كفشهايش را پايش ميكند و مـيدود.🏃 آهسـته
خودش را پشت در مخفي ميكند و سرك ميكشد. لحظهاي بعد، يـك جـوان را
ميبيند. اكبر دقت ميكند تا او را بشناسد؛ اما چفيهاي كه او بـه سـر و صـورتش
بسته، مانع از شناسايي است😕. چفيه مشكي است؛ درست مثل چفية اكبر !
اكبر كه تازه جوان را شناخته است از شرم به شير آب پناه ميبرد و سـرش را
ميگيرد زير شير!☹️😒
#ادامه_دارد...
@kheiybar
پر مےزند دوباره دلم در هواے تو🕊
دارم هواے بوسه به صحن و سراے تو🙌
بر روے فرش ، عرش خدا جلوه مےکند
تا مےخورد تکان ز نسیمے عباے تو✨
صدها هزاربار جهان وهرآنچه هست
آقا غلام کوے تو ، آقا فداے تو❤️
#السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا✋
#چهارشنبههایامامرضایے💚
@kheiybar
قابل توجه مدیران خودشیفته❗️
☀️ظهر تابستان بود و دمای هوا 45 درجه⚡️، یکی از بچه ها پنکه ای را آورد، #حاج_همت با ناراحتی گفت: «برای چه پنکه آوردید😒؟» گفتم: «خب هوا گرم است.» گفت: «نه، فرقی نمی کند بسیجی های دیگر هم همین وضعیت را دارند.» پنکه را رد کرد و گرفت خوابید.☹️🙂
#شهید_ابراهیم_همت
#فرمانده_دلهــا❤️
@kheiybar
#همسرانه_شهــدا
بعد از اعلام نتایج کنکور،تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم،کتابهای📚 درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم،بین کتابها چشمم به کتاب (نیمه پنهان ماه) افتاد. روایت زندگی #شهید_محمد_ابراهیم_همت از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود🙂،روایتی که از عشقی ماندگار بین #سردار_خیبر و همسرش خبر میداد👌.کتاب را که مرور کردم به خاطرهای رسیدم که همسرشهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد،به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگار جواب مثبت بدهد.❤️
خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چندهفته شد،پیش خودم گفتم من هم مثل همسر #شهیدهمت نیت میکنم،حسابوکتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است☹️،حدس زدم احتمالا همسرشهید در زمستان چنین نذری کرده باشد،تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم🍃،هرچه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود.از همان روز نذرم را شروع کردم،هیچ کس از عهد من باخبر نبود حتی مادرم،هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل میخواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.درست روز بیستم حمید برای خاستگاری به خانه ما آمده بود،تصورش را هم نمیکردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینانبخش قلبم باشد.☺️❤️
راوے:همسرشهیدمدافعحرم
#حمیدسیاهکالےمرادے
#سالروز_ولادت❤️
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد. ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_هشتم
❤️وحشت از شيشه❤️
بيسيمچي، گوشي بيسيم را ميدهد به دست #حاج_همت و ميگويـد: «بـا شـما
كار دارند.» 🍃
#حاج_همت، گوشي را ميگيرد: « #همت... بگوشم...»📞
در همان لحظه، خمپارهاي زوزه كشان ميآيد. بيسيمچي بـاز هـم مـيترسـد.💣
صداي زوزة دلخراش خمپاره، براي چندمين بار دل او را فرو ريخته است.😰
خمپاره كمي دورتر منفجر ميشود. صداي مهيـب انفجـار، پـردههـاي گـوش
بيسيمچي را ميلرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهوارهاي ميلرزد. غباري غليظ
همراه با تركشهاي داغ به طرف آن دو پاشيده ميشود😰😓.
همة اينها در يك چشم برهم زدن اتفاق ميافتد.
#حاج_همت بدون اينكه از جايش تكان بخورد، با لبخنـد بـه بيسـيمچي نگـاه
ميكند و به صحبت ادامه ميدهد.🙄
بيسيمچي خودش را محكم به زمين چسـبانده و بـا دو دسـت گوشـهايش را
چسبيده است. وقتي گرد و غبار ميخوابد، به ياد #حـاج_همـت مـيافتـد. از جـا
برميخيزد. وقتي #حاج_همت چشم در چشـم او مـيدوزد، از خجالـت سـرش را
پايين مياندازد و به فكر فرو ميرود😞. او به ترس و دلهرة خودش فكر ميكند و به
شجاعت #حاج_همت. او خيلي سعي كرده ترس را از خودش دور كند؛ اما نتوانسته
است😒. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده ميشود، انگار كنترل بـدن او از
دستش خارج ميشود. زانوهايش خود به خود سست ميشوند و قلبش بـه تـپش
ميافتد و بدنش نقش زمين ميشود.😑
#ادامه_دارد...
