خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمان🌷 #شهدای_هویزه🕊 #سفربه_سرزمین_نور✨ 📚قسمت اول بخش سوم🇮🇷 كنار ماشین، حاجهدایت افتاده
سلام رفــقاے جاݩ😍🖐
#داستانـے که براتوݩ هر روز میذارم👆، درحال حاضر #قسمت اول #بخش سومہ
این داستان #خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور
(ازبا بوے یاس تا خاکی، با بوی یاس)🌷
است کہ در قالب #رمان هست امیدوارم خوشتوݩ بیاد😍❤️
#خادم_نوشت📝
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمان🌷 #شهدای_هویزه🕊 #سفربه_سرزمین_نور✨ 📚قسمت اول بخش سوم🇮🇷 كنار ماشین، حاجهدایت افتاده
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور
#قسمت_اول #بخش_چهارم
#رمـــــ📚ــان ازبابوے یاس تاخاکی، با بوی یاس
کارمن واجبتره😏
طاقت نیاورد. 😠«با تنها دستش» یقهی رانندهرو گرفت 👍و با چنان شدّتی كشید جلو كه سرش از پنجرهی ماشین بیرون اومد!😶
«من حسین خرازیام، 💪فرماندهی لشكر امامحسین(ع) و فعلاً برای من، هیچكاری واجبتر از جابهجا كردن این مجروحین بدحال نیست، فهمیدی⁉️
«اولینبار بود كه خودشرو معرّفی میكرد،☝️ همیشه بین بسیجیها گمنام بود، نمیخواست كسی بفهمه كیه و چه سِمتی داره؛ ولی ایندفعه بهخاطر نجات جون همرزمهاش باید...».👏
به كمك راننده مجروحینرو توی ماشین🚌 گذاشتند و ماشین حركت كرد.
برگشت؛ رفت بالای سر حاجهدایت. با خودش میگفت:🤔
«چرا من؟ چرا فقط من زنده موندم؟ چرا هنوز سالمم؟!😫 تو به هیچ دردی نمیخوری حسین خرازی، تو... گریه میكرد و میگفت».😭
با بوی یاس، از تولّد تا شهادتش بود. دستش🖐، مَشك آبش💎، چكمهی رزمش👢، تیر سهشعبهاش، آب سقّاییاش، باغچهی گل یاس 🌷مادرش، هَمَشرو به من سپرده بودن؛ ولی دریغ از یه ذرّه لیاقت كه من نداشتم!😔💔
سقّای تشنهلبانرو كه خوب میشناسی⁉️
🔶بعد از تولدش، امّالبنین همسر علی(ع)، عباسشرو بغل گرفت، روی دستاش گذاشت و برد بالای سر حسین(ع). اونرو دور سر حسین(ع) میگردوند
و میگفت: عباسم؛ سرور خودترو بشناس، عباسم؛ كعبهی خودترو بشناس!🔶
🔷نام نمایش: بابوی یاس،
♥️موضوع: از تولد عباس، تا سقّا شدن عباس، تا فدا شدن عباس!
ساخت ماكت و شبیه: ...؛ هَمَشرو به من سپرده بودن، ولی دریغ از یه ذرّه لیاقت كه من نداشتم😞
همون اول كار گمشدهای داشتم، گفتم ای خدا:🙏
☝️اُفَوِّضُ اَمْری اِلَیالله اِنَّاللهَ بَصِیرٌ بِاالْعِبَاد
🔹من تمام امورم را به خدا واگذار میكنم، بدرستیكه خداوند بصیر و بینا و آگاه بر بندهگان است.
🔸اللّهُمَّالرْزُقْنِی صَبْراً جَمِیلا فِیالطّاعَة والْمَعْصِیَة
خداوندا روزیام كن صبری زیبا در اطاعت و گناه
این اذكار همیشه بِهم آرامشی میده💚 عجیب و عجیبتر از اون صبری دلنشین!
#ڪپےتنهاباذڪرصلوات_تعجیل_درفرج_آقا🌟
#بایادشان_صلوات 📿
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور #قسمت_اول #بخش_چهارم #رمـــــ📚ــان ازبابوے یاس تاخاکی، با بوی یاس کارمن و
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور💔🇮🇷
#قسمت_اول #بخش_پنجم🔮
#رمـــــ📚ــان ازبابوی یاس تاخاکی، با بوی یاس
آخرِ كار گوشهی خلوتی كه جای هر شبـــ🌌ـم بود مینشستم. عَلَم 🚩یه طرفم، مَشك طرف دیگَم، اون دست هم... ؛ یه شب گریه 😭میكردم و یه شب مات و مبهوت فقط نگاهشون میكردم.😕
وقتی تصویر دستِ از بازو قطع شدهی اباالفضلالعباس توی ذهنم نقش میبست؛😞
وقتی میدیدم شبیه اباالفضلالعباس اونقدر قشنگ نقشآفرینی میكنه؛💔 وقتی میدیدم اَشقیا با چه بیرحمی دودستشرو قطع میكنن،😭
تیر به چشم نازنینش میزنن😔، عمودِ آهنین بر فرق مباركش میزنن😭؛ اونوقت بود كه بیشتر میسوختم، انگار كه روز عاشورا بود 💔و صدای العطش بچّههای امام حسین(ع)رو میشنیدی😔😭؛
انگار كه شرمندگی عباسرو میدیدی😰كه روی برگشتن به خیمههارو نداشت. توی خلوت دلت، صدای امامرو میشنیدی كه میگفت:❗️
برادرم عباس؛ صدای عباسرو میشنیدی كه میگفت: مادرم زهرا؛ و حضرت زهرا(س)رو میدیدی كه اومده و میگه: فرزندم اباالفضل! اونوقت بود
كه گمشدهام یادم میرفت. گمشدهای كه پیدا شد 💔و چندین پیام داشت؛ حتّی تا طلائیه!💛
📢 مهّمترین پیامش این بود ⏬
كه خلقت هر موجودی حكمتی داره عجیب! مثل پرندهای كه مأمور رسوندنِ خیلی از حرفهای خداست ولی حیف نمیفهمیم، خودمرو میگم من یكی كه نمیفهمم!😓
دخیل یا اباالفضلالعباس💛💚
نهروز مونده بود تا عید❣، چقدر دلم میخواست سالتحویل اونجا باشم، پیش اونهایی كه یه روزی عاشق💜 خدا شدن و خدا رو هم عاشق خودشون كردن❤️. میدونی كجارو میگم؟ از كیا حرف میزنم⁉️
#ڪپی_باذکرصلوات_تعجیل_درظهورآقا🌟
#بایادشان_صلوات📿
#ادامه_دارد✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور💔🇮🇷 #قسمت_اول #بخش_پنجم🔮 #رمـــــ📚ــان ازبابوی یاس تاخاکی، با بوی یاس آخرِ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷
#قسمت_اول #بخش_ششم ✔️
#رمـــــ📚ــان ازبابوی یاس،تاخاکی، با بوی یاس
جبهه🇮🇷؛ حتماً خیلی اسمشرو شنیدی؛ ولی نمیدونم چقدر بهش فكر كردی؟🤔
دلم میخواست روز اوّل عید🌱🍎 روی زمینی بنشینم كه صدها شهید💔،
لحظهی سـ⏰ـالتحویل؛ غرق در خاك و خون میشدن و سال نوشون شروع نشده تموم میشد!😔💔
یادش بخیر روز پنجشنبه، 22/12/1387. میدونی چه روزی بود؟📆
روز بزرگداشت شهدا. صبح 🌤راه افتادیم، مقصدمون سرزمین عشـــ💚ــق بود و صفا. چند سال بود دلم لك زده بود برای دیدن و رفتن. شب شده بود🌌 كه رسیدیم به اولین میعادگاه عاشقان؛ میدونی كجارو میگم؟⁉️
💗دوكوهه السّلام ای خانهی عشق
🖐سلام ما به تو میخانهی عشق
💓دوكوهه منزل و مأوای عشّاق
💖دگر خالی شدی از جای عشّاق
نزدیك جاییكه نشستیم شام بخوریم دیدم یه چیزی مثل جایگاه ساختن، پرسیدم اینجا كجاست؟
گفتن: جایگاه یه سردار رشیده! گفتم كدوم سردار؟🤔
گفتن: چشمای قشنگی داشت.👀
❤️همسرش میگه: چشمهای محمّدم، هیچوقت به گنــــ🔥ــاه باز نشد؛ میدیدم نیمهشبها چطور از این چشمها اشك میریزه😭؛ بهش میگفتم: مطمئنم وقتی شهید میشی، خدا این چشمهای پاكترو برمیداره و میبره برای خودش.😔💔
بعد از شام رفتیم توی یه حسینیه🌷، حس خوبی بهم دست داده بود🙃. بعد كه نمازمرو خوندم و اومدم بیرون، فهمیدم حسینیه هم به نامشه؛ كسیكه مجنونوار به سوی معشوق خودش پركشیده بود.😍
میدونی نام حسینیه چیه و كیه صاحب اون چشمای قشنگ؟😍
گفتن: اینجا جایگاهِ سردار شهــ💔ــید، حسینیّهی شهید؛ حاج محمّد ابراهیم همّت...
