eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمان🌷 #شهدای_هویزه🕊 #سفربه_سرزمین_نور✨ 📚قسمت اول بخش سوم🇮🇷 كنار ماشین، حاج‌هدایت افتاده
سلام رفــقاے جاݩ😍🖐 که براتوݩ هر روز میذارم👆، درحال حاضر اول سومہ این داستان (ازبا بوے یاس تا خاکی، با بوی یاس)🌷 است کہ در قالب هست امیدوارم خوشتوݩ بیاد😍❤️ 📝
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمان🌷 #شهدای_هویزه🕊 #سفربه_سرزمین_نور✨ 📚قسمت اول بخش سوم🇮🇷 كنار ماشین، حاج‌هدایت افتاده
📚ــان ازبابوے یاس تاخاکی، با بوی یاس کارمن واجب‌تره😏 طاقت نیاورد. 😠«با تنها دستش» یقه‌ی راننده‌رو گرفت 👍و با چنان شدّتی كشید جلو كه سرش از پنجره‌ی ماشین بیرون اومد!😶  «من حسین خرازی‌ام، 💪فرمانده‌ی لشكر امام‌حسین(ع) و فعلاً برای من، هیچ‌كاری واجب‌تر از جابه‌جا كردن این مجروحین بدحال نیست، فهمیدی⁉️    «اولین‌بار بود كه خودش‌رو معرّفی می‌كرد،☝️ همیشه‌ بین بسیجی‌ها گمنام بود، نمی‌‌خواست كسی بفهمه كیه و چه سِمتی داره؛ ولی این‌دفعه به‌خاطر نجات جون همرزم‌هاش باید...».👏 به كمك راننده مجروحین‌رو توی ماشین🚌 گذاشتند و ماشین حركت كرد. برگشت؛ رفت بالای سر حاج‌هدایت. با خودش می‌‌گفت:🤔 «چرا من؟ چرا فقط من زنده موندم؟ چرا هنوز سالمم؟!😫 تو به هیچ دردی نمی‌خوری حسین خرازی، تو... گریه می‌كرد و می‌گفت».😭 با بوی یاس، از تولّد تا شهادتش بود. دستش🖐‌، مَشك آبش💎، چكمه‌ی رزمش‌👢، تیر سه‌شعبه‌‌اش، آب سقّا‌یی‌اش، باغچه‌ی گل یاس 🌷مادرش، هَمَش‌رو به من سپرده بودن؛ ولی دریغ از یه ذرّه لیاقت كه من نداشتم!😔💔 سقّای تشنه‌لبان‌رو كه خوب می‌شناسی⁉️ 🔶بعد از تولدش، امّ‌البنین همسر علی(ع)، عباسش‌رو بغل گرفت، روی دستاش گذاشت و برد بالای سر حسین(ع). اون‌رو دور سر حسین(ع) می‌گردوند و می‌گفت: عباسم؛ سرور خودت‌رو بشناس، عباسم؛ كعبه‌ی خودت‌رو بشناس!🔶 🔷نام نمایش: بابوی یاس، ♥️موضوع: از تولد عباس، تا سقّا شدن عباس، تا فدا شدن عباس!  ساخت ماكت و شبیه: ...؛ هَمَش‌رو به من سپرده بودن، ولی دریغ از یه ذرّه لیاقت كه من نداشتم😞 همون اول كار گم‌شده‌ای داشتم، گفتم ای خدا:🙏 ☝️اُفَوِّضُ اَمْری اِلَی‌الله اِنَّ‌‌اللهَ بَصِیرٌ بِاالْعِبَاد  🔹من تمام امورم را به خدا واگذار می‌كنم، بدرستی‌كه خداوند بصیر و بینا و آگاه بر بنده‌گان است. 🔸اللّهُمَّ‌الرْزُقْنِی صَبْراً جَمِیلا فِی‌الطّاعَة والْمَعْصِیَة خداوندا روزی‌ام كن صبری زیبا در اطاعت و گناه این اذكار همیشه بِهم آرامشی می‌ده💚 عجیب و عجیب‌تر از اون صبری دلنشین!  🌟 📿 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور #قسمت_اول #بخش_چهارم #رمـــــ📚ــان ازبابوے یاس تاخاکی، با بوی یاس کارمن و
