خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست پیام دادم به عبدالستار و یاسر و خواهرش تا موقعیتی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_یک
چندثانیه ای مکث کرد گفت:
_حدودا تا دو ساعت دیگه پرنده ی مخصوص سفرهای درون مرزی و برون مرزی خودم در فرودگاه نجف میشینه! الآنم با حاج آقا ایرج مسجدی «از سرداران نیروی سپاه قدس و یکی از بازوهای قدرتمند حاج قاسم، وَ سفیر کنونی ایران در عراق» هماهنگ میکنم تا مراحل ورود شما در کنار یکی از باندهای پرواز و فراهم کنه تا خیالتون جمع باشه!
+خاک پاتم حاجی... خیالم و جمع کردی. دورت بگردم!
_خداحافظت پسرم. میبینمت.
قطع کردم، یه نفس راحتی کشیدم! رفتم داخل ماشین نشستم...
شاید در کمتر از ده دقیقه، گوشیم زنگ خورد. شماره ای نیفتاد و پرایوت «تماسی که شماره ای نداره و نامشخص هست» بود.
بسم الله گفتم و جواب دادم:
+سلام علیکم!
_وعلیکم السلام. خوبید جناب عاکف؟
+ممنونم. بفرمایید.
_مسجدی هستم!
+ارادتمندم حاج آقا.
گفت:
_شماره پلاک ماشین و برام بخونید!!
فوری پیاده شدم و شماره رو براش خوندم!
گفت:
+با ماشین برید داخل محوطه فرودگاه! از درب اصلی وارد بشید و هماهنگ شده. دوتا از امین های بنده به نام حاج رضا زاهدی و علیرضا اکبری همون اطراف هستن! ان شاءالله تا 10 دقیقه دیگه به شما ملحق میشن تا بابت تامین خیالتون جمع باشه! امر دیگه ای هست درخدمتم جوون!
+عرضی نیست! ممنونم بابت هماهنگی فوری! خدا خیرتون بده.
_یاعلی مدد.
قطع کردم! ماشین و روشن کردم باعاصف و نسترن رفتیم سمت درب ورودی که مارو وارد محوطه باند پرواز میکرد! وقتی رسیدیم پلاک ماشین و نگاه کردند. یکی که انگار درجریان بود، به عربی فریاد زد به همکاراش درب و باز کنید برن داخل!
وقتی وارد محوطه شدیم حدود 50 درصد خیالم جمع شده بود..چیزی حدود ده دقیقه بعد دیدم اون دونفری که فرستاده سفیر بودن اومدن! پیاده شدم سلام علیکی کردیم و گفتند «شما داخل ماشین بشین.. ما حواسمون به اطراف هست.»
دوساعت بعد.... فرودگاه نجف!
هواپیمای مخصوص سفرهای رییس تشکیلات رسید و نشست روی باند فرودگاه! وقتی کامل ساکن شد، رفتم با خلبان دیداری کردم و داخل هواپیما و چندنفری که بودن و چک کردم تا خیالم جمع بشه! برگشتم پایین رفتم سمت خودرو! درو باز کردم به عاصف گفتم:
«بلندش کن این دجاله رو !»
_چشم.
ما چون نیروی زن نداشتیم در این ماموریت، وَ به صلاح نبود دیگه بیشتر از این از بنت الشهید استفاده کنیم؛ برای همین مجبور بودیم با رعایت شرع، خودمون متهم رو از خاک کشور عراق به خاک ایران منتقل کنیم.
به نسترن گفتم:
+داریم میریم همون جایی که باید بریم. خوب گوش کن ببین چی میگم.
حرفم و قطع کرد گفت:
_شما گوش کن ببین من چی میگم.
از این حرفش یه لحظه خندم گرفت، نگاهی به عاصف کردم، مجددا نگاهی به نسترن... به حالت مسخره کردن گفتم:
+به به.. به به ! حداقل لحظه آخر یه حرفی زدی دلمون باز شد. خب مادر بزرگ، بفرمایید ببینم چی میخواید بگید.
آروم ولی با تهدید گفت:
_پامون به ایران برسه، میفهمی من کی بودم و کی هستم.. خودتون به زودی آزادم میکنید.
+حرفت تموم شد؟
جوابی نداد و سکوت کرد.. گفتم:
+حالا تو خوب گوش کن ببین من چی میگم. هر کی هستی باش. هر نکبتی در هر مقام و رتبه ای که در ایران پشتته، بزار باشه. اما این و خوب توی گوشت فرو کن ! اگر تو نسترن توسلی هستی، منم عاکف سلیمانی هستم که شاخ آدمایی رو در ایران خوابوندم که تو وَ اون کسانی که پشت سرت قرار دارن و حامی تو در بحث نفوذ هستن، در مقابلش صفر هستید وَ پشیزی هم ارزش ندارید.
_باشه. خواهیم دید.
+آره.. خواهیم دید.. شاهنامه آخرش خوشه. پروندت و داخل ایران برات باز میکنم.. اینجا نمیخوام حرفی بزنم بهت. اونوقت من بهت میگم کی بودی و کی هستی و چه سرنوشتی در انتظارته.
_مشخص میشه.
+حرف آخرم از این لحظه تا ایران فقط یک کلمه هست ! خانوم نسترن توسلی به تموم مقدساتم قسم میخورم اگر دست از پا خطا کنی، به شرافتم قسم میخورم میزنمت. میزنمت و زجر کشت میکنم. نمیزارم خودکشی کنی، نمیزارم حرکت اضافی کنی، اما حواست باشه، کوچیکترین اشتباهی ازت سر بزنه، زجر کشت میکنم. کاری میکنم از زنده موندنت پشیمون بشی.
عاصف نسترن و از ماشین پیاده کرد! اجازه ندادم کسی سمت ما بیاد! از اون دوتا فرستاده سفیر بابت زحماتشون تشکر کردم، گفتم «این ماشین و ببرید سفارت تا سر فرصت از ایران بهتون بگیم چیکار کنید!»
با عاصف و نسترن از پله ها رفتیم بالا! داخل هواپیما نشستیم خیالم جمع شد! خودم نشستم کنار نسترن توسلی! نیم ساعت بعدش از فرودگاه نجف بلند شدیم و پرواز کردیم سمت ایران!
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat