اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#حاج_همت به گريه ميافتد😢. ناگهان چيزي در ذهنش مثل پتك ضربه مـيزنـد. چهرة آن مرد مثل يك تابلو در قابِ
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#پایان_فصل_نهم
❤️پس گردنی❤️
#حاج_همت كه پي به توطئة آنها برده بود بـراي مقابلـه، شـعارهاي انقلابـي✊ را
چاپ كرده و بين مردم پخش كرده بود.
آن روز، يك نفر از پشت بلندگو شعارها را ميخواند و مردم تكرار ميكردند.
آن مرد، پيشاپيش #حاج_همت حركت ميكرد و همراه مردم شعار ميداد👊. #حـاج_همت مراقب اوضاع بود. ناگهان دستهاي آن مرد بالا آمد و شعاري شنيده شد🍃. در
يك لحظه، نظم مردم به هم ريخت. چيزي نمانده بود كه بينظمـي بـه همـه جـا
سرايت كند. #حاج_همت در حالي كه شعار اصلي راهپيمـايي را بـا صـداي بلنـد
تكرار ميكرد، به سمت آن مرد هجوم برد و يك پس گردني به او زد😐😂. آن مرد كـه
از اين كار #حاج_همت جا خورده بود، خواست لب به اعتراض بـاز كنـد كـه بـا
اعتراض دسته جمعي مردم مواجه شد😊.
با اين برخورد #حاج_همت، شعارها دوباره منظم شد و مردم به حركـت خـود
ادامه دادند.
#حاج همت باز هم مراقب اوضاع بود. در همان لحظه، پيرمردي پيش آمد و در
گوشي به او گفت: «چرا آن آقا را زدي😕؟»
ـ چون شعار انحرافي داد.😒
ـ با چشم خودت ديدي كه او شعار داد؟
عرق، سر وروي #حاج_همت را فرا گرفت و چهره اش از ناراحتي كبود شد.😓 او
با چشم خودش نديده بود. پيرمرد ادامه داد: «آن كسي كه شعار انحرافي داد، فرار
كرد و رفت.»😤
#حاج_همت ديگر صداي پيرمرد را نميشنيد. سراسيمه به دنبال مرد گشت؛ امـا
هر چه تلاش كرد، او را نيافت.😑
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #پایان_فصل_نهم ❤️پس گردنی❤️ #حاج_همت كه پي به توطئة
چندين سال از آن ماجرا ميگذرد. حالا آن مرد يكي از نيروهاي لشـكر #حـاج_همت است👌؛ همان مردي كه رو در روي #حاج_همت ايستاده و با نگاهي معنادار به
او خيره شده است😕. #حاج_همت هنوز از شرم و خجالت بيقرار است. او با صـداي
بلند از همه ميخواهد كه لحظهاي بمانند.🙂 ميگويد: «من به اين مرد ظلـم كـردهام.
در حضور يك جمعيت هم ظلم كردهام😞؛ اما حـالا از حاضـر كـردن آن جمعيـت
عاجزم. از اين مرد تقاضا ميكنم در حضور همين جمع، مرا قصاص كند.😢»
پيش مي رود و سرش را در مقابل مرد فرو ميآورد. همه از رفتـار او تعجـب
ميكنند و منتظر عكسالعمل مرد ميمانند😐. مرد در حالي كه بغـض در گلـو دارد،
دست مياندازد دور گردن #حاج_همت و گردنش را غرق بوسه ميكند☺️.
#حاج_همت
زانو ميزند و پاهاي مرد را ميبوسد.😘
اشك در چشمان همه حلقه ميزند💔😢.
#ادامه_دارد...
@kheiybar
جـَــوٰانِ اِنـْقـِلٰـابـــی اَمـْ️
•••
↲🌍ـدُنیآ•..بدۅنۿ
ڪہ→
‹👥[مـا“
ـعاۺـ♥️۰ـقِ
ایڹ •|ـرَۿبَریمـ|•؛
#سایتون_از_سر_ما_ڪمنشه_حضرت_یار😌✋
@kheiybar
❁﷽❁
#السلام_شاه_نجف✋
🌴ماه بر چهره تابانِ علے مےنازد
صبح بر روے درخشان علے مےنازد✨
🌴حاتم طائے ضرب المثل لطف و ڪرم
سر این سفره بہ احسانِ علے مےنازد💫
#صلےالله_علیڪ_یاامیرالمومنین❤️
#یڪشنبههاےعلوی💚
@kheiybar
#چادرانـــه✨
منتِ چادرتان را بڪشد جبرائیݪ …
تو نگو چادر مشکی♡
ڪه بگو پَر دارے🕊
عصمٺ الله شدن✨
ڪار ڪسے غیر تو نیسٺ👌🏻
و تو این ارثیہ از
#حضرٺ_مادر💚 دارے😌
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
چندين سال از آن ماجرا ميگذرد. حالا آن مرد يكي از نيروهاي لشـكر #حـاج_همت است👌؛ همان مردي كه رو در رو
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_اخر
❤️لبخندي كه روي سينه ماند❤️
از همة لشكر #حاج_همت، فقط چند تن نيروي خسته و ناتوان باقي مانده است.
امروز، هفتمين روز عمليات خيبر است🍃. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزايـر
مجنون را فتح كردند✌️ و كمر دشمن را شكستند💪. آنگـاه دشـمن هـر چـه در تـوان
داشت، به كار گرفت تا جزاير از دست داده را پس بگيرد؛ اما رزمندگان ايراني تا
امروز مقاومت كردهاند.
همه جا دود و آتش است🔥. انفجار پشت انفجار💣، گلوله پشت گلولـه. زمـين از
موج انفجار مثل گهواره تكان ميخورد. آسمان جزاير را بـه جـاي ابـر، دود فـرا
گرفته است... و هواي جزاير را به جاي اكسيژن، گاز شيميايي.
#حاج_همت پس از هفت شبانه روز بيخوابي، پس از هفت شبانه روز فرماندهي،
حالا شده مثل خيمهاي كه ستونهايش را كشيده باشند؛ نه توان ايستادن دارد و نـه
توان نشستن و نه حتا توانِ گوشي بيسيم به دست گرفتن.😢
#حاج_همت لب ميجنباند؛ اما صدايش شنيده نميشود. لبهـاي او خشـكيده و
چشمانش گود افتاده است😞. دكتر با تأسف سري تكان داده، ميگويد: «اين طـوري
فايدهاي ندارد. ما داريم دستي دستي #حاج_همت را به كشتن ميدهيم🙁. #حاجي بايد
بستري بشود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشك شده. چند روز است كه هيچي
نخورده...»😩
سيد آرام ميگويد: «خوب، يك سرُم ديگر وصل كن.»
دكتر با ناراحتي ميگويد: «آخر سرُم كه مشكلي را حل نميكند و مگر انسـان
تا چند روز ميتواند با سرُم سر پا بماند؟»😤☹️
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_اخر ❤️لبخندي كه روي سينه ماند❤️ از همة لشكر #
سيد كلافه ميگويد: «چارة ديگري نيست. هيچ نيرويي نميتواند #حاج_همت را
راضي به ترك جبهه كند.» 😐
دكتر با نگراني ميگويد: «آخر تا كي؟»
ـ تا وقتي نيرو برسد.
ـ اگر نيرو نرسد، چي؟
سيد، بغضآلود ميگويد: «تا وقتي جان در بدن دارد.»☝️
ـ خوب، به زور ببريمش عقب.
ـ #حاجي گفته هر كسي جسم زندة مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمندة امام كند،
مديون است... سر پل صراط، جلويش را ميگيرم. 😒
دكتر كه كنجكاو شده، ميپرسد: «مگر امام چي گفته؟»
#حاج_همت به امام خميني فكر ميكند و كمـي جـان مـيگيـرد. سـيد هنـوز
گوشيهاي بيسيم📞 را جلو دهان او گرفته است. #همت لب ميجنباند و حرف امـام را
تكرار ميكند: «جزاير بايد حفظ شود. بچهها، حسينوار بجنگيد.» ✌️
وقتي صداي #همت به منطقة نبرد مخابره ميشود، نيروهاي بيرمق دوباره جـان
ميگيرند؛ همه ميگويند نبايد حرف امام زمين بماند و نبايد #حاج_همت، شـرمندة
امام شود. 😢
دكتر سرُمي ديگر به دست #حاج_همت وصـل مـيكنـد. سـيد بـا خوشـحالي
ميگويد: «ممنون #حاجي! قربان نَفَسات☺️. بچهها جان گرفتند. اگر تا رسـيدن نيـرو
همين طوري با بچهها حرف بزني، بچهها مقاومت ميكننـد💪 و فقـط كـافي اسـت
صداي نفسهايت را بشنوند!»🙂👌
#ادامه_دارد...
