بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #یازدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
بعد از سلام و احوالپرسی با دخترا، آیناز و آیه همزمان با هم گفتن: چقدر خوشگل شدی
بعد هم با هم دیگه زدیم زیر خنده
بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم رو به دخترا گفتم: چطور شدم؟
چادر خودشون عربی بود ولی چادر من ساده
آیناز گفت:× چادر خیلی بهت میاد مینو؛ به قول خودت ماه شدی
بعد هم آیه گفت:+ حجاب خیلی به صورتت نشسته
با لبخند جوابشون رو دادم و بعد هم گفتم: من برم چمدونم رو از بالا بیارم بریم
× کمک نمیخوای؟
- نه، فقط یه چمدون سبکه
بعد هم به سمت بالا حرکت کردم تا چمدونم رو بردارم
••🕊••🕊••🕊••🕊••
در حال صحبت و خداحافظی با بابا بودم
چون مامان و بابا سرکار بودن نتونستم ببینمشون و ازشون خداحافظی کنم
وقتی متوجه شدم رسیدیم به مسجد محله ی خاله اینا سریع خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم
آیناز ماشینش رو رو به روی مسجد نگه داشت
با تعجب به آیه گفت: پس اتوبوس ها کوشن؟!
+ مگه نیستن؟!
× خودت چشمات رو باز کنی میبینی که نیستن!
- اتوبوس های کاروان کربلا؟
آیناز سرش رو به معنای آره بالا و پایین!
- خب شاید اتوبوس ها رو بردن یک جای دیگه!
+ آره، مینو راست میگه؛ پیاده شین بریم تو مسجد ببینیم چه خبره
پیاده شدیم و رفتیم داخل مسجد
حیاط مسجد خالیِ خالی بود!
انگار همه رفته بودن!
داشتیم دنبال کسی میگشتیم که ازش سؤال بپرسیم که با صدای ببخشید آقایی متوقف شدیم!
پشتمون یک آقایی بود که سرش پایین بود!
آیه و آیناز هم سریع سرشون رو انداختن پایین!
منم ازشون تقلید کردم و سرم رو انداختم پایین
یاد حامد افتادم، حامد هم هیچ وقت به نامحرم نگاه نمیکرد!
= توی مسجد کسی نیست؛ دنبال کسی میگردین؟!
آیناز جواب داد: ببخشید، یک کاروان بود که میخواست بره کربلا، کجا هستن؟
= حدود پنج دقیقه پیش حرکت کردن
تشکری کردیم و بعد هم از مسجد خارج شدیم
آیناز سریع رو به آیه گفت: آیه زنگ بزن به یکی بگو اتوبوس ها رو وسط راه نگه دارن؛ زیاد دور نشدن، منم میرم سوئیچ رو میدم به یکی از همسایه ها تا بعدا مامان بره سوئیچ رو بگیره ازش، خودمونم با تاکسی میریم این یه تیکه راه رو
+ حالا به کی زنگ بزنم؟
× بابا این همه آشنا تو کاروان هست، به یکیشون زنگ بزن دیگه
موبایلش رو از تو کیفش در اورد و متعجب گفت: یا قمربنی هاشم! چقدر زنگ خور داشتم! رعنا ۲۵ بار تماس گرفته، مبینا ۱۰ بار، ۵۰ بار هم تیـ...
آیناز حرفش رو قطع کرد و گفت: آیه وقت تلف نکن، د زنگ بزن دیگه
بعد هم خودش به سمت یکی از خونه های نزدیک مسجد حرکت کرد
- حالا مگه بخاطر ما میاستن اونا؟!
+ آیناز مسئول حمل و نقل کاروانه، حتی اگر یک ساعت هم دیر برسن بخاطرش صبر میکنن
بعد از تماس آیه با یکی از بچه های کاروان و اومدن آیناز، سریع یک تاکسی گرفتیم و بعد از ده دقیقه رسیدیم به اتوبوس ها
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #دوازدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
در حال ور رفتن با موبایلم بودم که آیناز که پشت ما نشسته بود گفت: دخترا من یک لحظه میرم پیش یکی از بچه ها و سریع برمیگردم
و بعد هم رفت!
رفت ابتدای اتوبوس و شروع کرد با یک دختری حرف زدن!
بعد از چند لحظه آیناز اشاره ای به من کرد و اون دختر هم نگاه کوتاهی به من کرد و بعد هم سریع سرش رو برگردوند طرف آیناز!
چقدر چهرش واسم آشنا بود!
از اون فاصله چهرش قابل تشخیص نبود و من نفهمیدم کیه ولی چهرش خیلی واسم آشنا بود!
بعد از چند دقیقه آیناز دوباره به سمت ما اومد!
بعد هم رو به من گفت: × مینو، واست مقدوره که وقتی رسیدیم به مرز بری یک اتوبوس دیگه؟
- خب مگه دم مرز اتوبوس هامون رو عوض نمیکنیم؟
× ببین مسافر های این اتوبوس همشون میرن توی یک اتوبوس دیگه، ولی تو میری توی یک اتوبوسی که این مسافرا توش نیستن؛ متوجه شدی؟
- آهان
× خب میتونی بری؟
کمی فکر کردم و گفت: آره میتونم؛ فقط میتونم بپرسم با کی باید جام رو عوض کنم؟
× با برادر یکی از دوستام
- باشه، مشکلی نداره
× آیه هم باهات میاد که تنها نباشی
همون لحظه صدای راننده اتوبوس بلند شد: رسیدیم مرز
ماسکم رو دادم بالا و از جام بلند شدم
من و آیه چمدونامون رو برداشتیم و بعد از پرسیدن مشخصات اون اتوبوس از آیناز از اتوبوس خارج شدیم
از آیناز خداحافظی کردیم و به سمت صف اتوبوسی که آیناز گفته بود حرکت کردیم
توی صف بودیم که یک آقایی از اتوبوسی که آیناز اینا لب مرز سوار شده بودن داشت به سمت اتوبوس ما میومد!
رفت سمت صف آقایون و رو به یک آقایی گفت: حامد، داداش خواهرتون گفتن که دو نفر از مسافر های اتوبوسشون جاشون رو عوض کردن و اومدن توی اتوبوس ما! گفتن بهت بگم که دو تا جا خالی شده و شما و امیر برین توی اون یکی اتوبوس!
زیاد با ما فاصله نداشتن و من هم ناخداگاه داشتم حرفاشون رو میشنیدم!
ولی نمیتونستم چهره ی اون آقائه که میخواست جاش رو با ما عوض کنه ببینم!
پس اون آقائه میخواست جاش رو با من عوض کنه!
بلأخره صف حرکت کرد و سوار اتوبوس شدیم
هنوز هم تو فکر دوست آیناز بودم!
از دور چهرش واضح نبود که بفهمم کیه ولی حسابی فکر من رو به خودش مشغول کرده!
توی همین فکر ها بودم که کم کم چشمام گرم شد و به دنیای شیرین خواب سفر کردم!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
به نظرتون اون آشنا کی بوده؟🤔
آیا واقعا مینو دوست آیناز رو میشناسه یا اشتباه گرفتتش؟🧐
همچنان با ما همراه باشین🌻
نظرات فراموش نشه😉
نِگَرانِفَرْدانَباشْ...☝️🏻
خُدایِدیروزْواِمْروزْخُدایِفَرْداهَمْهست✨
#خداجونم❤️
تا لحظه ی شکست🥀
بهخداایمانداشتهباشه...☝️🏻
خواهی دید که👀
آن لحظه هرگز نخواد رسید❌
#خداجونم❤️
باب الجواد...بارش باران... نگفتنی ست،
پیشنهاد ویژه
بورس، سرمایه ،صنعت ،اقتصاد,صرافیدر جشنواره ثبت نام کن و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیرلیزر موهای زائد,عوارض لیزر موهای زائد,اصلاح لبخنداز بین بردن موهای زائد بدن در کمترین زمانبلیط هواپیمابا کمترین هزینه سفری خاطره انگیز رو تجربه کن
اذن دخول بر لب یاران، نگفتنی ست...
صدها هزار زائر و عاشق میان صحن،
عرض ادب به شاه خراسان... نگفتنی ست...🍃🌻
#دلنوشته🍃
#امامرضا💛
". همیشہمےگفت:
. واسہڪےڪارمےڪنے؟
. مےگفتم:امامحسین:)♥️🌱
. مےگفت:پسحرفهاروبیخیال :)
. ڪارخودتروبڪن
. جوابشباامامحسین . . .♥️:)"
+شہیدمحمدحسینمحمدخانے
#شهیدانه🕊
#یاحسین🌿
@khodajoonnn
معلمگفت:ضمایررانامببر.
گفتم:من،من،من . .
گفت:پسبقیہچہشدند؟!
گفتم:همہرفتندڪربلا
‹فقطمنجاماندھام!(:🖐🏼💔-›
•─────•❁•─────•
@khodajoonnn
شـُدممِثـلبَچہاۍکِہپـٰاشومیکوبِہزَمیـن
میگِہ؛اِلـٰابِلامَنهَمیـنومیـخوام!
#مَـنکَربَلامیـخوام...🚶🏾♂💔:)
#کربلا
@khodajoonnn
#چادرانه❤️
#شهیدانه🌱
یکی گره روسری شو شل کرد😒
رفت جلو دوربین📸
واسه لایک👍😏
یکی بند پوتینش رو سفت کرد👞
رفت رو مین
واسه خاک✌️
@khodajoonnn
عاقدشگفـتکهمهریۀاوآبشـود..
چونقراراسـتکهاو؛مادراربـابشود..!:)💚
#عیدکممبـروڪ
#ازدواج
@khodajoonnn
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و سوم ✨
_سلام عزیزم 😥
_هدیه هات کجان؟😍
-تو ماشین.پیش مامان.😒
-به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.😁
-چی شدی؟😧😥
-میبینی که..خوبم.😎
-پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!😒
همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت:
_کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی.
بالبخند به وحید گفتم:
_این الان ماموریت بی خطر بود؟!😥😊
وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن.
همون موقع گوشیم زنگ خورد.
-الان میام.
به وحید گفتم:
_باید برم ولی دوباره میام.
-لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام.
-باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ
به حاجی گفتم:
_با اجازه.خداحافظ
-خداحافظ دخترم
رفتم قسمت پرستاری،گفتم:
_پزشک معالج آقای موحد کیه؟
پرستار نگاهی به من کرد و گفت:
_شما؟😕
-همسر آقای موحد هستم.😊
یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم:
_پزشک معالج ندارن؟😐
یکی از پشت سرم گفت:
_من پزشک معالج همسرتون هستم.
برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم:
_حال همسرم چطوره؟
-بهتره.فردا مرخص میشه.
-چرا آوردنشون بیمارستان؟
با تعجب نگاهم کرد.گفت:
_یعنی شما نمیدونین؟😟
-میشه شما بگین.
-یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.😐
سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم:
_چند روزه اینجاست؟😥😒
پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت:
_یه هفته.تا حالا کجا بودی؟😏
بابا اومد نزدیک و گفت:
_دخترم چی شده؟!😧رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.😥
نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم...
فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت:
_دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.😁😜
لبخندی زدم و گفتم:
_دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.😌☝️
وحید خندید و گفت:
_پس بیچاره من.😫😁
مثلا اخم کردم و گفتم:
_خیلی هم دلت بخواد.😠😌
-خیلی هم دلم میخواد.😍
من #به_روش_نیاورده_بودم که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته...
حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه #فرصت_مناسب بهش بگم.👌
حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم.😣وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم.
دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون.😊زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد.
زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه.
رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.👀❤️منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت:
_چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟😕
-به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟😒
-نه.😍
-پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟😔
بامکث گفت:
_منکه بهت گفتم🙁
-بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.😒
-کی بهت گفته؟😳
-وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری
مأموریت؟..😥😢
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه...
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و چهارم ✨
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.❤️😕
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.😒
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.😊💞
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.😔دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.☺️
وقتی که نبود چند بار خانمی👩🏻😈 با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... 😳😥
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.📸عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.😨حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.😨وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.😊👌
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟😏
گفتم:
_من چیزی ندیدم.😊
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!😳😠
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.😎☝️
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم📽 فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.😥خیلی گریه کردم.😭نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..😣😭
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.😣💭
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.😏😈
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟😒😢
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.😏😈
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.😌
تعجب کرد.😳خیلی جا خورد.😧منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
💖بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.😎💖
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
💭یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
💭یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....😊😥
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و پنجم✨
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود...
قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.😕ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.😍😊تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.☺️
تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.😊
دو روز بودنش گذشت و وحید رفت....
اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم #فکر کردم. #هیچ_دلیلی وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.🙁😟
پس یا #نقشه ای در کاره یا شاید این #شرایط_ماموریت جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.😊☝️
داشتم نماز مغرب میخوندم....
صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها.
از صحنه ای که دیدم خشکم زد.😨
بچه های من بغل دو تا خانم بودن...😈😈
اسلحه کنار سر کوچولوشون بود.👶🏻👶🏻 به خانم ها نگاه کردم.
👈یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت:
👤_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم.
برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت:
👤_راست گفتی بهار،خیلی خاصه.
صدای گریه فاطمه سادات 😭👶🏻اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت:
👤_وایستا.
ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت:
_بذار بیاد بچه شو بگیره.
منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.😊👶🏻لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت:
👤_کجا؟
با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت:
_بهار،تو هم باهاش برو.
رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....😏
اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر 👑 #چادر👑 سرم بود...
یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.☺️یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم:
_میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.😠
بهار با تمسخر گفت:
_الان؟! تو این وضعیت؟!😏😳
جدی نگاهش کردم.😠گفت:
_زودتر.🙄😐
بعد از نماز بلند شدم.گفتم:
_میخوام چادرمو عوض کنم.
چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم #نتونه.👌
دلم آشوب بود.😥خیلی ترسیده بودم.😰نگران بودم ولی سعی میکردم به #ظاهر آروم و خونسرد باشم.😏
وقتی #چادرمشکی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت:
_تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.😕
گفتم:
_از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.😏
لبخندی زد و گفت:
_پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.😐
تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت:
_کارت تموم شده؟
با اشاره سر گفتم آره.
گفت:
_پس برو بیرون.
یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت:
_میخوای بری بیرون؟
با اخم و جدی نگاهش کردم😠 تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.👁سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم:
_چی میخوای؟
بهار به مرده گفت:
_شهرام،بسه دیگه.😐
منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
👤_شخصیت عجیبی داره.
بهار بالبخند گفت:
_گفته بودم که.
شهرام گفت:
👤_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!!
با اخم 😠و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم:
_چی میخوای؟😠
شهرام گفت:
👤_حالا چه عجله ای داری.
اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.😠بهار به شهرام گفت:
_تمومش کن دیگه.
شهرام عصبانی شد...
ادامه دارد...
رفقا قسمت ۱۰۶ نصفش پیدا نشد
برای همین توضیح میدم
زهرا رو وادار میکنن تا با وحید حرف بزنه که بیاد خونه
اونم وقتی بهش زنگ میزنه بهش میگه سلام اقا سید
میخواست بهش بگه که چند نفر اینجا هستن و ادامه👇
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈 صد و ششم(بخش دوم)✨
_پس مثل همیشه با من حرف بزن.😍
بهار و شهرام متوجه شدن من دارم غیرعادی صحبت میکنم.عصبانی شدن و شهرام اسلحه شو کنار سر فاطمه سادات گذاشت😡👶🏻 که منو تهدید کنه.ترسیدم.😰اون آدمی که من میدیدم آدم نبود، کشتن بقیه براش مثل آب خوردن بود.ولی سعی میکردم به ظاهر آروم باشم. گفتم:
_وحیدم.منتظرتم.زودتر بیا.
وحید هم خوشحال شد و خداحافظی کرد.بهار تلفن رو قطع کرد.محکم و قاطع به بهار نگاه کردم.با کنجکاوی به من نگاه میکرد.
سرمو انداختم پایین و به وحید فکر میکردم.الان وحید بیاد خونه و من و بچه ها رو تو این وضع ببینه...
تو دلم با خدا حرف میزدم...
یاد حضرت فاطمه(س) افتادم،یاد امام علی(ع) که جلو چشمش زهراشو میزدن.گریه م گرفت.همیشه روضه ی✨ حضرت فاطمه(س) و امام علی(ع) جزو سخت ترین روضه ها بود برام.😣😭
شهرام با تمسخر گفت:
_الان وحیدت میاد.نگران نباش.
صورتم خیس اشک بود ولی با اخم و عصبانیت نگاهش کردم.جاخورد.😠فکر کرد گریه من از ضعف و درماندگیه وقتی قاطع و محکم نگاهش کردم،دچار تضاد شد.دیگه چیزی نگفت.
دوباره تو حال و هوای خودم بودم.از حضرت زهرا(س) و امام علی(ع) #کمک میخواستم.
وحید مرد باغیرت و مهربان و مسئولی هست. میترسیدم بخاطر من کاری که اونا ازش میخوان انجام بده...
انگار ثانیه ها به سرعت میگذشت.کلید🔑 توی قفل چرخید و در باز شد.🚪وحید اومد داخل... اول چشمش به شهرام افتاد که روی مبل لم داده بود و گوشیش تو دستش بود.
من وحید رو میدیدم.خیلی جاخورد.دسته گل خوشگلی💐❤️ تو دستش بود.از اینکه برام گل خریده بود خوشحال شدم.🙂😥
شهرام خودشو جمع کرد.بهار کنارش نشسته بود.وحید به بهار نگاه کرد و بیشتر به فاطمه سادات که بغلش بود، بعد به زینب سادات و خانمی که زینب سادات بغلش بود.
بالبخند گفتم:
_سلام.😊
وحید به من نگاه کرد.نگاهش روی من موند. دسته گلش از دستش افتاد.😳😥میخواست بیاد سمت من،شهرام اسلحه شو سمت وحید گرفت و گفت:
_تکان نخور.
وحید به شهرام نگاه کرد،بعد دوباره به من نگاه کرد.گفتم:
_وحید جان.ما حالمون خوبه.نگران ما نباش.هرکاری ازت خواستن انجام نده حتی اگه مارو بکشن هم..😊
شهرام عصبانی داد زد:
_دهنتو ببند.😠
بهار،فاطمه سادات رو گذاشت روی مبل و باعصبانیت اومد سمت من و به دهان من چسب زد.ولی من قاطع به بهار نگاه میکردم.😠وحید یه کم فکر کرد بعد به شهرام نگاه کرد.
با خونسردی گفت:
_چه عجب!خودتو نشان دادی،ناپرهیزی کردی.
با دست به بهار اشاره کرد بدون اینکه به بهار نگاه کنه گفت:
_این مأموریت رو نوچه هات نمیتونستن انجام بدن که خودت دست به کار شدی.😏
من از اینکه وحید خونسرد بود خوشحال شدم.😍💪با خودم گفتم...
بهترین نیروی حاجی بودن که الکی نیست.تو دلم تحسینش میکردم.😎👏
شهرام همونجوری که اسلحه ش سمت وحید بود گفت:
_بهار ارادت خاصی به زنت داره.گفتم شاید نتونه کارشو درست انجام بده،خودم اومدم.راستش منم وقتی زنت رو دیدم به بهار حق دادم.زنت خیلی خاصه.😏😈
با شیطنت حرف میزد.میخواست وحید عصبی بشه.وحید فقط با اخم نگاهش میکرد.😠
شهرام به بهار گفت:
_بیا ببین اسلحه داره.
بهار رفت سمت وحید و تفتیشش کرد.وحید به بهار نگاه نمیکرد،چشمش به فرش بود.بهار وقتی مطمئن شد اسلحه نداره رفت عقب و به وحید گفت:
_چرا به من نگاه نمیکنی،ما هنوز محرمیم.
من میدونستم...
چون وحید آدمی نیست که به نامحرم حتی نگاه کنه ولی تو فیلم داشت نگاهش میکرد و الان هم اجازه داد تفتیشش کنه.
بهار و شهرام به من نگاه کردن.من با خونسردی و محبت به وحید نگاه میکردم.😊هر دو شون از این عکس العمل من تعجب کردن.😳😳وحید شرمنده شد.به شهرام نگاه کرد و گفت:
_چی میخوای؟😐
شهرام گفت:
_تو خوب میدونی من چی میخوام.😏
وحید گفت:....
ادامه دارد...
وحید هم که سالم برگشت😍
زهرا چقدر مواظب چادرش هسته💎
شهرام و بهار چقدر نامردن👿
زهرا چقدر صبوره💪
به نظرتون ادامه ی داستان چی میشه؟؟
نظراتتون رو تو لیکن زیر بگید👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/682863
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله ✋🏻
🌱اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ..
🌱 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ..
🌱وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ..
🌱وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ..
سلام آقای کربلا ♥️
#کربلا
#محرم
@khodajoonnn