eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ #حدیث_مهدوی☀️ 💎 #حضرت_صاحب‌‌الزمان(عج): هر‌گاه خداوند بہ ما اجازه دهند ڪہ سخن بگوییم، حق ظاهر خواهد شد و باطل سسٺ و ضعیف شده و از میان شما خواهد رفٺ✊ 📚بحارالأنوار،ج ۲۵،ص۱۸۳ @emame_zamanam
نه اهل شعار☝️،نه اهل دروغ♨️ ،نه دنبال سهم و سفره❌ انقلاب،بودند،تموم فکرشون ایران بود تو این سفره پهن شده، همه به شهادت🕊 رسیدند، به غیر از اقای محسن رضایی ❤️ @kheiybar
#ڪلامے_از_شهید با خدای خود پیمان بستم تا آخرین قطره خونم ، در راه حفظ و حراست این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم✌️ ، ایستاد هـمـچــو ســرو👌 ، سرش ضمانت ایستادگی او بود💔 #شــهـیــد_بـی_ســــــر #منتخب_فاطــمه_س #شهید_ابراهیم_همت🌹 @kheiybar
🍃🌺🍃 باتو ازمرگ‌ندارم بہ‌خدا واهمہ‌اے! جانِمان پیشڪِش  سیدناخامنہ ‌اے...{♥️✨} #بودنت‌تا‌ظهورمنجےعالم‌مستدام🎈 #حضرت_آقا✨ @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا ميپراند؛ ماشين #حاج_همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️ظرفشوی نیمه شب❤️ بدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي اكبر متوجه‌اش ميكند😐. اكبـر در حـالي كـه پنكـه‌اي در دسـت دارد، دوان دوان ميآيد. ـ ، ببين چي واسه‌ات آوردهام... پنكه ! با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آورده‌اي☺️. بعد از چند شب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.»🙂 بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آوردهاي؟»😕 اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن. راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت. تـداركاتي گفـت: ايـن را گذاشته‌ام كنار براي . برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.»😮 اخمهاي درهم ميرود😑. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر ميماند تـا علـت ناراحتي‌اش را بپرسد😐. ، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد، ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك دارند شُرشُر عرق ميريزند😓... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و بيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده لشكرشان هم مثل خودشان است.»😢 اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده مريض بشوي، كار يك لشكر زمين ميماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي يك لشكر عقب ميافتد.»😥
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_هفتم ❤️ظرفشوی نیمه شب❤️ بدون اعتنا به طرف
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد. ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟»😒 ـ آره، ديدم. ـ باز هم تنبلي كردند. ـ باز هم بهشان تذكر بده. اگر قبول نكردند، اشـكالي نـدارد... بگـذار صـبح بشويند. لابد خسته ميشوند ديگر... بگذار هر كس هر طور راحت است، كار كند🙂. جنگ به اندازة كافي سختي دارد. نميشود از بچه‌ها توقع زيادي داشت👌. اكبر وقتي به اتاق باز ميگردد، به خواب رفته است. پشه‌ها مدام به سر و گردنش مينشينند و نيشش ميزنند😤 و او مدام تكاني ميخورد و در خـواب بيقراري ميكند. اكبر دلسوزانه نگاهش ميكند. چفية سياهش را از دور گردن بـاز ميكند و از اتاق خارج ميشود. آن را زيـر شـير آب خـيس مـيكنـد، آبـش را ميچلاند و به اتاق باز ميگردد. اكبر، چفية مرطوب و خنك را روي صورت ميكشد. آرام ميشود.