#ڪپی_باذکرصلوات_تعجیل_درظهورآقا🌟
#بایادشان_صلوات 📿
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷 #قسمت_اول #بخش_ششم ✔️ #رمـــــ📚ــان ازبابوی یاس،تاخاکی، با بوی یاس جبه
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷
#قسمت_اول #بخش_هفتم✔️
.
صاحب اون چشمهای قشنگ☺️ و بیگناهِ، كه خدا عاشق چشمهاش شد و برد پیش خودش!💚
💚دوكوهه با صفا بودی و زیبا
💛چرا حالا شدی تنهای، تنها
💚دوكوهه؛ آن حسینیّهی همّت
💛دگر پرگشته است، از خاك غربت
صدای دعای كمیل میاومد، آخه اونشب، شب جمـــ💔ــعه بود.
دیدم چندتا عاشق دلسوخته💞 نشستند دور چندتا معشوق؛ پرسیدم⁉️ اینها كیاند؟
جواب دادند: نمیدونیم، فقط میدونیم یه روزی عاشــ💝ــق شدن،پــ🕊ـــر كشیدن، با چشم دل گـــ😭ـریان، در هجر یار بیمار، با نام او گمـ🌟ـنام! منم نشستم، با اونها حرف زدم، گفتم خوشبهحالتون؛ چی داشتم بگم؟!😔
بلند شدم؛ كمی اونطرفتر جاییرو دیدم، به دلم افتاد برم ببینم چه خبره، وقتی رفتم پرسیدم اینجا كجاست؟🤔 گفت: برو خودت میفهمی. دوستم بود، قبل از من رفته بود و دیده بود. وقتی رفتم تو غـ😞ــمی نشست به دلم،
بغـ☹️ــض كردم، اشــ😭ـك تو چشمهام جمع شد. خونهای فقیرونه با در و دیوارهای كاهگِلی. انگاركه صدای گریه و مناجاتِ دو مظلومِ دلشكسته و💔 پهلوشكسته، فضای اونجارو پركرده بود؛ امّا این مناجات به گوش هیچكس نمیرسید، هیچوقت نرسیده بود، و هنوز هم نرسیده؛ من كه چیزی نشنیدم! چرا؟!
خونهی علیِ دلشكسته بود و زهرای پهلوشكسته💚💛. گریه و مناجاتِ علی، فاطمه، حسن، حسین و زینب بود؛ 😭ولی شنیده نمیشد! میدونی چرا؟ چونكه فقط با گوش دل میتونستی بشنوی؛ امّا وقتی دل از گناه و معصیّت سیاه بشه؛ گوش دل هم بسته میشه!😢
به دری نزدیك شدم، بغضم تركید، خدایا این درِ خونهی كیه؟ اون كیه پشتِ درِ؟ صدای ناله میاد!...😢😭
#ڪپی_باذکرصلوات_تعجیل_درظهورآقا🌟
#بایادشان_صلوات 📿
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷 #قسمت_اول #بخش_هفتم✔️ . صاحب اون چشمهای قشنگ☺️ و بیگناهِ، كه خدا عاشق
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷
#پایان_قسمت_اول ✔️
.
درِ نیمسوخته🔥، در خونهی حضرت علیعلیهالسّلام بود؛ و نالهای كه از پشت در شنیده میشد سوز دل😰 فاطمهزهرا سلامالله بود. به پهلو روی زمین افتاده بود، با زخمی توی سینه و بدنی غرق در خون! كمك میخواست؛ از پدر بزرگوارش💚 پیامبر خدا صلوات الله علیه، از شوهرش مولا علی علیهالسّلام، از پسرش مهدی (عجّل💛 الله تعالی فرجه الشریف.)
بازهم نه دیدم و نه شنیدم! زهرای مطهّر و خونینرو ندیدم چون چشمم آلوده به گناه بود؛😔💔
صدای مظلوم و نالهی دلسوزشرو نشنیدم چونكه گوشم هم؛...😢
بعید میدونم كسی دیگه هم دیده و شنیده باشه؛ هنوز هم مظلومند و مظلومه!😭😓
نمیتونستم بمونم، باید دل💔 میكندم و میرفتم.
بازم رفتم جلو، رسیدم به جایی كه در و دیوار پر بود از یادگاریهای عشق❤️، خون و صفا؛ از اونهایی كه جونشونرو فدای خون ریختهی سالارشون كردن...!💗
اونها كی بودن! خون ریختهی كدوم سالاررو میگم؟💓
شهــــ💔ــید به كی میگن؟ به همونهاییكه جونشونرو فدای خون ریختهی سرور و سالارشون💚 اباعبداللهالحسین(ع) كردن.
وقتی از اونجا اومدم بیرون حال غریبی داشتم، بهمون گفتن وقت رفتنه؛ باید میرفتیم، تازه داشتم با اونجا انس میگرفتم..
#ڪپی_باذکرصلوات_تعجیل_درظهورآقا🌟
#بایادشان_صلوات 📿
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
اروندکنار🌟✨ #ادامه_رمان_قسمت_دوم👇
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷
#رمـــــــاݩ📚 ازبابوے یاس تاخاکے، با بوے یاس
#قسمت_دوم_بخش_اول🌟
ظهر ☀️جمعه بود. وارد منطقهای شدیم كه سرشار از عشق و ایثار بود.💚💛
منطقهای بهنام اروندكنار🌊؛ با اون نیزارها🌾، در كنار اون رود وحشیِ بیقرار.🌊
اروندرود؛ رودی وحشی با جزر و مدی هولناك، با دو مسیر متفاوت، با عمقی وحشتناك!🌊
از هر طرف محاصره شدیم،محاصرهی صداهایی كه هم دلخراش بود، هم دلنشین! حتماً میگی مگه میشه هم دلنشین باشن و هم دلخراش!🤔
اون صداها چی بودن؟🤔🙄
امّا اون صداهای دلخراش؛ گلولهی 💣توپ، رگبار مسلسل، گلولهی تیر و خمپاره💣 و... كه تموم فضای اونجارو پر كرده بود.
اگه چشم سَرِترو میبستی، همهی اون صحنهها و لحظههارو با چشم دلت میدیدی!👌
دلخراش بود چون یاد اونهایی میافتادم كه از یاد خیلیها رفتن😓، كسی سراغشونرو نمیگیره؛ تنها و غریب! بعضیهاشون با خاطراتشون زندگی میكنن، امّا؛ چی بگم؛😥 بعضیدیگهرو؛ نه كسی ازشون یاد میكنه و نه خاطرهای به یادشون میاد كه با اون زندگی كنن! تنهای، تنهای، تنها... .💔
💠خداوكیلی چقدر به یادشونی؟
💠چندبار دیدنشون رفتی؟
💠خودت ببین و قضاوت كن!
💠ببین تا حالا یادشون كردی؟
💠سراغشون رفتی؟
اصلاً جانباز به كی میگن؟ بهش فكركردی؟😕
باورمیكنی خیلیهاشون با زخمهای زیادی كه توی بدنشون بود، حتّی با دست قطع شده، یا پای قطع شده هرطور بود باز هم به جبهه میرفتند؟ 😳تا ما روی پای خودمون بایستیم و دستمونرو به طرف هركسی دراز نكنیم!
