خشتـــ بهشتـــ
« #شهادتنامه امام حسین علیه السلام » پروردگارا! چرا پیش از بت پرستان ما را مستوجب آتش کردی!؟ از سو
💠•| #پایانمسلڪدوم 👆🏻👆🏻✅✅
« گزارش امور #پسازشهادت امام حسینعلیهالسلام »
و این بخش #پایانی کتاب است .
راوی میگوید: عمر بن سعد( لعنهاللهعلیه) سر امامحسینع را در این روز که روز عاشورا بود، همراه خولی بن یزید اصبحی و حمید بن مسلم ازدی به سوی عبید الله بن زیاد فرستاد و فرمان داد سر دیگر یاران حضرت را هم جدا کنند و همراه شمر بن ذی الجوشن، قیس بن اشعث و عمر بن حجاج ( که لعنت خدا بر آنان باد) بفرستند.
آنان نیز همراه سرها به راه افتادند تا به کوفه رسیدند. ابن سعد باقی روز و روز دیگر نیز تا هنگام ظهر آن جا ماند. سپس آنان که از خانواده امامحسینعلیهالسلام باقی مانده بودند را حرکت داد و زنان را بر سر شترانی با روانداز های بی ارزش و بدون محمل و سایبان سوار کرد و چهره آنان میان دشمنان گشوده بود، با این که آنان امانتهای برترین پیامبران بودند، و آنان را همانند اسیران ترک و روم و در حالت مصیبت زدگی و اندوه به اسارت بردند.
شاعر چه خوب سروده است :
بر پیامبر مبعوث بنی هاشم درود می فرستد و ( در عین حال) فرزندانش را میکشند و این چه امر شگفت آوری است.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتهفتادوچهار نشردهید 🏴
#صلوات #ماه_شعبان #گاندو
.
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_شصت_و_ششم6⃣6⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
کمک به فقرا
امام کاظم (ع) چه زیبا فرمودند: همانا مهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الا (اگر چنین نکنید)، هیچ عملی از شما پذیرفته نمی شود. بحار الانوار، ج۷۵، ص۳۷۹.
گاهی اوقات شبهای قدر به من زنگ میزد میگفت: شیخ بیا بریم و وسایل رو بین فقرا تقسیم کنیم. سید زمان اینقدر دست و دلباز بود که من به یکی از ثروتمندان شهر برای فقیری ۱۰۰ هزار تومن کمک خواستم اما نداد، گفت من پول برای این جور آدم ها ندارم و...
یکی از بزرگان میگفت اگر اینجا غذا میخوری، برای آخرتت هم غذا ذخیره کن. اگر برای دنیا لباس می پوشی، برای آخرتت هم لباس بدوز. یعنی از فقرا دستگیری کن غذا و لباس براشون ببر و...
تو اردوگاه �ید درویشی هم سید از بچه ها پول جمع می کرد گوسفند می کشتیم بین فقرای اون منطقه تقسیم میکردیم. گاهی اوقات غذا هایی هم که اضافه بود می رفتیم بین فقرای منطقه پخش می کردیم. اون مناطق خیلی فقر وجود داشت.
سید عمق دید وسیعی داشت. با این کار دید اون مردم را نسبت به نیروهای انقلابی کاملاً عوض کرد.
یه بار مرغ بردیم پخش کنیم خیلی کم بود سید افسوس می خورد می گفت حیف که بیشتر از این از دست مون بر نمیاد، آخه چرا مردم فقرا رو فراموش کردند. تو این شهر خیلیها نمیدانند چطور پول هاشون رو خرج کند و یک عده برای لقمه نون شرمنده زن و بچه شون شدند.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_شصت_و_هفتم7⃣6⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
رفتم خونه یکی از این فقرا خانم خونه جورابش پاره بود! بچه شون صورت لاغر و زردی داشت. انگار چند روز هیچی نخورده بود. این ها رو که می دید آتیش می گرفت، خدایا این دیگه چه دنیایی است!!
یک بار نظر کرده بود که تو یکی از معامله هاش هر چقدر سود کرد سودش رو به فقرا بده.
چند روز بعد داشتم از یکی از محله های تقریبا فقیر نشین شهر رد می شدم که از دور سید میلاد رو دیدم. از در خونه ای بیرون اومد و راهش رو گرفت و خیلی سریع رفت!؟ من تعجب کردم!! خدایا سید اینجا چی کار می کنه؟!
