فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺روح الله زم:
💬 من در سال ۸۴ رئیس بخش جنگ روانی ستاد آقای #هاشمی بودم.
حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
17.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بسیار_مهم
🔸 چگونه همهی پستهای شما در توئیتر و فیسبوک توسط مرکز فرماندهی مانیتورینگ #اسرائیل رصد میشود؟
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺🎥 روایت مسئول فنی آمدنیوز از تیم حفاظت #روحالله_زم در #فرانسه:
▪️روح الله زم دقیقا مانند یک رئیس جمهور جابجا می شد!
▪️۳ مامور #پلیس تا بن دندان مسلح از او محافظت می کردند!
ادمین: حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥رمزگشايي جعبه سياه دشمن "روح الله زم" از زبان خودش
اعترافات جدید روح الله زم
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
نظر یکی از مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت درمورد مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم نظرات شما عزیزان ز
اینم نظر یکی از مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت
😁
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_بیست_و_سه ادامه دادم گفتم: +چون همینجوریشم ما د
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_بیست_و_چهار
متنی که باید میدادم به روابط عمومی اداره تا برسونه به صدا وسیما، نوشتم تا همون شب بره روی آنتن و توسط گوینده خبر ایراد بشه. بدون اینکه اسمی از نهاد اطلاعاتی خاصی در ایران ببرم، نوشتم:
بسمه تعالی
دکتر افشین عزتی دانشمند اتمی کشور ایران ربوده شد.
سربازان گمنام امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف پس از چند هفته بررسی های دقیق و کارشناسی وَ همچنین فنی و اطلاعاتی در 24 ساعته از شبانه روز موفق شدند سرنخ های دقیقی از ربوده شدن آقای دکتر افشین عزتی دانشمند اتمی کشورمان ایران که چندهفته ی قبل ناپدید شد به دست بیاورند.
این دانشمندبرجسته ایرانی، چندهفته ی قبل به مناسبت ایام اربعین حسینی به زیارت سیدوسالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین رفت، اما ناگهان ناپدید شد و تا این لحظه سرنوشتش در هاله ای از ابهام قرار دارد.
مسئولین امنیتی و اطلاعاتی کشورمان اعلام کردند طی رصدهای دقیق و پیچیده درون مرزی وَ برون مرزی که متشکل از یک تیم زبده از سربازان گمنام امام زمان عج الله بوده است، با بررسی های تکمیلی وَ همچنین وجود اسناد و مدارک و سرنخ های دقیق پیرامون این موضوع به این نتیجه رسیده اند که این دانشمند برجسته کشورمان توسط افسران اطلاعاتی سرویس جاسوسی آمریکا در عراق ربوده شده وَ به آمریکا منتقل شده است.
با سرنخ های به دست آمده، به دشمنان این ملت هشدار میدهیم که پیچیدگی عملیات ها و اسامی مستعار و متعدد رمزآلود ، وَ پشتیبانی های همه جانبه ی مثلت ترور و ربایش و جاسوسی یعنی آمریکا و انگلیس و اسراییل و بعضی کشورهای مرتجع منطقه حاشیه خلیج فارس که محور شوم غربی عِبری عربی را تشکیل میدهند هم نمیتواند تروریست ها را از کمین چشم های بیدار سربازان گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در دستگاه اطلاعاتی و امنیتی کشور مصون بدارد و به مردم عزیز کشور بزرگ ایران قول میدهیم که تلاش های فرزندانشان در بخش ضدجاسوسی به زودی به ثمر خواهد نشست و دلشان را شاد خواهیم کرد.
چندنکته لازم به ذکر است:
فرزندان جمهوری اسلامی ایران هیچ گاه دشمنی مثل شوم ترور و ربایش را از یاد نخواهند برد.
دوم اینکه با افتادن نقاب ترور و ربایش، جمهوری اسلامی ایران خود را محق پیگیری این موضوع در مجامع بین المللی و عمومی میداند.