☺️ اكبر هم خسته و بيحال كنار او دراز ميكشـد. تصـميم مـيگيـرد از امشـب خودش بتنهايي ظرفشوي نيمه شب را تعقيب كند. پتوي خـود را برمـيدارد و از اتاق خارج ميشود. جاي خود را بيرون از اتاق، كنار ظرفها مياندازد. به اين اميد كه نيمه شب از سر و صداي ظرفها بيدار شود و او را شناسايي كند.😱 نيش يك پشه، جان اكبر را آتش ميزند. از خواب ميپرد نه؛ خبري از ظرفهـا نيست!مثل برق گرفته‌ها از جا ميپرد. كفشهايش را پايش ميكند و مـيدود.🏃 آهسـته خودش را پشت در مخفي ميكند و سرك ميكشد. لحظه‌اي بعد، يـك جـوان را ميبيند. اكبر دقت ميكند تا او را بشناسد؛ اما چفيهاي كه او بـه سـر و صـورتش بسته، مانع از شناسايي است😕. چفيه مشكي است؛ درست مثل چفية اكبر ! اكبر كه تازه جوان را شناخته است از شرم به شير آب پناه ميبرد و سـرش را ميگيرد زير شير!☹️😒 ... @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانوے عشق #یارقیہ (س)💚🍃 با عمو اُنسے ڪہ دارد دیدنے سٺ ڪَس نشد #دلبر بہ سَقا اینچنین❤️ بینِ #فرزندان‌ ِ اربابم فقط... او حرم دارد مُجـَــزا اینچنین😌💝 #دردانہ‌ےاربابـــــ❣ #ٺولدٺ‌مبارڪــــــ🎉 @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پر مےزند دوباره دلم در هواے تو🕊 دارم هواے بوسه به صحن و سراے تو🙌 بر روے فرش ، عرش خدا جلوه مےکند تا مےخورد تکان ز نسیمے عباے تو✨ صدها هزاربار جهان وهرآنچه هست آقا غلام کوے تو ، آقا فداے تو❤️ 💚 @kheiybar
🍃🌺🍃 نگریستن بہ لبخندتان و صلابت نگاهتان دلِ دربنـد ما را از بند تن آزاد می‌ڪند🕊 مگر می‌شود بہ شمــا نگاه ڪرد و شوق پـرواز را نیافت ؟؟🙂☝️ #شهید_ابراهیم_همت #روزتون_متبرڪ_به_نگاه‌شهید☺️❤️ @kheiybar
🌺 #پیامبر_اکرم_ص: بعد از ایمان به خدا، نعمتی بالاتر از همسر موافق و سازگار نیست.🌹 📖 مستدرک الوسائل، ج۲ ┄┄┅─ 💚✵─┅┄ @kheiybar
قابل توجه مدیران خودشیفته❗️ ☀️ظهر تابستان بود و دمای هوا 45 درجه⚡️، یکی از بچه ها پنکه ای را آورد، #حاج_همت با ناراحتی گفت: «برای چه پنکه آوردید😒؟» گفتم: «خب هوا گرم است.» گفت: «نه، فرقی نمی کند بسیجی های دیگر هم همین وضعیت را دارند.» پنکه را رد کرد و گرفت خوابید.☹️🙂 #شهید_ابراهیم_همت #فرمانده_دلهــا❤️ @kheiybar
#همسرانه_شهــدا بعد از اعلام نتایج کنکور،تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم،کتابهای📚 درسی را یک طرف چیدم، کتابخانه را مرتب کردم،بین کتابها چشمم به کتاب (نیمه پنهان ماه) افتاد. روایت زندگی #شهید_محمد_ابراهیم_همت از زبان همسر ایشان که همیشه خاطراتش برایم جالب و خواندنی بود🙂،روایتی که از عشقی ماندگار بین #سردار_خیبر و همسرش خبر می‌داد👌.کتاب را که مرور کردم به خاطره‌ای رسیدم که همسرشهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد،به اهل بیت متوسل بشود و بعد از این چله به اولین خواستگار جواب مثبت بدهد.❤️ خواندن این خاطره کلید گمشده سردرگمی های من در این چندهفته شد،پیش خودم گفتم من هم مثل همسر #شهیدهمت نیت میکنم،حساب‌و‌کتاب کردم دیدم چهل روز روزه آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است☹️،حدس زدم احتمالا همسرشهید در زمستان چنین نذری کرده باشد،تصمیم گرفتم به جای روزه چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که از این وضعیت خارج بشوم🍃،هرچه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم شود.