نمیدونم منظور حرفمرو فهمیدی یا نه؟😊
دلنشین بودن، چونكه بینِ اون نیزارها، در كنار اون رود وحشیِ بیقرار!😊
#ڪپی_باذکرصلوات_تعجیل_درظهورآقا🌟
#بایادشان_صلوات 📿
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷 #رمـــــــاݩ📚 ازبابوے یاس تاخاکے، با بوے یاس #قسمت_دوم_بخش_اول🌟 ظهر ☀️ج
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷
#رمـــــــاݩ📚 ازبابوے یاس تاخاکے، با بوے یاس
#قسمت_دوم_بخش_پایانی🌟
حس میكردی با اونهایی كه دلهاشون مثل آب، صاف و زلال بود، همنفس و همصدا شدی؛😍
با اونها میگی، «اللهاكبر» و لرزه به دلِ كسانی میندازی كه دلهاشون، تیره و تار، از هر سیاهی، سیاهترِ...!
عكسشرو دیده بودم. دیده بودم چطور عاشقونه با خدا راز و نیاز میكنن،☺️🙃
یكی نشسته و قرآن میخونه،📖👐
یكی ایستاده و نماز میخونه،💚📿
یكی به سجده رفته و دعا میكنه.🙇💛
دلم میخواست از نزدیك اون پلرو ببینم.
وقتی رفتیم روی پل؛ یهكم جلوتر چشمم👀 بهش افتاد؛ همون عكس بود، نصبش كرده بودن اونجا. حس میكردم همون لحظه، خودشون هم هستن؛
بدجوری دلم میخواست دوركعت نماز باحال بخونم😌
، امّا لحظهای هم مجال ایستادن ندادن.☹️
از روی پل كه رد شدیم، رفتیم كنار اون رود بیوفا😞؛ خیره شده بودم. من دلِ اینكه به آب بزنمرو ندارم،
اما نمیدونم چه دلِ نترسی داشتن كه به عشق وصال یار ترسرو شرمندهی خودشون كردن و دل به دریازدن!💚🖐
📌توی روایاتمون داریم:
هركسیكه توی آب شهید 💔بشه، اجر دو تا شهیدرو داره. جنگ در آب، اونهم توی دل شب، توی رود خروشان اَروند رود،
زیر آتیش🔥 سنگینی كه روی سرت میریزه! غوّاص🏊 به همونهایی میگفتن كه خودشونرو به آب و آتیش میزدن و غرقِ در آب میشدن؛😔 و بعد از خاموش شدن آتیش دشمن بود كه آب، غرقِ در خون اونها میشد!😭😰
شب عملیات والفجر هشت، شبی بود كه باید خودترو به آب و آتیش میزدی!💪
نمیدونم اونها چه دلِ نترسی داشتن كه به عشق وصال💚 یار ترسرو شرمندهی خودشون كردن و دل به دریازدن!💓
دیدم عدّهای بیقرار، دور هم جمع شدن و دارن به صدای یه یار سفر كرده گوش میدن.🌟✨
نمیدونم تا حالا وصیّتنامهی📜 شهدارو خوندی؛ ببینی چی گفتن و چی خواستن یا نه؟ قبل از شهادت، صداشونرو؛ و بعد از شهادت، دستنوشتهشونرو خوندم، ولی نه همهی اونهارو، فقط بعضییاشون.
منم رفتم نشستم. سادهی، ساده حرف میزد. از حرفهاش میفهمیدی وجودش پاكِ، پاك،💜💙
روحش، خاكیِ، خاكی؛ میدونست فردا شب🌌 این روحِ خاكی و بیریاش، اوج میگیره به آسمون🎆 میره و شهید میشه؛ دل تو دلش نبود، ذوق زده بود😍
، خوشبهحالش، میدونست رفتنیه.
بهش گفتم تو رو به خدا دعا كن لایق بشم و منم رفتنم مثل تو باشه. 🌱🍃
هر چند مثل اونها بودن و رفتن، خیلی سخته، باید از همه چیزت بگذری، از همه چیز.🌸🌿
🌹«پایان قسمت دوم»🌹
#ڪپی_باذکرصلوات_تعجیل_درظهورآقا🌟
#بایادشان_صلوات 📿
#ادامه_دارد ✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.