@kheiybar
👇🍃
🌹 #پیامبر_مهربانیها (ص):
💖 تا جایی که مى توانید، خود را از همّ و #غم_دنیا رها کنید.
👈 چون هر كس كه بزرگ ترین همّ و غمش #دنیا باشد، خداوند زندگى اش را بی سر و سامان مىکند و #فقر را پیش چشم او قرار مى دهد!⚡️
👈 و هر كس كه، بزرگ ترین همّ و غمش #آخرت باشد، خداوند کارهایش را سر و سامان مى دهد و دلش را [از هر جهت] بى نیاز مى گرداند. ❤
📙 كنز العمّال: ح ۶۰۷۷ 🌼
_____♡________
🌹 وقتی که #امام_سجاد (ع) سائلی را دیدند که #گریه میکند، فرمودند:
❣ اگر همه دنیا در دست این مرد بود و از دستش میرفت، سزاوار نبود که برای آن گریه کند!
📙 بحارالانوار: ۷۸/۷۵۸/۱۰ 🌼
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_هشتم ❤️وحشت از شيشه❤️ بيسيمچي، گوشي بيسيم را م
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_هشتم
❤️وحشت از شیشه❤️
بيسيمچي خيلي با خود كلنجار رفته است تا بر ترسش غلبه كند؛ اما هيچ وقت
موفق نشده است☹️. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را بـراي هميشـه در
خود سركوب كند. در بيابان، #حاج_همت را ديد كه در خلوت و تاريكي به نمـاز
ايستاده است😕. وحشت تنهايي، وحشت كمي نبود. او از #حاج_همت گذشت و ايـن
وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تا صبح شد😣؛ اما باز هم ترسـش نريخـت.
سرانجام تصميم گرفت موضوع را با #حاج_همت در ميان بگذارد؛ ولي هر بار كـه
ميخواست لب باز كند، شرم و خجالت مانع از اين كار ميشد.😒
او حالا ديگر از اين وضع خسته شده است. دل را به دريا ميزند و سـؤالي را
كه ميبايست مدتها پيش ميپرسيد، حالا ميپرسد: « #حاجي چرا من ميترسم؟ چرا
شما نميترسي؟ راستش من خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛ امـا بـه خـدا دسـت
خودم نيست😞. مگر آدم ميتواند جلو قلبش را بگيرد كه تندتند نزند؟ مگر ميتواند
به رنگ صورتش بگويد زرد نشو🙁؟ اصلاً من بياختيار روي زمين دراز مـيكشـم.
كنترلم دست خودم نيست...»
پيش از آنكه حرفهاي بيسيمچي تمام شود، #حاج_همت كه گويي از مدتها قبـل
منتظر چنين فرصتي بوده است، دست ميگذارد روي شانة او و با لبخند و مهرباني☺️
ميگويد: «من هم روزي مثل تو بودم. ذهن من هم روزي پر بود از اين سؤالها؛ اما
سرانجام امام جواب همة سؤالهايم را داد.»🙂
ـ امام، جواب سؤالهاي شما را داد؟
ـ بله... امام خميني ! اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. با چند تـا
از جوانهاي شهرمان يك روز رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينـيم.😇
گفتند الان نزديك ظهر است و امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم؛ ازراه دور آمدهايم اما به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند داخل. تعدادمان هـم كـم
بود.🍃
دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتهايش گوش ميداديم كه يـك دفعـه
ضربة محكمي به پنجره خورد😱 و يكي از شيشههاي اتاق شكست. از ايـن صـداي
غير منتظره، همه از جا پريدند😇؛ بجز امام. امام در همان حال كه صحبت مـيكـرد،
آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه كرد😕. هنوز صحبتهايش تمام نشده بود كـه
صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد🙂... همان جا بود كه
فهميدم همة آدمها ميترسند؛ چرا كه آن روز در حقيقت همة ما ترسيده بوديم. هم
امام ترسيده بود و هم ما. امام از دير شدن وقت نماز ميترسـيد و مـا از صـداي
شكستن شيشه😢. او از خدا ميترسيد و ما از غير خدا. همان جا بود كه فهميدم هـر
كس واقعاً از خدا بترسد، ديگر هيچ وقت از غير خدا نميترسد👌... و هـر كـس از
غير خدا بترسد، از خدا نميترسد.
بيسيمچي مشتاقانه به حرفهاي #حاج_همت گوش ميدهد و به آن فكر ميكنـد؛
#حاج_همت موقع نماز آن چنان زانو ميزند
و آن چنان گريه ميكند كه گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد☹️؛ اما موقع
انفجارِ مهيبترين بمبها، خم به ابرو نميآورد!🙂✌️
#ادامه_دارد...
@kheiybar