والسلام علیکم.
پی نوشت: پخش کلیپ مورد نظر بدون ادیت توسط صدا و سیما.
متن و با سربرگ واحد خودمون نوشتم، پلمپ امنیتی کردم ، بعدش دادم به بهزاد که اومده بود اداره، تا بگیره ببره بده روابط عمومی اداره خودمون و بعدش هم برسونن دست بچه های صداوسیما.
غروب ساعت 6 بود رفتم خونه. وقتی رسیدم تمام وقتم و گذاشتم برای همسرم. دو ساعتی رو باهاش حرف زدم تا شادش کنم. چشمم افتاد به ساعت که عقربه هاش نزدیک به 20:30 شده بود.
تلویزیون و روشن کردم ، خبرو دنبال کردم دیدم خداروشکر اون شب از 20:30 پخش شد. نیم ساعت بعدش از خبر 21:00 هم جزء چهارمین خبر بود که رسانه ای شد. خبر مثل موشکایی که زدیم به دیرالزور سر تکفیری ها و اقلیم کردستان عراق سر و صدا کرد. انقدر خبر موفقیت آمیز و مهم بود که تبدیل به یک بمب رسانه ای شد و در کل ایران و بعضی رسانه های خارجی و منطقه ای سر و صدا کرد.
ساعت 21:30 بود که به عاصف زنگ زدم.. چندتا بوق خورد جواب داد.. تا جواب داد دیدم میخنده، گفت:
_ سلام. به به.. به به.. چه کردی.
+سلام عاصف خان! چطوری؟
_خوبم! آقا زدی ترکوندیشون.
+کار ما ترکوندنه دیگه..کجایی؟
_اومدم یه سر به پراید سفید بزنم ببینم چخبره.
+امشب میام اونجا.. بمون کلی کار داریم.
_الآن کجایی؟
+منزل.
_باشه.. پس ما منتظر شما می مونیم.
قطع کردم. مشغول خوردن میوه بودم که مادرم و خواهرم حسنا با دخترش اومدن خونه ما ، دیگه خیالم از بابت فاطمه جمع شد. چنددقیقه ای رو با خواهر زادم آلاء بازی کردم، بعدش وسیله هام و گرفتم رفتم سمت 4412.
وقتی رسیدم جلوی درب 4412 رفتم ریموت و بزنم دیدم درب خونه امن باز شد. نور ماشینم مستقیم میخورد به صورت همون کسی که درو باز کرد. دقت کردم دیدم عاصف هم پشت سرشه.. عاصف اومد جلو درو باز کرد، بعد رفت کنار تا با ماشین برم داخل. اون شخصی که همزمان با ریموت زدن من درو باز کرد تا بره کسی نبود جز حاج هادی.
با خودم گفتم باز اومده اینجا چه قِشقِرِقی به پا کنه خدا میدونه. اسلحم و گوشی هامو که کنار کیفم روی صندلی عقب بود گرفتم گذاشتم داخل کیف، همینکه خواستم پیاده بشم از آیینه ماشین دیدم حاج هادی داره به عاصف دست میده خداحافظی میکنه تا بره. همزمان که داشت میرفت یه نگاهی هم به سمت ماشین من کرد. پیاده شدم رفتم سمت پله ها تا برم بالا، دیدم که عاصف مشغول بستن در هست.. ایستادم تا بیاد با هم بریم بالا.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_بیست_و_چهار متنی که باید میدادم به روابط عمومی ا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_بیست_و_پنج
عاصف که درو بست، اومد سمت من سلام علیکی کردیم و گفتم:
+حاج هادی چرا رفت؟
_نمیدونم. برات سلام رسوند!
+ساعت چند اومده بود اینجا؟
_40 دقیقه قبل. این چندوقت هم که شب ها اینجا نبودی، می اومده سر میزده.
+من تازه داشتم ریموت و میزدم درب حیاط باز بشه بیام داخل، چشمم افتاد به این هنگ کردم. سابقه نداشت وقتی میخواد بیاد اینجا به من خبر نده.
_آخرین بار کی بود؟
+آخرین بار 5 شب قبل بود.
_یعنی جمعه غروب.
+آره..
_از جمعه تا الآن که چهارشنبه هست 3 بار اومده.
+که اون سه بار، من نبودم.
_عاکف جان چیزی شده که ما خبر نداریم؟
+نه عاصف.. بریم بالا.
رفتیم بالا و همون طبقه اول نشستم. دیگه اتاق خودم نرفتم.. با بچه ها جلسه تشکیل دادم. یه سری توصیه هایی رو به میثم و خانوم افشار کردم که حواسشون باشه. بهشون سپردم رسانه های بیگانه رو 24 ساعته رصد کنند وَ هر خبری که از رسانه های آمریکا و رژیم جعلی اسراییل منتشر میشه رو اگر تصویری هست ضبط کنند برام بفرستند وَ اگر از نشریات و سایت های خبری هست، برام پرینت بگیرن تا بررسی کنم.
دو روز بعد منزل شخصی...
حدود ساعت 5 و نیم صبح بود که نمازم و خوندم، داروهای همسرم و دادم بعدش راننده اومد دنبالم سوار ماشین شدم رفتم سمت 4412. وقتی رسیدم گزارشات بچه های تیم رو مطالعه کردم. طبق گزارشاتی که به دستم رسیده بود، این پالس و میداد که یک جنگ زیر پوستی رسانه ای آغاز شده. از طرفی عوامل ما در آمریکا گزارشات سری خودشون رو از طریق کاملا امن به ما در ایران میرسوندن. چندساعتی رو مشغول کارای مربوط به این پرونده و یه پرونده دیگه شدم.
ساعت 9 صبح بود که دیدم تلفن زنگ میخوره.. بچه های طبقه پایین بودن.. گوشی رو برداشتم جواب دادم:
+جانم.
_حاجی سلام.
+وَ علیکم.
_از دفتر حاج آقا کاظم تماس گرفتند پشت خط هستند؟
+خب.
_مسئول دفترشون تماس گرفتن، گفتند حاجی میخواد با شما حرف بزنه.
+چرا توضیح میدی پس؟ معطل نکن..سریع وصلش کن.
چندثانیه بعد وصل شد. مسئول دفتر حاج کاظم بود گفت:
_آقا عاکف سلام. از دفتر حاج کاظم تماس میگیرم.
+جانم. بگو داداش.
_حاجی خیلی فوری میخوان شمارو ببینن. گفتند تلفنی هم مقدور نیست. ضمنا حاج اقا دستور دادن به آقا عاصف هم بگید بیاد..
+سلام برسونید خدمت حاج آقا ! اطاعت امر میشه.
_حالا بهم بگید تا کی میاید؟
+تا کِی بیام؟
_همین الان راه بیفتید.
+باشه.. یاعلی.
تلفن و قطع کردم، به عاصف گفتم آماده بشه بریم اداره. فوری رفتیم پارکینگ 4412، یه موتور گرفتیم سوار شدیم رفتیم سمت اداره.
یک ساعت بعد دفتر معاونت کل/ ساختمان اداره مرکزی در تهران...
با عاصف وارد اتاق مسئول دفتر حاج کاظم شدیم و هماهنگ کرد، حاجی هم اومد درب و باز کرد، من خیال کردم باید بریم داخل اما اومد بیرون در و بست بعد رو کرد به من و عاصف گفت: «بریم بالا دفتر رییس... الان منتظرمونه.»
با عاصف و حاج کاظم رفتیم دفتر ریاست.. مسئول دفتر رییس تشکیلات هماهنگ کرد بهش گفت:
« حاج آقا سلام.. معاونتون کاظم آقا و دوتا از بچه های واحد ضدجاسوسی عاکف سلیمانی و عاصف عبدالزهرا اومدن. »
رییس هم از داخل درب و باز کرد سه تایی رفتیم داخل اتاقش. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه، نشستیم دور یه میز، بعد از توضیحات درمورد یه سری مسائل و کارها مسیر صحبت و برد سمت پرونده افشین عزتی.. رییس بهم گفت:
_عاکف ، تا کی میخوای نسترن و نگه داری؟
+راستش حاج آقا میخواستم امروز برم بازجوییش کنم.
_آره باباجان ، بگیرید زودتر بازجوییش کنید.
رییس یه هویی ساکت شد..انگار ذهنش مشغول چیزی بود! حاج کاظم نگاهی به رییس کرد و از فرصت استفاده کرد به من گفت:
_آقا عاکف، از زمانی که خبر رسانه ای شده، هم بنده، هم شخص حاج آقا، از وزارت خارجه وَ دفتر ریاست جمهوری تحت فشاریم. دائم دارن با ما تماس میگیرن. امروز هم قرار هست دبیر شورای عالی امنیت ملی با حاج آقای (........) و حجت الاسلام (.......) جلسه بزارن. سریعتر قال قضیه رو بکنید. ما یه سری توضیحاتی رو به ریاست جمهوری و وزارت خارجه ارائه دادیم تا علی الحساب دست از سرمون بردارن اما تو میدونی، نسترن پشتش به خیلیا داخل ایران گرمه! برای همین تحت فشاریم.
رییس که لحظاتی سکوت کرده بود گفت:
_آقا عاکف ما طبق برنامه ای که شما ارئه دادید و دبیر شورای عالی امنیت ملی هم موافقت کردند داریم میریم جلو.
+جسارتا مگه بد بوده؟
_خیر. اما حاشیه های زیادی داره. میخوام فشار از روی ما برداشته بشه. با یکی از کارشناسان سازمان که از مشاوران من هستند، چیزی حدود دو ساعت قبل در حضور حاج کاظم وَ پیش از اومدن شما برای این جلسه، مشورتی داشتم. اما یه چیزی که امروز در بررسی ها بهش رسیدیم و متوجه شدیم، اونم این هست که این پرونده نشتی های بدی داره.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_بیست_و_پنج عاصف که درو بست، اومد سمت من سلام علی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_بیست_و_شش
چیزی نگفتم... سرم و انداختم پایین به حرفش فکر کردم.. نمیدونم به چی رسیده بود.. اما شک نداشتم نظراتمون به هم نزدیک بوده.. رییس ادامه داد و با تاکید گفت:
_بگردید این حفره رو پیدا کنید.
گفتم:
+به پایین تر ازمن رجوع نکنید.
رییس که توقع چنین حرفی رو در جمع نداشت، انگار یه هویی شوکه شد.. تاملی کردو نگاه یک ثانیه ای به حاج کاظم کرد بعد مجددا من و نگاه کرد گفت:
_من به تک تک شماها اطمینان دارم. هم کاظم و هم شما. خودمم درجریان ریز و درشت اتفاقات این چندماه اخیر پیرامون این پرونده هستم.
بعد از این حرف رییس، حاج کاظم گفت:
_آقا عاکف، بگرد اون آدم و پیدا کن. ببین چطور فلان آدم در نهاد ریاست جمهوری فهمیده که نسترن توسلی دستگیر شده.
گفتم:
+از اون روزی که از عراق اومدیم سوال منم هست، اما شما بهم اجازه ندادید وارد این موضوع بشم! چون خیلی جاها دست من و بستید.
_الآن وقتشه! دستت و باز میزارم.
نگاهی به عاصف کردم، دیدم عاصف سرش پایینه و انگار فقط داره گوش میده. گفتم:
+خدمت شما دو بزرگوار باید عرض کنم، از اینکه نسترن توسلی در بازداشتگاه اداره هست، فقط همین تیمی که در 4412 مستقر هست باخبره، اونم نه همشون، بلکه سه نفر.
اون سه نفرو اسم نیاوردم.. چون رییس و حاج کاظم میدونستن!
رییس گفت:
_بابت نسترن شدیدا تحت فشاریم که باید آزاد بشه.
+خب آخه اون شخصی که در اون نهاد هست، چه سر و سری میتونه با این زنه داشته باشه؟
گفت:
_بچه ها بررسی کردند، الحمدلله خودش پاک و سفید ارزیابی شده، اما بحث اینجاست که چه کسی این خبر و داده به اون آدم؟ آخه گزارشات و اخبار موثقی که امروز بهمون رسیده حاکی از این هست که پسر اون شخص، از طعمه های نسترن بوده.
کمی فکر کردم، سعی کردم فقط تمرکز کنم. شاید حدود دو دقیقه همه سکوت کردیم.. فضای سنگینی در جلسه حاکم بود...گرمم شده بود.. از رییس اجازه خواستم برم سر یخچال دفترش یه نوشیدنی بردارم!! منم که شاه باشه خان باشه مدیون شکمم نیستم! رفتم یه آب میوه گرفتم و خوردم، بعد کمی داخل اتاقش قدم زدم.. رییس و حاج کاظم داشتند باهم آروم صحبت میکردن.. مجددا رفتم روی صندلی پشت میز نشستم.. سرفه ای کردم و رییس گفت:
_خب! میشنوم...
گفتم:
+تحلیل اول من این هست که یه نفر از داخل تشکیلات ما با پسر اون شخص در نهاد ریاست جمهوری در ارتباط هست. تحلیل دوم من این هست، اونی که داره این کار و از داخل سیستم ما انجام میده، یه گند بزرگی زده که دستش زیر ساتور دشمن هست و مجبوره به سیستم خیانت کنه! شاید هم جزء طعمه های نسترن بوده، یا بخاطر اینکه به ما ضربه بزنه، گرای این زن رو به پسر فلان آدم که در نهاد ریاست جمهوری هست داده تا اون شازده پدرش و تحت فشار قرار بده که ما این و آزادش کنیم.
رییس خودکارش و یه هویی زد روی شیشه میز، گفت:
_به روح رسول الله، به این عمامه و لباس رسول الله که روی سرو تن من هست، بیشرف و خائن هستم اگر ذره ای کوتاه بیام.
اولین بار بود که میدیدم رییس تشکیلات ما یه هویی اینطور بر افروخته میشه... گفتم:
+حاج آقا آروم باشید لطفا.. هنوز اتفاقی نیفتاده که. من و بچه هام قسمت نشت اطلاعات و پیدا میکنیم. خیالتون راحت. نیاز نیست عصبی بشید! از این مسائل در امور امنیتی زیاده.. اولین بار نیست که! شما الحمدلله تجربتون بیشتر از ما هست!
رییس بلند شد.. معلوم بود عصبیه.. دستش و انداخت پشت کمرش و قدم میزد دور اتاقش.. میگفت:
« آزادش کنم؟ هه.. به همین خیال باشن. »
یه هویی همونجا ایستاد و برگشت روش و کرد سمت من و با جدیت تمام بهم نگاه کرد گفت:
_عاکف! برو پیداش کن اون حروم لقمه ای رو که داره به این کشور خیانت میکنه. سه روز بهت وقت میدم برای اینکه پیداش کنی. چندوقت گذشته اما نتونستید کاری کنید! اون و پیداش کنید تا خودم وسط میدون همین اداره ببرمش بالای چوبه دار !! تا درس عبرتی بشه برای همه!
گفتم:
+چشم حاج آقا.. خیالتون جمع باشه. شما نگران نباشید. عصبی نشید. براتون خوب نیست.. برای قلبتون ضرر داره.. شما سال قبل جراحی شدید!
گفت:
_نسترن و میخوای چیکارش کنی؟
+خواستم امشب برم بازجوییش کنم که الآن میرم تا خیال شماهم جمع بشه.
حاج کاظم اومد وسط بحث گفت:
_عاکف جان، سریعتر بازجوییش کن، بعدشم گزارشات و بنویس ببر بده هادی امضاش کنه و بیارن دفترمن، تا بدم خدمت حاج آقا.
+چشم آقا. حتما.
_طبق فرمایش حاج آقای ( .... ) که الآن فرمودند، شما سه روز بیشتر وقت نداری که باگ این پرونده رو کشف کنی! پس دست بجمبون باباجان.
+اونم به چشم.
حاج آقای «....» به سیدعاصف عبدالزهرا گفت:
« در غیاب عاکف، فقط تو میتونی این زن و بازجویی کنی. 24 ساعته سه تا بازجویی دو الی سه ساعته انجام میدی. میخوام شما دوتا زیر و بمِ این زنه رو دربیارید که چه غلطایی انجام داده. »
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_بیست_و_شش چیزی نگفتم... سرم و انداختم پایین به ح
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_بیست_و_هفت
سیدعاصف عبدالزهرا گفت « چشم. خیالتون جمع. »
رییس به من گفت:
_از آمریکا چه خبر؟
گفتم:
+صبح که بودم 4412 گزارشات منابعمون از آمریکا دال بر این هست که افسران اطلاعاتی آمریکا سوژه رو منتقل کردن به سمت آریزونا که در یکی از ایالت های منطقه غرب آمریکا قرار داره.
_وضعیت عواملمون چطوره؟
+خیلی اونجا دستشون بسته هست. واقعا خدا داره بهشون کمک میکنه.
رییس اومد نشست، یه لیوان آب خورد، بعد نگاهی به عاصف و حاج کاظم کرد.. سرش و انداخت پایین با نگرانی گفت:
_خدا کنه با این باگی که وجود داره سوخت نرن.
گفتم:
+نگران نباشید.. خدابزرگه! نیروهای کار بلدی هستند. با بیست سال تجربه اطلاعاتی در خارج از ایران.
سرش و آورد بالا نگام کرد گفت:
_عاکف جان میترسم بچه ها لو برن اونور.. خدا کنه جونشون به خطر نیفته. دائم دارم توسل میکنم، زیارت عاشورا میخونم جون اون دوتا در خطر نباشه.. نذر کردم بچه ها سالم برگردن ایران! شما هم مواظب خودتون باشید. من یه خرده حالم خوب نیست! میتونید برید.
با عاصف از حاج آقای«...» رییس تشکیلاتمون و حاج کاظم خداحافظی کردیم، رییس بلند شد اومد اثرانگشت زد درب اتاق باز شد و ما رفتیم بیرون. با عاصف اومدیم سمت دفتر حاج هادی، تا بهش بگیم که داریم میریم بازجویی.. مسئول دفترش تماس گرفت با اتاقش که حاج هادی گفت فعلا فرصت نداره ما رو ببینه !!! فقط یه پیغام داد اونم اینکه مراعات حال متهم زیر دستتون و کنید!
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
استوری صفحه اینستاگرام خیمه گاه ولایت درمورد جاسوسی #محمدحسین_رستمی که جاسوس بود و الان زندان هست.
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
● ﮐﺮﺑﻼ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﺍﺯ #اﻣﺎﻡ
ﮔَﻪ ﺑﻪ ﺣﮑﻢ ﺍﻭ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﮔَﻪ ﻗﯿﺎم
● ﮐﺮﺑﻼ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺭ #ﺭﻫﺒﺮی
ﺍﺯ #ﺣﺴﯿﻦ ﻋﺼﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﺒﺮی
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat