eitaa logo
خودمانی
71 دنبال‌کننده
31 عکس
15 ویدیو
0 فایل
می نویسم تا آرام بگیرم. @Manyekmadaram5
مشاهده در ایتا
دانلود
ا ﷽ ا آخرین شب قدر بود. بچه ها دلشان هیئت می‌خواست و من دلم خلوت. نشستم برایشان فلسفه بافتم که امشب که شب آخر است اصلا وقت دورهمی‌های دوستانه هیئت نیست . بیایید قدری تنهایی با خدا خلوت کنیم. شلوغی‌ها و سروصدای بچه ها توجه آدم را کم می‌کند. اما حالا که شما دلتان هیئت می‌خواهد من در خانه می‌مانم شما خواهرانه باهم بروید. می‌دانستم بدون من هیئت نمی‌روند. اما چاره‌ای نبود شدیدا به این اشک و آه نیاز داشتم خصوصا که ته تغاری خوابیده بود و حداقل یکساعتی شیرین می‌خوابید و فرصت خوبی بود برای چندخط دعا و قران خواندن با توجه اما ظاهرا فلسفه بافی‌ام قانعشان نکرد مجبورشدم حاضر شوم و همراهی‌شان کنم به هیئت که رسیدیم دعا هنوز شروع نشده بود زیر یک‌پنجره‌ی باز نشستم و مشغول مرتب کردن بند و بساطمان شدم کفشها و کیف و چادر کوچکترها را مرتب کردم و کناری گذاشتم بچه ها که خاطرشان از جای من جمع شد ،اجازه گرفتند و رفتند من ماندم و ته تغاری دعا که شروع شد تازه شصتم خبردارشد که فلسفه‌ام را جور دیگری فهمیده‌اند مرا تنها گذاشتند که به خلوتم برسم خودشان هم هرکدام رفتند و یک گوشه‌ی حسینیه دور از زاویه دید من نشستند و مشغول دعا شدند. تمام لحظات دعا دلم پیششان بود باید فلسفه‌ام را می‌گذاشتم دم کوزه و آبش را می‌خوردم اصلا دعا بدون بچه ها نچسبید. خودمانی
ا ﷽ ا یا غیاث المستغیثین یا صریخ المستصرخین یا عَون المومنین یا مجیب دعوت المُضطَرّین ای فریادرس ، به اضطرار افتاده‌ایم. خودمانی
ا ﷽ ا اللَّهم صلِّ علی محمَّد و ال محمَّد و اَن تَجعل اِسمی فی هذه اللَّیله فی السُّعَداء و روحی معَ الشُّهداء.. بی دست کربلا، دست مرا بگیر... خودمانی
ا ﷽ ا هی می‌گویند " نگاه نکن به این فیلم‌ها و عکس‌ها نگاه نکن خبرها را نخوان روحیه‌ات خراب می‌شود همه می‌دانند که اسرائیل یک حیوان وحشی‌ست دیگر دیدن این صحنه‌ها چیزی را ثابت نمی‌کند فقط حال خودت خراب می‌شود." اما مگر می‌شود ندید؟ مگر می‌شود خبرها را دنبال نکرد؟ اصلا می‌خواهم قلبم درد بگیرد. می‌خواهم از شدت بغض سرم را محکم به دیوار بکوبم. می‌خواهم کودکم را محکم در آغوش بگیرم و برایش از کودکان غزه بگویم. نمی توانم خودم را جای آن مادری بگذارم که برای جسم بی جان کودکش لالایی می خواند. این روزها تند تند دلم برای بچه‌ها تنگ می‌شود. برای پدرو مادرم. برای دوستانم. برای همسایگانم. حتی برای فامیل‌های ندیده‌ام. حال نشستن و دعا خواندن ندارم . حتی حال گریه کردن. حسی در وجودم به جوشش افتاده. قلبم می خواهد بیرون بپرد. دلم می خواهد قدمی بردارم. خودمانی
ا ﷽ ا من اینجایم درین نامرد دنیایم و تو می‌بینی ام که تنهایم؟ و می‌ترسم من از این نفس وحشی سخت می ترسم نمی‌دانم چه می‌خواهد ولی ای کاش دلم را سخت می‌بستم. نباید هرزه گردی و تنهایی و حتی میل شب گردی میان کوچه های خانه ای ناآشنا برایم آشنا می‌شد و راز چشمهای سرد من نباید برملا می‌شد. و حالا از تو می‌خواهم ازتو که از من هم به من نزدیکتر هستی که حتی لحظه ای درین زندان تاریکی که باید هرزمان از وحشت همراهی هر آشنا هم سخت بگریزم مرا تنها .... رها.... مگذار خدایا با دل من مهربان‌تر باش دلم را بسته‌ام با رد گرم اشکهایم .. می‌سپارم دست تو ای مهربان‌تر، ای خدایم... خودمانی
ا ﷽ ا هم می زدم در دیگ نذری تا خاطرات روشنم را می‌رفت از پای اجاقم دود غلیظی تا ثریا هی اشک...سرفه...بعد ازآن اشک می بست راه خنده ام را هی اشک.. موشک .. اشک ..سرفه سوزانده این آتش دلم را آن شب خودم را در خیابان گم کرده بودم پشتِ دیوار سایه.. صدا.. وحشت.. تمنا.. می خورد از من مشت دیوار از آسمان آتش که می‌ریخت حق زمین می سوخت اینجا هی آجر آجر ،خانه خانه هی قطره قطره ، حق دریا ماهی.. قناری.. شاپرک.. گل.. اینجا همه بی تاب هستند کور و کر و لال است دنیا گویا همه در خواب هستند رشته.. نمک.. قدری محبت با ذکرهایی آسمانی می‌ریختم در دیگ نذری با اشکهایی لن ترانی من نذر کردم تا بمانم با بچه‌های سرزمینم یا جشن پیروزی بگیرم یا پای این پرچم بمیرم خودمانی
ا ﷽ ا مهمان امیدوار به آسمان نگاه می‌کنم یعنی دارند می‌روند ؟ دارند می‌روند بالا ؟ نکند سروصدای گنجشکها هم برای خداحافظی با آنهاست. هزار هزار فرشته‌ای که از آسمان به زمین آمده بودند را می‌گویم. بچه تر که بودم از خیال حضور فرشته‌ها در زمین آرام می‌شدم. هر نسیم خنکی که در شبهای ماه مبارک به صورتم می‌خورد حس می‌کردم فرشته‌ای همین اطراف بال و پرش را تکان‌داده‌است. دیگر از تاریکی هم نمی‌ترسیدم. آخرهای ماه رمضان که می‌شد دور از چشم بقیه برای فرشته‌هایی که داشتند از زمین برمی‌گشتند آسمان، دست تکان می‌دادم. به خانه نگاه میکنم . در و دیوار خانه مثل همیشه است . همه چیز آرام است. یعنی تا دو روز دیگر همه چیز برمی‌گردد به روال قبلی‌اش و من می‌شوم همان آدم سابق بی هیچ تغییری؟ مگر می‌شود؟ از صاحب‌خانه‌ی مهربان و بامعرفتی که این شب‌ها سر سفره‌اش مهمان بودم که بعید است سفره‌اش را جمع کند. شبهای دلدادگی یادم هست خیلی چیزها از او خواسته بودم. حتما این گوشه و کنار چیزی برایم گذاشته رمزی... نشانی... راهی... باید بگردم آن را پیدا کنم تا مزه این روزها هرگز از زیر زبانم بیرون نرود و خودم را ازین رحمت واسعه محروم نکنم. اللّهم لا تَجعَلهُ آخِرَ العَهدِ مِن صیامِنا اِیَّاه فاِن جَعَلتَه، فاجعَلنی مرحوماً ولاتجعَلنِی مَحروماً خودمانی
ا ﷽ ا اللّهُمَّ إِنِّی لَوْ وَجَدْتُ شُفَعاءَ أَقْرَبَ إِلَیک مِنْ مُحَمَّدٍ وَأَهْلِ بَیتِهِ الْأَخْیارِ الأَئِمَّةِ الأَبْرارِ لَجَعَلْتُهُمْ شُفَعائِی الهی پناهی جز امامم ندارم. همان که امین رازهای توست. می شود در میان شفاعت شوندگانش باشم؟ خودمانی
ا ﷽ ا به بچه ها قول داده بودم نمیتوانستم زیرش بزنم قرار بود ماه مبارک یک شب بعد افطار ببرمشان پارکی، بوستانی برای بازی و هوا خوری چون از صبح تا بعدازظهر هم دنبال کاری بیرون رفته بودم حال بوستان نداشتم اما ظاهرا چاره ای نبود و باید به قولم عمل میکردم در معیت خاله فاطمه و بچه هایش سر ازبوستان هاشمی در آوردیم قرار شد کمی روی چمنها بنشینیم و کمی خوردنی خانگی بخوریم و بعد بچه ها هرکدام یک بازی سوار شوند و بستنی و تمام بچه ها هم خیلی ادا اصول درنیاوردند که یک بازی کم است و چیپس و پفک هم بخرید و.... اما نمیدانم چرا من از اول تا آخر احساس پینوکیویی را داشتم که با گربه نره و روباه مکار رفته اند شهربازی همه اش سعی میکردم گول آن دلقک صاحب سیرک را نخورم که یکهو گوشهایم دراز نشود بعد یک‌ماه روزه‌داری ، دوست داشتم شب عید فطرم جور دیگری باشد اما ... . با اینکه کلا دوساعت بیشتر آنجا نبودیم ولی به بچه ها خیلی خوش گذشت بزرگترها تاب اژدها سوار شدند و کوچکترها قصربادی ته تغاری هم از ذوق راه رفتن و غلتیدن روی چمنها از ته دل می‌خندید. دلم به همان خنده ها خوش است . خودمانی
ا ﷽ ا مامان: زینب آب می خوری؟ زینب: بلد نیستم آب بخویَم آخه یوزه‌م (روزه‌م) پُفاری = پفیلا بوشباک = بشقاب کِکِشدی؟= کشیدی خودمانی
ا ﷽ مامان میخوای یه کاری کنی امام زمان خوشحال بشه؟ آره مامان .شما بگو چی کار کنم. مثلا برای من بستنی بخر خوراکی بخر خودمانی
ا ﷽ ا خودمو به آینه نشون دادم بجای خودمو تو آینه دیدم خودمانی
ا ﷽ ا وسط بازی کردن با بادکنک: بابا من برم توی این زندگی کنم؟ خودمانی
ا ﷽ ا لَنْ يَضُرُّوكُمْ إِلَّا أَذًى ۖ وَإِنْ يُقَاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبَارَ ثُمَّ لَا يُنْصَرُونَ هرگز نمی‌توانندبه شما آسیب سخت برسانند، و اگر مقابلشان بایستید از جنگ خواهند گریخت و از آن پس هیچ کس به یاریشان نخواهد رفت. ۱۱۱سوره مبارکه آل عمران خودمانی
ا ﷽ ا تکیه دادم به کنج دیواری روبروی ضریحتان بانو غصه دارم، دلم پر از درد است ضامنم می شوی ؟ منم آهو.. خودمانی
ا ﷽ ا بادکنک قشنگم می پره این ور اون ور خیلی خیلی زرنگه از خودمم زرنگ تر دلم می خواد یه روزی برم توی بادکنک گمون کنم ازونجا دنیا میشه با نمک خودمانی
داشتم برای کاری با عنوان معلم دنبال شعر خوب می‌گشتم که به این شعر آقای جهاندار برخوردم. از تاریخ و مناسبت سرایش شعر بی‌اطلاعم. اما به ذهنم رسید چقدر با حال و هوای این روزهای مبارزه با صهیونها می تواند همراه باشد. وقتی نشانی اسم اعظم را با سربند یازهرا می دهد و آرزومند عشق را همراه شهیدان می‌بیند و کربلایی شدن را به دل مشکل پسند امام حسین علیه السلام می‌‌سپارد اشک در چشمهایت حلقه می‌زند. یک بند وصیت نامه‌ی اکثر شهدا فتح قدس و پیروزی مردم فلسطین است . انگار این روزها وصیت نامه ها تازه تر شده اند. گمانم تکنیک قاعده افزایی که تازگیها به معلوماتم اضافه شده هم درین شعر دیده می‌شود ، در همان بیت اول با ترکیب نشانی اسم اعظم و سربند یازهرا. و دربیت آخر با دل مشکل پسند امام حسین علیه السلام آن اسم اعظم که نشانی می‌دهندش سربند یا زهراست محکم‌تر ببندش هر کس که در سر آرزوی عشق دارد هنگام رفتن با شهیدان می‌برندش بابا! وصیّت‌نامۀ همسنگرت کو؟ این روزها خون می‌چکد از بندبندش آقا معلم، قصه از آن روزها گفت کردند سالِ آخری‌ها ریشخندش شرمی نکردند از صدای سرفه‌دارش چیزی نخواندند از نگاه دردمندش گیرم عَلم از دست عباسی بیفتد عباس دیگر می‌کند از جا بلندش هر کس به این آسانی اهل کربلا نیست کار حسین است و دل مشکل‌پسندش خودمانی
ا ﷽ ا "زبان نوجوان" هرچه پیش می‌رود بیشتر به این نتیجه می‌رسم که دخترهای نوجوان الان فرقی با نوجوانی‌های خودمان ندارند. من هم در نوجوانی‌ام همین اندازه از جواب بعضی سوالات قانع نمی‌شدم. فقط اینها صداقت دارند و می‌گویند که قانع نشده‌اند و ما حرمت دبیری که زبانمان را بلد نبود، نگه می‌داشتیم و سکوت می‌کردیم. صداقت این روزهایشان باعث شده تا ما بزرگترها برویم و زبانشان را یاد بگیریم. تا بتوانیم با زبان آنها حرف بزنیم . تا بتوانیم گاهی دنیا را از دریچه چشم‌های آنها هم ببینیم. و حرمت نگه داشتن آن روزهایمان باعث شده صبورباشیم و زود از کوره در نرویم. اما من نوجوانهای امروز را بیشتر از نوجوانهای دیروز دوست دارم. قانع نشدنشان انگیزه‌ام را برای مطالعه بیشتر و بیشتر می‌کند... نمی‌گذارند بزرگترها آب ببندند به جواب سوالهایشان.... فقط باید زبان هر کدامشان را جدا جدا بلد باشی.. آنکه موافق است و خط قرمزش خون سرخ شهداست یک‌جور. اینکه مخالف است و خط قرمزش آرمی و بی تی اس است یک جور. اوکه نه مخالف است و نه موافق، فقط دوست دارد باهمه دوست باشد هم یک‌جور. حتی آنها که از پشت نگاه مات اما کنجکاوشان نمی‌توانی بفهمی که الان فهمید یا دارد حرفهایت را چپ اندر قیچی برای خودش ترجمه می‌کند هم یک جور. امروز عطیه در کلاس نمی‌خواست بپذیرد که نمایش زیبایی حد و حدود دارد ظریفیان سعی می‌کرد حرفهای من را به زبان خودشان برایش ترجمه کند. بهادری هم تاییدش می‌کرد. نجابت می‌گفت حیا فطری است و من باید حیای فطری را دوباره برای عطیه و بقیه بچه ها توضیح می‌دادم... باصدای زنگ گفتگوی نیمه تمام ما رفت که در ذهن بچه‌ها خیس بخورد تا هفته بعد. باید برای هفته بعد مستندات علمی بیشتری آماده کنم و شاهد مثالهای نوجوانانه تری برایشان ببرم. کمی هم روی زبان جدیدم کار کنم ... زبان نوجوان. خودمانی
ا ﷽ ا معلمی شغل انبیاست از بچگی برایم معنای دیگری داشت. چون پدرم یک معلم بود. بابا روزتون مبارک🌹 خودمانی
ا ﷽ ا یک ساعت است با این عروسک مشغول است. اوایل کلی بازی کردند. کمی روی پا برایش لالایی خواند. کلی در آغوشش گرفت. زیر چشمی حواسم بود دارد شیرش میدهد. سرآخر هم آوردش تا من پشتش ببندمش تا نی نی اش بخوابد و اوهم به کارهایش برسد. وقتی عروسک را پشتش بستم گفت : "حالا بِیَم ظف بشواَم؟" خدای تقلید است این نیم وجبی یکسال و ده ماهه‌ی ما. عین کارهای مرا تکرار می‌کند وعین اهالی خانه حرف می‌زند. به خواهرهایش گفته‌ام در دعواهایشان کلمات "بی" دار را همراه "با" استفاده کنند. حتی اگر خیلی عصبانی‌اند .. همین شد که خیلی وقتها همان ابتدا در اوج دعوا بچه ها کلی می‌خندند. واقعا هم خنده‌دار است که باعصبانیت تمام در حالیکه داری از خشم منفجر می‌شوی به طرف مقابلت بگویی بادقت ، باادب ،باشعور با...... گمانم بعدا دور از چشم این طوطی از خجالت هم در‌می‌آیند. خودمانی
هدایت شده از تلک الایام
... دوست داری با کدام آرزوها پیر شوی؟ @telkalayyam
ا ﷽ ا نگاه‌ها تو را با خود تا کجاها که نمی‌برند. از دریچه‌ی چشمهای تصویر سمت راستی که وارد می‌شوی یک دنیا اعتبار و افتخار و البته مسئولیت همراهت می‌شود. بدون پیش پرداخت، با سود فراوان، خودش هم ضامنت می‌شود . فقط کافیست نگاهت را ازنگاهش برنداری. آنوقت دیگر بدهکار هیچکس نیستی. و از دریچه چشمهای سمت چپی که وارد می‌شوی سرت گیج می‌رود. می‌مانی کدام را انتخاب کنی. لوازم خانه‌ای که هنوز قسطش تمام نشده؟ خوردنی‌هایی که تا ماه بعد اثری از آنها نیست ولی تو هنوز بهایشان را پرداخت نکرده‌ای؟ و تویی که معلوم نیست درین کارگاه نیمه تمامی که برای خودت ساختی مهمان چندروزه‌ای... نهایتا همه اینها را با پیش پرداخت آرامشت و بدون اینکه خودت سودی برده باشی می‌گذاری برای دیگران و باقی عمرت هم ضامنش نمی شود. سرآخر هم معلوم نیست کسی هست تو را ازین بدهکاری دربیاورد یا نه؟ "چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید." خودمانی
ا ﷽ ا امیدهم امیدهای .... آرزو هم آرزوهای .... قرض هم که می گرفت برای پسر داماد کردنی یا جهیزیه خریدنی بود. آرزو داشت دست دختر و پسرهای جوان را بگذارد توی دستهای هم و امیدواربود زنده بماند تا قرضش را ادا کند . یا برای مهمانش از هرچه که در خانه داشت سنگ تمام می‌گذاشت چون می‌دانست سهم روزی خودش و مهمانش محفوظ است. نه اینکه آن روزها فراوانی باشد‌ها،نه ؛ فقط آدمهای چشم و دل سیری بودند که اعتبارشان اعتقادشان بود. صفا و صمیمیت‌ جای همه‌ی نداشته‌های مادی‌شان را پر کرده بود. از بودن در حیات‌شان سیر نمی‌شدی. امروزیها اما انگار دارند قانع می‌شوند که بزودی جهان دچار یک قحطی بزرگ از لوازم مصرفی خواهد شد. برای همین هرچه می‌خرند بازهم باید بخرند. بعضی‌ها هم ازین چشم و دل گرسنگی آدمها استفاده می‌کنند و دلسوزانه فکر روزهای قحطی پول هم هستند و اجناسشان را از دم قسط می‌دهند حتی خوردنی ها را.. فکرش را بکن می‌روی میهمانی، صاحبخانه هم خیلی چیزها در خانه دارد ولی چون هنوز قسطش را نداده دو دل است بیاورد یا نیاورد؟! حتی اگر بیاورد ممکن است در ذهنش مشغول چرتکه انداختن باشد.. و مهمان بی خبر از همه جا دولپی می‌خورد که خدای نکرده مدیون شکمش نباشد و زحمات میزبان هدر نرود. *** از آن آدمهای چشم و دل‌سیر این روزها هم پیدا می شوند. از جوانی همینطور بود. با همان چشم و دل سیری‌اش که پیر شد دوست داشتنی‌تر هم شد. حتی به آهوها هم فکر می‌کرد و امیدوار بود به دعای آنها.. برای نجات آهوها از اعتبارش خرج می‌کرد و برای نجات آدمها از جانش می‌گذشت. فقط خدا کند بدهکار او از دنیا نرویم . خودمانی