💔🇮🇷 🔮 📚ــان ازبابوی یاس تاخاکی، با بوی یاس آخرِ كار گوشه‌ی خلوتی كه جای هر شبـــ🌌ـم بود می‌نشستم. عَلَم 🚩یه طرفم، مَشك طرف دیگَم، اون دست هم... ؛ یه شب گریه 😭می‌كردم و یه شب مات و مبهوت فقط نگاهشون می‌كردم.😕 وقتی تصویر دستِ از بازو قطع شده‌ی اباالفضل‌العباس توی ذهنم نقش می‌بست؛😞 وقتی می‌دیدم شبیه اباالفضل‌العباس اون‌قدر قشنگ نقش‌آفرینی می‌كنه؛💔 وقتی می‌دیدم اَشقیا با چه بی‌رحمی دودستش‌رو قطع می‌كنن،😭 تیر به چشم نازنینش می‌زنن😔، عمودِ آهنین بر فرق مباركش می‌زنن😭؛ اون‌وقت بود كه بیشتر می‌سوختم، انگار كه روز عاشورا بود 💔و صدای العطش بچّه‌های امام حسین(ع)‌رو می‌شنیدی😔😭؛ انگار كه شرمندگی عباس‌رو می‌دیدی😰كه روی برگشتن به خیمه‌هارو نداشت. توی خلوت دلت، صدای امام‌رو می‌شنیدی كه می‌گفت:❗️ برادرم عباس؛ صدای عباس‌رو می‌شنیدی كه می‌گفت: مادرم زهرا؛ و حضرت زهرا(س)رو می‌دیدی كه اومده و می‌گه: فرزندم اباالفضل! اون‌وقت بود كه گم‌شده‌ام یادم می‌رفت. گم‌شده‌ای كه پیدا شد 💔و چندین پیام داشت؛ حتّی تا طلائیه!💛 📢 مهّم‌ترین پیامش این بود ⏬ كه خلقت هر موجودی حكمتی داره عجیب! مثل پرنده‌ای كه مأمور رسوندنِ خیلی از حرف‌های خداست ولی حیف نمی‌فهمیم، خودم‌رو می‌گم من یكی كه نمی‌فهمم!😓                                 دخیل یا اباالفضل‌العباس💛💚 نه‌روز مونده بود تا عید❣، چقدر دلم می‌خواست سال‌تحویل اونجا باشم، پیش اون‌هایی كه یه روزی عاشق💜 خدا شدن و خدا رو هم عاشق خودشون كردن❤️. می‌دونی كجارو می‌گم؟ از كیا حرف می‌زنم⁉️ 🌟 📿 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور💔🇮🇷 #قسمت_اول #بخش_پنجم🔮 #رمـــــ📚ــان ازبابوی یاس تاخاکی، با بوی یاس آخرِ
🇮🇷🌷 ✔️ 📚ــان ازبابوی یاس،تاخاکی، با بوی یاس جبهه🇮🇷‌؛ حتماً خیلی اسمش‌رو شنیدی؛ ولی نمی‌دونم چقدر بهش فكر كردی؟🤔 دلم می‌خواست روز اوّل عید🌱🍎‌ روی زمینی بنشینم كه صدها شهید💔،   لحظه‌ی سـ⏰ـال‌تحویل؛ غرق در خاك و خون می‌شدن و سال نوشون شروع نشده تموم می‌شد!😔💔 یادش بخیر روز پنج‌شنبه، 22/12/1387. می‌دونی چه روزی بود؟📆 روز بزرگداشت شهدا. صبح 🌤راه افتادیم، مقصدمون سرزمین عشـــ💚ــق بود و صفا. چند سال بود دلم لك زده بود برای دیدن و‌ رفتن. شب شده بود🌌 كه رسیدیم به اولین میعادگاه عاشقان؛ می‌دونی كجا‌رو می‌گم؟⁉️ 💗دوكوهه السّلام ای خانه‌ی عشق 🖐سلام ما به تو می‌خانه‌ی عشق 💓دوكوهه منزل و مأوای عشّاق 💖دگر خالی شدی از جای عشّاق  نزدیك جایی‌كه نشستیم شام بخوریم دیدم یه چیزی مثل جایگاه ساختن، پرسیدم این‌جا كجاست؟ گفتن: جایگاه یه سردار رشیده! گفتم كدوم سردار؟🤔 گفتن: چشمای قشنگی داشت.👀 ❤️همسرش میگه: چشم‌های محمّدم، هیچ‌وقت به گنــــ🔥ــاه باز نشد؛ می‌دیدم نیمه‌شب‌ها چطور از این چشم‌ها اشك می‌ریزه😭؛ بهش می‌گفتم: مطمئنم وقتی شهید می‌شی، خدا این چشم‌های پاكت‌رو برمی‌داره و می‌بره برای خودش.😔💔  بعد از شام رفتیم توی یه حسینیه🌷، حس خوبی بهم دست داده بود🙃. بعد كه نمازم‌رو خوندم و اومدم بیرون،  فهمیدم حسینیه هم به ‌نامشه؛ كسی‌كه مجنون‌وار به سوی معشوق خودش پركشیده بود.😍 می‌دونی نام حسینیه چیه و كیه صاحب اون چشمای قشنگ؟😍 گفتن: این‌جا جایگاهِ سردار شهــ💔ــید، حسینیّه‌ی شهید؛ حاج محمّد ابراهیم همّت... 🌟 📿 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷 #قسمت_اول #بخش_ششم ✔️ #رمـــــ📚ــان ازبابوی یاس،تاخاکی، با بوی یاس جبه
🇮🇷🌷 ✔️ . صاحب اون چشم‌های قشنگ☺️ و بی‌گناهِ، كه خدا عاشق چشم‌هاش شد و برد پیش خودش!💚  💚دوكوهه با صفا بودی و زیبا 💛چرا حالا شدی تنهای‌، تنها 💚دوكوهه؛ آن حسینیّه‌ی همّت 💛دگر پرگشته است، از خاك غربت  صدای دعای كمیل می‌اومد، آخه اون‌شب، شب جمـــ💔ــعه بود. دیدم چندتا عاشق دل‌سوخته💞 نشستند دور چندتا معشوق؛ پرسیدم⁉️ این‌ها كی‌اند؟ جواب دادند: نمی‌دونیم، فقط می‌‌دونیم یه روزی عاشــ💝ــق شدن،پــ🕊ـــر كشیدن، با چشم دل گـــ😭ـریان، در هجر یار بیمار، با نام او گمـ🌟ـنام! منم نشستم، با اون‌ها حرف زدم، گفتم خوش‌به‌حالتون؛ چی داشتم بگم؟!😔 بلند شدم؛ كمی اون‌طرف‌تر جایی‌رو دیدم، به دلم افتاد برم ببینم چه خبره، وقتی رفتم پرسیدم این‌جا كجاست؟🤔 گفت: برو خودت می‌فهمی. دوستم بود، قبل از من رفته‌ بود و دیده بود. وقتی رفتم تو غـ😞ــمی نشست به دلم، بغـ☹️ــض كردم، اشــ😭ـك تو چشم‌هام جمع شد. خونه‌ای فقیرونه با در و دیوارهای كاه‌گِلی. انگاركه صدای‌ گریه‌ و مناجاتِ دو مظلومِ دل‌شكسته‌ و💔 پهلوشكسته، فضای اون‌جارو پركرده بود؛ امّا این مناجات به گوش هیچ‌كس نمی‌رسید، هیچ‌وقت نرسیده بود، و هنوز هم نرسیده؛ من كه چیزی نشنیدم! چرا؟!  خونه‌ی علیِ دل‌شكسته بود و زهرای پهلوشكسته💚💛. گریه و مناجاتِ علی، فاطمه، حسن، حسین و زینب بود؛ 😭ولی شنیده نمی‌شد! می‌دونی چرا؟ چون‌كه فقط با گوش دل می‌تونستی بشنوی؛ امّا وقتی دل‌ از گناه و معصیّت سیاه بشه؛ گوش دل هم بسته می‌شه!😢 به دری نزدیك ‌شدم، بغضم تركید، خدایا این درِ خونه‌ی كیه؟ اون كیه پشتِ درِ؟ صدای ناله میاد!...😢😭 🌟 📿 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷 #قسمت_اول #بخش_هفتم✔️ . صاحب اون چشم‌های قشنگ☺️ و بی‌گناهِ، كه خدا عاشق
🇮🇷🌷 ✔️ . درِ نیم‌سوخته🔥، در خونه‌ی حضرت‌ علی‌علیه‌السّلام بود؛ و ناله‌ای كه از پشت در شنیده می‌شد سوز دل😰 فاطمه‌زهرا سلام‌الله بود. به پهلو روی زمین افتاده بود، با زخمی توی سینه و بدنی غرق در خون! كمك می‌خواست؛ از پدر بزرگوارش💚 پیامبر‌ خدا صلوات ‌الله ‌علیه، از شوهرش مولا علی‌ علیه‌السّلام، از پسرش مهدی (عجّل💛 ‌الله‌ تعالی ‌فرجه ‌الشریف.)           بازهم نه دیدم و نه شنیدم! زهرای مطهّر و خونین‌رو ندیدم چون چشمم آلوده به گناه بود؛😔💔 صدای مظلوم و ناله‌ی دل‌سوزش‌رو نشنیدم چون‌كه گوشم هم؛...😢 بعید می‌دونم كسی دیگه هم دیده و شنیده باشه؛ هنوز هم مظلومند و مظلومه!😭😓 نمی‌تونستم بمونم، باید دل💔 می‌كندم و می‌رفتم. بازم رفتم جلو، رسیدم به جایی كه در‌ و‌ دیوار پر بود از یادگاری‌های عشق❤️، خون و صفا؛ از اون‌هایی كه جونشون‌رو فدای خون ریخته‌ی سالارشون كردن...!💗 اون‌ها كی بودن! خون ریخته‌ی كدوم سالاررو می‌گم؟💓 شهــــ💔ــید به كی می‌گن؟ به همون‌هایی‌كه جون‌شون‌رو فدای خون ریخته‌ی سرور و سالارشون💚 اباعبدالله‌الحسین(ع) كردن. وقتی از اون‌جا اومدم بیرون حال غریبی داشتم، بهمون گفتن وقت رفتنه؛ باید می‌رفتیم، تازه داشتم با اون‌جا انس میگرفتم.. 🌟 📿 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
خشتـــ بهشتـــ
اروندکنار🌟✨ #ادامه_رمان_قسمت_دوم👇
🇮🇷🌷 📚 ازبابوے یاس تاخاکے، با بوے یاس 🌟 ظهر ☀️جمعه بود. وارد منطقه‌ای شدیم كه سرشار از عشق و ایثار بود.💚💛 منطقه‌ای به‌نام اروندكنار🌊؛ با اون نیزارها🌾، در كنار اون رود وحشیِ بی‌قرار.🌊 اروندرود؛ رودی وحشی با جزر و مدی هولناك، با دو مسیر متفاوت، با عمقی وحشت‌ناك!🌊 از هر طرف محاصره شدیم،محاصره‌ی صداهایی كه هم دل‌خراش بود، هم دل‌نشین! حتماً می‌گی مگه میشه هم دل‌نشین باشن و هم دل‌خراش!🤔 اون صداها چی بودن؟🤔🙄 امّا اون صداهای دل‌خراش؛ گلوله‌ی 💣توپ، رگبار مسلسل، گلوله‌ی تیر و خمپاره💣 و... كه تموم فضای اون‌جارو پر كرده بود. اگه چشم سَرِت‌رو می‌بستی، همه‌ی اون صحنه‌ها و لحظه‌هارو با چشم دلت می‌دیدی!👌 دل‌خراش بود چون یاد اون‌هایی می‌افتادم كه از یاد خیلی‌ها رفتن😓، كسی سراغشون‌رو نمی‌گیره؛ تنها و غریب! بعضی‌هاشون با خاطرات‌شون زندگی می‌كنن، امّا؛ چی بگم؛😥 بعضی‌دیگه‌رو؛ نه كسی ازشون یاد می‌‌كنه و نه خاطره‌ای به یادشون میاد كه با اون زندگی كنن! تنهای، تنهای، تنها... .💔 💠خداوكیلی چقدر به یادشونی؟ 💠چندبار  دیدن‌شون رفتی؟ 💠خودت ببین و قضاوت كن! 💠ببین تا حالا یادشون كردی؟ 💠سراغشون رفتی؟ اصلاً جانباز‌ به كی می‌گن؟ بهش فكركردی؟😕   باورمی‌كنی خیلی‌هاشون با زخم‌های زیادی كه توی بدن‌شون بود، حتّی با دست قطع شده، یا پای قطع شده هرطور بود باز هم به جبهه می‌رفتند؟ 😳تا ما روی پای خودمون بایستیم و دست‌مون‌رو به طرف هركسی دراز نكنیم! نمی‌دونم منظور حرفم‌رو فهمیدی یا نه؟😊 دل‌نشین بودن، چون‌كه بینِ اون نیزارها، در كنار اون رود وحشیِ بی‌قرار!😊 🌟 📿 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
خشتـــ بهشتـــ
#خاطرات_سفربہ_سرزمین_نور🇮🇷🌷 #رمـــــــاݩ📚 ازبابوے یاس تاخاکے، با بوے یاس #قسمت_دوم_بخش_اول🌟 ظهر ☀️ج
🇮🇷🌷 📚 ازبابوے یاس تاخاکے، با بوے یاس 🌟 حس می‌كردی با اون‌هایی كه دل‌هاشون مثل آب، صاف و زلال بود، هم‌نفس و هم‌صدا شدی؛😍 با اون‌ها می‌گی، «الله‌اكبر» و لرزه به دلِ كسانی میندازی كه دل‌هاشون، تیره و تار، از هر سیاهی، سیاه‌ترِ...! عكسش‌رو دیده بودم. دیده بودم چطور عاشقونه با خدا راز و نیاز می‌كنن،☺️🙃 یكی نشسته و قرآن می‌خونه،📖👐 یكی ایستاده و نماز می‌خونه،💚📿 یكی به سجده رفته و دعا می‌كنه.🙇💛  دلم می‌خواست از نزدیك اون‌ پل‌رو ببینم. وقتی رفتیم روی پل؛ یه‌كم جلوتر چشمم👀 بهش افتاد؛ همون عكس بود، نصبش كرده بودن اون‌جا. حس می‌كردم همون لحظه، خودشون هم هستن؛ بدجوری دلم می‌خواست دوركعت نماز باحال بخونم😌 ، امّا لحظه‌ای‌ هم مجال ایستادن ندادن.☹️ از روی پل كه رد شدیم، رفتیم كنار اون رود بی‌وفا😞؛ خیره شده بودم. من دلِ این‌كه به آب بزنم‌رو ندارم، اما نمی‌دونم چه دلِ نترسی داشتن كه به عشق وصال یار ترس‌رو شرمنده‌ی خودشون كردن و دل به دریازدن!💚🖐  📌توی روایات‌مون داریم: هركسی‌كه توی آب شهید 💔بشه، اجر دو تا شهیدرو داره. جنگ در آب، اون‌هم توی دل شب، توی رود خروشان اَروند رود، زیر آتیش🔥 سنگینی‌ كه روی سرت می‌ریزه! غوّاص🏊 به همون‌هایی می‌گفتن كه خودشون‌رو به آب و آتیش می‌زدن و غرقِ در آب می‌شدن؛😔 و بعد از خاموش شدن آتیش دشمن بود كه آب، غرقِ در خون اون‌ها می‌شد!😭😰 شب عملیات والفجر هشت، شبی بود كه باید خودت‌رو به آب و آتیش می‌زدی!💪 نمی‌دونم اون‌ها چه دلِ نترسی داشتن كه به عشق وصال💚 یار ترس‌رو شرمنده‌ی خودشون كردن و دل به دریازدن!💓   دیدم عدّه‌ای بی‌قرار، دور هم جمع شدن و دارن به صدای یه یار سفر كرده گوش می‌دن.🌟✨ نمی‌دونم تا حالا وصیّت‌نامه‌ی📜 شهدا‌رو خوندی؛ ببینی چی گفتن و چی خواستن یا نه؟ قبل از شهادت، صداشون‌رو؛ و بعد از شهادت‌، دست‌نوشته‌شون‌رو خوندم، ولی نه همه‌ی اون‌ها‌رو، فقط بعضی‌یاشون‌. منم رفتم نشستم. ساده‌ی، ساده حرف می‌زد. از حرف‌هاش می‌فهمیدی وجودش پاكِ، پاك،💜💙 روحش، خاكیِ، خاكی؛ می‌دونست فردا شب🌌 این روحِ خاكی و بی‌ریاش، اوج می‌گیره به آسمون🎆 میره و شهید میشه؛ دل تو دلش نبود، ذوق زده بود😍 ، خوش‌به‌حالش، می‌دونست رفتنیه. بهش گفتم تو ‌رو به خدا دعا كن لایق بشم و منم رفتنم مثل تو باشه. 🌱🍃 هر چند مثل اون‌ها بودن و رفتن، خیلی سخته، باید از همه‌ چیزت بگذری، از همه‌ چیز.🌸🌿 🌹«پایان قسمت دوم»🌹 🌟 📿 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .