eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
38.3هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.6هزار ویدیو
239 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پانزدهم تقریبا یک ساعتی از اذان گذشه بود که نشسته بودم
یه مقدار از متن اون استعلامی که پناهی برام فرستاد روی کارتابلم، واستون اینجا می نویسم: نام: مبین / نام خانوادگی: ن... / متولد: 1364 / دارای مدرک فوق دیپلم از دانشگاه آزاد تهران در رشته حسابداری / نام پدر:ع.ن / شغل پدر: مشاور وزیرِ [ ..... ] / وضعیت تاهل : مجرد / نام برده دارای چندمورد سوء سابقه کیفری می باشد که عبارتند از: فروش مواد مخدر، فروش مشروبات الکلی به بعضی از دختران و پسران جوان، وَ همچنین فروش قرص های روان گردان، سرقت از کیف بعضی مشتریان در کافه شخصی خود به بهانه های مختلف، شرب خمر و عربده کشی در معابر عمومی و ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم، استفاده بیش از حد مشروبات الکلی و نوشاندن آن به سه دختر وَ همچنین ارتباط نامشروع با آن ها در حالت مستی؛ گزارش پزشکی قانونی حاکی از این است مورد اول در تاریخ 5/2/1394 و مورد دوم در تاریخ 3/6/1394 و مورد سوم سه روز قبل از گزارش فعلی که تقدیم معاونت ضدجاسوسی می شود بوده است، فلذا سه مورد باکره بوده اند وَ پرونده در حال حاضر در جریان است، که شخص مورد نظر با صلاحدید مراجع قانونی با وثیقه ی 800 میلیونی آزاد می باشد. در پرونده مربوط به این سه دختر جوان، وقتی دختران از حالت مستی خارج شده اند، وَ هوشیار گردیدند از شخص مذکور «مبین. ن» شکایت کرده اند. مبین.ن بواسطه پدر و عموی خود وَ همچنین با دادن رشوه به برخی افراد، از مجازات هایی که تاکنون برای او در نظر گرفته شده؛ جلوگیری شده است. لازم به ذکر است پدر وی ع.ن سه ماه قبل به دلیل گرفتن رشوه و دادن اسناد محرمانه توسط ( ...... ) دستگیر و از مسئولیتی که داشته است، عزل شده است!! ع.ن در حال حاضر در زندان اوین، وَ در بند ( ... ) بازداشت می باشد. ع.ن وابسته به حزب منحله مشارکت است، وَ علیرغم اینکه دربازداشت به سر میبرد اما از طریق تلفن، مشکلات فرزندش را برطرف میکند وَ با بعضی مسئولین ارتباط میگیرد که به برخی از این مسئولین تذکرات و اخطارهای کتبی و شفاهی لازم داده شده است. لازم است حضرتعالی درجریان باشید که مسئولینی که از ع.ن رشوه دریافت کرده اند همگی توبیخ و راهی دادگاه شده اند. و الی آخر.... سرتون و درد نیارم. تلفن و گرفتم، زنگ زدم به بهزاد. گوشی رو که گرفت بهش گفتم: + + یه تماس میگیری با اماکن و تعزیرات و هرجایی که این مسئله بهش مربوط میشه. یه استعلامی هست که میفرستم کارتابلت. مربوط به همون کافه دار میشه. پرینت بگیر، با مجوزات قانونی و قضایی با نهادهای مربوطه هماهنگ کن بهشون بگو فوری پلمپش کنن. اگر کسی اون و بخواد باز کنه، یا اقدام غیرقانونی کنه، حالا میخواد هر کسی باشه، اون آدم با من طرفه. _چشم حاج عاکف. +بهزاد؟ _جانم حاجی؟! +تاکید میکنم، اون کافه برای همیشه باید جمع بشه. چون شده خونه فساد یه عده! تا یک ساعت دیگه باید اونجا پلمپ بشه. پلمپ نشه، همه رو بیچاره میکنم. حتی خودت و. _حتما حاجی خیالتون جمع باشه. +قطع کن بیفت دنبال کار. ببینم چه میکنی. تماس که قطع شد، یه سر رفتم بالا پیش یکی از بچه های سایبری. سه تا کار مهم در درستور کار قرار داده بودم که باید انجام میدادن. یک ساعت و خرده ای از جلسه من با بچه های سایبری ضدجاسوسی گذشته بود که تصمیم گرفتم بحث و جمعش کنم تا به امور دیگه ای برسم.. بعد از اتمام اون کارها، مجددا برگشتم دفتر. پنج دقیقه مونده بود به ساعت 10 صبح تلفن دفتر زنگ خورد. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بعد از اینکه عاصف رفت، موبایل شخصیم و روشن کردم. پیامک مادرم و روی گوشیم دیدم. شماره بی بی کلثوم و برام فرستاده بود. فورا تماس گرفتم با بی بی کلثوم. جواب داد: _سلام. بفرمایید. +سلام و هزاران ارادت مادر. احوال شما چطوره. خوب هستید ان شاءالله. _الحمدلله. +سلیمانی هستم مادرجان. _کدوم سلیمانی؟ +محسن هستم حاج خانوم. پسر شهید علی سلیمانی. همونی که همسایه روبروییتون هست توی سوادکوه. _چطوری پسرم. خوبی؟ مادر خوبه؟ خواهرات و دادشت خوبن؟ +فدای شما بشم حاج خانوم دست بوس شماییم. خدا پسر شهیدت و همنشین امام حسین قرار بده. آخرشم برای من دعا نکردی که شهید بشم... یادت باشه هاااا !! _خندید گفت: _ان شاءالله همیشه زنده باشی. پات بهتر شده؟ +خداروشکر. فعلا قاچاقی زنده ایم بی بی! رفتم سر اصل مطلب و بهش گفتم: +حاج خانوم، غَرَض از مزاحمت، اون دختر خانومی که منزل شما مستاجر بود و لطف میکردید بهشون غذا میدادید برای من می‌آوردند، همون خانومی که عینک های رنگی میزدند... اومد وسط حرفام و خندید، گفت: _چیشده؟ چشمت و گرفته؟ عین لاستیک ماشین که پنچر میشه و وا میره، منم وا رفتم... گفتم: +نه حاج خانوم، آخه این چه حرفیه! خندید و گفت: _پس چیشده! راستی اگر خوشت اومده حتما به من بگو. منم جای مادرت. دختر خیلی خوبیه! زیر لب گفتم الله اکبر. چه گیری داده این بی بی...گفتم: +حاج خانوم، میشه شماره تماس، یا راهی که بتونم پیداش کنم و بهم بفرمایید؟ _میخوای خودت بری سراغش؟ تو مگه مادر نداری؟ خجالت بکش! از سادگی این مادر شهید خنده م گرفت، گفتم: +حاج خانوم، دورت بگردم! دو دقیقه صبر کن من توضیح بدم! _خب بگو! ترسیدم بگم گوشیش توی ماشینم جا مونده، چون ممکن بود گیر بده چرا توی ماشین تو جا مونده و مگه سوارش کردی و...؟  گفتم: +این خانوم ظاهرا دانشجو هستند، منم یک سوال علمی و تخصصی داشتم، احتمالا ایشون میتونن کمکم کنند! _باشه پسرم. صبر کن برم دفترچه تلفن و بیارم بهت بگم شماره هاش چنده! چون ازش دو سه تا شماره دارم! چنددقیقه ای طول کشید تا شماره ها رو پیدا کنه. شماره ها رو خوند یادداشت کردم و با حاج خانوم خداحافظی کردم. با شماره ها تماس گرفتم، اما خاموش بود. بلند شدم رفتم از توی کیفم موبایل همون خانوم و گرفتم و از دفترم خارج شدم، یه راست رفتم سمت حفاظت! نزدیک درب اتاق یکی از بچه ها که رسیدم، پشیمون شدم و برگشتم دفتر خودم. زنگ زدم به عاصف اومد. بهش گفتم: +این گوشی رو میگیری میبری، قفلش و باز میکنی برام میاری! _چشم. ان شاءالله خیر باشه! +امیدوارم... عاصف رفت، نیم ساعت بعد اومد. رمز سیمکارت و زد و گوشی رو باز کرد! ازش رمز سیمکارت و گرفتم، مجددا گوشی رو خاموش کردم تا از اداره خارج بشم و روشنش کنم. یادمه اون روز خیلی کار داشتم و حوالی ساعت 6 غروب بود که داشتم با آقا احد راننده‌م میرفتم خونه!! بهش گفتم: «احدجان، هرجا فروشگاه موادغذایی دیدی بزن کنار، تا یه کم خرت و پرت بگیرم.» به مسیر ادامه دادیم تا اینکه رسیدیم به یک هایپر بزرگ. پیاده شدم رفتم داخل فروشگاه. مشغول خرید یه سری اقلام مورد نیاز شدم. چون شب قبلش، یه هویی، با اون خانوم مشکوک روبرو شدم و نتونستم چیزی بخرم. تا جایی که یادمه، حتی در زمانی که همسر مرحومه ام در حیات بود، وَ حتی حالا که دارم برای شما مینویسم، این خصلت و دارم که وقتی میرم فروشگاه، حداقل برای 15 روز بعدخرید میکنم. چون وقت اینکه دائم برم فروشگاه بچرخم و ندارم و بدم میاد! کلی وسیله ریختم توی سبد. همینطور که مشغول خرید بودم، گفتم یه زنگی هم به احد بزنم بهش تعارف بزنم ببینم چیزی میخواد یا نه! داشتم باهاش حرف میزدم که گفت نه چیزی نیاز نیست و زحمت نکشید، همینطور که چشمم به بیرون بود، یه هویی دیدم یه خانومی با عینک رنگی، دستکش مشکی، شال مشکی، چکمه تا زانو و... وارد فروشگاه شد. جلل الخالق... بازم همون...  با خودم گفتم خدایا، چرا هرجایی میرم اینو میبینم!!! چرا عین اَجَلِ معلق یه هویی جلوی من سبز میشه! داشتم با خودم حرف میزدم که فوری روم و برگردوندم. اونم رفت مشغول خرید شد. میخواستم برم بابت گوشی بهش بگم، اما پشیمون شدم! میخواستم فورا از فروشگاه خارج بشم، اما بازم منصرف شدم! تصمیم گرفتم با رعایت فاصله وَ حفظ تمام جوانبی که مدنظرم بود، زیر نظر بگیرمش تا ببینم چه خبره! زنگ زدم به احد، بهش گفتم بیاد توی فروشگاه پشت قفسه چهار! وقتی رسید، کارت عابر بانکم و بهش دادم و گفتم: +اینا وسیله هایی هست که گرفتم، بگیر ببر صندوق حساب کن. بعدش زحمت بکش ببرش توی ماشین. منم تا چنددقیقه دیگه میام! این پلاستیکی هم که توش گوشت هست و کمی تنقلات، برای خونه خودته. _چشم آقا! ولی چرا این کار و کردید. من راضی به زحمتتون نبودم. نیازی نبود. +لا اله الا الله... برو. تو فقط برو. الآن کلی کار داریم. بدو ببینم!