سریع رفتم در اون خونه، دیدم که یه پیرزنی ایستاده و زیر لب داره دعا می کنه. می گفت: جوان انشاالله خیر از جوانی ات ببینی.
پرسیدم مادر این جوان کی بود؟! اینجا چی کار می کرد؟!
گفت والله نمیشناسمش هر چند مدت یه بارب می آد کمکم می کنه، قبض گاز و برق رو پرداخت می کنه، الان هم اومده بود قبض ها رو به من بده. یه جعبه شیرینی با این پول ها رو برام آورده بود. نمیدونم کیه اما هر کسی که هست خدا انشاالله عاقبت به خیرش کنه...
تا این حرف ها رو شنیدم تمام بدنم خیس عرق شد. احساس شمع و خجالت از وجودم می بارید ما کجائیم و سید کجا؟! اینجا بود که راز عاقبت به خیری جوانهایی مثل سید رو تازه فهمیدم...
بهش می گفتم: سیدخیلی خسیسی، چرا نثر از ساختمان میایی برامون ناهار نمی یاری؟ گفت شماها وضعتون خوبه، دستگیری از نیازمند و مهمتر از اینکه ولخرجی کنم. پول برای من بی ارزش اما اون رو باید به جاش خرج کنم.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_شصت_و_هشتم8⃣6⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
ابراهیم هادی
سید یکی از ارادتمندان شهید ابراهیم هادی بود بسیار به این شهید علاقهمند بود گاهی دور هم که می نشستیم کتاب سلام بر ابراهیم و دیگر شهدا را می آورد میداد به دست بچه ها می گفت بچه ها نیت کنید صفحه از کتاب رو باز کنید و بخونید. هر خاطره ای که می اومد می خوندیم، سید هم خیلی مسلط بود و اون خاطرات رو توضیح می داد. همیشه میگفت یعنی میشه ما هم مثل داشت ابرام بشیم؟!
یه سر رسیدی داشت که بالای هر برگه اش وصیت یا داستانی از شهید بود. بچه ها نوبتی به اون سر رسید تفأل می زدند و حالت استخاره باز می کردند. برای هرکس یک شهیدی حواله می شد با وصیت نامه ای که انگار برای ما نوشته شده.
با این جور کارها اخوت و برادری و اون محبت شهدا رو در دل بچه ها زنده می کرد و بچه ها با شهدا احساس نزدیکی و غرابت می کردند...
تو منطقه باهم خادم الشهدا بودیم. سید کتاب سلام بر ابراهیم خاطرات شهید ابراهیم هادی تو دستش بود. رو کرد به من و گفت: علی جان این کتاب رو بخون دیونهات می کنه، یکی از بهترین کتاب هایی که تو عمرم خوندم این کتابه؛ کتاب رو باز کرد آخرین داستانش رو که مربوط به نام گذاری اسم کتاب بود رو برام خوند.
خیلی برام جالب بود نویسنده بعد از اتمام کتاب برای انتخاب اسم هرچقدر فکر می کنه چیزی به ذهنش نمی آد، قرآن رو بر می داره و تفالی به قرآن می زنه، آیه سلام علی ابراهیم (آیه ۱۰۹ سوره مبارکه صافات) اومده بود.
گفت علی جان تا حالا که با داش ابرام رفیق بودی؟ برو این کتاب رو با دقت بخون و به رفاقت بده بخونند.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
هدایت شده از لُـھُـوف
خشتـــ بهشتـــ
#کتاب_لهوف 🌿••|
« گزارش امور #پسازشهادت امام حسینعلیهالسلام »
و این بخش #پایانی کتاب است .
روایت شده شمار سرهای یاران حسینعلیهالسلام ۷۸ سر بود. آنها را قبیله های گوناگونی تقسیم کردند، تا بدین وسیله به درگاه عبیدالله بن زیاد بن معاویه تقرب جویند. قبیله کنده ۱۳ سر که صاحب اختیارشان قیس بن اشعث بود.
قبیله هوازان ۱۲ سر آوردند که رئیسشان شمربن ذی الجوشن بود.
قبیله تمیمعلیهالسلام یک سر، بنی اسد(ص) یک سر، مذحج هفت سر، و باقی مانده مردم ۱۳ سر آوردند.
