#پدرآینده_نگر..✅
#پسر_حال_نگر..❌
#قسمت_اول 1⃣
بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت #چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد و میدید آب چکه میکنه با صدای بلند #فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی و هدر میدی🗣!!! همیشه ازم انتقاد میکرد...😞😟
بزرگ و کوچک در اَمان نبودند و مورد شماتت قرار میگرفتن...☹️ حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید و کاری پیدا کردم ...🙃
امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم🙋♂! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این #دارالمجانین رو برای همیشه #ترک میکنم 😏تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم.🙄 صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون..
.
.
.
#ادامهدارد.. ✅
#رمانڪ 💌
#رسانہ_شهدایےمعرفت 🕊
#کپےتنهاباذڪرصلوات 🌟✨
╔ 🏴🏴🏴 ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ 🏴🏴🏴 ╝
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمـــان🌷 #شهدای_هویزه🕊 #سفربه_سرزمین_نور✨ 🌷بهنام یگانهمحبوب دلهای پاك و بیآلایش🌷
#معرفی_شهدا_رمان🌷
#شهدای_هویزه🕊
#سفربه_سرزمین_نور✨
🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷
موج انفجار🔥مثل ضربهی دستی سنگین اونرو پرت كرده بود😔 روی تَلی از خاك و هنوز #عضلاتش لرزش بیاختیار داشت و پاها به فرمانش نبودن.
#گرد و #خاك كه فرو نشست، با اون #هیاهویی كه توی سرش بود، صدای جیغ تیز و برّندهایرو تشخیص داد. شعلهای بود كه میدوید!🔥💥
بلند شد و دوید.
پاهاش مثل دو تكه #سرب سنگین بودن. رسید و خودشرو روی اون انداخت؛ میخواست با بدنش #شعلههارو خاموش كنه، چارهی دیگهای نداشت. مرد سوختهرو توی بغلش گرفت، روی خاك غلطید؛ #آتیش خاموش شد. دستشرو روی شاهرگ مرد گذاشت، زنده بود؛ #فریاد زد: «بیایید كمك؛ این زندهست!»😵
هیچ صدایی نیومد.
چند قدم دورتر بالای #خاكریز، نگاهش افتاد... «وای جواد...!»😢
حركت بیارادهی پاهاش، خاكرو میخراشید و دستهاش چیزیرو تو هوا #چنگ میزد!☹️
از سینهی خاكریز بالا رفت. تعادلشرو از دست داد و زمین خورد، هنوز گیج #انفجار💥 بود، دوباره بلند شد. به جواد كه رسید تنش پر بود از #زخم و #خون💔؛ #چفیهاشرو از گردن باز كرد، باید براش كاری میكرد و بهجایی میرسوندش.
رفت تا ماشینی كه باهاش اومده بودنرو پیدا كنه، ولی دید از ماشین یه #مُشت آهن سوخته بیشتر نمونده. توی آهنپارههای ماشینِ 🚙سوخته، حجم سیاهی دیده میشد، گفت: «كاظم!»
كاظمرو چند ساعت قبل پشت فرمون ماشین دیده بود؛ فهمید خودشه، امّا خیلی دیر شده بود💔
#بایادشان_صلوات🙏
#ادامه_دارد✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمان🌷
#شهدای_هویزه🕊
#سفربه_سرزمین_نور✨
🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷
موج انفجار🔥مثل ضربهی دستی سنگین اونرو پرت كرده بود😔 روی تَلی از خاك و هنوز #عضلاتش لرزش بیاختیار داشت و پاها به فرمانش نبودن.
#گرد و #خاك كه فرو نشست، با اون #هیاهویی كه توی سرش بود، صدای جیغ تیز و برّندهایرو تشخیص داد. شعلهای بود كه میدوید!🔥💥
بلند شد و دوید.
پاهاش مثل دو تكه #سرب سنگین بودن. رسید و خودشرو روی اون انداخت؛ میخواست با بدنش #شعلههارو خاموش كنه، چارهی دیگهای نداشت. مرد سوختهرو توی بغلش گرفت، روی خاك غلطید؛ #آتیش خاموش شد. دستشرو روی شاهرگ مرد گذاشت، زنده بود؛ #فریاد زد: «بیایید كمك؛ این زندهست!»😵
هیچ صدایی نیومد.
چند قدم دورتر بالای #خاكریز، نگاهش افتاد... «وای جواد...!»😢
حركت بیارادهی پاهاش، خاكرو میخراشید و دستهاش چیزیرو تو هوا #چنگ میزد!☹️
از سینهی خاكریز بالا رفت. تعادلشرو از دست داد و زمین خورد، هنوز گیج #انفجار💥 بود، دوباره بلند شد. به جواد كه رسید تنش پر بود از #زخم و #خون💔؛ #چفیهاشرو از گردن باز كرد، باید براش كاری میكرد و بهجایی میرسوندش.
رفت تا ماشینی كه باهاش اومده بودنرو پیدا كنه، ولی دید از ماشین یه #مُشت آهن سوخته بیشتر نمونده. توی آهنپارههای ماشینِ 🚙سوخته، حجم سیاهی دیده میشد، گفت: «كاظم!»
كاظمرو چند ساعت قبل پشت فرمون ماشین دیده بود؛ فهمید خودشه، امّا خیلی دیر شده بود💔
#بایادشان_صلوات🙏
#ادامه_دارد✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
° سالروز تولد شهید علی جمشیدی 🎂
♡بسم رب عشق♡
.
🍃حدیث دل اینبار راوی گمنامی سربازان #خداست. راوی شهدای گمنام نه! اتفاقا داستان #سربازی با نام و نشان را روایت میکند🙂
.
🍃 میدانی گاهی غبطه میخورم به اینکه در این هیاهوی زمانه که هرکس نام و نشان خویش را #فریاد میزند شما و امثال شما چطور آرام و غرق در #سکوت در کوچه پس کوچه های این شهر قدم میزنید و بی توقع #خدمت میکنید❣
.
🍃میخواهم از اول بگویم. تقویم ورق میخورد ، سی سال پیش اواسط پاییز را نشانم میدهد. ستاره ای دستچین شده از از آسمان به زمین فرود میآید مادرش نام #علی را در گوشش میخواند و قصه های #اهل_بیت میشود لالایی شبانه او😌
.
🍃جلوتر میروم میخواهم پرشی داشته باشم به ۲۱ سال بعد ، قرار نبود از #روضه_گودال ، خیمه های غارت شده و #معجر های نیم سوخته بشنوی و فقط به آه کشیدن و اگر و اما بسنده کنی. از جمله ای که به دیوار اتاقت چسبانده بودی میشد تا ته قصه را خواند، نوشته بودی: پایان ماموریت بسیجی #شهادت است❤
.
🍃چند سال بعد خبر آوردند که #ماموریتت را به نحو احسن به پایان رساندی. اما اینبار هم آهسته و بی هیاهو خبر آمد. گویی از همان اول زندگی ات گره خورده بود به #گمنامی به سکوت و #بی_ریایی😓
.
🍃بارها از رسم و #مکتب و... گفته بودم اما گمنامی را جا گذاشتم یادم رفته بود بگویم در قاموس #مردان_خدا فعل و فاعل هردو گمنامند🌹
.
🍃وحالا #بسیجی_مخلص سی سال گذشت و امروز تولد #سی_سالگی توست، هرچه کنم حق مطلب را نمیتوانم ادا کنم ولی...
#تولدت_مبارک_بسیجی
.
✍نویسنده : #مهدیه_نادعلی
.
🕊به مناسبت سالروز تولد #شهید_علی_جمشیدی
@shohadae_sho