خشتـــ بهشتـــ
یادمان شهدای #هویزه🌷 سفربه سرزمین نور🇮🇷✨ حتما بخوانید✔️👇
#معرفی_شهدا_رمـــان🌷
#شهدای_هویزه🕊
#سفربه_سرزمین_نور✨
🌷بهنام یگانهمحبوب دلهای پاك و بیآلایش🌷
💔از با بوی یاس، تا خاكی؛ با بوی یاس💔
✨«خاطرات سفر به سرزمین نور»✨
🌱«قسمت اول»🌱
🌴نمیشناختم، هنوز نشناختهام، نخواهم شناخت!
چهارده #نور الهیرو نمیشناختم!، اون #معصومینرو هنوز نشناختهام!، اهلالبیت(ع)، امامحسین(ع) و فرزندان پاك و مطهّرش، تا آخرین اونهارو، #حجت خدا، غریب و تنها، قائم منتظر، #مهدی موعود، صاحبالزمان(عج)؛ نخواهم شناخت!
هر دفعه عكسشرو میبینم، #لبخند قشنگش كه زبانزدِ همهی همرَزمهاشِ بِهم آرامش میده، میدونی در مورد كی حرف میزنم؟ هَمونی كه همه شیفتهی #مَرامش بودن.
اون كه در كودكی با صدای كودكانهاش مكبّر میشد و از دیدن اون همه مردم كه با صدای زیباش به #سجده میرفتن، قلبش تند، تند میزد...
اونیكه میگفت: ما #لشكر امام حسینیم، #حسینوار هم باید بجنگیم. صبر پیشه كنید كه دنیا #فانی است و ما معتقد به معاد هستیم. سهلانگاری و سستی در اعمال عبادی تأثیر نامطلوبی در #پیروزیها دارد. من علاقمندم كه با بیآلایشی تمام، همیشه در میان #بسیجیها باشم و به درددل آنها برسم. از مردم میخواهم كه پشتیبان #ولایتفقیه باشند، راه #شهدای ما راه حقّ است.
اون كسیكه در روز جمعه، هشتم اسفندماه، هزار و سیصد و شصتو پنج، با شكافی در سینه، #قلبی كه پاره شده بود و لبخندی پر از درد!، افتاده بود روی خاك تشنهای كه حریصانه خون گرم جسم و وجود پاكشرو میمكید، و به #وصال یار رسید؛ اون كسی كه برای این وصال، بیستو نه سال راه آمده بود!
او كه #ماندگار جبهها شد...
#بایادشان_صلوات🙏
#ادامه_دارد✅
||•🇮🇷 @marefat_ir
.
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمـــان🌷 #شهدای_هویزه🕊 #سفربه_سرزمین_نور✨ 🌷بهنام یگانهمحبوب دلهای پاك و بیآلایش🌷
#معرفی_شهدا_رمان🌷
#شهدای_هویزه🕊
#سفربه_سرزمین_نور✨
🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷
موج انفجار🔥مثل ضربهی دستی سنگین اونرو پرت كرده بود😔 روی تَلی از خاك و هنوز #عضلاتش لرزش بیاختیار داشت و پاها به فرمانش نبودن.
#گرد و #خاك كه فرو نشست، با اون #هیاهویی كه توی سرش بود، صدای جیغ تیز و برّندهایرو تشخیص داد. شعلهای بود كه میدوید!🔥💥
بلند شد و دوید.
پاهاش مثل دو تكه #سرب سنگین بودن. رسید و خودشرو روی اون انداخت؛ میخواست با بدنش #شعلههارو خاموش كنه، چارهی دیگهای نداشت. مرد سوختهرو توی بغلش گرفت، روی خاك غلطید؛ #آتیش خاموش شد. دستشرو روی شاهرگ مرد گذاشت، زنده بود؛ #فریاد زد: «بیایید كمك؛ این زندهست!»😵
هیچ صدایی نیومد.
چند قدم دورتر بالای #خاكریز، نگاهش افتاد... «وای جواد...!»😢
حركت بیارادهی پاهاش، خاكرو میخراشید و دستهاش چیزیرو تو هوا #چنگ میزد!☹️
از سینهی خاكریز بالا رفت. تعادلشرو از دست داد و زمین خورد، هنوز گیج #انفجار💥 بود، دوباره بلند شد. به جواد كه رسید تنش پر بود از #زخم و #خون💔؛ #چفیهاشرو از گردن باز كرد، باید براش كاری میكرد و بهجایی میرسوندش.
رفت تا ماشینی كه باهاش اومده بودنرو پیدا كنه، ولی دید از ماشین یه #مُشت آهن سوخته بیشتر نمونده. توی آهنپارههای ماشینِ 🚙سوخته، حجم سیاهی دیده میشد، گفت: «كاظم!»
كاظمرو چند ساعت قبل پشت فرمون ماشین دیده بود؛ فهمید خودشه، امّا خیلی دیر شده بود💔
#بایادشان_صلوات🙏
#ادامه_دارد✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمان🌷 #شهدای_هویزه🕊 #سفربه_سرزمین_نور✨ 🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷 موج انفجار🔥مثل ضربهی دستی
#معرفی_شهدا_رمان🌷
#شهدای_هویزه🕊
#سفربه_سرزمین_نور✨
📚قسمت اول بخش سوم🇮🇷
كنار ماشین، حاجهدایت افتاده بود، توان فریاد زدن نداشت😞، لبها و زبونش خشك شده بودن😓
صدرا! یعنی كجاست؟🤔 حاجهدایت دستشرو گرفته بود و آورده بود كنار ماشین🚙. گفته بود: «آقاصدرای ما با شما كار داره ولی روش نمیشه بیاد جلو، وقتی اومد جلو گفت: این نامـــه📝رو مادرم براتون نوشتهست...».
دلشورهی عجیبی به جونش افتاد😥. با هراس ماشینرو دور زد، یهكم دورتر صدرارو شناخت.
به صورت رو خاكها افتاده بود.😷
هرطور بود خودشرو به اون رسوند🏃🏃. از رو خاك بلندش كرد و صورتشرو از خاكِ خونآلود پاك كرد، صدرا بود؛ با صدایی كه روی هر كلمه میشكست، گفت: «این یكی دیگه نه؛ این امانت بود، مادرش اونرو امانت دستم سپرده بود...»😞. بغض كرده بود☹️، گفت: «خیلی جوونه؛ اون هنوز...»😭
سر صدرارو بغل گرفت. صدرا نگاهش میكرد، خواست یه چیزی بگه، امّا از لابلای دندونهای شكستهش خون جوشید و به سرفه افتاد.😞💔
دیگه حال خودشرو نمیفهمید؛ شروع كرد به دویدن. ماشین گِلمالی شدهای دید، داد زد:🗣 «اینجا مجروح داریم!»
نفس، نفس میزد، به ماشین🚙 كه رسید دررو باز كرد، راننده از ماشین افتاد پایین، تموم كرده بود. 😔خواست پشت فرمون بنشینه امّا بیفایده بود، مگه میتونست بچّههارو تنهایی «با یهدست بلند كنه...!»، توی ماشین جا بده! پس دوباره بلند شد و توی جادّهی خالی دوید...
وسط جادّه ایستاد تا راه ماشینی🚕رو كه از دور میاومد سد كنه. راننده ترمز كرد و با عصبانیّت گفت: 😡«چرا راهرو بستهای؟!»
«مجروح داریم، بیا كمك!»😳
راننده گفت: «من مأموریت دارم، صبر كن تا حمل مجروح بیاد»
دندهرو جا زد تا حركت كنه🚕. چیزی تو وجودش زبانه كشید، شاید خشم! با صدایی كه سعی میكرد كنترلش كنه، با دندونهای بههم فشرده گفت:😬 «دارن میمیرن، میفهمی؟»
راننده بیحوصله گفت:.😒
#بایادشان_صلوات🙏
#ادامه_دارد✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.
خشتـــ بهشتـــ
. #رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔 #خاطراتسفربهسرزمیننور 🌷قسمت هفتم بخش سوم🌷 همشون دور
#شهیدمحمددلجو💔
#شهدای_هویزه🌟✨
#استادشهیدم💚💛
╭♡♡♡─────╮
||•🇮🇷 @marefat_ir
╰─────♡♡♡╯
گرامیداشت سیونهمین سالگرد #شهدای_هویزه
با حضور اقشار مختلف مردم و جمعی از مسئولان آئین بزرگداشت سالگرد شهادت سردار سرلشکر #شهیدسیدمحمدحسین_علمالهدی
فرمانده سپاه #هویزه و شهدای دانشجو برگزار شد.
#شهادت #انتقام_سخت #۱۳دیماه
||•🇮🇷 @marefat_ir
||•🌐 https://www.instagram.com/marefat_ir/
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمـــان🌷
#شهدای_هویزه🕊
#سفربه_سرزمین_نور✨
🌷بهنام یگانهمحبوب دلهای پاك و بیآلایش🌷
💔از با بوی یاس، تا خاكی؛ با بوی یاس💔
✨«خاطرات سفر به سرزمین نور»✨
🌱«قسمت اول»🌱
🌴نمیشناختم، هنوز نشناختهام، نخواهم شناخت!
