eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🕊 ✨ 🌷به‌نام یگانه‌محبوب دل‌های پاك و بی‌‌آلایش🌷 💔از با بوی یاس، تا خاكی؛ با بوی یاس💔 ✨«خاطرات سفر به سرزمین نور»✨ 🌱«قسمت اول»🌱 🌴نمی‌شناختم، هنوز نشناخته‌ام، نخواهم شناخت! چهارده الهی‌‌رو نمی‌شناختم!، اون هنوز نشناخته‌ام!، اهل‌البیت(ع)، امام‌حسین(ع) و فرزندان پاك و مطهّرش، تا‌ آخرین اون‌هارو، خدا، غریب و تنها، قائم منتظر، موعود، صاحب‌الزمان(عج)‌؛ نخواهم شناخت! هر دفعه‌ عكسش‌رو می‌بینم، قشنگش كه زبان‌زدِ همه‌ی هم‌رَزم‌هاشِ بِهم آرامش می‌ده، می‌دونی در مورد كی حرف می‌زنم؟ هَمونی كه همه شیفته‌ی بودن. اون كه در كودكی با صدای كودكانه‌اش مكبّر می‌شد و از دیدن اون همه مردم كه با صدای زیباش به می‌رفتن، قلبش تند، تند می‌زد...   اونی‌كه می‌گفت: ما امام‌ حسینیم، هم باید بجنگیم. صبر پیشه كنید كه دنیا است و ما معتقد به معاد هستیم. سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تأثیر نامطلوبی در دارد. من علاقمندم كه با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان باشم و به درددل آن‌ها برسم. از مردم می‌خواهم كه پشتیبان باشند، راه ما راه حقّ است.  اون كسی‌كه در روز جمعه، هشتم اسفندماه، هزار و سیصد و شصت‌و ‌پنج، با شكافی در سینه، كه پاره شده بود و لبخندی پر از درد!، افتاده بود روی خاك تشنه‌ای كه حریصانه خون گرم جسم و وجود پاكش‌رو می‌مكید، و به یار رسید؛ اون كسی كه برای این وصال، بیست‌و ‌نه‌ سال راه آمده بود! او كه جبه‌ها شد...   🙏 ✅ ||•🇮🇷 @marefat_ir .
🌷 🕊 ✨ 🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷 موج انفجار🔥مثل ضربه‌ی دستی سنگین اون‌رو پرت كرده بود😔 روی تَلی از خاك و هنوز لرزش بی‌اختیار داشت و پاها به فرمانش نبودن. و كه فرو نشست، با اون كه توی سرش بود، صدای جیغ تیز و برّنده‌ای‌رو تشخیص داد. شعله‌ای بود كه می‌دوید!🔥💥 بلند شد و دوید. پاهاش مثل دو تكه سنگین بودن. رسید و خودش‌رو روی اون انداخت؛ می‌خواست با بدنش خاموش كنه، چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. مرد سوخته‌رو توی بغلش گرفت، روی خاك غلطید؛ خاموش شد. دستش‌رو روی شاهرگ مرد گذاشت، زنده بود؛ زد: «بیایید كمك؛ این زنده‌ست!»😵 هیچ صدایی نیومد. چند قدم دورتر بالای ، نگاهش افتاد... «وای جواد...!»😢 حركت بی‌اراده‌ی پاهاش، خاك‌رو می‌خراشید و دست‌هاش چیزی‌رو تو هوا می‌زد!☹️ از سینه‌ی خاك‌ریز بالا رفت. تعادلش‌رو از دست داد و زمین خورد، هنوز گیج 💥 بود، دوباره بلند شد. به جواد كه رسید تنش پر بود از و 💔؛ از گردن باز كرد، باید براش كاری می‌كرد و به‌جایی می‌رسوندش.  رفت تا ماشینی كه باهاش اومده بودن‌رو پیدا كنه، ولی دید از ماشین یه‌ آهن سوخته بیشتر نمونده. توی آهن‌پاره‌ها‌ی ماشینِ 🚙سوخته، حجم سیاهی دیده می‌شد، گفت: «كاظم!» كاظم‌رو چند ساعت قبل پشت فرمون ماشین دیده بود؛ فهمید خودشه، امّا خیلی دیر شده بود💔   🙏 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
🌷 🕊 ✨ 📚قسمت اول بخش سوم🇮🇷 كنار ماشین، حاج‌هدایت افتاده بود، توان فریاد زدن نداشت😞‌، لب‌ها و زبونش خشك شده بودن😓 صدرا! یعنی كجاست؟🤔 حاج‌هدایت دستش‌رو گرفته بود و آورده بود كنار ماشین‌🚙. گفته بود: «آقاصدرای ما با شما كار داره ولی روش نمی‌شه بیاد جلو، وقتی اومد جلو گفت: این نامـــه📝‌رو مادرم براتون نوشته‌ست...». دلشوره‌ی عجیبی به جونش افتاد😥. با هراس ماشین‌رو دور زد، یه‌كم دورتر صدرارو شناخت. به صورت رو خاك‌ها افتاده بود.😷  هرطور بود خودش‌رو به اون رسوند🏃🏃. از رو خاك بلندش كرد و صورتش‌رو از خاكِ خون‌‌آلود پاك كرد، صدرا بود؛ با صدایی كه روی هر كلمه می‌شكست، گفت: «این یكی دیگه نه؛ این امانت بود، مادرش اون‌رو  امانت دستم سپرده بود...»😞. بغض كرده بود☹️، گفت: «خیلی جوونه؛ اون هنوز...»😭 سر صدرارو بغل گرفت. صدرا نگاهش می‌كرد، خواست یه چیزی بگه، امّا از لابلای دندون‌های شكسته‌ش خون جوشید و به سرفه افتاد.😞💔 دیگه حال خودش‌رو نمی‌فهمید؛ شروع كرد به دویدن. ماشین گِل‌مالی شده‌ای دید، داد زد:🗣 «این‌جا مجروح داریم!» نفس‌، نفس می‌زد، به ماشین🚙 كه رسید دررو باز كرد، راننده از ماشین افتاد پایین، تموم كرده بود. 😔خواست پشت فرمون بنشینه امّا بی‌فایده بود، مگه می‌تونست بچّه‌هارو تنهایی «با یه‌دست بلند كنه...!»، توی ماشین جا بده! پس دوباره بلند شد و توی جادّه‌ی خالی دوید... وسط جادّه ایستاد تا راه ماشینی‌🚕رو كه از دور می‌اومد سد كنه. راننده ترمز كرد و با عصبانیّت گفت: 😡«چرا راه‌رو بسته‌ای؟!» «مجروح داریم، بیا كمك!»😳 راننده گفت: «من مأموریت دارم، صبر كن تا حمل مجروح بیاد» دنده‌رو جا زد تا حركت كنه🚕. چیزی تو وجودش زبانه كشید، شاید خشم! با صدایی كه سعی می‌كرد كنترلش كنه، با دندون‌های به‌هم فشرده‌ گفت:😬 «دارن می‌میرن، می‌فهمی؟» راننده بی‌حوصله گفت:.😒 🙏 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🌷 🕊 ✨ 🌷به‌نام یگانه‌محبوب دل‌های پاك و بی‌‌آلایش🌷 💔از با بوی یاس، تا خاكی؛ با بوی یاس💔 ✨«خاطرات سفر به سرزمین نور»✨ 🌱«قسمت اول»🌱 🌴نمی‌شناختم، هنوز نشناخته‌ام، نخواهم شناخت! چهارده الهی‌‌رو نمی‌شناختم!، اون هنوز نشناخته‌ام!، اهل‌البیت(ع)، امام‌حسین(ع) و فرزندان پاك و مطهّرش، تا‌ آخرین اون‌هارو، خدا، غریب و تنها، قائم منتظر، موعود، صاحب‌الزمان(عج)‌؛ نخواهم شناخت! هر دفعه‌ عكسش‌رو می‌بینم، قشنگش كه زبان‌زدِ همه‌ی هم‌رَزم‌هاشِ بِهم آرامش می‌ده، می‌دونی در مورد كی حرف می‌زنم؟ هَمونی كه همه شیفته‌ی بودن. اون كه در كودكی با صدای كودكانه‌اش مكبّر می‌شد و از دیدن اون همه مردم كه با صدای زیباش به می‌رفتن، قلبش تند، تند می‌زد...   اونی‌كه می‌گفت: ما امام‌ حسینیم، هم باید بجنگیم. صبر پیشه كنید كه دنیا است و ما معتقد به معاد هستیم. سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تأثیر نامطلوبی در دارد. من علاقمندم كه با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان باشم و به درددل آن‌ها برسم. از مردم می‌خواهم كه پشتیبان باشند، راه ما راه حقّ است.  اون كسی‌كه در روز جمعه، هشتم اسفندماه، هزار و سیصد و شصت‌و ‌پنج، با شكافی در سینه، كه پاره شده بود و لبخندی پر از درد!، افتاده بود روی خاك تشنه‌ای كه حریصانه خون گرم جسم و وجود پاكش‌رو می‌مكید، و به یار رسید؛ اون كسی كه برای این وصال، بیست‌و ‌نه‌ سال راه آمده بود! او كه جبه‌ها شد...   🙏 ✅ ||•🇮🇷 @marefat_ir .
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🌷 🕊 ✨ 🇮🇷قسمت اول بخش دوم🇮🇷 موج انفجار🔥مثل ضربه‌ی دستی سنگین اون‌رو پرت كرده بود😔 روی تَلی از خاك و هنوز لرزش بی‌اختیار داشت و پاها به فرمانش نبودن. و كه فرو نشست، با اون كه توی سرش بود، صدای جیغ تیز و برّنده‌ای‌رو تشخیص داد. شعله‌ای بود كه می‌دوید!🔥💥 بلند شد و دوید. پاهاش مثل دو تكه سنگین بودن. رسید و خودش‌رو روی اون انداخت؛ می‌خواست با بدنش خاموش كنه، چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. مرد سوخته‌رو توی بغلش گرفت، روی خاك غلطید؛ خاموش شد. دستش‌رو روی شاهرگ مرد گذاشت، زنده بود؛ زد: «بیایید كمك؛ این زنده‌ست!»😵 هیچ صدایی نیومد. چند قدم دورتر بالای ، نگاهش افتاد... «وای جواد...!»😢 حركت بی‌اراده‌ی پاهاش، خاك‌رو می‌خراشید و دست‌هاش چیزی‌رو تو هوا می‌زد!☹️ از سینه‌ی خاك‌ریز بالا رفت. تعادلش‌رو از دست داد و زمین خورد، هنوز گیج 💥 بود، دوباره بلند شد. به جواد كه رسید تنش پر بود از و 💔؛ از گردن باز كرد، باید براش كاری می‌كرد و به‌جایی می‌رسوندش.  رفت تا ماشینی كه باهاش اومده بودن‌رو پیدا كنه، ولی دید از ماشین یه‌ آهن سوخته بیشتر نمونده. توی آهن‌پاره‌ها‌ی ماشینِ 🚙سوخته، حجم سیاهی دیده می‌شد، گفت: «كاظم!» كاظم‌رو چند ساعت قبل پشت فرمون ماشین دیده بود؛ فهمید خودشه، امّا خیلی دیر شده بود💔   🙏 ✅ ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 @marefat_ir ╚════ ♡♡♡ ╝ .