راوی می گوید: چون ابن اسعد از ڪربلا بیرون رفت، گروهی از قبیله بنی اسد آمدند و بر آن پیکر های پاک خون آلود نماز گزاردند، و آنها را همان گونه که اکنون هست دفن کردند.
ابن سعد نیز آن اسیرها را حرکت داد.
هنگامی که نزدیک کوفه شدند اهل آن شهر برای تماشای آنان جمع شدند.
راوی می گوید: یکی از زنان کوفی که تماشاگر بود پرسید شما از کدام اسیران هستید؟ گفتند: اسیران خاندان محمدصلیاللهعلیهوالهوسلم هستیم
زن از بام خانه اش فرود آمد و چادرها و مقنعه هایی جمع کرد و آنان نیز خود را با آنها پوشاندند.
✍برگرفتهازڪتاب #لهوف
#قسمتهفتادوپنج نشردهید 🏴
#صلوات #ماه_شعبان #گاندو
.
خشتـــ بهشتـــ
🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼 زندگینامه شهید سرچ کنید👇🏻 ( #شهید_ابوالفضل_راه_چمنی ) |••♥️🌿 🌸•| تاریخ
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_اول 1⃣
شهید ابوالفضل راه چمنی متولد ۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۴ در شهر ورامین استان تهران است، دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و متوسطه ابوالفضل در محله پارچین تهران سپری شد، هوش و استعداد ابوالفضل از همان دوران #کودکی او را در زمره #نخبگان قرار داده بود و این امر علاوه بر فعالیت های گسترده #فرهنگی و #مذهبی در تمام دوران تحصیلی او نیز مشهود بود
با این وجود شهید راه چمنی پس از اخذ مدرک دیپلم به #سپاه پاسداران ملحق شد تا در لباس مقدس این نهاد به کشورش خدمت کند
شهید مدافع حرم، ابوالفضل راه چمنی پس از ۸ بار اعزام به جبهه ها و در ۱۶ فرودین ماه ۱۳۹۵ بر اثر ترکش خمپاره در #العیس جنوب غرب حلب به فیض #شهادت نائل آمد.
پیکر پاک شهید پس از تشییع با شکوه در گلزار شهدای روستای «ارمبویه» از توابع شهر پاکدشت به خاک سپرده شد.
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#گاندو 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از لُـھُـوف
فَالْحَامِلَاتِ وِقْرًا (ذاريات/۲)
ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ بغض ...
#💔
.
حالتان بهم نخورد.mp3
7.67M
✨••| سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #موسیقی
📝 آهنگ زیبا و جنجالی «حالتان بهم نخورَد»
🎙 خواننده: #مجال
👈 همیشه مژدهٔ موعود، مژدهٔ دگران نیست / بسا که وقت ظهورش زمان تصفیه باشد
💢 حسین هم که بنامَندَش اهلِ فتنه یزیدیست / اگرچه داغِ نمازش به روی ناصیه باشد
#مهدویت
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🔴امام خامنه ای:
♦️یك وقت هست كه ما در زندگى شخصى خود حركت اشرافگونهیى داریم بین خودمان و خدا؛ كه اگر حرام باشد، حرام است؛ اگر مكروه باشد، مكروه، و اگر مباح باشد، مباح است؛
اما یك وقت هست كه ما جلوى چشم مردم یك مانور اشرافىگرى مىدهیم؛ این دیگر مباح و مكروه ندارد؛ همهاش حرام است، حرام
#کلام_رهبری
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#ڪلام_شهید 🕊🌿
🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼
|••♥️🌿 اسلام غریب است و دلسوز ڪم دارد...
🌸•| تاریخ شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹
🌸•| تاریخ تولد : ۱ اسفند۱۳۱۶
🌼•| مزار شهید: وادی السلام
#شهیدانقلاب 🌸🌿
#شهید_بنت_الهدی_صدر 💔
#بایادشصلوات 💛••
#گاندو 🇮🇷
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
وقتیمیدیدماینطوریمودبانه
حرفمیزنه،بهشوخیمیگفتم:
«چقدرمودبی!🤦🏻♂
آقاجونشهیدبازیدرنیار..😂!»
وجوابمیداد:«ماهنرشهادتنداریم..»🚶🏻♂
.
هرباراینحرفشرومیشنیدم
دردلمنهیبیمیزدمونگاهیبه
چهرهمحمدمیکردمودردلممیگفتم:
«احساسمیکنمتوهنرشروداری..»💔
.
#شهیدمحمدرضادهقان🌱
#انتخابات
#گاندو
🌼[ @shohadae_sho ]🌼
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
#پارت_دویست_بیست_شش
_ گزارش پلیس روس چی شد برادر؟
_شخصی به اسم آرژان هیک من یا آرژان لنین جزو نیروهاشون نیست.
متعجب میان صحبتشان پریدم...
+داییش پلیس روسیه ست... میخائیل لنین...
کمیل بار دیگر گفته هایم را بازگو کرد.
_آمار میخائیل لنینو بگیر برام. خیلی زود.
تماسشان که پایان یافت.
چپ چپ نگاهم کرد.
_خیلی نگرانشی؟
حسودی می کرد؟ بدم نمی آمد کمی، فقط کمی حس حسادتش را قلقلک دهم.
+هر چی باشه جونمو نجات داده و مدیونشم.
_فقط مدیون پسرِ هیک منی؟
+نکنه انتظار داری بگم ممنون فداکاری هاتم؟... تو پای منو به این بازی کشوندی... منو پرت کردی تو دل یه مشت گرگ... اونا به جهنم... با احساساتم بازی کردی... منو به عقد خودت درآوردی که پروندت خوب پیش بره جناب سرگرد!
ماشین را به حاشیه ی جاده کشاند و با ضرب ترمز گرفت. گردنش را چرخاند و دو تیله ی مشکی اش را در چشمانم فرو کرد.
_من تو رو بازی ندادم!
صدایش دو رگه شده بو و من تحمل عصبانیتش را نداشتم.
اشک... اشک... اشک... تنها سلاح یک دختر در برابر ناملایمات.
+تو منو خورد کردی کمیل!
_ خیلی وقت بود اسممو از زبونت نشنیده بودم.
مهربان شده بود! لبخند می زد...
_مقداد مقداد سلمان؟
با عجله بیسیم را به دست گرفت.
_به گوشم!
_میخائیل لنین. عضو یگان ویژهی روسیه که هفت سال پیش بطور مشکوکی کشته میشه و هیچ وقت قاتلش پیدا نمیشه.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
#پارت_دویست_بیست_هفت
اشکم را پاک کردم و نگاه متعجبم را به کمیل دوختم.
_ سلمان جان پس نتیجه می گیریم آرژان لنین یا هر اسم دیگری، ربطی به پلیس روس نداره. وگرنه حتما روسیه ما رو در جریان قرار می داد! احتمالا اون با پدرش حساب شخصی داشته.
_یعنی فکر میکنی راست گفته که پسرشه؟
_بله. گفتی فقط اون فرار کرده؟
_ بله.
_زرنگ تر از چیزیه که فکرشو می کردم.
_بالاخره خون هیک من تو رگ هاشه!
اخمهایم را در هم کشیدم.
+ولی اون مثل پدرش نیست!
بیسیم را کنار گذاشت و به سمتم براق شد.
_زیادی هواشو داری!
تیز شدم.
+حسودیت میشه؟
نگاهش، نگاه ببر زخمی بود.
_بهش می گند غیرت!
+رو کی غیرتی شدی؟ اصلا تو چکاره ی...
میان حرفم پرید...
_شوهرت!
با این حرفش آمپر چسباندم و ترمز بریدم.
+هه شوهرم؟ منو چی فرض کردی جناب سرگرد...
وسط حرفم پرید...
_من کمیلم!
تن صدایم بالاتر رفت...
+نه اشتباه نکن... تو هنور برام همون سرگرد والا مقامی! همونی که با احساساتم بازی کرد... همونی که به خاطر این پرونده ی لعنتی، مجبور شد منو به عقد خودش در بیاره... همونی که از روز اول پای خودش و خواهر و پدرش با نقشه تو رندگیم باز شد...
صدای بلندش مرا میخکوب کرد!
_من دوست دارم!
تحیر نگاهم را که دید، نفسی عمیق کشید و با دو انگشت شقیقهاش را ماساژ داد.
_بفهم اینو... بفهم!!!
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•