دورِ من پر شده از آدمایی که بجایِ نگهداشتنِ اونا
باید اونارو مچاله کرد انداخت سطل آشغالی .
صدایِ ربّنا میآید، ربنا ارزقنا ما تحبهُ انت ؛
اللهُاکبر گفتنآی مادرم میآید، لا اله الا انتِ قربانت ؛
سفرهیِ پر برکتِ افطاری را میبینم، الحمدلله رزقتنی نعمتُک ؛
صدایِ ترقه بازیِ بچهها میآید، احفظ لنا الیله سلامتُ اولادنا ؛
صدایِ الحمدللهِ پدرم میآید ، الحمدلله ربِ العالمین .
مبتلا به غمهای عمیقَم، مبتلا به سکوتیَم که پُر از حرفهای ناگفته است، مبتلا به ناامیدیِ ویرانگرم، مبتلا به گریههای دائمیَم، مبتلا به دردهای عمیقَم، تنها چیزی که به آن مبتلا نیستم عزیزِ کسی بودن است .
کلمات در سرِ من میرقصند اما آنقدر خستهام که قدرتِ چیدنِ آنها را ندارم، نمیدانم چه شد که به این حال افتادهام اما میدانم که این حال مثل تمام میگذردِ قبلها نیست و به این زودیها نمیگذرد، حتی اگر بگذرد این من هیچوقت آن منی که بود نمیشود .
روزهایت چگونه میگذرد آنه ؟
به جز تکان دادنِ موهای قرمزت در باد و رقصیدنِ میانِ گلهایِ شقایق ، از آدمها برایم بگو آنه ،
میخواهی من شروع کنم ؟ روزهایم با چایُ خوآب ، کتابُ چای ، چایُ آهنگ ، انتظار و انتظار و انتظار و چای میگذرد .
آنهشرلی ، از تکرارِ غریبانهیِ روزهآیم خستهام ؛
به رآستی ، آنهشرلی این ها چه میگویند ؟ میگویند نجات دهنده در آینه ست ، چرا در آینه جز منِ خستهیِ پیرِ شکستخورده شخصِ دیگری را نمیبینم ؟
آنه ، آدمها ترسناکند آنها مرا به این حال انداختهاند ؛
بغلهایشان بویِ خیانت میدهد ، بغلِ تو
بویِ شقایق ، میشود مرا در آغوش بگیری ؟