eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
815 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 ضعف در سیستم مدیریتی فرهنگیان ادامه دارد، این قسمت: بیمه معلم! 🔺بیمه معلم که جز زیرمجموعه های صندوق ذخیره فرهنگیان می باشد؛ با وجود بازار انحصاری فرهنگیان و دانش آموزان کشور ، همیشه در سطح 2 و جزو ضعیف ترین بیمه های کشور بوده است که در همین حال که ضعف عملکرد در این بیمه کاملا مشهود است! اعضای هیئت مدیره برای خود، رشد 340درصدی پاداش را در نظر گرفته اند! 🔺جالب است سوابق رئیس هیئت مدیره بیمه معلم را بخوانید؛ غلامرضا حیدری کردزنگنه از سال 1351 وارد فضای کار دولتی شد، وی طبق قانون 30 سال کار، باید در سال 1381 بازنشسته میشد و اکنون 18 سال است بعد از بازنشستگی اش در تمام مسئولیت های اقتصادی حضور فعال داشته!! 🔺وی دارای پرونده ارتشا در فساد 3هزار میلیاردی امیرمنصور آریا به عنوان رئیس سازمان خصوصی سازی بوده! همچنین ایشان برخلاف اساسنامه صندوق ذخیره فرهنگیان، عضو صندوق و سایرشرکت های آن است. 🔺علاوه بر اینها، کردزنگنه همزمان در شرکت های غیرمرتبط و غیر تخصصی داروسازی سبحان، آسیا گار و مایع جنوب و سرمایه گذاری شستان و ... عضو است! ✍️بیداری ملت @bidariymelat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏استعفای ‎ یعنی بچه‌های انقلاب وارد فاز عملیاتی بشید، فارغ از اینکه محمد گزینه شماست یا خیر نباید فرصت را برای تبلیغ گزینه‌های انقلابی از دست داد آرایش انتخاباتی روزهای پایانی انتخابات ‎ برای یک دو‌ره‌ سه ماهه لازم است کوچه پس‌کوچه‌ شهر و روستاها منتظرند یاعلی @hzamanim
❎انجمن علمی مشاوران مذهبی ، یک انجمن علمی، تخصصی، پژوهشی و غیر انتفاعی است که در راستای خدمت و تعالی حرفه ی مشاوره و منادی ارتقاء مشاوره و راهنمایی مذهبی در مشهد آغاز بکار نموده و جهت توسعه در کل کشور و برای حصول به این مهم از دانش آموختگان رشته های مرتبط (مشاوره ، روانشناسی ، علوم تربیتی ، مدیریت و مطالعات خانواده ...) دعوت به عضویت در انجمن و ادامه همکاری می نماید. در صورت تمایل واژه «انجمن علمی» را به آیدی ذیل ارسال نمائید @yaaa110 09399793993
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅خواص رزماری ✍گیاه رزماری شست‌وشو دهنده طبیعی دهان محسوب می‌شود (غرغره آب صاف شده حاصل از جوشاندن آن) و به خوش بویی دهان کمک می‌کند. رزماری به جوان ماندن ذهن بسیار کمک می‌کند. از این رو رزماری برای افراد مسن و کسانی که دچار اختلالات شناختی و یا آلزایمر هستند، بسیار مناسب است. ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✅فوائد عناب ✍عناب به خاطر لعابی که دارد نرم کننده ی سینه است. ملین نیز می باشد یعنی بواسیر را درمان می کند. مخصوصا اگر عناب رسیده را با آب یا شیر کم چرب گاو مصرف کنند. کسانی که کم خون هستند اگر آن را با عسل بخورند هم کمخونی آنها خوب می شود و هم ملین می باشد. عناب ادرار آور است در نتیجه کسانی که کلیه های کم کار دارند می توانند از آن استفاده کنند. کاهو و خربزه نیز همین کار را انجام می دهد. کسانی که ضعف اعصاب دارند و یا دنبال خواب آور طبیعی هستند می توانند از عناب رسیده و یا خشک شده ی آن که جوشانده شده است استفاده کنند. نعناع و آویشن با دوغ شیرین کم چرب قبل از شام نیز همین کار را انجام می دهد. البته عناب را صبح و یا عصرانه و یا بین مغرب و شام باید مصرف کرد. عناب رقیق کننده ی خون است و خون سالم تولید می کند مخصوصا اگر با مصلح آن که عسل است مصرف شود. جوشانده ی عناب ضد سرفه است. پوست درخت عناب برای کسی که اسهال دائم دارد مفید است. ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