از همان روز نذرم را شروع کردم،هیچ کس از عهد من باخبر نبود حتی مادرم،هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء دعای توسل می‌خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند.درست روز بیستم حمید برای خاستگاری به خانه ما آمده بود،تصورش را هم نمی‌کردم توسل به ائمه این گونه دلم را گرم کند و اطمینان‌بخش قلبم باشد.☺️❤️ راوے:همسرشهیدمدافع‌حرم #حمیدسیاهکالےمرادے #سالروز_ولادت❤️ @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات بازگردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـيافتـد. ميگويد: «آن ظرفها را ديدي؟
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️وحشت از شيشه❤️ بيسيمچي، گوشي بيسيم را ميدهد به دست و ميگويـد: «بـا شـما كار دارند.» 🍃 ، گوشي را ميگيرد: « ... بگوشم...»📞 در همان لحظه، خمپارهاي زوزه كشان ميآيد. بيسيمچي بـاز هـم مـيترسـد.💣 صداي زوزة دلخراش خمپاره، براي چندمين بار دل او را فرو ريخته است.😰 خمپاره كمي دورتر منفجر ميشود. صداي مهيـب انفجـار، پـردههـاي گـوش بيسيمچي را ميلرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهوارهاي ميلرزد. غباري غليظ همراه با تركشهاي داغ به طرف آن دو پاشيده ميشود😰😓. همة اينها در يك چشم برهم زدن اتفاق ميافتد. بدون اينكه از جايش تكان بخورد، با لبخنـد بـه بيسـيمچي نگـاه ميكند و به صحبت ادامه ميدهد.🙄 بيسيمچي خودش را محكم به زمين چسـبانده و بـا دو دسـت گوشـهايش را چسبيده است. وقتي گرد و غبار ميخوابد، به ياد مـيافتـد. از جـا برميخيزد. وقتي چشم در چشـم او مـيدوزد، از خجالـت سـرش را پايين مياندازد و به فكر فرو ميرود😞. او به ترس و دلهرة خودش فكر ميكند و به شجاعت . او خيلي سعي كرده ترس را از خودش دور كند؛ اما نتوانسته است😒. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده ميشود، انگار كنترل بـدن او از دستش خارج ميشود. زانوهايش خود به خود سست ميشوند و قلبش بـه تـپش ميافتد و بدنش نقش زمين ميشود.😑 ... @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❁﷽❁ ڪاش روزے بشوم ڪفتر بین الحرمین بـوسہ باران بڪنم مرمر بین الحرمین صبحـها از سرِ سـجاده سـلامٺ ڪردم تا نگاهم ڪنے اے سَرور بین الحرمین #السلام_علیڪ_یاسیدالشـ‌هدا❤️✋ @kheiybar
🍃🌺🍃 ✋ سلام بر آنهایی که قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم.💔 #ما_جدایی_از_نگاهِ_شهـدا_خدانکنـد😓🌹 #شهید_محمد_ابراهیم_همت #روزتون_مزین_به_نگاه‌شهید☺️❤️ @kheiybar
👇🍃 🌹 #پیامبر_مهربانی‌ها (ص): ‌ 💖 تا جایی که مى توانید، خود را از همّ و #غم_دنیا رها کنید. 👈 چون هر كس كه بزرگ ترین همّ و غمش #دنیا باشد، خداوند زندگى اش را بی سر و سامان مى‌کند و #فقر را پیش چشم او قرار مى دهد!⚡️ 👈 و هر كس كه، بزرگ ترین همّ و غمش #آخرت باشد، خداوند کارهایش را سر و سامان مى دهد و دلش را [از هر جهت] بى نیاز مى گرداند. ❤ ‌ 📙 كنز العمّال: ح ۶۰۷۷ 🌼 _____♡________ ‌ 🌹 وقتی که #امام_سجاد (ع) سائلی را دیدند که #گریه می‌کند، فرمودند: ‌ ❣ اگر همه دنیا در دست این مرد بود و از دستش می‌رفت، سزاوار نبود که برای آن گریه کند! ‌ 📙 بحارالانوار: ۷۸/۷۵۸/۱۰ 🌼 ‌ @kheiybar
#علاقه_واقعی_به_بسیجی‌ها مثل فنر از جا کنده می شد. همیشه جلو پای بسیجی بلند می شد🙂 و بعد انگار سال ها همدیگر را ندیده باشند، می پریدند بغل هم.☺️🌹 #شهید_محمد_ابراهیم_همت #فرمانده_دلهــا❤️ @kheiybar
