خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هشتاد_و_دو دکمه G «همکف» رو براش زدم، قبل از اینکه
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه
گفتم:
+ تتردد في إرسال الصور على وجه السرعة. *لطفا خییییلی فوری، تاکید میکنم خیلی فوری عکسارو برای من بفرست.
گوشی رو قطع کردم و فوری از طریق یک خط امن با ایران ارتباط گرفتم. بهشون به صورت رمزی گزارش دادم. دو دقیقه بعد دختر شهید حاج احمدالعبیدی به همون ایمیلی که آدرسش و داده بودم بهش، عکسارو برای من فرستاد.
عکس ها رو از طریق یک ایمیل کد دار و امنیتی_محرمانه فرستادم برای یکی از عواملمون در همون عراق تا استعلام کنن ببینند اینا کی هستند. 10 دقیقه بعد بچه های برون مرزی از دفتر ضدنفوذ و ضدتروریسم ایران که در خاک عراق مستقر بودن و دست من توی دستشون بود، نوشتند:
« 100: به حاجیان به خون خفته ی منا سوگند... س.f.آ»
وقتی این عبارت رو بچه ها فرستادند شاخکام تیز شد.. با این رمز تکلیف مشخص بود. مهمان ها از سفارت عربستان بودند. چون اسم منا و آخرشم هم س. F یعنی سفارت نوشته شده بود. فورا لباسم و پوشیدم و زنگ زدم به دختر شهید حاج احمدالعبیدی. جواب که داد گفتم:
+هل ذهب الضيوف إلى غرفة المضيف؟.. *مهمونا اومدند بالا و داخل اتاق میزبان هستند؟
_لا. من المفترض أن ينزل المضيف ويؤكد أنه سيذهب ثم يصعد.. *نه قرار شد میزبان «سوژه ها» بیان پایین داخل لابی هتل اینارو تایید کنند بعدش برن بالا.
+هل يمكنك إعادة ضبط القدرة للوصول إلى المصعد ، وستتوقف الكاميرات عن العمل؟
*آیا میتونی مجددا بری یواشکی برقارو قطع کنی تا مهمونا داخل آسانسور گیر کنند و دوربین هم از کار بیفته؟
_ أنا أحاول جهدي. تلاشم و میکنم.
فورا از داخل کیفم یه خودکار گرفتم گذاشتم توی جیبم... منتظر بودم افشین عزتی از اتاقش بزنه بره بیرون تا من این خودکار شنود جاسوسی رو داخل گلدون کنار درب اتاقشون جاسازی کنم.
اما به لطف خدا و اهلبیت از داخل اتاقم از طریق چشمی در دیدم که دکتر افشین عزتی و نسترن هردوتا باهم از اتاقشون اومدن بیرون و رفتن پایین.. وقتی مطمئن شدم رفتند، بلافاصله از اتاقم خارج شدم. برقا هنوز نرفته بود.. اما من باید عجله میکردم وَ به فکر دوربین و... نمی بودم چون اینا همش حل شدنی بود.
وقتی مطمئن شدم کسی داخل راهرو نیست و همه چیز عادیه، بدون اینکه اثر انگشتم روی دستگیره درب اتاق سوژه ها بمونه، یه کارت قوی و محکم که مخصوص همین کار بود از جیبم کشیدم بیرون و انداختم لای شیار در وَ پشت مغزی و قفلش قرار دادم.. حدود 20 ثانیه ای باهاش وَر رفتم تا موفق شدم بازش کنم.
برای خودم 4 دقیقه وقت قائل شدم تا برم کارو انجام بدم و از اونجا بیام بیرون. بیشتر از این تایم مساوی بود با شکست عملیات وَ یا قتل و شهادت من.
20 ثانیش رفته بود...
تپش قلب گرفته بودم.. همیشه اینطور نبودم، اما گاهی بین عملیات ها واقعا استرسم میرفت بالا.. خیلی وقتم کم بود. هر لحظه ممکن بود سوژه ها وَ مهموناشون سر برسن. خودکار مخصوص شنود و جاسوسی رو از جیبم در آوردم.. یه نگاه به فضای داخل اتاق و ابزارهای داخل اتاق کردم تا ببینم کجا بزارمش بهتره.. میخواستم زیر تخت قرارش بدم اما گفتم شاید لو بره یا نتونم شنود کنم.
چشمم خورد به یک تابلو فرش بزرگی که روی اون اسم #هتل_نورالعباس_عراق و یک آیه کوتاه از قرآن نوشته شده بود. با کفش رفتم بالای صندلی.
دیدم گوشیم یه پیامک اومد.. گوشی رو گرفتم پیام و باز کردم دیدم دختر #شهید_حاج_احمد_العبیدی نوشته...
«لِيس لَديك المَزيدُ مِن الوَقت ذَهبِ فَني الفُندقُ لتَوصيلِ الكَهرباء.. اِنتَهَتِ البطاقَةُ؟
*دیگه وقت نداری. تکنسین فنی هتل رفتن برقارو وصل کنند. کارت تموم شد؟»
جوابی ندادم.. گوشی رو گذاشتم داخل جیبم و مشغول کارم شدم.. تابلو رو کشیدم پایین به پشتش نگاه کردم. پشت تابلوفرش که یه کارتن داشت وَ با سیم مفتول بسته شده بود، کارتونش و با ناخنم جرررر دادم. بلافاصله خودکارو گذاشتم داخل، بعدش کارتن و با چسب پوشوندم.
مجددا تابلو رو خیلی دقیق در همون جای قبلیش گذاشتم.
از صندلی اومدم پایین و با آستینم پاکش کردم. فورا رفتم سمت در. شماره دختر شهید حاج احمد و گرفتم. خطر رو حس میکردم. دختر حاج احمد که جواب داد گفتم:
+أريد أن أخرج من الغُرفَة. میخوام از اتاق بیام بیرون.
_ يرجى الخروج من الغرفة على الفور. لطفا خیلی فوری از اتاق بیا بیرون.
درو باز کردم از اتاق اومدم بیرون. فورا درو بستم رفتم سمت اتاقم. وقتی وارد شدم یه نفس راحت کشیدم.
برقای هتل حالا دیگه وصل شده بود. بلافاصله رفتم دست و صورتم و آب زدم. وقتی اومدم رفتم روی تخت نشستم. گوشیم و گرفتم مجددا زنگ زدم به دخترحاج احمد. تا گوشی رو جواب داد گفت:
_ هل انت بِصِحَة ان شاء الله سبحان.... *حالت خوبه؟ سالم هستی ان شاءالله سبحان؟
همینطور که داشتم با حوله صورتم و خشک میکردم گفتم:
+شکراً حبیبتی. اِمسَحِ الأفلام المُسَجلَة على هذه الساعة. ممنونم دوست من.. لطفا فیلم های این ساعت و حذف کن.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هشتاد_و_سه گفتم: + تتردد في إرسال الصور على وجه ال
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهار
بعد از اینکه تماس من و دختر #شهید_حاج_احمد_العبیدی قطع شد، بلند شدم رفتم از داخل کیفم لب تاپ و گرفتم و روشن کردم.
فورا تجهیزات رو آماده کردم و آماده شنود شدم. مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، اجازه بدید قبل از اینکه متن اتفاقات اون اتاق و مهمونای ناخونده رو بخوام براتون بنویسم، درمورد اون خودکار که شاید براتون سوال شده باشه که چطوری باهاش میشه شنود کرد توضیحات مختصری رو عرض کنم.
این خودکاری که بردم داخل اون اتاق جاسازش کردم، یک خودکار جاسوسی بود و با استفاده از میکروفونی که در قسمت داخلی اون تعبیه شده بود، قادر بود با حساسیت و کیفیت بالایی صدای محیط پیرامونش و ضبط کنه. باتری این خودکار جاسوسی از طریق کابل USB کامپیوتر شارژ میشد وَ میتونست طی 12 ساعت به طور مستمر صداهای اطراف و با کیفیت فوق العاده بالایی ضبط کنه.
البته اینم بگم که این خودکار به درد استفاده برای هر مکانی نمیخوره! اما معمولا یه نیروی امنیتی و اطلاعاتی در موقعیت هایی که نمیتونه وسایل صوتی و یا فیلمبرداری به همراه خودش داشته باشه، گاهی اوقات در مواقع ضروری از این نوع ابزار استفاده میکنه.
از جایی هم که این نوع خودکارها شبیه خودکارهای عادی هست و هیچ دکمه یا علائمی هم برای تشخیص اینکه شیءِ جاسوسی باشه وجود نداره، به نظر خودم و خیلی از کارشناسان امنیتی، این خودکار یکی از ابزارهای مناسب برای شنود بصورت مخفیانه بحساب میاد.
بگذریم...
هدفون و گذاشتم روی گوشم. منتظر بودم وقتی اومدن شروع کنند به صحبت کردن. کم کم سرو کله سوژه ها و مهموناشون پیدا شد! صداهاشون بلند شده بود. باهم میگفتن و میخندیدن. اما هر چی دقت میکردم صدای دکتر افشین عزتی به گوشم نمیخورد. نسترن با زبان عربی با مهمونا حرف میزد و با اون زنی که به همراه اون دوتا مرد اومده بود انگلیسی صحبت میکرد.
اونها مشغول گفتگو بودن، منم مشغول شنود و نکته برداری از صحبتاشون. حدود پنج دقیقه ای از صحبتاشون و گاهی هم سکوت های مشکوکشون گذشته بود. تا اینکه همون زنه که نسترن باهاش به زبان انگلیسی و بعضا عربی حرف میزدو میخندیدن، خطاب به افشین عزتی گفت:
So Madame Ezet, you think of our suggestions that Nastaran told us?
خب جناب عزتی، شما به پیشنهاداتی که نسترن عزیز از طرف ما به شما دادند فکر کردید؟
شاخکام با این حرف تیز شد. منتظر واکنش و صحبت دکتر عزتی موندم. دکتر افشین عزتی کمی مکث کردو گفت:
Yes i thought But what is the guarantee that this will be done?
بله فکر کردم. اما چه تضمینی وجود داره که اینها عملی بشه؟
زنه گفت:
We did our previous promises
به وعده های قبلی خودمون عمل کردیم.
به احتمال قوی منظورش پولی بود که از دبی به حساب همسر افشین عزتی ریخته شده بود.
عزتی گفت:
True, now the debate is different
درسته اما حالا بحث فرق میکنه.
یکی از اون مردها که در جمع بود به زبان عربی گفت:
«ما الفرق؟»
افشین به نسترن گفت این چی میگه؟ نسترن براش ترجمه کرد گفت این آقا میگه «چه فرقی میکنه؟»
افشین گفت:
I gave you important information 10 times and if the Iranian government intelligence system understands, it will be expensive for me, and this is equal to my execution.
من چند بار اطلاعات مهمی رو به شما دادم و اگر سیستم اطلاعاتی حکومت ایران بفهمه، این کارم مساوی هست با اعدام من.
نسترن توسلی صحبت دکتر افشین عزتی رو به عربی برای اون شخص ترجمه کرد.
همزمان صدای دریافت ایمیل گوشی موبایلم دراومد. فورا چک کردم.. از ایران بود. به صورت کد نوشتند:
«12000: یه جک جدید یاد گرفتم درمورد یه زن خارجی، بگم؟»
براشون تیک زدم. یعنی بگو.
نوشت:
«12000: یه روز یه زنه آمریکایی با دوتا مرد همسفر میشه تا برن گردش کنن. اما یه هویی میخورن به یک شهر مذهبی...»
فورا نوشتم:
« 133: ای ددم وای...»
دوزاریم افتاد و منظور بچه هارو گرفتم. خبر جدید و دسته اول بود. فهمیدم این زنی که داره انگلیسی صحبت میکنه یک آمریکایی هست و با سفارت عربستان در عراق ارتباط داره. زنی که تا حالا کشف نشده بود حالا فهمیده بودیم کیه و چرا اینجاست.
پس حدسی که زدم و در جلسه با حاج آقای (.....) رییس تشکیلات و حاج هادی و حاج کاظم مطرح کردم درست بود. پروژه یک پروژه ی کاملا مشترک بین آمریکا و اسراییل و عربستان هست، به اضافه انگلیس.