eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
206 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_هشتاد_و_دو دکمه G «همکف» رو براش زدم، قبل از اینکه
گفتم: + تتردد في إرسال الصور على وجه السرعة. *لطفا خییییلی فوری، تاکید میکنم خیلی فوری عکسارو برای من بفرست. گوشی رو قطع کردم و فوری از طریق یک خط امن با ایران ارتباط گرفتم. بهشون به صورت رمزی گزارش دادم. دو دقیقه بعد دختر شهید حاج احمدالعبیدی به همون ایمیلی که آدرسش و داده بودم بهش، عکسارو برای من فرستاد. عکس ها رو از طریق یک ایمیل کد دار و امنیتی_محرمانه فرستادم برای یکی از عواملمون در همون عراق تا استعلام کنن ببینند اینا کی هستند. 10 دقیقه بعد بچه های برون مرزی از دفتر ضدنفوذ و ضدتروریسم ایران که در خاک عراق مستقر بودن و دست من توی دستشون بود، نوشتند: « 100: به حاجیان به خون خفته ی منا سوگند... س.f.آ» وقتی این عبارت رو بچه ها فرستادند شاخکام تیز شد.. با این رمز تکلیف مشخص بود. مهمان ها از سفارت عربستان بودند. چون اسم منا و آخرشم هم س. F یعنی سفارت نوشته شده بود. فورا لباسم و پوشیدم و زنگ زدم به دختر شهید حاج احمدالعبیدی. جواب که داد گفتم: +هل ذهب الضيوف إلى غرفة المضيف؟.. *مهمونا اومدند بالا و داخل اتاق میزبان هستند؟ _لا. من المفترض أن ينزل المضيف ويؤكد أنه سيذهب ثم يصعد.. *نه قرار شد میزبان «سوژه ها» بیان پایین داخل لابی هتل اینارو تایید کنند بعدش برن بالا. +هل يمكنك إعادة ضبط القدرة للوصول إلى المصعد ، وستتوقف الكاميرات عن العمل؟ *آیا میتونی مجددا بری یواشکی برقارو قطع کنی تا مهمونا داخل آسانسور گیر کنند و دوربین هم از کار بیفته؟ _ أنا أحاول جهدي. تلاشم و میکنم. فورا از داخل کیفم یه خودکار گرفتم گذاشتم توی جیبم... منتظر بودم افشین عزتی از اتاقش بزنه بره بیرون تا من این خودکار شنود جاسوسی رو داخل گلدون کنار درب اتاقشون جاسازی کنم. اما به لطف خدا و اهلبیت از داخل اتاقم از طریق چشمی در دیدم که دکتر افشین عزتی و نسترن هردوتا باهم از اتاقشون اومدن بیرون و رفتن پایین.. وقتی مطمئن شدم رفتند، بلافاصله از اتاقم خارج شدم. برقا هنوز نرفته بود.. اما من باید عجله میکردم وَ به فکر دوربین و... نمی بودم چون اینا همش حل شدنی بود. وقتی مطمئن شدم کسی داخل راهرو نیست و همه چیز عادیه، بدون اینکه اثر انگشتم روی دستگیره درب اتاق سوژه ها بمونه، یه کارت قوی و محکم که مخصوص همین کار بود از جیبم کشیدم بیرون و انداختم لای شیار در وَ پشت مغزی و قفلش قرار دادم.. حدود 20 ثانیه ای باهاش وَر رفتم تا موفق شدم بازش کنم. برای خودم 4 دقیقه وقت قائل شدم تا برم کارو انجام بدم و از اونجا بیام بیرون. بیشتر از این تایم مساوی بود با شکست عملیات وَ یا قتل و شهادت من. 20 ثانیش رفته بود... تپش قلب گرفته بودم.. همیشه اینطور نبودم، اما گاهی بین عملیات ها واقعا استرسم میرفت بالا.. خیلی وقتم کم بود. هر لحظه ممکن بود سوژه ها وَ مهموناشون سر برسن. خودکار مخصوص شنود و جاسوسی رو از جیبم در آوردم.. یه نگاه به فضای داخل اتاق و ابزارهای داخل اتاق کردم تا ببینم کجا بزارمش بهتره.. میخواستم زیر تخت قرارش بدم اما گفتم شاید لو بره یا نتونم شنود کنم. چشمم خورد به یک تابلو فرش بزرگی که روی اون اسم و یک آیه کوتاه از قرآن نوشته شده بود. با کفش رفتم بالای صندلی. دیدم گوشیم یه پیامک اومد.. گوشی رو گرفتم پیام و باز کردم دیدم دختر نوشته... «لِيس لَديك المَزيدُ مِن الوَقت ذَهبِ فَني الفُندقُ لتَوصيلِ الكَهرباء.. اِنتَهَتِ البطاقَةُ؟ *دیگه وقت نداری. تکنسین فنی هتل رفتن برقارو وصل کنند. کارت تموم شد؟» جوابی ندادم.. گوشی رو گذاشتم داخل جیبم و مشغول کارم شدم.. تابلو رو کشیدم پایین به پشتش نگاه کردم. پشت تابلوفرش که یه کارتن داشت وَ با سیم مفتول بسته شده بود، کارتونش و با ناخنم جرررر دادم. بلافاصله خودکارو گذاشتم داخل، بعدش کارتن و با چسب پوشوندم. مجددا تابلو رو خیلی دقیق در همون جای قبلیش گذاشتم. از صندلی اومدم پایین و با آستینم پاکش کردم. فورا رفتم سمت در. شماره دختر شهید حاج احمد و گرفتم. خطر رو حس میکردم. دختر حاج احمد که جواب داد گفتم: +أريد أن أخرج من الغُرفَة. میخوام از اتاق بیام بیرون. _ يرجى الخروج من الغرفة على الفور. لطفا خیلی فوری از اتاق بیا بیرون. درو باز کردم از اتاق اومدم بیرون. فورا درو بستم رفتم سمت اتاقم. وقتی وارد شدم یه نفس راحت کشیدم. برقای هتل حالا دیگه وصل شده بود. بلافاصله رفتم دست و صورتم و آب زدم. وقتی اومدم رفتم روی تخت نشستم. گوشیم و گرفتم مجددا زنگ زدم به دخترحاج احمد. تا گوشی رو جواب داد گفت: _ هل انت بِصِحَة ان شاء الله سبحان.... *حالت خوبه؟ سالم هستی ان شاءالله سبحان؟ همینطور که داشتم با حوله صورتم و خشک میکردم گفتم: +شکراً حبیبتی. اِمسَحِ الأفلام المُسَجلَة على هذه الساعة. ممنونم دوست من.. لطفا فیلم های این ساعت و حذف کن.