Ghol Midam Age Varagh Bargarde(320).mp3
5.85M
آرزوهایی که داشتم ....
#یا_حسین
🌷🍃دوشنبه 22
🍃🌼مرداد ماهتون عالی
🌷🍃امروزتون پراز موفقیت
🍃🌼لحظاتتون سرشاراز آرامش
🌷🍃دلتون از محبت لبریز
🍃🌼تنتون از سلامتی سرشار
🌷🍃زندگیتون از برکت جاری
🍃🌼و خدا پشت پناهتون باشه
#دغدغه_های_یک_طلبه
🍁صوت زیبای تو آرامشِ جانَست بیا
وَجه پُرنور تواز دیده نهانَست بیا
🍁دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو
قَدعالم ز فراقِ تو کمان است بیا
#سلامآقایمن
#امام_زمان♥
اَلسّلامُ عَلی الحُسَین وَ عَلی علی اِبن الحُسَین
وَ عَلی اَولاد الحُسَین وَ عَلی اَصحاب الحُسَین
ذکر مخصوص روز دوشنبه:
«یا قاضِیَ الحاجات» ۱۰۰ مرتبه
#دغدغه_های_یک_طلبه
آقا شنیده ام جگرت شعله ور شده
بی کس شدی و ناله تو بی اثر شده
پیش حسین سرفه نکن آه کم بکش
خون لختههای روی لبت بیشتر شده
شهادت امام حسن مجتبی(ع) تسلیت باد
#دغدغه_های_یک_طلبه
https://eitaa.com/joinchat/861929592C90c3138549
#معرفی_کتاب
📚نقش ائمه در احیای دین
🖌استاد علامه عسکری ره
کتابی بی نظیر در شناخت و تحلیل تاریخ
مخصوصا صلح امام حسن مجتبی علیه السلام
#دغدغه_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تاریخ_بدانیم
🚨تاریخ قضاوت خواهد کرد.
🎥فریادهای تاریخی یک نماینده در پارلمان شورای ملی در رابطه با استان چهاردهم ایران( بحرین)
➕ امروز سالروز جدایی استان بحرین از ایران هست، بدون هیچ اغراقی بزرگترین خیانت پهلوی هدیه دو دستی بحرین و جدایی همیشگیش از ایران عزیز بود.
❌ بحرین از خیلی وقت پیش اشغال شده بود اما خاندان پهلوی ۶۰ سال قبل در چنین روزی این اشغال رو به رسمیت شناخت و مجلس آنروز رای به استقلال بحرین داد.
❌ امیر عباس هویدا نخست وزیر بهائی شاه در رابطه با جدایی استان بحرین گفته بود:
بحرین دختر خودمان بود، شوهرش دادیم!
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️ قسمت چهارم 🔹آرزو تو که باشی.... باشد اصلا نباید می گفتم.
💧#یک_قطره_آب 💧
نویسنده:حسین خداپرست
قسمت پنجم
♨️آتش
خورشید کم فروغ شده؛اما گرمای سوزان خیال کم شدن ندارد که هر لحظه آتشش را بیشتر میکند.
می دانی به چه فکر می کنم ؟به اینکه
بجای همنشینی با تو...با یک قطره آب که دیوانه یی مثل من فقط میداند زبانش را...؛با خانواده م و دوستان در پرواز بودم و آزاد!در آسمان ها مشغول سیر و سفر و لذت بردن بودیم نه در صحرای چنین سوزان و آتش گرفته؛حتی چندین بار تنی به آب زدم.آب....آب...بهتر است مذاب بگویم تا آب!خودت که آبی بهتر می دانی چه می گویم...رود نیست انبار آتش است.
هم آتش این دنیا را دیدم هم آخرت را خواهم دید.
آتش از قلبم دارد شعله می کشد و می سوزاند؛از همه کناره گرفته م؛دوستانم فکر می کنند؛دیوانه شده ام آری شده ام مگر میشود آن صحنه ها را دید و دیوانه نشد؟
با دوستانم از باغ های اطراف کوفه شروع به پرواز کرده بودیم و رسیدیم اطراف رود فرات؛نخلستان بود و خنکی باد برای ما پرنده های جوان و تازه به دوران رسیده بهشتی بود لذت بخش.
آتش افتاب خیال فروکش کردن نداشت و شعله های خود را هر لحظه پرحرارت تر می کرد شاید می خواست برای آتش گرفتن دل ها و جان ها و جسم ها خودش و بقیه را آماده می کرد ...شاید...
کمی پریدیم و در خنکای نخلی آرمیدیم
آنقدر حواسمان پرت بازی بود که متوجه نشدیم داریم دور و بر یک کاروان از انسان ها پرسه میزنیم!
روی شاخه ی نشستم و به صحنه یی که حالا متوجه شده بودم خیره گشتم.
شنیدم صدایی را که گفت:آنها دیگر چیست؟شبیه نخل هایی می مانند!اما متحرک
همه ایستادند؛ دستور آمد:بایستید
از شتری چند تا دختر کوچک پایین آمدند
-پدر می ترسم
-من اینجایم،ترس ندارد دخترم
دخترش را در آغوش کشید...
از آن بالا عمامه ی سبزش را دیدم...صورت آن پدر را که در میان سواران احاطه شده بود و چون نگینی درخشان چشم را می نواخت...ندیدم
می دانی از چه آتش گرفتم؟ازتک تک آن لحظات...از تک تک آن کودکان...
همچنان منتظر ماندند تا آن سیاهی های نخل مانند را بشناسند...
اندکی بعد نزدیک تر شدند من از اسم و حرف هایشان چیزی متوجه نبودم
فقط دیدم آن سوار عمامه سبز را که دستور داد، بروند آب بیاورند برای تازه رسیده ها.
حتی این را هم شنیدم که گفت: به اسب هایشان هم آب بدهید تشنه اند....
آتش می گیرم وقتی به اسب تشنه هم آب داد و اما چند روز بعد همین سوار بود که نه اسبش را که خودش را تشنه گذاشتند؛همین هایی که از دستش آب گرفته بودند.
وقتی که در پنجه م آب جمع کردم تا مگر چند قطره برسانم بر آن سوار...آب ها التماس می کردند که به هر نحوی شده به بالای سر آن جناب برسند...اما میان راه آب ها توان ماندن نداشتند و من توان نگه داشتن آنان...
رسیدم آنجا که دیدم افراد زیادی حلقه زده ند و از بالا اصلا نمیشود چیزی را دید و از حال آن پدر خبر دار شد...
صدایی آمد برگشتم،کمی آن طرف دیدم همان دخترک را؛اینبار در آغوشی خانمی دوباره هراسان...
دیگری پدری نبود که بگوید من هستم نترس...
نه پدر که هیچ مردی نمانده بود!
تو که آن موقع درون رود نبودی؟....نه نبودی!
سخنم را کسی نمیفهمد؛ آخر زبان ما سوختگان فرق میکند؛لعنت بر این زبان
..چه سوخته ش چه دوخته ش...
جز تو همدمی نیافتم؛آمدم کنار تو لااقل مرحمی بر این آتش دلم باشی
وای بر من وای بر من و این همه سوختن..
تو مرحم که نبودی هیچ...
خود شعله یی شدی بر شعله های دل من؛
آتشی زدی بر جان سوخته م..
چه می کنی با خودت چه می کنی با من
نگاهت پر از گریه هست؟دیگر تو هم گریه کنی و مشخص شود نوبر است والله!
صبرم را از دست داده م و توان ماندنم نیست
یاد عباس افتادم؛شنیده ام وقتی آبِ مشکش توان ماندن در دوش عباس را از دست داد،عباس هم خجالت زده شد و تصمیم بر جنگ گرفت
او هم دست داد.
«قاسم و اکبر و عباس کجایند؛ کجا؟
عشق!کی این همه را بردی و غارت کردی»
#دغدغه_های_یک_طلبه
سوره انعام
فَلَوۡلَآ إِذۡ جَآءَهُم بَأۡسُنَا تَضَرَّعُواْ وَلَٰكِن قَسَتۡ قُلُوبُهُمۡ وَزَيَّنَ لَهُمُ ٱلشَّيۡطَٰنُ مَا كَانُواْ يَعۡمَلُونَ (٤٣)
پس چرا هنگامى كه عذاب ما به آنان رسيد، فروتنى و زارى نكردند؟ بلكه دل هايشان سخت شد و شيطان، اعمال ناپسندى كه همواره مرتكب مى شدند در نظرشان آراست
فَلَمَّا نَسُواْ مَا ذُكِّرُواْ بِهِۦ فَتَحۡنَا عَلَيۡهِمۡ أَبۡوَٰبَ كُلِّ شَيۡءٍ حَتَّىٰٓ إِذَا فَرِحُواْ بِمَآ أُوتُوٓاْ أَخَذۡنَٰهُم بَغۡتَةࣰ فَإِذَا هُم مُّبۡلِسُونَ (٤٤)
پس چون حقايقى را كه [براى عبرت گرفتنشان] به آن يادآورى شده بودند، فراموش كردند، درهاى همۀ نعمت ها را به روى آنان گشوديم، تا هنگامى كه به آنچه داده شدند، مغرورانه خوشحال گشتند، به ناگاه آنان را [به عذاب] گرفتيم، پس يكباره [از نجات خود] درمانده و نوميد شدند
#دغدغه_های_یک_طلبه