هر بزرگواری که میتونه بخونه اعلام کنه لطفا👇 @shahiideh ان‌شاءالله خود شهید قربانخانی دعاگوی همگی باشن 🌺 @kheiybar
دلـــم میخواهد تبعید شوم به زمــان ِشما😭 وُفــور ِ نعمت بود اخلاص ایمان صداقت پاکی😔💔 باز پنج‌شنبه به یاد همه شهدا صلوات #شهیدمحمدابراهیم_همت #شهرضا🌹 @khdiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_هشتم ❤️وحشت از شيشه❤️ بيسيمچي، گوشي بيسيم را م
بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ ❤️وحشت از شیشه❤️ بيسيمچي خيلي با خود كلنجار رفته است تا بر ترسش غلبه كند؛ اما هيچ وقت موفق نشده است☹️. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را بـراي هميشـه در خود سركوب كند. در بيابان، را ديد كه در خلوت و تاريكي به نمـاز ايستاده است😕. وحشت تنهايي، وحشت كمي نبود. او از گذشت و ايـن وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تا صبح شد😣؛ اما باز هم ترسـش نريخـت. سرانجام تصميم گرفت موضوع را با در ميان بگذارد؛ ولي هر بار كـه ميخواست لب باز كند، شرم و خجالت مانع از اين كار ميشد.😒 او حالا ديگر از اين وضع خسته شده است. دل را به دريا ميزند و سـؤالي را كه ميبايست مدتها پيش ميپرسيد، حالا ميپرسد: « چرا من ميترسم؟ چرا شما نميترسي؟ راستش من خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛ امـا بـه خـدا دسـت خودم نيست😞. مگر آدم ميتواند جلو قلبش را بگيرد كه تندتند نزند؟ مگر ميتواند به رنگ صورتش بگويد زرد نشو🙁؟ اصلاً من بي‌اختيار روي زمين دراز مـيكشـم. كنترلم دست خودم نيست...» پيش از آنكه حرفهاي بيسيمچي تمام شود، كه گويي از مدتها قبـل منتظر چنين فرصتي بوده است، دست ميگذارد روي شانة او و با لبخند و مهرباني☺️ ميگويد: «من هم روزي مثل تو بودم. ذهن من هم روزي پر بود از اين سؤالها؛ اما سرانجام امام جواب همة سؤالهايم را داد.»🙂 ـ امام، جواب سؤالهاي شما را داد؟ ـ بله... امام خميني ! اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. با چند تـا از جوانهاي شهرمان يك روز رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينـيم.😇 گفتند الان نزديك ظهر است و امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم؛ ازراه دور آمدهايم اما به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند داخل. تعدادمان هـم كـم بود.🍃 دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتهايش گوش ميداديم كه يـك دفعـه ضربة محكمي به پنجره خورد😱 و يكي از شيشه‌هاي اتاق شكست. از ايـن صـداي غير منتظره، همه از جا پريدند😇؛ بجز امام. امام در همان حال كه صحبت مـيكـرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه كرد😕. هنوز صحبتهايش تمام نشده بود كـه صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد🙂... همان جا بود كه فهميدم همة آدمها ميترسند؛ چرا كه آن روز در حقيقت همة ما ترسيده بوديم. هم امام ترسيده بود و هم ما. امام از دير شدن وقت نماز ميترسـيد و مـا از صـداي شكستن شيشه😢. او از خدا ميترسيد و ما از غير خدا. همان جا بود كه فهميدم هـر كس واقعاً از خدا بترسد، ديگر هيچ وقت از غير خدا نميترسد👌... و هـر كـس از غير خدا بترسد، از خدا نميترسد. بيسيمچي مشتاقانه به حرفهاي گوش ميدهد و به آن فكر ميكنـد؛ موقع نماز آن چنان زانو ميزند و آن چنان گريه ميكند كه گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد☹️؛ اما موقع انفجارِ مهيبترين بمبها، خم به ابرو نميآورد!🙂✌️ ... @kheiybar