eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_پنجم پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب م
گفتم: +میگم بچه ها توی قفست یه چیزی بفرستن .. تو هم بگیر بازش کن بررسی کن. اگر با اون چیزی که میبینی مطابقت داشت و  « + » بوده، حتما خبرم کن. _چشم.. منتظرم. رفتم بیرون از اتاقم و به بهزاد گفتم: « همین الان خیییییللللللی فوری.. تاکید میکنم خیلی فوری، یه نسخه از عکس فائزه ملکی رو میفرستی برای موقعیت حدید.. بفرست به ایمیلش. _چشم آقا + عاصفم پیدا کن بگو بیاد دفترم.. به جایگزین حدید که عقیق هست بگو خودش و فورا برسونه محل مورد نظر. » از دفتر بهزاد مجددا برگشتم به اتاقم.. چند دقیقه بعد عاصف هم اومد.. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در و براش باز کردم.. با بهزاد اومدن پیش من.. به بهزاد گفتم: +چیکار کردی؟؟ _عکس و فرستادم برای حدید.. عقیق هم به محل اعزام شدند. +ممنونم..میتونی بری به کارت برسی. بهزاد رفت، اومدم داخل تازه میخواستم با عاصف شروع کنم به صحبت کردن، که ویبره تلفن کاریم نظرم و به خودش جلب کرد. کد گوشی رو وارد کردم، صندوق و بازش کردم.. متن پیامک: « سلام حاج آقا.. ببخشید پیام میدم.. شارژ بی سیمم تموم شده متاسفانه.. علی ( حدید ) هستم.. تصویری که برام اومد، همون شخصه...تایید میشه... » پیام و به عاصف نشون دادم.. بهش گفتم: « عاصف! فائزه رفته خونه ی دکتر افشین عزتی.علی ( حدید ) رو برام بگیر. » تا یادم نرفت یه چیزی رو بگم، اونم اینکه حدید به معنای آهن هست.. یک آهن سفت و سخت. عاصف با تلفن دفتر شمارش و گرفت، وقتی که حدید جواب داد، عاصف گوشی رو داد به من. بهش گفتم: + عاکفم.. خوب گوش کن ببین چی میگم.. ممکنه تاقبل از اینکه عقیق بهت برسه، زنه زود بیاد بیرون و بره.. اگر این اتفاق افتاد و اون خانوم خواست بره، به طور نا محسوس تعقیبش میکنی و لحظه به لحظه وضعیت رو گزارش میکنی. حله؟ _چشم حاج آقا.. حتما... بله حله. +ضمنا، ممکنه موقعیت تو با عقیق رو که اگر زود رسید بهت، وَ در ترافیک گیرنکرد، تغییر بدم... اگر عقیق زودتر رسید و خانومه هنوز نرفته بود، تو شیفتت تموم نمیشه... ممکنه پوشش باشه وَ زنه بخواد تنها بره به جایی، وَ مرده هم پشت سرش بزنه بره جایی دیگه یا به یک جای مشترک.. دو ساعت بیشتر می مونی. اگر نرفت کارت تمومه. _به روی چشمام آقاعاکف.. +یاعلی مدد. قطع کردم... بیسیم زدم به عقیق: +عقیق صدای منو داری؟؟ _بله دارم صداتونو..امر کنید.. +موقعیت؟ _نزدیک محل مورد نظر هستم.. +چقدر دیگه؟ _حدودا بین ده دقیقه، تا ، پانزده دقیقه دیگه.. +اگر تا قبل از خروج اونه زنه مثبت شدی، به حدید دست میدی. زنه با تو. مرده با حدید. وگرنه برعکس. _دریافت شد. چشم. رسیدم خبرتون میکنم.. یاعلی +تمام. به عاصف گفتم: « بررسی کن و ببین حوالی اون منطقه دوربین نداریم؟ » عاصف با یکی از بچه ها که روی این پرونده درگیرش کردیم تماس گرفت که اگر موقعیت تصویری داریم از اونجا، بفرستن روی مانیتور من.. اما متاسفانه نداشتیم.. فوری به عاصف گفتم: «یه نیروی خانوم میخوام..» عاصف عبدالزهرا یه بررسی کرد وَ یکی از خانومای همکارو که از نزدیکترین نیروها به محل مورد نظر محسوب میشد، فرستاد سمت موقعیت حدید وَ عقیق. از آخرین ارتباط عقیق با ما بیست دقیقه ای گذشته بود. اومد روی خط، پشت بیسیم گفت: « عاکف/عقیق..» اون لحظه چون فاصله داشتم و دستم بند نوشتن گزارش بود، به عاصف گفتم جوابش و بده... عاصف بیسیم و گرفت؛ گفت: « عقیق جان، 800 هستم... آقاعاکف میشنوه صدات و الآن.. شما بگو ... » گفت: « من الان در موقعیت حدید هستم.. با فاصله داریم رصد میکنیم منطقه رو.. » جواب و به عاصف گفتم.. عاصف بهش رسوند مطلب و گفت: « تا چند ثانیه دیگه یه کد به خطت میزنم و نیروی مورد نظر و معرفی میکنم تا به شما ملحق بشن.» « دریافت شد.. ممنونم. » عاصف با يک خط امن به عقیق کد 3200 و فرستاد. همه منتظر موندیم تا فائزه ملکی که رفته داخل خونه عزتی بیاد بیرون.. از طرفی هم منتظر بودیم ببینیم عزتی میاد بیرون و همراه اون میره به جایی یا نه. منتظر موندیم ببینیم اصلا فائزه شب و میخواد خونه ی عزتی بمونه یا...؟!؟! خیلی اما و اگرها و علامت سوال ها درون ذهنم بود که دوست داشتم سریعتر حلش کنم. تا اینکه یه هویی... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔴 آخرین غربال اگر دیدید طی ماه‌های آتی وقایع زیر رخ داد، بدانید در آخرین غربالهای پیش از ظهور هستیم و چشم از دهان رهبری نباید برداریم: - نامه جمعی از معمیمن فاسد به رهبری و تقاضای استعفای ایشان - فرار جمعی از درجه داران نظامی به خارج کشور - استعفای مسؤلان - درگیریهای مسلحانه - دیوار نویسی و... #فتنه98 ⭕️ @kheymegahevelayat
🔴 آیت‌الله محمد یزدی؛ از اعضای شورای نگهبان : اخیراً طرحی که مورد تصویب مجلس قرار گرفته بود به شورای نگهبان آورده شد. این طرح عبارت است از آنکه دولتهای استکباری بتوانند پسماندهای انرژی اتمی خود را در کشور ما دفن کنند. استکبار همیشه این پسماندها را در کشورهای عقب مانده دفن میکند و همه میدانیم که اشعه‌های این نوع پسماندها برای افراد کشور ضرر خواهد داشت. مجلس تصویب کرده بود که توافق نامه صورت گرفته، پسماندهای سوخت اتمی میتواند در کشور دفن شود، اما بنده اعلام کردم که این مورد خلاف شرع، خلاف قانون و خلاف مصلحت است و سایران نیز این را پذیرفتند. ✍️ کلا مغز ما که هیچ؛ کیبورد گوشی ما هم از این همه خفت کرده. بر هرکسی که در مجلس چنین طرحی رو تصویب کرده لعنت. لعنت بر این فاسدهای سیاسی. 💻 ادمین: حاج عماد 🔵 @kheymegahevelayat
تماس تلفنی سرلشکر باقری با فرمانده ارتش پاکستان رئیس ستادکل نیروهای مسلح: 🔹تحولات کشمیر برای جمهوری اسلامی ایران و کشورهای اسلامی نگران کننده است. 🔹رویکردهای نظامی در این منطقه از سوی طرفین بر پیچیدگی اوضاع می افزاید. 🔹امیدواریم با تلاش های سیاسی، حقوق واقعی مردم مسلمان منطقه تامین گردد و از جریحه دار شدن احساسات ملت‌های مسلمان پرهیز گردد. 🔸فرمانده ارتش پاکستان:ما تلاش خواهیم کرد که مرزهای دو کشور مرزهای صلح و دوستی و آرامش برای مردم دو کشور باشد و در این راستا از هیچ گونه تلاشی کوتاهی نخواهیم کرد. 💻 ادمین: حاج عماد 🔵 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_ششم گفتم: +میگم بچه ها توی قفست یه چیزی بفرستن ..
علیرغم اینکه فهمیدیم شخصی که اومده درب خونه دکتر افشین عزتی خانوم فائزه ملکی هست، اما بازم نمیتونستیم بگیم که فائزه ملکی و دکتر عزتی جاسوس هستند. تا اینجا اسناد و شواهدی نداشتیم که این ها جاسوس باشن. تنها دلیل حساسیت ما دو چیزبود: یک: چرا فائزه ملکی فرار کرد ؟ دو: دلیل حضور یک زن دو تابعیتی که خودش هیچ مشکلی نداره اما با کسانی مراوده داره که جاسوس هستند در کنار دکتر افشین عزتی که از دانشمندان اتمی هست چه چیزی میتونه باشه. کمی سر در گم بودیم، اما باید ادامه میدادیم. نمیدونم شما چطور فکر میکنید! شاید بعضیاتون میگید دکتر افشین عزتی جاسوس هست، بعضیا میگید نیست. شایدبعضیا میگید فائزه ملکی جاسوس هست، بعضیا هم میگید نیست. فقط یک سوال میخوام لا به لای مستند داستانی مطرح کنم و برید روش فکر کنید. سوالم اینه اونایی که فکر میکنید این دوتا جاسوس هستند، چند درصد مطمئنید؟ بگذریم... بیسیم و گرفتم.. عقیق و پیج کردم: +عقیق/عاکف! صدای من و داری؟ _بله آقاعاکف! دارم صداتون و !! +اون زن هر وقت اومد بیرون، وقتی از منزل مورد نظر دور شد، فقط تعقیبش میکنید.. تاکید میکنم، فقط تعقیب و مراقبت صورت بگیره. به هیچ عنوان نباید بیش از حد به سوژه نزدیک بشید. ضمنا، کد 3200 ( سه هزار و دویست ) می مونه با تو، اگر اون زن یه جایی رفت که نمیتونی بری و ممکنه برات دردسر ساز بشه، 3200 به مسیر ادامه میده. مفهوم بود؟ _بله آقا ! دریافت شد. +تمام. اما چندساعت بعد... اونشب تا صبح موندیم اداره... حدید و 3200 و عقیق، نزدیک خونه ی دکتر افشین عزتی مستقر بودن. بعد از پنج هفته تونستیم ردی از دختره پیدا کنیم و خداروشکر خودش اومده بود در تور ما.. فائزه ملکی حدود 2 و نیم صبح از اون خونه زد بیرون. عقیق و 3200 تعقیبش کردن. تعقیبش کردن و رسیدن به یک جایی... عقیق با یه خط امن تماس گرفت به موبایل کاری! جواب دادم: +سلام.. جانم بگو! _آقا سلام. سوژه ای که تحت کنترل من بود، رسیده درب یه هتل.. دستور چیه؟ +ممکنه داخل هتل برید؟ _ممکن که هست ولی تا کجا؟ سوالش خیلی مزخرف بود.. گفتم: + تا سرقبر من.. این چه سوالیه میپرسی ساعت 2 صبح! خب معلومه دیگه.. تا تهش.. تا هر جایی که سوخت نمیرید. _حاجی منظور بدی نداشتم.. +با 3200 تقسیم کار کن.. اگر میتونی بری داخل هتل، معطل نکن برو ! اگر نمیتونید، هردوتاتون بمونید داخل ماشین و منتظر باشید ببینید چه موقعی میاد بیرون. _چشم. تا ساعت 5 صبح داخل دفترم بیدار موندم.. دیدم خبری نشد. حدید که تا پنج صبح موند نزدیک منزل دکترعزتی تا ببینه بعد از رفتن فائزه میاد بیرون یا نه، که دید خبری نشد... بهش پیام دادم: متن پیام... « سلام. همچنان بمون سر موقعیتت تا برات جایگزین بفرستم.. خسته هم هستی میفهمم... ولی شرمنده.. » بعد به عاصف گفتم: +داداش بلند شو برو که تا نیم ساعت دیگه موقعیت حدیدو تحویل بگیری.. به حدید بگو از همون طرف بره سمت عقیق که با 3200 با هم دیگه هستند! بهش بگو ماشین و تحویل 3200 بده تا خودروی مراقبت و رهگیری عقیق و 3200 جدا باشه. به حدید ( علی ) بگو خودش تاکسی بگیره برگرده اداره. خودتم در موقعیت حدید بمون جلوی درب خونه عزتی.. _باشه.. پس من الان نمازم و میخونم و حرکت میکنم میرم. _آره برو که دیر نشه. چون بنده ی خدا خسته هست.. ! از دیروز ظهر تا حالا یکسره در یک جای ثابت مونده. شام و ناهار هم بهش نتونستیم برسونیم. ممکن هست بدنش تحمل کنه، اما به نظرم چشماش دیگه تحمل نمیکنه. عاصف نماز صبحش و خوند بعدش رفت. منم نمازم و خوندم.. تقریبا نزدیک به یک روز و نصف بود نخوابیدم. یا فقط به حالت نشسته چرت زده بودم. خواستم یه چرت کوتاه بزنم که گفتم بهتره بین الطلوعین و از دست ندم. اما راستش به دلیل خستگی مفرط گاهی حس و حال عبادت هم نداشتم. دیدم از بس که خسته ام، دیگه نمیتونم چشمام و باز نگه دارم. رفتم قسمت استراحتگاه دفترم روی تخت دراز کشیدم.. هی از این پهلو به اون پهلو میشدم اما با اون همه خستگی نتونستم کمی استراحت کنم، چون ذهنم درگیر دکتر افشین عزتی بود. همین طور که به سقف دفتر نگاه میکردم، به ذهنم یه چیزی رسید! بلند شدم رفتم موبایل شخصیم و از داخل کشو آوردم بیرون روشن کردم.. زنگ زدم به خانومم، هفت هشت تا بوق خورد.. با صدای خواب آلود جواب داد: _سلام. +علیکِ سلام حاج خانوم. ساعت خواب. با همون صدای خواب آلود و آرومش گفت: _ بی مزه من حاج خانوم نیستم. هنوز کو تا حاج خانوم شدنم. چیشده این وقت صبح یادی از فقرا کردی؟ خندیدم گفتم: +زنگ زدم بهت افتخار هم کلامی با خودم و بدم. با صدای خسته و خواب آلودش خندید گفت: _جناب مزاحم! تو که خواب نداری. وقت و ساعت هم که تعطیل. معلومم نیست کجایی! لااقل بزار من عین یه آدم منظم زندگی کنم. +میخوای قطع کنم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_هفتم علیرغم اینکه فهمیدیم شخصی که اومده درب خونه دک
صداش و صاف کرد فوری گفت: _ببخشید، ببخشید.. شوخی کردم.. حرف بزن. دیگه تکرار نمیشه. قطع نکنیااا.. باشه؟ +باشه عزیزم.. خواستم بهت بگم خیییییلی دوست دارم. _محسن! الآن این وقت صبح زنگ زدی این و بگی؟ خیلی ممنون واقعا ! i'm (آی ام) همینطور! حالا واقعا همین بود فقط؟ +فقط این که نه!! خواستم اینم بگم که ببخشید اگر دیشب نیومدم خونه و طبق معمول همچنان تحمل میکنی. _آخ آخ.. محسن نگو که دلم عین رنگ آب آلبالو هست. شده شبیه جیگر زلیخا ! دیگه چاره ای هم دارم به نظرت؟ خندیدم گفتم: +نه... _اینجاست که شاعر میگه « دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم...» +خلاصه ببخشید. _ چرا عذر خواهی میکنی دم به ثانیه. من که چیزی نگفتم. +خلاصه دیگه.. به هرحال ادب حکم میکنه از تو عذر خواهی کنم الهی دورت بگردم. _حالا کی میای خونه؟ +نمیدونم.. خیلی خسته ام.. طوری که از شدت خستگی خوابمم نمیبره.. باورت میشه؟ رسیدم به این مرحله.. اما فعلا درگیر یه کاری هستم. _نمازت و خوندی؟ صبحونت و خوردی؟ +نمازم و آره، اما صبحونه رو نه. _خب یه چیزی بگیر بخور ضعف نری ! +چشم.. راستی برای خونه چیزی کم و کسر نداری؟ یه خمیازه ای کشید پشت تلفن، یه خنده دلبرانه ای هم کرد، گفت: _محسن، واقعا الآن چیزی نیاز داشته باشم میاری؟ نگاه به ساعت کردم و یه غلط کردم خاصی در ذهنم و دلم و چشمام موج مکزیکی میزد.. خودم خندم گرفت. خانومم متوجه مکث کردنم شد... گفت: _باشه نخواستیم.. مکثت مارو کشته عزیزم. نمیخواد چیزی بگیری. +نه! نه! اینطور نگو.. بگو چی میخوای.. خندید گفت: _آخه محسن تو چرا انقدر فیلمی.. خوشت میاد این وقت صبح زنگ بزنی مخم و کار بگیری؟ +به جون هردوتامون راست میگم.. چیزی میخوای بگو بیارم.. _تو که میدی راننده بیاره. یا میدی آژانس بگیره بیاره.. چرا لاف در غریبی میزنی. +عزیزم شما بگو چی میخوای.. من خودم میخرم بعدش برات میارم. _اوممم... باشه ! اگر اینه، حالا که داری رجز میخونی، نون سنگک گرم، با پنیر تبریزی بگیر بیار خونه. یه شیشه عسل هم بخر بیار. شیر هم تموم شده، اینارو بخر بیار. +چشم الان میگرم میام دورت میگردم. فقط آماده باش که اومدم صبحونه رو باید خیلی سریع بخورم، مجددا برگردم اداره. _تا تو بیای همه چیز آماد شده. البته اگر بیای. +بهت قول دادم دیگه. _اونوقت چند دقیقه ی دیگه؟ +نمیدونم.. اما اگر قطع کنی قول میدم زود بیام. _باشه.. ببینیم و تعریف کنیم. پس منتظرتم.. خدانگهدارت. +خداحافظ. بلند شدم اسلحم و گرفتم گذاشتم داخل کیفم. موبایل، بیسیم، سوییچ ماشین، همه وسیله های مورد نیازم و جمع کردم، بعدش زدم بیرون از اداره. گاز ماشین و گرفتم مستقیم رفتم سمت خونه. بین مسیر هم نون سنگ داغ و سفارشات همسرم و گرفتم رفتم سمت منزل. چیزی حدود 45 دقیقه طول کشید از اداره تا به خونه برسم. وقتی رسیدم ماشین و داخل پارکینگ پارک کردم فوری با آسانسور رفتم بالا. درب و باز کردم وارد هال و پذیرایی که شدم دیدم خانومم پشت میزه و همه چیز آماده هست. رفتم نشستم پشت میز صبحونه. گفت: « اول سلام. دوم اینکه عزیزم بلند شو برو دستات و بشور بعدش بیا بشین. » سر به سرش گذاشتم، گفتم: « چشم خانوم بهداشت. ناخن و موهای سرمم چک میکنی؟ » خندید گفت: « باشه دارم برات. » بلند شدم رفتم قشنگ دست و روم و شستم تا خیالش جمع بشه. برگشتم سمت میز صبحونه. همین که نشستم و تازه شروع کردیم که صبحونه رو بخوریم وَ لقمه اول رو برای خانومم گرفتم، لقمه بعدی رو برای خودم، وَ همینطور که لقمه خودم رو بالا آوردم نزدیک دهنم، دیدم تلفن کاریم زنگ میخوره! لقمه رو گذاشتم بین دوتا دندونام نگهش داشتم گوشی رو فوری از جیبم آوردم بیرون... دیدم فاطمه زهرا داره بهم چپ چپ نگاه میکنه! یه چشمک بهش زدم که نگران نباشه! نگاه به شماره روی گوشی کردم بلافاصله جواب دادم: +سلام.. بله! _عاکف جان سلام. +بگو عاصف. چیشده؟ _سوژه مورد نظرمون از موقعیت مورد نظر داره خارج میشه.. در جریان باشید میرم دنبالش. +برو خدا به همرات.. فقط حواست باشه عادی رفتار کنی. منتظر خبر جدیدت هستم. تماس قطع شد! نگاه به فاطمه کردم، گفتم: +چطوری معظم له؟ _خداروشکر. چخبر تازه؟ +هیچچی. تو چخبر؟ خانومم همینطور که داشت لقمه میگرفت گفت: _منم هیچچی. دیشب به مریم پیام دادم، اگر پدرش ( حاج کاظم ) خونه نیست و میتونه راحت صحبت کنه یه کم تلفنی حرف بزنیم. +حاجی که ساعت 3 صبح پرواز داشت. بعید می دونم خونه رفته باشه دیشب.. ظاهرا موند اداره تا آخرشب، بعدش رفت سمت فرودگاه. _کجا؟ +کجاش و نمیتونم بگم اما پرواز داخلی داشت.. امروز صبح جلسه کاری داره سمت یکی از استان های مرزی. اینم بهت گفتم که از کنجکاوی رودل نکنی. _بی مزه. +خب.. داشتی از دختر حاجی میگفتی.. _من که با مریم حرف زدم. پس پدرش خونه نبوده دیگه.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_هشتم صداش و صاف کرد فوری گفت: _ببخشید، ببخشید.. شو
گفتم: +فاطمه، این پسره بهزاد دیگه واقعا داره کچلم میکنه. تورو خدا بگیر با این مریم صحبت کن، ببین چیکار میخواد کنه آخرش. باید هرچی سریع تر تکلیفشون و مشخص کنیم. هر بار که منو میبینه از چشماش میخونم میخواد از دختر حاجی بگه، اما خودش و میکشه عقب. _محسن جان، مریم که حرفی نداره و چندوقت قبل هم که دوستت خواستگاری رفته، ظاهرا مریم آقای بهزادو پسندیده.. اما دیشب میگفت پدرم یه کم داره سخت میگیره. من مشکل خاصی با شرایط کاری اون بنده خدا ندارم ! +خودش گفت؟ _اوهوم. +حاجی با من... خودم ردیفش میکنم. تو رفیقت و راه بنداز که یه وقت پشیمون نشه. _باشه.. پس تلاشت و بکن. +ای به چشم قربان. _محسن خداییش به هم میاناااا، مگه نه؟ + من که از این چیزا سر در نمیارم. چی بگم والله. _هیچچی نمیخواد بگی.. فقط بگو دوست دارم. همین طور که داشتم صبحونه میخوردم، گفتم: +مامانم بهم یاد داد موقع خوردن غذا حرف نزنم. خندید گفت: _عجب.. تو که تا الآن حرف میزدی !! بعدشم موقع غذا خوردن تا دو شب قبل سوت بلبلی میزدی و نصف غذارو گیرپاژ میکردی روی سر و صورت عاصف بیچاره. یادت رفت؟ +حالا تو هی اون یک بار و یادم بیار و مارو بخندون. _خب نشنیدم. نگفتی !! منتظرم. +چی و ؟ _جمله دوست دارم و ! +عزیزم، دوست دارم. _آفرین، می دونی که، نیکوتین دوست دارم من خیلی زود به زود میاد پایین. +مشکل از خودته دیگه. اثرات بیش از حد خوردن پاستیل هست. _اشکالی نداره. ولی تو جبران مافات میکنی. مگه نه؟ +آره.. بزار حالا لقمم و بخورم. _باشه. بیا این لقمه رو هم برای تو گرفتم. عسل و کره رو باهم بخور. لقمه رو از دست خانومم گرفتم و فرو کردم در حلق مبارک. خانومم هم همش میگفت یواش تر. خفه نکن خودت و حالا !! صبحونه رو خوردم و رفتم روی مبل پذیرایی چنددقیقه ای رو ولو شدم. بیست دقیقه ای به حالت چرت نشستم پای حرفای خانومم که تهشم نفهمیدم چی گفت بنده خدا.. فقط هر چندثانیه میگفت محسن حواست هست به من؟ منم میگفتم « آره میفرمودی ادامه بده. خب داشتی میگفتی. خب ادامش و بگو..» اونم فهمید من نمیفهمم حرفاش و بیخیال شد. گفت بخواب. بعد از اینکه 20 دقیقه ای رو چرت زدم، بلند شدم با همسرم خداحافظی کردم، از خونه زدم بیرون و برگشتم اداره. ساعت 9 صبح/ اداره مرکزی/ دفترمعاونت ضدنفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضدتروریسم. یک ساعتی بود که داشتم به کارام میرسیدم، به گوشیم پیام اومد. دیدم عاصف با خط امن پیام داده: «متن پیام» : « رفته محل کارش » جواب دادم: «بمون همونجا تا بهت بگم چیکار کنی.» بعد از این ارتباط، بهزاد به اتاقم زنگ زد. جواب دادم و گفتم: +سلام! بگو بهزاد! _آقا سلام! از دفتر معاونت سازمان انرژی اتمی کشور تماس گرفتن با دفتر حاج هادی (رییس واحد ضدجاسوسی). رییس هم چون جلسه بود گفت مستقیما ارجاع بدن به شما این گفتگو رو. الان پشت خط هستند میخوان با شما صحبت کنن. وصلشون کنم؟ +آره فوری وصلش کن. وصل شد گفتم: +سلام. بفرمایید. _سلام. خوب هستید. صبحتون بخیر. دکتر (...) هستم از دفتر معاونت سازمان انرژی اتمی. +مشتاق دیدار. بفرمایید. _آقای عاکف شمایید؟ آخه قرار بود با ریاست صحبت کنم. +حاج آقا جلسه بودن، ارحاع دادند به من. اگر امری هست درخدمتم ! _راستش خبری داشتم براتون. +میشنوم. _اون شخص امروز صبح اومد سازمان.. بدجور شاکی بوده. +برای چی؟ _اینکه چرا نامه بهش زدیم که در بعضی بخش ها به طور موقت تا اطلاع ثانوی نیازی نیست فعالیت داشته باشه.. فکر میکنم کاهش اختیاراتی که به طور نامحسوس براش قائل شدیم بو برده. میگفت مگه مشکلی پیش اومده که اینطور شده؟ +چی گفتید؟ _پاسخ قانع کننده ای براش نداشتم. اما خب بهش گفتم قرار شده شمارو منتقل کنیم به واحد جدیدتر که ان شاءالله پست بالاتری بهتون میدیم. فعلا هم بخاطر یه سری الزامات و محدودیت ها در این بخش مجبور شدیم که اینکارو کنیم. راستش جناب سلیمانی بیشتر از این نمیشد دست به سرش کنم. به معاون سازمان اتمی گفتم: +واکنشش چی بود؟ _ به ظاهر که کمی آروم شد.. اما همچنان آتیش زیر خاکستره انگار.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #سی_و_نهم گفتم: +فاطمه، این پسره بهزاد دیگه واقعا داره کچلم م
گفتم: +جالبه! گندش از دیشب کم کم داره میزنه بیرون. _چطور؟ +حالا.. بماند.. فقط شما یک لطفی بکن، در داخل سازمان ایشون و بیشتر کنترل کنید. بخصوص از لحاظ حضور در بعضی قسمت ها و بخش های مهم. از این به بعد باید بیشتر حواستون جمع باشه. _چشم. +امر دیگه ای؟ _خیر. فقط خواستم بابت این موضوع شما رو در جریان بزارم. ضمنا، اینم بگم که دکتر عزتی تلاش داشت رییس و ببینه اما چون از قبل با هم هماهنگ بودیم، وَ رییس درجریان بود گفتم فعلا وقت نداره. +بسیارعالی.. با همین فرمون پیش برید.. فقط خواهشا هر وقت که دکتر افشین عزتی وقت ملاقات با شما یا با ریاست سازمان رو خواستن یه جوری بپیچونیدش. در حال حاضر به هیچ عنوان اجازه ملاقات ندید. _چشم. حتما. خداحافظی کردیم و بعد از تماس نشستم فکر کردم. تصمیم گرفتم برم دفتر حاج هادی رییس بخش ضدجاسوسی. ده دقیقه نشستم و جلسش تموم شد. همه که اومدن بیرون، مسئول دفترش هماهنگ کرد من رفتم داخل. سلام علیکی کردم، گزارش توضیحات معاونت سازمان اتمی رو بهش دادم. گفت: _ممنون عاکف. یه زحمت بکش، از این به بعد خودت مستقیم جلسات و تماس های مربوط به این پرونده رو هدایت کن و من و درگیر نکن. چون کارای واجب تر دارم. شما از طرف من، این صلاحیت و داری که جلسه با ریاست سازمان اتمی و معاونتش رو هم بری. از امروز میخوام فقط گزارش بشنوم و ته ماجرارو بهم بگی. پس هماهنگی ها با خودت. +حاج آقا شما هم مثل حاج کاظم همه ی امور رو به من واگذار نکنید. _من به تو اطمینان دارم. تو معاون من در ضدجاسوسی هستی. از توانایی تو با خبرم. +خب بعضی جاها واقعا از تصمیم من خارج هست. اونارو چی؟ _تو هر تصمیمی بگیری من اطمینان دارم. چون ثابت شده ای برای سیستم. اگر یک وقتی واقعا به معنای حقیقی کلمه در بعضی مسائل گیر کردی، حالا میخواد جلسات و ارتباطات و یا از همه مهمتر عملیات ها باشه، میزان دسترسی و ارتباطت با من فعلا 20 درصد هست. ما بقی رو میخوام خودت حل کنی. این پرونده مخصوص خودته. میخوام خودت و نشون بدی تا ببینم چقدر در این بخش جدید میتونی موثر باشی. تاملی کردم گفتم: +چشم. امیدوارم بتونم از پس کارا بر بیام. ولی لطفا منو محدود نکنید برای ارتباط با خودتون.. _نه محدودیت نیست. یک نجربه هست! پس برای خودت سختش نکن. +باشه ممنونم حاج آقا.. اگر امری دارید من درخدمتم، وگرنه من عرضی ندارم. _نه بفرمایید. ضمنا، تا یادم نرفته بهت بگم، برای ارتباط معاونت سازمان انرژی اتمی با شما به عبدالله سپردم یه خط امن ایجاد کنه تا راحت گفتگو کنید. از حاج هادی تشکر کردم و از دفترش اومدم بیرون! رفتم سمت دفترم، وقتی وارد شدم دیدم عاصف داره تند تند صدام میکنه.. دلشوره گرفتم.عاصف همینطوری پیج میکرد: _ عاکف/عاصف عبدالزهرا... از عاصف به عاکف... از عاصف عبدالزهرا به عاکف... توی دلم گفتم « زهر مار چخبرته مریض ».. دستم و بردم سمت گوشم، گوشی ریزی که درون گوشم بود و کمی فشار دادم که جوابش و بدم... آروم گفتم: +بگو عاصف جان. میشنوم صدات و !! _سوژه مورد نظر از محل کارش خروج کرده.. منم الان پشت سرش قرار دارم. دستور چیه؟ +همچنان میری دنبالش.. اگر در موقعیت 3512 ( سی و پنج دوازده مسیر هتل و محل اقامت فائزه ملکی ) قرار گرفت، بهم خبر بده. _دریافت شد.. بهتون خبر میدم. بعد از دقایقی اتفاقی افتاد و خبرایی رسید که هیچ وقت فکرش و نمیکردم! ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
📡 نشريات آمريكايي مطرح كردند: اصلاح طلبي تنها راه براي تغيير در ايران است. 🔻 نشريه آمريكايي در يادداشتي تحليلي درباره ميزان موفقيت استراتژي فشار حداكثري آورده است: 🔷 تنها عاملي كه منجر به خواهد شد حمايت از جريانهاي داخلي اين كشور است. اين در حالي است كه استراتژي ترامپ مبني بر فشار حداكثري بر ايران نتيجه اي جز ثبات و بقاي جمهوري اسلامي ايران نخواهد داشت. 🔷 در اين راستا نشریه آمریکایی بلومبرگ تأكيد مي كند كه آمريكا بايد از عناصر داخلي ِ خواهان تغيير حمايت كند. اين نشريه مي افزايد عناصري مانند كه خواهان تغيير قانون اساسي کشور هستند و به دنبال تحديد رهبری، اختیارات و نهادهای زیر مجموعه ايشان هستند بايد مورد توجه ويژه و حمايت آمريكا قرار گيرند. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید. ✅ @kheymegahevelayat
یک مشاور نظامی آمریکایی در طی عملیاتی علیه هسته‌های خاموش داعش در استان نینوای عراق کشته شد. پنتاگون نام این نظامی را که در 10 آگوست(جمعه گذشته) کشته را منتشر کرد: اسکات کوپنهافر (35 ساله) از گردان دوم هنگ عملیات ویژه نیروی دریایی ایالات متحده (Marine Raiders) این نظامی آمریکایی کانادایی به همراه یک نظامی عراقی از نیروهای ویژه SWAT به وسیله یک بمب کنار جاده‌ای کار گذاشته شده توسط داعش در استان نینوا کشته شده‌اند. 🔵 ادمین: حاج عماد 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی #عاکف_سلیمانی» ◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
جدید ترین عکس از شیخ ابراهیم زکزاکی معروف به خمینی آفریقا. براستی شیعه واقعی کیست؟ کسی که با عمل کردن به سیره پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ٢٠ میلیون از جمعیت ١٠٠ میلیونی نیجریه رو شیعه میکنه. یا شیعه واقعی هاشمی رفسنجانی ست که در استخر فرح خدا جان او را میگیرد تا ملت ایران و دنیا بفهمند وی شخصی اشرافی گر بود. #دیپلماسی_خفت_بار_دولت_ایران ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهلم گفتم: +جالبه! گندش از دیشب کم کم داره میزنه بیرون
بعد از تماس عاصف با من یکی درب اتاقم و زد... دیگه از مانتیور نگاه نکردم کی پشت در هست، بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در باز شد دیدم بهزاد هست! گفتم: +بگو بهزاد جان. چیزی شده؟ بیا داخل! بهزاد اومد داخل دفتر در و بست... گفت: _حاجی بررسی کردیم اما ازدواجی که مربوط به این دوتا نام باشه «دکتر افشین عزتی و فائزه ملکی» در هیچ کجا ثبت نشده! چنددقیقه ای از صحبت و توضیحات بهزاد گذشته بود وَ داشتیم یه سری موارد و بررسی میکردیم که عاصف اومد روی خط: _ عاکف___ عاکف/// عاصف عبدالزهرا ! جواب دادم: +چی شده عاصف. _من در مسیر سی و پنج دوازده «به سمت محل استقرار فائزه ملکی در یکی از هتل های تهران» هستم. به رفقا هم خبر دادم آماده باشن، داریم میریم سمتشون. +بسیار عالی... مراقب خودتون باشید. با رعایت تمامیه جوانب مورد نظر، به تعقیب و مراقبت ادامه بدید. تمام. _ دریافت شد.. تمام فوری به بهزاد گفتم بره استعلام بگیره از بچه های فنی و اطلاعاتی مخابرات ادارمون تا شماره ی نامعلوم دکتر افشین عزتی رو بتونیم هرچی سریعتر پیدا کنیم. با یه سری اقدامات فنی و اطلاعاتی و رهگیری های لحظه ای، بچه های واحد مخابرات ضدجاسوسی تونستن خط دوم عزتی رو که کسی ازش خبری نداشت خیلی زود پیدا کنند. پس از بررسی ها متوجه شدند که خط دوم به اسم خودش نبود و به اسم یه افغانی کارگری بود که در ایران زحمت می‌کشیده. در یک جمله بخوام بگم، اونم این هست که، هم گوشی وَ هم سیمکارت، هر دوتاش برای افراد غیر مرتبط بوده. این سیم کارت ، در واقع شماره ای بود که ما ازش اطلاعی نداشتیم وَ تازه فهمیده بودیم که چه خبره. وقتی پیامک ها و تماس ها رو رصد کردیم دیدم به به.. چه گلستانیه !!! حرف های خاص و... که متوجه شدیم قضیه کاملا جدی هست. با اسناد و شواهدی که عوامل ما در خارج از ایران درمورد فائزه ملکی بهمون رسوندن، به این نتیجه رسیدیم این خانوم، در ایران و کانادا به هیچ عنوان ازدواج نکرده بود. پس دوشیزه بود. تقریبا کارمون دیگه از این لحظه شروع شده بود و باید راه درازی رو میرفتیم تا بفهمیم چه خبره. با مجوز قضایی پیگیر شنود مکالمات طرفین شدیم. یه اتاق داشتیم که 24 ساعته تماس های افشین عزتی و فائزه ملکی رو دونفر از بچه های ما رصد_کنترل_شنود و نکته برداری می کردند. یه نکته ای رو بهتون بگم، اینکه مجوز قضایی گرفته شده دلیلش اینه شرعا و عرفا حرام هست و هیچ کسی حق نداره مکالمات شهروندان رو شنود کنه وَ در زندگی خصوصی مردم دخالت کنه. چون سیستم اطلاعاتی جمهوری اسلامی ایران، تنها سیستم اطلاعاتی دنیا هست که همیشه بر اساس آموزه های دینی عمل کرده و احکام شرع اسلامی در اولویتش بوده. حتی رهبری هم بر روی این موضوع تاکید کردند وَ بارها در فرمایشاتشون در دیدار با مدیران اطلاعاتی وزارت و سپاه تکرار کردند که دخالت و سرکِ بی جا کشیدن در زندگی خصوصی مردم توسط نهادهای امنیتی وَ اطلاعاتی شرعا و عرفا حرام و گناه کبیره هست مگر مواردی این چنینی که الان عرض کردم، اونم با مجوز قضایی. برای همین من هم باید با تیمم تموم موارد و رعایت میکردم و اینجا نیاز به مجوز قضایی داشتم. اینم بگم که اینطور نیست به همین راحتی مجوز داده بشه، بلکه توضیحات مورد نیاز و یه سری دلائل و شواهد و اسناد باید نشون داده بشه، سپس مجوز صادر بشه. داشتم میگفتم... پیگیر مجوز شدیم، وَ الحمدلله مجوزها در کمتر از یک ساعت گرفته شد. اون روز که عزتی رفت داخل هتل پیش اون زن، یک ساعت بعد عقیق خبر داد که دوتا سوژه اومدن بیرون و دارن میرن برای خودشون میگردن. اون روز و تا شب به گشتن و تفریح کردن و رستوران رفتن گذروندن که هردوتاشون در تور بچه های اطلاعاتی ما بودن. حوالی ساعت 23 همون شب دکتر عزتی و فائزه از هم جدا شدند، عزتی برگشت خونه ی خودش، فائزه ملکی هم رفت به اقامتگاهش در هتل. رصدگران میدانی ما پستشون عوض شد.. عاصف برگشت اداره و مجددا حدید در نزدیکی منزل افشین عزتی جایگزین عاصف شد.. عقیق هم برگشت اداره وَ 3200 که یک خانوم بود بعد از چند ساعت استراحت، مجددا مستقر شد نزدیک هتل برای رهگیریِ فائزه. وقتی عاصف برگشت اداره یه گزارش نوشت و رفت داخل حسینیه اداره خوابید.. نمی فهمیدم چرا همش میره داخل حسینیه میخوابه.. برام جالب بود. علیرغم اینکه اتاقش تموم امکانات مربوط به خوردن و خوابیدن و... رو داشت اما بازهم بیشتر اوقات میدیدم میره درون حسینیه استراحت میکنه. دنبال این بودم که یه جایی خفتش کنم و ببینم برای چی میره اونجا !!! تا اینکه در یکی از شب ها این کارو کردم. حالا بعدا براتون میگم که چی دیدم و چی شد. طوری که باورم نمیشد. منم دیدم دیگه اونشب کاری ندارم، رفتم خونه. فردا صبح بعد از نماز خوندن نماز صبح راننده اومد دنبالم و برگشتم اداره.