@kheiybar
چقدر پر میکشد
دلمان به هوایتان🕊
انگار تمام
پرندههای جهان
در قلبمان آشیانه کردهاند...♥️
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#روزتونمتبرڪبهلبخندشهید☺️🌹
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
سيد كلافه ميگويد: «چارة ديگري نيست. هيچ نيرويي نميتواند #حاج_همت را راضي به ترك جبهه كند.» 😐 دكتر با
#رمان_شهیدهمت
بر اساس زندگی شهید
معلم فراری ۳
#فصل_اخر_قسمت_پایانی
❤️لبخندی که روی سینه ماند❤️
#حاج_همت به حرف سيد فكر ميكند: بچهها جان گرفتند... فقط كـافي اسـت
صداي نفسهايت را بشنوند....☹️
حالا كه صداي نفسهاي #حاج_همت به بچهها جان ميدهد، حالا كه بجز صـدا
چيز ديگري ندارد كه به كمك بچهها بفرستد، چرا در اينجا نشسـته اسـت؟🙁 چـرا
كاري نكند كه بچهها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند؟😊
سيد نميداند چه فكرهايي در ذهن #حاج_همت شكل گرفته، تنها ميدانـد كـه
حال او از لحظة پيش خيلي بهتر شده؛🙂 چرا كه حالا نيم خيـز نشسـته و بـا دقـت
بيشتري به عكس امام خيره شده است.
#حاج_همت به ياد حرف امام ميافتد، شلنگ سرُم را از دستش ميكشد و از جا
برميخيزد✌️. سيد كه از برخاسـتن او خوشـحال شـده اسـت ذوق زده مـيپرسـد:
« #حاجي، حالت خوب شده؟»☺️
دكتر كه انگشت به دهان مانده، ميگويد: «مراقبش باش، نخورد زمين.»😒
سيد در حالي كه دست #حاج_همت را گرفته، با خوشحالي مـيپرسـد: «كجـا
ميخواهي بروي #حاجي؟ هر كاري داري، بگو من برايت انجام بدهم.»
#حاج_همت از سنگر فرماندهي خارج ميشود. سيد سايه به سـايه همراهـياش
ميكند🍃.
ـ #حاجي، بايست ببينم چي شده؟
دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو ميرود. سيد، دست #حاج_همت را ميگيرد و
نگه ميدارد. #حاج_همت، نگاه به چشمان سيد مياندازد و بغضآلود ميگويد: «تو
را به خدا، بگذار بروم سيد!»😢
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#رمان_شهیدهمت بر اساس زندگی شهید معلم فراری ۳ #فصل_اخر_قسمت_پایانی ❤️لبخندی که روی سینه ماند❤️ #حا
سيد كه چيزي از حرفهاي او سر درنميآورد، ميپرسد: «كجـا داري مـيروي
#حاجي جان؟ من نبايد بدانم؟» 😩
ـ ميروم خط. خدا مرا طلبيده.🕊
چشمان سيد از تعجب و نگراني گرد😱 ميشود: «خـط؟ خـط بـراي چـي؟ تـو
فرمانده لشكري. بنشين تو سنگرت، فرماندهي كن.»
#حاج_همت سوار بر موتور ميشود و آن را روشن ميكند.
ـ كو لشكر؟ كدام لشكر؟ ما فقط يك دسته نيرو تو خط داريم. يك دسته نيرو
كه فرمانده لشكر نميخواهد. فرمانده دسته ميخواهد. فرمانده دسته هم بايد همراه
دسته باشد، نه تو قرارگاه.😩🙁
سيد جوابي براي #حاج_همت ندارد و تنها كاري كه ميتواند بكند، ايـن اسـت
كه دواندوان به سنگر بازميگردد، يك سـلاح برمـيدارد و عجولانـه مـيآيـد و
مينشيند ترك موتور #حاج_همت.🙁 لحظهاي بعد، موتور به تاخت حركت ميكند.
لحظاتي بعد، گلولهاي آتشين در نزديكي موتور فرود ميآيد. موتور به سـمتي
پرتاب ميشود و #حاج_همت و سـيد بـه سـمتي ديگـر😔. وقتـي دود و غبـار فـرو
مينشيند، لكههاي خون بر زمين جزيره نمايان ميشود.💔
خبر حركت #حاج_همت به بچههاي خط مخابره ميشود. بچهها ديگر سر از پـا
نميشناسند. ميجنگند و پيش ميروند تا وقتي #حاج_همـت بـه خـط مـيرسـد،
شرمنده او نشوند.😭
همه در خط ميمانند. بچهها آن قدر ميجنگند✌️ تا خورشيد رفته رفتـه غـروب
ميكند و يك لشكر نيروي تازه نفس به خط ميآيد💪.بچهها از اينكه شرمنده
#حاج_همت نشدهاند؛ از اينكه #حاج_همـت را نـزد امـام
روسفيد كردهاند و نگذاشتهاند حرف امام زمين بماند، خيلـي خوشـحالند☺️؛ امـا از
انتظار طاقتفرساي او سخت دلگيرند!💔😭
#شادےروح_شهدا_الخصوص_شهیدهمت_صلوات🌹
@kheiybar