چهارده #نور الهیرو نمیشناختم!، اون #معصومینرو هنوز نشناختهام!، اهلالبیت(ع)، امامحسین(ع) و فرزندان پاك و مطهّرش، تا آخرین اونهارو، #حجت خدا، غریب و تنها، قائم منتظر، #مهدی موعود، صاحبالزمان(عج)؛ نخواهم شناخت!
هر دفعه عكسشرو میبینم، #لبخند قشنگش كه زبانزدِ همهی همرَزمهاشِ بِهم آرامش میده، میدونی در مورد كی حرف میزنم؟ هَمونی كه همه شیفتهی #مَرامش بودن.
اون كه در كودكی با صدای كودكانهاش مكبّر میشد و از دیدن اون همه مردم كه با صدای زیباش به #سجده میرفتن، قلبش تند، تند میزد...
اونیكه میگفت: ما #لشكر امام حسینیم، #حسینوار هم باید بجنگیم. صبر پیشه كنید كه دنیا #فانی است و ما معتقد به معاد هستیم. سهلانگاری و سستی در اعمال عبادی تأثیر نامطلوبی در #پیروزیها دارد. من علاقمندم كه با بیآلایشی تمام، همیشه در میان #بسیجیها باشم و به درددل آنها برسم. از مردم میخواهم كه پشتیبان #ولایتفقیه باشند، راه #شهدای ما راه حقّ است.
اون كسیكه در روز جمعه، هشتم اسفندماه، هزار و سیصد و شصتو پنج، با شكافی در سینه، #قلبی كه پاره شده بود و لبخندی پر از درد!، افتاده بود روی خاك تشنهای كه حریصانه خون گرم جسم و وجود پاكشرو میمكید، و به #وصال یار رسید؛ اون كسی كه برای این وصال، بیستو نه سال راه آمده بود!
او كه #ماندگار جبهها شد...
#بایادشان_صلوات🙏
#ادامه_دارد✅
||•🇮🇷 @marefat_ir
.
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
#معرفی_شهدا_رمان🌷
#شهدای_هویزه🕊
#سفربه_سرزمین_نور✨
🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷
موج انفجار🔥مثل ضربهی دستی سنگین اونرو پرت كرده بود😔 روی تَلی از خاك و هنوز #عضلاتش لرزش بیاختیار داشت و پاها به فرمانش نبودن.
#گرد و #خاك كه فرو نشست، با اون #هیاهویی كه توی سرش بود، صدای جیغ تیز و برّندهایرو تشخیص داد. شعلهای بود كه میدوید!🔥💥
بلند شد و دوید.
پاهاش مثل دو تكه #سرب سنگین بودن. رسید و خودشرو روی اون انداخت؛ میخواست با بدنش #شعلههارو خاموش كنه، چارهی دیگهای نداشت. مرد سوختهرو توی بغلش گرفت، روی خاك غلطید؛ #آتیش خاموش شد. دستشرو روی شاهرگ مرد گذاشت، زنده بود؛ #فریاد زد: «بیایید كمك؛ این زندهست!»😵
هیچ صدایی نیومد.
چند قدم دورتر بالای #خاكریز، نگاهش افتاد... «وای جواد...!»😢
حركت بیارادهی پاهاش، خاكرو میخراشید و دستهاش چیزیرو تو هوا #چنگ میزد!☹️
از سینهی خاكریز بالا رفت. تعادلشرو از دست داد و زمین خورد، هنوز گیج #انفجار💥 بود، دوباره بلند شد. به جواد كه رسید تنش پر بود از #زخم و #خون💔؛ #چفیهاشرو از گردن باز كرد، باید براش كاری میكرد و بهجایی میرسوندش.
رفت تا ماشینی كه باهاش اومده بودنرو پیدا كنه، ولی دید از ماشین یه #مُشت آهن سوخته بیشتر نمونده. توی آهنپارههای ماشینِ 🚙سوخته، حجم سیاهی دیده میشد، گفت: «كاظم!»
كاظمرو چند ساعت قبل پشت فرمون ماشین دیده بود؛ فهمید خودشه، امّا خیلی دیر شده بود💔
#بایادشان_صلوات🙏
#ادامه_دارد✅
╔ ♡♡♡ ════╗
||•🇮🇷 @marefat_ir
╚════ ♡♡♡ ╝
.