✍رسول خدا (ص) فرمایند: سیر بخورید و با آن درمان کنید، زیرا شفای هفتاد بیماری در آن است. 📚مکارم الاخلاق ص۱۸۲ ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣 💚💝💚💝💚 سلام عزیزان؛ عید بزرگِ هدایتِ بشریت برشما مبارک. 🌺موافقید به نیت ظهور امام زمان عج نفری ۱۰۰ صلوات عیدی تقدیم محضر مبارکشان کنیم؟ البته صلوات کامل: 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸 @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیشتر کودکان در سال دوم زندگی به توانایی راه رفتن دست پیدا می کنند و این همان مرحله ای است که بسیاری از والدین از آن تحت عنوان "دوساله های بد قلق" یاد میکنند. در این مرحله، کودکان شروع به تجربه توانمندی های جدیدشان می کنند، مثلا هر وقت والدینشان به آنها می گویند راه برو، می دوند یا هر وقت می گویند آرام باش جیغ می کشند و به طور کلی قدرت خودشان را می سنجند. آنها میخواهند بدانند که چقدر بر محیط اطراف خود کنترل دارند. اگر اوضاع خوب پیش برود، کودک به احساس کنترل و تسلط بر امور دست می یابد و اعتماد به نفس و استقلال لازم را برای جست وجو و کشف محیط پیرامون خود پیدا میکند. اما اگر والدین با سختگیری و اعمال محدودیت، یا تنبیه کودک به خاطر تلاش برای دستیابی به استقلال، مانع از مستقل شدن او شوند، ممکن است کودک در قبال اهدافی که مد نظر دارد دچار احساس شرم و تردید شود اگر والدین بیش از حد حمایت کننده باشند نیز مشکل ساز می شوند چون تمایل طبیعی کودک به کشف محیط و رویارویی با رویدادها و تجارب مختلف را بازداری میکنند. مثلا والدینی که اجازه نمی دهند فرزندشان با کودکان دیگر دزد و پلیس بازی کند باعث می شوند که او به توانایی اش در کنار آمدن و تعامل برقرار کردن با بچه های دیگر شک کند. "اریکسون" 👇 @khorshidebineshan
مقایسه فرزند با دیگران اشتباه رایج والدین 📌 این مقایسه احساس خشم و حسادت را در فرزند فعال می کند. 📌 فرزند را برای شکست آماده می‌کند. 📌 فرزند مستعد دروغ‌گویی می‌ شود. 📌 آنها منزوی و خودخواه خواهند شد. 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
چند درصد از فضای ذهن ما را مادیت و مالکیت گرفته است؟ چه قدر به داشتن فکر می کنیم؟ یک بازی کوچک با شم
از زمان بسیار دور و قدیم، مردم مملکت ما همیشه در مضیقه بودند. کشور ما یک کشور فقیر و ملت ما در طول این تاریخ همیشه گرسنه بوده. ما امروزه در مقیاس کمتر از 50 سال است که تبدیل به ملتی سیر شده ایم و قبل از این تاریخ هیچ وقت مردم سیر نبوده اند. ما هیچ وقت ملت ثروتمندی نبودیم الآن هم نیستیم و امروزه ما ملتی بسیار فقیر ولی پولدار هستیم، اصلاً ثروتمند نیستیم چون فقط پول داریم و چیز دیگری نداریم. اما در دوران قدیم قبل از مدرنیسم، ملتی بودیم که به خاطر شرایط اقلیمی کشورمان و خشکسالی های پی درپی در تنگدستی و قحطی و گرسنگی زندگی می کردیم، به همین دلیل مردمی هستیم که با حسرت بزرگ شدیم. وقتی وارد دوران مدرن شدیم یعنی دوران پیشرفت و تکنولوژی و تولید انبوه، این تولید انبوه به دنبال خودش یک مصرف انبوه می خواهد، بهترین کشورها هم برای طعمه شدن کشورهایی مثل ما هستند که از یک نداری تاریخی رنج می برند و با کمک تبلیغات به راحتی تبدیل به مصرف کنندگان وحشتناکی می شوند. به طوری که هرچه در این کشور بریزیم، کم است در کل علت این احساس فقری که ما داریم این است که خواسته های ما بسیار زیاد است. احساس فقر را به کار بردم چون در واقعیت فقر نداریم بلکه ذهنیت و احساس فقر داریم. بی انتهایی برای ما تبدیل به محدودیت شده و نیازهایمان به جای این که معنوی شود، مادی شده و تبدیل به خواسته های فراوان شده. و این به بچه‌هایمان هم منتقل شده اند و آنها با احساس ناداری در حال بزرگ شدن هستند (ادامه دارد...) {قسمت 3} [مباحث کودک متعادل ] @khorshidebineshan 👈
📣📣📣📣📣 دوستان و اعضای عزیز کانال تربیتی خورشید بی نشان سپاسگزاریم از اینکه مارا همراهی میفرمایید. ان شاءالله از امشب با رمانی جدید به اسم در خدمت شما خواهیم بود. این رمان هم مثل رهایی از شب شرح تحول یک دختر است و پر از نکات تربیتی. 🌺🌸💐
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 مقدمه : عاشقان بهم میرسند اگر خطا کنند . . . . . . قوانین هندسی خداکند به عهدشان وفا کنند !! "تا تلاقی خطوط موازی " از بچگی یاد گرفتیم؛دوخط موازی هیچگاه بهم نمیرسند.تا ابد هم امتدادشان دهیم؛رسیدنشان محال است.داستان من؛داستان تضادهاست.داستان تقابل عشق و نفرت،سفید وسیاه. داستان من تقابل عشق و وجدان است. دختر داستان خطا کار است.نفرت انگیز نیست اما خوب هم نیست.حداقل درکنار امیراحسان!....امیراحسان سفیدست...مثل برف...پاک است...برای خودش بروبیایی دارد...بهار برایش از کم هم کم تراست... اگربخواهند بهم برسند؛باید خطا کنند.این قانون هندسه است.یکی باید کوتاه بیاید.یکی باید از مسیرش منحرف شود.یا بهار پاک شود)که محال است(یا احسان کثیف شود)که این محال تر ....*********...... هرسه شوکّه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمی شد.آنقدر نگاه کردیم تا باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلند شد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر ازما به خودش آمد. باصدای وحشتناک شیونش؛حوریه هم بغضش ترکید.اما من نه. دوباره برگشتم وتنها با چشمانی وق زده نگاه کردم. نمیشنیدم بین شیون وزاری اشان چه میگویند.فقط میفهمیدم چیزی شبیه التماس است. فرحناز محکم تکانم داد وبا جیغ؛کشیده ای نثارم کرد: -به خودت بیا بهار!بدبخت شدیم! نمیتوانم وصف کنم همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود.نمیتوانی درکم کنی که چه میگویم. چشمان وحشتزده ام لحظه ای ازآن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از معده ام درست تا خودِ مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم وتمامش روی حوریه پاشیده شد.حوریه دختر وسواس واُتوکشیده ی تا امروز؛بدون کوچک ترین خمی بر ابروانش تنها نالید: -خاک برسرمون شد...خاک... ***** @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 چه مدلی براتون بزنم؟ زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت -نمیدونم من از این چیزا سر در نمیارم.نظر خودتون چیه؟ چیزتازه ای نبود،خیلی پیش می آمد از خودمان نظر میخواستند شانه بالا انداختم وگفتم: -لِیِر به مدل موهاتون میاد.بزنم؟ لبخندی برای موافقت زد وسر تکان داد موهای خیس شده اش را دسته دسته با گیره جمع کردم.دسته ای را برداشتم وقیچی به دست نگاهی از آینه به صورتش کردم: -مبارک باشه..بسم الله... نزدیک عید بود وطبق معمول خستگی اش میماند برای ما.حالا هفت سالی میشد که آرایشگری میکردم. دیگر زانوانم را حس نمیکردم،از درد خم شدم وکمی ماساژشان دادم. زن با تأسف گفت: -خسته شدید!عجله ای ندارم،استراحت کنید. -نه عادت کردم. دوباره ایستادم تا بهانه ای دست خانم تأثیری،رئیس آرایشگاه ندهم کارتون خیلی خوبه.هنره لبخند ملایمی زدم اما حرفی نه -جسارتاً چندسالتونه؟ -بیست وچهارسال. -من ومادرم دوسالی میشه مشتری آرایشگاه شما هستیم. خسته از بیهودگی مکالماتمان تنها سری به نشانه ی احترام تکان دادم ...- -شمارو میدیدیم،اما سعادت نداشتیم زیردستتون بیایم. -خواهش میکنم.لطف دارید. -مجرد هستید؟ -بله. -آخی... خوشحال تر مینمود بازهم لبخند اجباری ای برای خوشامد مشتری زدم! ...- -ماشاءَالله خودتون یک قلم آرایش هم ندارید اما زیبائید! دیگر داشت غلو میکرد!درست بود که به نسبت یک آرایشگر؛آرایش آنچنانی ای نداشتم؛اما خب نمیشد تأثیر این رنگ مو وابرو وصورت گریم شده را در زیبائی یاد شده اش از من نادیده گرفت! -نفرمائید.پس این گریم و رنگ ولعاب چیه؟! دیگه این هم که نباشه؛زن،زن نمیشه که! -ممنونم. -بین کارکنان خانم تأثیری؛همیشه من و مادرم روی شما یه حساب دیگه ای میکردیم. متعجب نگاهی از آینه انداختم وگفتم -دیگه زیادی هندونه دادید!!چه جوری تا خونه ببرم؟! خنده ی نرمی کرد وگفت: -جدی میگم.یک جور آرامش ومتانت تو رفتارتونه..یکجور حس نجابت. لبخندم اینبار تلخ بود.تلخیش به قدری حالم را بهم زد که با گفتن ببخشیدی برگشتم واز شکلات خوری روی میزتوالت یک شکلات برداشتم واو بی رحمانه ادامه داد. بی رحمانه به رویم آورد.به یادم انداخت که اگر درسن بیست چهار سالگی اینقدر عاقل ومحجوب به نظر میرسم وخیلی ها این آرام بودن را تحسین میکنند؛دلیلی دارد. آن هم یک دلیل نا آرام...آری...دلیل آرام بودن الآن من،یک نا آرامی درهفت سال پیش بود.یک نا آرامی ای که با حماقت درسن هفده سالگی با دوستانم راه انداختیم. چرا بغض لعنتیم رهایم نمیکرد!؟ چشمانم پر ازاشک شده بود وحالا موهایش را درست نمیدیدم.همین هم باعث شد دستی به چشمانم بکشم تا اشکهایم را در نطفه خفه کنم.اینبار با دلسوزی مجدد گفت: -ای وای عزیزم؟! چیشد؟؟ میدونی.. همینکه انقدر زحمت کش وحلال خور هستی منو مادرمو شیفته خودت کرده. تورو خدا بشین یکم استراحت کن. فکر میکنم چشمات از شدت خستگی وبی خوابی بسوزه. این بار واقعاً نشستم و گفتم عذر میخوام.واقعاً حالم خوب نیست.نزدیک عید خیلی شلوغ میشه. -میدونم.من هم پر حرفی کردم سرت گیج رفت! -نه...ازصبح همینطور بودم.)بی مقدمه پرسید(: -پنج نفر￾چند نفر هستید؟ -بله.)دلم نمیخواست زیاد از حد با مشتری ها خودمانی شوم.البته که هم خودم دلم نمیخواست￾خب...یعنی با مادر وپدر وسه بچه...هان؟ هم خانم تأثیری چندان موافق نبود( کارش را به هرشکل که بود،راه انداختم واو برای باقی عملیات اصلاحی زیر دست همکارانم بود.خوب حس میکردم که من را زیر نظر دارد. سنگینی نگاهش را هرلحظه حس میکردم.خب حدسش سخت نبود! کاملاً واضح بود من را برای پسری در نظر دارد.آنقدر تجربه داشتم که میدانستم معنی این سؤالات ونگاه ها چیست. نمیدانم چرا درست امروز پرنده ی خیالم هوس گذشته ی نفرین شده وصدالبته چال شده ام را داشت.با تمام دل چرکینی هایم از حوریه و فرحناز؛دلم برایشان تنگ شده بود.برای دو دوست بی معرفتم..البته حس وحال بهاروعید هم در این دلتنگی ها وحال ناخوشم مؤثّر بود. بهار همیشه برای من در هاله ای از ماتم وغم سپری میشد. کار من تمام شده بود.وسایلم را جمع وجور کردم ودرحالی که مانتویم را میپوشیدم؛روبه خانم تأثیری گفتم: -خانم با اجازتون من برم. @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 با همان ابروهای نازک وتاتو اش که رنگ مسخره ی آلبالوئی کمرنگی داشت اشاره کرد که بروم. چادر سیاهم را روی سرم انداختم ودر حالی که روسری ام را در آینه درست میکردم نگاهم در نگاه تحسین آمیز آن زن قفل شد. میدانستم خودش ومادرش مذهبی هستند،پس برای همان بود که تا این حد جذب من شده بود.در دل خنده ی مسخره ای کردم وخارج شدم. در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش کرده بودم ونمیشد گفت دائم در یادش بودم اما خب گاهی مثل یک خُره به جانم می اُفتاد ورهایم نمیکرد.این بود که تمایلی برای ازدواج نداشتم.گاهی که حرفش جدی مطرح میشد؛یاد گذشته می اُفتادم ودست وپایم میلرزید. خودم را لایق زن بودن برای یک زندگی نمیدانستم.هیچوقت درک نمیکردم حوریه وفرحناز چطور توانستند اینقدر راحت فراموش کنند وبسیار راحت تر از آن تشکیل خانواده بدهند.شاید به این خاطر بود که همان لحظه هردو با گریه ولابه خود را تخلیه کردند واین من بودم که تنها با یک بُهت وبغض ماندم.شاید اگر من هم ضجه میزدم و در خود نمیریختم،حالا مرگ تدریجی نمیشدم. حوریه وفرحناز که دیدند من وعذاب وجدانم دست وپاگیر هستیم هردو تِز دادند که دیگر همدیگر را نبینیم واین برای هر سه امان بهتر است. گفتند این جدایی به نفع ماست وما مجبوریم که جداباشیم. اما وقتی یکسال بعد،درحالی که حتی یک زنگ هم بهم نزده بودیم؛هر دو را در پاساژ معروف شهر دیدم،دلم بدجور شکست. قرارمان این نبود.قرار ما این نبود که من تک باشم وآنها باهم.قرار ما این بود که هرسه برویم و حاجی حاجی مکّه!نه اینکه آن دو دست در دست بدون آنکه سرشان بر سنگ خورده باشد با قهقهه از کنارم رد بشوند. مثل یک غریبه ی آشنا. بهت زده صدایشان زدم وهردوبرگشتند. کم کم شناختند و کم کم لِه شدم.حوریه از همان اول هم گستاخ تر بود، اما فرحناز کمی سرخ وسفیدشد. حوریه:-اوا! ببین چه اتفاقی! و من اما با کوله باری از احساسات مختلف؛تنها با ماتم نگاهشان میکردم. ...- فرحناز:-خوبی عزیزم؟ این جا چی کار میکنی؟ دلم نمیخواهد جمله ی کلیشه ای ودیالوگ تکراری فیلم هارا تکرار کنم اما واقعا جمله ی دیگری برایش ندارم! و آن هم پوزخند تلخ است.بله.یک پوزخند تلخ جواب آنها بود. گفتم که حوریه رو دار بود.خودش را جمع وجور کرد وفوراً موضع خودش را حفظ کرد: -اونطوری پوزخند نزن ما راه دیگه ای نداشتیم گریه ام گرفته بود اما خشمم زورش میچربید.دستانم را مشت کردم وتمام تلاشم را کردم تا صدایم بالا نرود،از پرروئی اش خنده ی حرصی کردم وگفتم: -واقعاً؟؟ فقط من تو جمعتون اضافی بودم؟ چشمانش غمگین شد وآهسته دستم را گرفت اما پسش زدم وادامه دادم: -میدونید من چی کشیدم ؟؟ بخاطر شما احمقا نابود شدم. چنگی به گلویم زدم تا درد بغضم کمترشود فرحناز اشکش جاری شد وآرام گفت: -قربونت بشم عزیزم بخدا ما دوستت داریم.اما اینکه پیشمون بودی همش...... حوریه ادامه داد @khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋 ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی. این اصلاً خوب نبود و... دستم را به نشانه ی فهمیدن بالا آوردم وگفتم -خیلی خب! ادامه ندید. میرمو گورمو گم میکنم. چادرم را روی صورتم کشیدم وپشت به آنها راه اُفتادم.درحالی که میدانستم لرزش شانه هایم را میبینند. حس حماقت میکردم. انگار همان بی وجدانی بهتر است. طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب زیر پوستشان رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است! اما این وسط من بودم که به اندازه ی ده سال شکسته تر شدم.آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که تمام آشناها نگرانم شده بودند. بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم: -هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟ حوریه:-چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم.نمیخواستیم پات گیر بیفته.اونم بی خود و بی جهت. -بی خود وبی جهت؟؟؟ نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند -البته که بی خود وبی جهت.من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد. چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت: -بهار؛من دارم ازدواج میکنم.دلم نمیخواد مشکلی برام پیش بیاد. حوریه:-راست میگه.بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی.ادای آدم خوبارم در نیار.ما سه نفر قلبامون سیاهه. مثل این چادری که جدیداً روی سرته!پوزخندی زد که روانی ام کرد بهتره خفه شی.من قلبم سیاه نبود.تو سیاهش کردی.تو منو فرحناز رو سیاه کردی. قهقهه اش ترسناک بود.خودم را کمی عقب کشیدم. حوریه:-من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟! نگو که خودتم نمیخاریدی! فرحناز لب گزید -کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد. خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم. به حالت نمایشی آب دهانم را طرفی پرت کردم وبرای همیشه بهشان پشت کردم. حالا شش سال از آخرین دیدارمان میگذشت ومنه احمق دلتنگشان بودم. دورادور از بچه های هنرستان شنیده بودم که حوریه دوقلو به دنیا آورده وفرحناز هم یک پسرپنج ساله دارد. هرچه باشد ما عمری را باهم گذراندیم. حتی میدانستم حوریه هم قلباً دوستم دارد. اصلاً من وفرحنازعاشق همین اخلاق تندش بودیم!ته قلبش هیچ نبود. با درد چشمانم را بستم وسعی کردم خاطرات بی رحمی را که یکی پس از دیگری در ذهنم نقش میبندد را پس بزنم.ما سه دوست از دوران مهدمان بودیم که درسن هفده سالگی از هم جدا شدیم.حالا تمام خاطرات کودکی تا نوجوانی امان در ذهنم نقش بسته بود. -بهار؟ ملحفه را از روی صورتم کنار زدم وبه نسیم خواهر بیست وشش ساله ام چشم دوختم: -چی کار داری؟ -بیا شام آمادست. -میل ندارم. -باز چی شده؟ از صبح سرکار بودی،حالا میگی میل نداری؟ همونجا یه چیزی خوردم. او که از کودکی صدوهشتاد درجه با من فرق داشت کنارم نشست ودر حالی که حلقه ای از موهایم را تاب میداد گفت(: - میدونی...من هم یه جورایی ام... -مگه من گفتم یه جوریم؟؟! خنده ی ملیحی کرد وآهسته گفت -کاملاً مشخصه.نیازی نیست بگی. برای آنکه فکرش منحرف شود ومن را سؤال پیچ نکند،پرسیدم -تو چت شده؟انگار که منتظر یک درد دل جانانه باشد؛شروع کرد -میدونی بهار..با اینکه فرید رودوست دارم...اما خب...چندوقتیه که با خودم میگم کاش مثل بهار اول جَوونی میکردم بعد رام میشدم. سرجایم نشستم وبا لبخند گفتم -تو فکر میکنی من خیلی جوونی کردم؟! -خب معلومه.فکر نمیکنم.بلکه مطمئنم.تو حسابی پدر ومادر رو دق دادی و حالا اشباع شدی... سری به افسوس تکان دادم.چرا اطرافیان انقدر من را بی غم و دغدغه میدیدند؟؟؟ -هرکس مشکلات خودش رو داره نسیم!درضمن مگه دق دادن مامان بابا کار خوبیه؟! -منظورم رونفهمیدی... در کل از اینکه از اول مثل تو رفیق باز وخوش گذرون نبودم دلچرکینم..حس میکنم حالا که انقدر چشم وگوش بسته با فرید نامزد کردم خیلی اُمّل و احمقم! نمیدانست که حسرت یک لحظه زندگی آرامش را میخورم -بهتره بریم شام بخوریم؛اشتهام با این حرفای جالبت برگشت! نمیدونستم زندگیم انقدر از دید دیگران قشنگه @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا