eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
38.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 9⃣6⃣ از لب تاقچه قرآن رو برداشت و شروع به خواندن کرد:والذین
😍 فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد...🤦‍♀ سایه،کلاه بخصوصی داشت و چیزی شبیه چپق هم توی دستش بود😦 ژیلا جرأت نکرد دوباره بپرسه کیه؟😰 اما همینطور منتظر ایستاد...🤭 نفسش بند آمده بود...😦 سرش گیج می رفت...🤦‍♀ سرش که گیج رفت افتاد زمین و دیگه چیزی نفهمید...😱 از هوش رفت... ده بیست دقیقه بعد طول کشید تا دوباره به هوش اومد... آهسته از روی زمین برخاست و دوباره نگاه کرد....👀سایه هنوز همونجا بود،یکی دو در،اون طرف تر....😧 ژیلا رفت اون طرف تر و قفل رو امتحان کرد...🗝🚪در بسته بود و کلید داخل اون بود...کلید رو از داخل در بیرون آورد...🗝 اومد وضو گرفت و روبه قبله مشغول خوندن نماز شد...📿 نماز رو نمی تونست درست بخونه🤦‍♀ چند بار نیت کرد،چندبار تمرکز کرد و هربار در نماز اشتباه کرد...🤭🤦‍♀ مشغول دعاخواندن شد... دعاخواند و نماز خواند و کم کم دلش آرام گرفت...😌 دلش که آرام گرفت،تازه یاد عقرب هاافتاد...🦂😰 نگاه کرد...👁👁 عقرب هادوباره راه افتاده بودند...😱 این دفعه اما تعدادشان زیاد نبود... در هر گوشه ای یکی دوتایی به چشم می خورد....🦂🦂 سجاده اش رو جمع کرد... رفت سراغ مهدی،مهدی خواب بود👦😴 به ساعت نگاه کرد،نه شب بود...🕰 پنج دقیقه مانده به نه شب،یاد ابراهیم افتاد...😞 چقدر به او،به دیدن او،به حرف زدن با او احتیاج داشت...😔🤦‍♀ تنهایی و ترس و اضطراب کم کم داشت ژیلا رو از پا در می آورد...😥😣 دوباره صدایی شنید...👀 هراسان رو به در برگشت... این بار ابراهیم بود☺️😇 ابراهیم پشت در بود و آهسته داشت در می زد🚪 ژیلا سایه ی ابراهیم رو میشناخت...🙃 در زدن ابراهیم رومی شناخت...🙃 و صدای نفس کشیدن او راحتی از پشت درتشخیص می داد...😌 در رو باز کرد... ابراهیم خسته... پریشان... اما لبخند بر لب به ژیلا سلام کرد... فصل سوم قسمت 2⃣7⃣ -سلام! ژیلا رنگ رو پریده😞،لرزان و مضطرب مثل یک گنجشک کوچک باران خورده،خودش رو انداخت توی بغل همسرش ابراهیم...😔 ابراهیم بوی باران،بوی خاک،بوی آرامش و بوی زندگی میداد...☺️ +پرسید:چی شده خانم جان؟😞 چرا رنگ به روت نیست امشب؟😔 چی شده باز؟از دست من ناراحتی؟😓 -ژیلا بغض کرده گفت:دزد،دزد اومده بود...😥😰 و تا ابراهیم اون رو دلداری داد و آرام کرد،ژیلا گریه اش گرفت...😭 میخواست گریه نکنه... سعی کرد جلوبغض خودش رو بگیره اما نتونست...😔😥 ابراهیم نگاهش کرد... لبخند زد🙃و +گفت:ترس نداشته که عزیز من نگهبان بوده حتما...😉 -ژیلا گفت:این چه حرفیه که میزنی؟نگهبان مگه چپق هم میکشه؟☹️😟 +ابراهیم گفت:خب شاید یک چیز دیگر توی دستش بوده،تو فکر کردی که چپق میکشیده....🤷🏻‍♂ -ژیلا گفت:نه! آن کس که من دیدم نگهبان نبود...🤦‍♀ +اشتباه میکنی خانم... حتما نگهبان بوده!اینجا امنیت داره!☺️ -ژیلا ناراحت شد گفت:مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که اونجور منفجرشد؟😕 +ابراهیم دوباره لبخند زد🙃وگفت:نه اینجا ساختمان حزب جمهوری است نه تو آقای بهشتی....😁 -ژیلا در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت🚶‍♀تا چیزی برای ابراهیم درست کنه گفت:حالا من هر چی میگم نر است جناب عالی میگی بدوش!🤭 بعد کتری روپر از آب کرد و گذاشت روی چراغ خوراک پزی علاءالدین و شعله اش رو زیاد کرد... ... @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جز براے ٺـــღــو نمےخواهم خـودم را😌 اے از همہ مَـݩ‌هاے مـݩ، بهٺرِ مــݩ،😎 ٺُــ😍ـــ 🌹 @kheiybar
✨امام صادق (ع) فرمودند: 💔هر كس به زيارت قبر امام حسين (ع) نرود تا بميرد، ايمانش ناتمام و دينش ناقص خواهد بود به بهشت هم كه برود پايين‌تر از مؤمنان در آنجا خواهد بود.✨☝️ @kheiybar
: حسین‌وار زیستن‌و حسین‌وارشَهیدشدن‌را دوستــ دارم🕊 و شما هم مثل‌حسین‌،بـے‌‌سر مثل‌عباس‌،بے‌دستــ ومثل‌فاطمـه(س)‌سوختید...😔 @kheiybar
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت‌وگو با آقا پسری که در نماز جماعت به گل داد!🌹 @kheiybar
🎙 : ✍ ! سعی کنید یه دوست خوب و همراه پیدا کنید؛ 😍 دوست خوب کسیه که نتونی جلوش گناه کنی🥴؛ 😐 پاتو به بهشت باز کنه😍؛ پاتو به بهشت زهرا، کنار شهدا باز کنه؛ پاتو به یه جاهایی وا کنه که تا حالا نمی‌رفتی!😉مثلاً بکشوندت به محله فقیر نشین‌ها تا کمک کنی به مردم، غم مردم خوردن رو بهت نشون بده. 🌱 @kheiybar
حاج حمید خيلي اهل مطالعه بود به خصوص به کتاب هاي تاريخي و عرفانی علاقه خاصي داشت😊 یکبار روي مبل نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود. من هم تلویزیون رو روشن کردم و کنار حاج حمید نشستم. تلویزیون داشت خاطرات جبهه حضرت آقا رو پخش مي کرد.😍 آقاي خامنه اي فرمودند: ما توي مهلکه اي گیر افتاده بودیم بنده خدایی اومد و با ماشین ما رو از مهلکه نجات داد. 👌 حاج حمید همین طور که سرش توي کتاب بود و با همان مظلومیت هميشگي گفت: اون بنده خدا من بودم...☺️ ✍به قلم همسر محترم فرمانده شهید سیدحمید تقوی فر🌹 @kheiybar
سلام ۱۲ شهریور تولد دخترم بود که با افتخار در حضور شهدا گرفتیم رفتیم شهرضا دیدار خانواده شهید و زیارت مزارشون اسم دخترم فاطمه زهرا ست و عاشق شهداست شس ساله است براش کادوی تولد خرید یک جعبه مداد رنگی که جلوی کیک گذاشتیم یک دفتر و یک مداد قرمز و یک مداد سیاه روز خیلی قشنگی بود خیلی معنوی بود یه چیز مهم تر با خط خودشون اسم خودشون رو تو همون دفتر نوشتند🌹 @enayate_shahidhemat