eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
..✅ ..❌ 1⃣ بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد و میدید آب چکه میکنه با صدای بلند میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی و هدر میدی🗣!!! همیشه ازم انتقاد میکرد...😞😟 بزرگ و کوچک در اَمان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن...☹️ حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم ...🙃 امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم🙋♂! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این رو برای همیشه میکنم 😏تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم.🙄 صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون.. . . . .. ✅ 💌 🕊 🌟✨ ╔ 🏴🏴🏴 ════╗   ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ 🏴🏴🏴 ╝
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمـــان🌷 #شهدای_هویزه🕊 #سفربه_سرزمین_نور✨ 🌷به‌نام یگانه‌محبوب دل‌های پاك و بی‌‌آلایش🌷
🌷 🕊 ✨ 🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷 موج انفجار🔥مثل ضربه‌ی دستی سنگین اون‌رو پرت كرده بود😔 روی تَلی از خاك و هنوز لرزش بی‌اختیار داشت و پاها به فرمانش نبودن. و كه فرو نشست، با اون كه توی سرش بود، صدای جیغ تیز و برّنده‌ای‌رو تشخیص داد. شعله‌ای بود كه می‌دوید!🔥💥 بلند شد و دوید. پاهاش مثل دو تكه سنگین بودن. رسید و خودش‌رو روی اون انداخت؛ می‌خواست با بدنش خاموش كنه، چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. مرد سوخته‌رو توی بغلش گرفت، روی خاك غلطید؛ خاموش شد. دستش‌رو روی شاهرگ مرد گذاشت، زنده بود؛ زد: «بیایید كمك؛ این زنده‌ست!»😵 هیچ صدایی نیومد. چند قدم دورتر بالای ، نگاهش افتاد... «وای جواد...!»😢 حركت بی‌اراده‌ی پاهاش، خاك‌رو می‌خراشید و دست‌هاش چیزی‌رو تو هوا می‌زد!☹️ از سینه‌ی خاك‌ریز بالا رفت. تعادلش‌رو از دست داد و زمین خورد، هنوز گیج 💥 بود، دوباره بلند شد. به جواد كه رسید تنش پر بود از و 💔؛ از گردن باز كرد، باید براش كاری می‌كرد و به‌جایی می‌رسوندش.  رفت تا ماشینی كه باهاش اومده بودن‌رو پیدا كنه، ولی دید از ماشین یه‌ آهن سوخته بیشتر نمونده. توی آهن‌پاره‌ها‌ی ماشینِ 🚙سوخته، حجم سیاهی دیده می‌شد، گفت: «كاظم!» كاظم‌رو چند ساعت قبل پشت فرمون ماشین دیده بود؛ فهمید خودشه، امّا خیلی دیر شده بود💔   🙏 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🌷 🕊 ✨ 🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷 موج انفجار🔥مثل ضربه‌ی دستی سنگین اون‌رو پرت كرده بود😔 روی تَلی از خاك و هنوز لرزش بی‌اختیار داشت و پاها به فرمانش نبودن. و كه فرو نشست، با اون كه توی سرش بود، صدای جیغ تیز و برّنده‌ای‌رو تشخیص داد. شعله‌ای بود كه می‌دوید!🔥💥 بلند شد و دوید. پاهاش مثل دو تكه سنگین بودن. رسید و خودش‌رو روی اون انداخت؛ می‌خواست با بدنش خاموش كنه، چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. مرد سوخته‌رو توی بغلش گرفت، روی خاك غلطید؛ خاموش شد. دستش‌رو روی شاهرگ مرد گذاشت، زنده بود؛ زد: «بیایید كمك؛ این زنده‌ست!»😵 هیچ صدایی نیومد. چند قدم دورتر بالای ، نگاهش افتاد... «وای جواد...!»😢 حركت بی‌اراده‌ی پاهاش، خاك‌رو می‌خراشید و دست‌هاش چیزی‌رو تو هوا می‌زد!☹️ از سینه‌ی خاك‌ریز بالا رفت. تعادلش‌رو از دست داد و زمین خورد، هنوز گیج 💥 بود، دوباره بلند شد. به جواد كه رسید تنش پر بود از و 💔؛ از گردن باز كرد، باید براش كاری می‌كرد و به‌جایی می‌رسوندش.  رفت تا ماشینی كه باهاش اومده بودن‌رو پیدا كنه، ولی دید از ماشین یه‌ آهن سوخته بیشتر نمونده. توی آهن‌پاره‌ها‌ی ماشینِ 🚙سوخته، حجم سیاهی دیده می‌شد، گفت: «كاظم!» كاظم‌رو چند ساعت قبل پشت فرمون ماشین دیده بود؛ فهمید خودشه، امّا خیلی دیر شده بود💔   🙏 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
° سالروز تولد شهید علی جمشیدی 🎂 ♡بسم رب عشق♡ . 🍃حدیث دل اینبار راوی گمنامی سربازان . راوی شهدای گمنام نه! اتفاقا داستان با نام و نشان را روایت میکند🙂 . 🍃 می‌دانی گاهی غبطه میخورم به اینکه در این هیاهوی زمانه که هرکس نام و نشان خویش را میزند شما و امثال شما چطور آرام و غرق در در کوچه پس کوچه های این شهر قدم میزنید و بی توقع میکنید❣ . 🍃میخواهم از اول بگویم. تقویم ورق میخورد ، سی سال پیش اواسط پاییز را نشانم میدهد. ستاره ای دستچین شده از از آسمان به زمین فرود می‌آید مادرش نام را در گوشش میخواند و قصه های میشود لالایی شبانه او😌 . 🍃جلوتر میروم میخواهم پرشی داشته باشم به ۲۱ سال بعد ، قرار نبود از ، خیمه های غارت شده و های نیم سوخته بشنوی و فقط به آه کشیدن و اگر و اما بسنده کنی. از جمله ای که به دیوار اتاقت چسبانده بودی میشد تا ته قصه را خواند، نوشته بودی: پایان ماموریت بسیجی است❤ . 🍃چند سال بعد خبر آوردند که را به نحو احسن به پایان رساندی. اما اینبار هم آهسته و بی هیاهو خبر آمد. گویی از همان اول زندگی ات گره خورده بود به به سکوت و 😓 . 🍃بارها از رسم و و... گفته بودم اما گمنامی را جا گذاشتم یادم رفته بود بگویم در قاموس فعل و فاعل هردو گمنامند🌹 . 🍃وحالا سی سال گذشت و امروز تولد توست، هرچه کنم حق مطلب را نمیتوانم ادا کنم ولی... . ✍نویسنده : . 🕊به مناسبت سالروز تولد @shohadae_sho