eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
مجله تربیتی خورشید بی نشان
در خانواده ایی که سفره ارزش است و زمانی که سفره پهن می شود، اول پدر و مادر می نشینند و غذا می خورند.
تنبیه سازنده در کودک اقتدار ایجاد می کند، ومهمترین مسئـله این است که کودک درون کنترل می شود. اما ما در حال حاضر کاملاً بچه ها را برون کنترل بار می آوریم. درون کنترل یعنی از داخل خودش، خودش رو کنترل می کند. خود کنترل بار می آید. دوران کودکی احتیاج به حامی دارد که این کار را بکند بعد در دوران بزرگسالی خودش می تواند خود را تنبیه کند. هرکاری که تحت عنوان تنبیه و مجازات با بچه ها می کنیم بر می گردد به درون او و بعداً بچه ها با خودشان همان کار را می کنند. در حالت درون کنترل درک مسئول پیدا می کنند و خودشان را کنترل می کنند. نمونه ی بارز جامعه ما که برون کنترل است ترافیک شهری مان است.چه موقعی تخلف رانندگی نمی کنیم؟ وقتی که پلیس هست یعنی عامل بیرونی هست به محض اینکه عامل بیرونی نباشد تخلف می کنیم و بعد هم باحسرت می گوییم در اروپا چنین و چنان. اتفاقاً ما خیلی درون کنترل هستیم اما ما تعمیم نمی دهیم. مگر در جمع ما چندتا جیب بر هست؟ خب به خاطر اینه که درون کنترل هستیم کی از پول بدش میاد اما وقتی از جیب شخصی تراول افتاد سریع او را خبر می کنیم که پولت افتاده برش دار.این چیه که از درون ما را کنترل می کند؟ فطرت بشر است که از درون کنترل می کند. حرف من را اشتباه برداشت نکنید که جامعه ی ما اصلاً از درون کنترل نمی شود همه ما درون کنترلی داریم اما باید تعمیمش بدهیم و در همه جا از آن استفاده کنیم. (ادامه دارد...) {قسمت11} [مباحث کودک متعادل] Join @khorshidebineshan
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله قسمت جدید * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 یک شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۵ طبق روال هر ساله روز عرفه راهی صنف لباس 👕فروشی ها شدم. با نوا
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 .• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... مرتضی عطایی هستم، متولد سال ۱۳۵۵ در مشهد، فرزند دوم یک خانواده هشت نفره😌؛ سه خواهر و سه برادر. شغل و حرفه ی من تاسیسات مکانیکی ساختمان است🏢؛ کارهایی مثل لوله کشی 🔧سرد و گرم، شوفاژ، آبگرمکن، پکیج. هفت هشت سالی هست که مغازه دارم ولی حدود ۲۰ سال است که دارم کار تاسیسات می‌کنم. از سال ۷۳ عضو بسیج ✌️ شدم و ۱۵ سال است که عضو فعال و عضو شورای حوزه هستم. مدتی در کار آموزش بسیج کار می‌کردم و مدتی هم در عملیات بسیج فعالیت داشتم. یکی از کسانی که در بسیج با او آشنا بودم، حسن قاسمی دانا بود. او جزو مربیان آموزش 👨‍🏫 بود و من هم توی مجموعه عملیات بودم و به این صورت، دورادور با هم ارتباط داشتیم. اردیبهشت ۱۳۹۳ خبر شهادت حسن قاسمی دانا منتشر شد😢. من اطلاع نداشتم که ایشان به سوریه رفته است. مراسم تشییع از مهدیه مشهد تا حرم امام رضا ♥️( علیه السلام ) بود. آن روز در حرم عاجزانه از آقا امام رضا (علیه السلام) 🙏 خواستم قسمتم شود من هم به سوریه بروم. گذشت تا سفر اربعین همان سال که به اتفاق جمعی از دوستان مسیر نجف تا کربلا را پیاده رفتیم. طی مسیر صحبت همین قضیه شد. از یکی از بچه ها شنیدم مسجدی هست که سمت گلشهر مشهد که در آنجا برای اعزام به سوریه ثبت نام می کنند. جرقه 💡 اولیه همان جا در ذهنم 🤓 خورد. بعد از سفر کربلا و برگشتن به مشهد، یک روز مدارکم 🔖 را زیر بغل زدم و رفتم به مسجدی که در در گلشهر ثبت‌نام می‌کردند. مدارکم را خواستند، من هم شناسنامه، کارت پایان خدمت و گذرنامه را گذاشتم روی میز. گفتند: آقا شما که ایرانی هستی😐! گفتم: ایرانیم دیگه🤷‍♂، پس می خواستی چی باشم؟ گفتند: اشتباه آمدی، اینجا فقط بچه های افغانستانی را ثبت نام می کنند. حسابی خورد توی پرم😧. هر چه التماس 🙏 کردم، گفتند:نه آقا، امکان نداره.🙎‍♂ اصلا خبر نداشتم که فقط بچه های افغانستانی را از آنجا اعزام می‌کنند. از طرفی چون هویتم معلوم و آنجا تابلو شده بودم، دیگر نمی توانستم بروم🙍‍♂ مدرک افغانستانی جور کنم و بیاورم. آنها کاملاً می‌دانستند من ایرانی هستم. اگر همان اول در جریان بودم، مدرک افغانستانی جور می‌کردم و می‌گفتم افغانستانی هستم یا اگر مدرک هم نداشتم می رفتم چند نفر را به عنوان معرف پیدا می‌کردم؛ ولی با این اوضاع بلیطم کاملاً سوخت و دیگر نمی توانستم کاری بکنم.🤦‍♂ آمدم خانه، از تمام مدارک بسیجم کپی گرفتم؛ گواهی های مربی گری، گواهی های خدمت، تقدیرنامه ها، تشویق نامه ها، از همه اینها که حدود ۳۰ برگ می شد، کپی گرفتم و بردم به همان مسجد گلشهر. آنها را نشان دادم و گفتم: این رزومه کاری منه، بالاخره تو مجموعه آموزش یه کاری از دستم برمیاد🙋‍♂. مجدداً گفتند: نه آقا، این ها فایده ای نداره🙅‍♂. مسئول ثبت نام شخصی بود به نام افضلی که از بچه‌های خود افغانستان بود😒. او گفت: آقا همه اینها که شما میگی درست، ما قبول داریم، ولی نمیشه شما را ثبت نام کنیم. اگر بشه کاری هم کرد، می تونم با مسئولین صحبت کنم، بری تهران برای آموزش بچه های افغانستانی، فقط در این حد. گفتم: آقا، اگر جور بشه، من می خوام برم اون طرف.🙏 منظورم سوریه بود. گفت: نه آقا نمیشه ! خیلی این در و اون در زدم. تا یک هفته هر شب می رفتم گلشهر😶. با اینکه فاصله گلشهر تا خانه حدود ۲۵، ۳۰ کیلومتر بود، اما هر شب نیم ساعت قبل از اذان مغرب آنجا بودم. می‌خواستم هر جوری که شده یک راهی پیدا کنم. در آن مسجد همه افغانستانی بودند. گلشهر منطقه ای در پایین شهر مشهد است که محل تجمع و سکونت افغانستانی ‌هاست. البته آنها در سطح شهر مشهد هم زیاد هستند ولی تقریباً مرکزیت شان در گلشهر است. دفتر مسجد داخل حیاط مسجد بود. آنجا اتاقی داشت که کار ثبت‌نام در آن انجام می‌شد. بچه های افغانستانی می‌آمدند، مدارک می‌دادند، ثبت نام می کردند و پیگیر کارهای اعزامشان می شدند. چون هر شب 🌑 میرفتم آن جا، تقریباً با آنها آشنا شده بودم، موقع نماز که می شد همه می‌رفتند نماز، بعد نماز به نوبت اسم ها را می‌خواندند. کسانی که ثبت نام می کردند هم باید با آنها هم زبان و افغانستانی بودند. بالاخره یک شب شماره تلفن 📱 افضلی را از یکی از بچه‌های آنجا گرفتم، گفتم شاید به دردم بخورد. او به من گفت: بابا فایده نداره، شما هر چی هم بری بیای، ثبت نامت نمی‌کنیم. به ما تاکید کردن که به هیچ عنوان ایرانی ثبت ‌نام نکنید. گفتند اگر ایرانی از توی اینها در بیاد یا معلوم بشه ثبت نام کردید، با شما برخورد می‌کنیم و اخراج می شید. یک روز که در خانه 🏠 بودم، فکری به سرم زد. از طرف بسیج یک دستگاه بی‌سیم 📞 تحویل من داده شده بود به نام بصیر. شبکه این بی سیم ‌ها باز است و موبایل 📱 را هم می شود با آن شماره گیری کرد. 🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 .• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۲ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... مرتضی عط
بی سیم بصیر دو تا خصوصیت دارد؛ یکی عدم نمایش شماره☺️، دیگر اینکه باید مثل بی سیم وقتی صحبت می کنی، شاسی آن را بگیری. زمان صحبت، طرف مقابل متوجه می‌شود شما داری با بی‌سیم صحبت می‌کنی. آن روز به سرم زد با این ‌بی‌سیم یک زنگ به افضلی بزنم😁. نمی‌خواستم کسی در خانه متوجه شود😬. البته کمی زمینه ‌سازی کرده بودم. چون کارم تاسیسات بود و جواز کسب هم داشتم، مدتی قبل در ستاد بازسازی عتبات ثبت نام کردم و قسمتم شد حدود ۴۰ روز در حرم حضرت سیدالشهدا ♥️ کار تاسیسات انجام دادم. تصمیم داشتم اگر قضیه رفتنم به سوریه درست شد، به خانمم بگویم که مجدداً کار عتبات درست شده و باید به عراق بروم❌. آمدم توی حیاط خانه، بی سیم را روشن کردم و بدون اینکه چیزی در ذهنم باشد و فکری کرده باشم، فقط شماره آقای افضلی را گرفتم😑 اصلا نمی دانستم چه حرفی باید بزنم 🤷‍♂ و خودم را چطور معرفی کنم، از طرفی او یک هفته هر شب من را دیده بود و می شناخت🙍‍♂. تنها کاری که کردم، یک پارچه جلوی دهنه بی سیم گرفتم تا به اصطلاح صدایم کمی عوض شود😉. هرچند که صدای خش خش بی سیم می آمد. شماره را که گرفتم، افضلی گوشی را برداشت و گفت: بفرمایین؟😟 یکی دو بار الو الو کردم و چون آنتن نمی داد، ارتباط قطع شد. دفعه سوم که شماره را گرفتم، گفت: بفرمایین، حاج آقا شمایید؟ چون دو بار قطع شد و شماره هم نیفتاده بود، او کس دیگری را اشتباهی گرفته و فکر کرد من حاج آقا هستم😏. حالا من اصلا نمی دانستم این حاج آقایی که می گفت، کی هست😛. همین طور الله بختکی گل گرفتم و گفتم: بله آقای افضلی! گفت: بفرمایید حاج آقا! گفتم: بنده خدایی را فرستادم بیاد پیشت برای ثبت‌نام، چرا کارش رو راه ننداختی؟🤫🤣 گفت: کی؟ گفتم: یکی هست به نام عطایی😅. گفت: اِ... حاج آقا اینو شما فرستادید؟😵 گفتم: بله🤐🤪. گفت: نگفت از طرف شما اومده! گفتم: بابا کارش رو راه بنداز. پرسید: شما ماموریتید؟🧐 گفتم: آره الان تهرانم.🤓 گفت: بگین امشب بیاد کارش رو راه بندازم. بعد از خداحافظی سریع گوشی رو قطع کردم😨. حسابی خوشحال بودم و نفهمیدم کی غروب شد😍. قبل از غروب با ماشین به آنجا رفتم. افضلی تا من را دید ، از پشت میزش🙇‍♂ بلند شد، اومد بیرون بهم دست داد و با عزت و احترام پرسید: چرا زودتر نگفتی از طرف حاجی اومدی؟ حالا کدام حاجی، نمی ‌دانستم🤷‍♂. حرفی نزدم و ساکت ماندم. افضلی گفت: تو رو خدا بفرما! بعد هم رفت برایم چایی آورد. آن روز حسابی تحویل بازار بود.😄 بعد از این حرف‌ها، افضلی چند تا فرم به و از من مدارک خواست.✔️ فرم ها را پر کردم و مشخصاتم را کامل نوشتم. چون مثلاً حاجی معرف من بود😄، با اینکه او می‌دانست من ایرانی هستم، اما هیچ حرفی نزد🤫. من عکس خودم و خانمم و بچه‌ها را به همراه فرم ها به او دادم. البته نام من به عنوان افغانستانی ثبت شد. ...💔... ⚪️ دارد ... 🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ظهور فرمانده ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ به نیابت از عج هدیه به محضر سلام الله علیها ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
من تا پنج سال دلیل اصلی توبه گردنم بنا به دلایلی به بچه های سایت نمی گفتم... ولی در همین حد بدونید
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 2 تو ماشین که داشتن منو میبردن اراک مضطر شدم و دلم شکست و از اعماق وجودم پشیمون شدم... 😓😓😓 تو دلم گفتم چه غلطی بکنم...چه دروغی بگم...به بازپرس چی بگم.... بعدش اونجا بود که با یه صدایی از درونم آشنا شدم... شروع کردم به صحبت کردن باهاش... چون خیلی نا امید و داغون بودم... رسما همه چیز تموم شده بود... به خودم گفتم رضا بیچاره شدی... بعد یه صدایی از درون بهم گفت: نگران نباش...ما کمکت میکنیم... بهش گفتم چجوری ؟ کارم تمومه... گفت : کاریت نباشه... به من اعتماد کن... ما نمیذاریم اتفاق ی برات بیوفته. در واقع اونجا بود که من با خدای درونم اشنا شدم و تا امروز با خودم دارمش... تقریبا ساعت ۳ شب رسیدیم اراک و منو بردن بازداشتگاه. اونجا یه نفر اعدامی بود که تو هواخوری بهم گفت : پسر تو اینجا چکار میکنی ؟ گفتم داستانم این بود... گفت : سعی کن درست زندگی کنی... و شروع کرد به نصیحت کردن من... جالب بود... 😧 خودش کار بدتری از من کرده بود و...بعد داشت منو نصیحت میکرد... ☹️ تو بازداشتگاه همه حالشون گرفته بود... منم مثل دیوونه ها دور اتاق میچرخیدم و نمیدونستم باید چکار کنم ... تا اینکه یه قرآنی رو طاقچه بود ... شروع کردم به خوندن این کتاب و هر بار که میخوندم دلم آروم تر میشد... 😔😪 دست نویس های ؛ Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #از_سفیر_ابلیس_تا_سفیر_پاکی 2 تو ماشین که داشتن منو میبردن اراک مضطر شدم و دلم شکس
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 3 شبا این قرآن رو میذاشتم رو سینم و میخوابیدم... کسایی که هم سلولیم بودن جزو هفت خطای روزگار بودن... نکته جالب همشون این بود که شیشه ای بودن... یعنی شیشه مصرف میکردن و بعدش چون دست خودشون نبود میرفتن کارای خلاف میکردن... از اونجایی که من تیپ و قیافم خیلی فشن بود براشون جالب بود که من اینجا چکار میکنم... 🤔 یکی از بچه هایی که اونجا بود به جرم آدم ربایی میخواست اعدام بشه اون شب کلی با هم حرف زدیم... یهو بهش گفتم : میای نماز بخونیم؟ گفت نمیتونم... بهش گفتم بیا بخونیم. جفتمون نماز بلد نبودیم... 😐 تا اینکه من شروع کردم به نماز خوندن ... هم وضو اشتباه گرفته بودم و هم نمازم غلط بود 🌹 اما به نظرم بهترین نماز عمرمو همون لحظه خوندم. حتی یه بار با هم سلولی هام تصمیم گرفتیم تو بازداشتگاه نماز جماعت بخونیم... جالبه...همشون ختم عالم بودن ولی وقتی بهشون پیشنهاد نماز میدادم همه گوش میکردن... 🙄😁 امام جماعتشون میشدم من و شروع میکردیم به نماز خوندن... من خودم نمازم غلط بودا... ولی هر چی میگفتم اونا هم میگفتن... یادش بخیر.... فکرشو بکن...من میشدم امام جماعتشون...و یه مشت خلاف کار پشتم نماز میخوندن... اخه آدم اینو به کی بگه... 🙃🙃 یه روز خیلی حالم گرفته بود... یکیشون که دوست صمیمیم شده بود بهم پیشنهاد داد این دعارو بخونم خدا مشکلمو حل میکنه... اون دعا زیارت عاشورا بود فکر کنم... اون میخوند و من گریه میکردم. 😭😞😔 بهش میگفتم : داداش ؟ خدا منو میبخشه؟ بعد میگفت اره داداش میبخشه. نگران نباش. درست میشه. خدا همه رو میبخشه. 😔😞 نویسنده ؛ Join @khorshidebineshan
636731228511990961.mp3
1.9M
زیارت امام زمان( عج الله ) در روز جمعه رو از دست ندید 👌👌👌 این زیارت کوتاه و بسیار زیباست با ترجمه بخونید . •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• Join @khorshidebineshan •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🔴 یک گشت ارشاد جلوی خود وزارت ارشاد مستقر کنید از پلیس محترم میخواهیم اکیپ گشت ارشاد جلوی خود وزارت ارشاد و نهادهای فرهنگی مستقر کند، ویژه برخورد بامدیرانی که سلبریتی های ضدفرهنگ بی حجاب و بدحجاب را در جشنواره ها و همایشها دعوت میکنند وجایزه و بودجه و پروژه به آنها میدهند.گشت ارشاد که نباید فقط برای مردم عادی درکف خیابان باشد 👤سید هادی 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃لبخند بزن: وقتی با خانواده ات دور هم جمع شده اید خیلی ها هستند آرزوی داشتن خانواده را دارند لبخند بزن: وقتی داری سرکارت میروی. خیلی ها هستند دربدر بدنبال کار وشغل هستند. لبخندبزن: چون تو صحیح و سالم هستی. خیلی ها هستند دارند بخاطر بازگشت سلامتی شان میلیونها خرج میکنند لبخند بزن: چون تو زنده ای وروزی داده میشوی وهنوز فرصت برای جبران زمان داری لبخند بزن: چون تو"خدا"را داری و اورا می پرستی و از او طلب کمک میکنی. لبخند بزن: چون "تو"خودت هستی. وخیلی ها آرزو دارند که چون "تو" باشند. همیشه فرهنگ لبخند را در محیط زندگی خودت منتشر کن. 👇 Join @khorshidebineshan
اقتدار در اموری که کودک نباید انجام دهد کاربرد دارد نه برای انجام کاری، انجام یک کار با بازی انجام میشود. مکانیز اقتدار عبارت است از؛ حال خوب استفاده از یک جمله قابل فهم (مثلا: این غذا را نباید بخورید) و نگاه مستقیم در چشم کودک تا چشمش را بردارد و قتی چشمش را برداشت یعنی پذیرفته ضمنا اقتدار بسیار کم استفاده میشود شاید هر چند روزی یک بار. اگر زیاد استفاده شود نشانه این است که شما در مواردی که کودک اشتباه میکند و باید هم اشتباه کند سختگیری بیش از حد دارید. چون یادگیری از طریق اشتباهات بازی گونه اتفاق می افتد. 👇 Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍خواص بی نظیر انجیر ضدیبوست بهبود سرفه جلوگیری از ضعف عضلات بالا برنده تراکم استخوان جلوگیری از سرطان سینه کاهش وزن کاهش فشار خون رفع تشنگی ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتان مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله قسمت جدید * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
بی سیم بصیر دو تا خصوصیت دارد؛ یکی عدم نمایش شماره☺️، دیگر اینکه باید مثل بی سیم وقتی صحبت می کنی، ش
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 .• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۳ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... فرم ها را که گرفت، گفت: آقا، یه شماره حساب هم محبت کن بده. گفتم: شماره حساب برای چی؟ گفت: تو چه قدر پرتی😒! مگه حقوق نمی خوای؟ گفتم: مگه قراره حقوق بدن🤭؟ تا آن موقع نمی دانستم حقوق هم می‌دهند. فکر می‌کردم که این ثبت‌ نام هم مثل ثبت نام ‌های بسیج است. گفت: خیلی پرتی! شماره حسابت رو بنویس. در فرم جایی برای کد ملی و شماره شناسنامه تعبیه نشده بود، من فقط نام، نام خانوادگی، نام پدر سال تولد و محل تولد را نوشته بودم. با خودم گفتم: الان اگر شماره حسابم را بنویسم، اینها بزنند توی سیستم، کد ملی و همه مشخصاتم در میاد.🤭 از طرفی من که اصلا به نیت حقوق نیامدم. به همین دلیل و برای اینکه در مراحل بعدی لو نروم، یک شماره کارت پس و پیش و الکی نوشتم و دادم🤫😅. افضلی بعد از گرفتن مدارک، گفت: پس فردا اعزامه... باورم نمی شد که اینقدر راحت کارم راه بیفتد. از او خداحافظی کردم و خوشحال و شنگول برگشتم.😂❤️ کمی کار عقب افتاده داشتم. رفتم آنها را سر و سامان دادم و آمدم خانه🏠. به خانمم گفتم: بهم خبر دادن که کارت جور شده و دوباره باید برم عراق. از قضا کارم هم جور شده بود. سری قبل که رفته بودم ستاد بازسازی عتبات، در یکی از هتل ها 🏢 با یک مهندس اصفهانی آشنا شدم😊. کار در ستاد بازسازی عتبات جوری است که همه چیزش فی سبیل اللّه است، یعنی حتی کرایه رفت و برگشت را هم باید از جیب بدهی. با مهندسی که آشنا شدم، به من گفت: اگه خواستی بیا اینجا، من پروژه بر می دارم، کار بر می دارم، بیا برای من کار کن، بهت حقوق هم میدم💵✔️. پیشنهاد خوبی بود. هم ادای دین به حساب می ‌آمد، هم زیارت بود، هم درآمد داشت. به هر ترتیب هم عراق جور شده بود، هم سوریه. اما انتخاب من معلوم بود و آرزو داشتم به سوریه بروم. تنها کسی را که در جریان قرار دادم برادر کوچکم محمد بود. به او گفتم : من کارم درست شده، می خوام برم سوریه😍، ولی هیچ کس خبر نداره، غیر از تو. به تو گفتم که اگر یه وقت اتفاقی برام افتاد، در جریان باشی🌸. گفت: باشه.👍 محل تجمع و اعزام، کنار مسجد پارک «کوه سنگی» مشهد بود. روز موعود به آنجا رفتم. زمستان ❄️ سال ۱۳۹۳ بود و هوا به شدت سرد😬، کم کم همه آمدند. دو سه ساعتی 🕒 آنجا بودیم تا این که سر و کله مسولین مربوطه که سه نفر از نیروهای سپاه قدس بودند، پیدا شد😱.کار آن ها سازماندهی نیروها برای فرستادن به تهران بود . حدود دویست نفر جمع شده بودند. همه را به خط کردند. همان اول کار، یکی از آنها آمد جلو و گفت:« آقایون! هرکس ایرانیه، خودش بیاد بیرون ما رو به دردسر نندازه.» هیچکس از صفوف جدا نشد و بیرون نیامد🤫. او دوباره گفت:« هرکس ایرانیه، اگر ما اون رو پیدا کنیم، براش بد میشه، خودتون بیایین بیرون.🤭» باز کسی بیرون نیامد. من خیلی دلهره داشتم😓. او گفت:«خیلی خب!بنشینید.» همه نشستیم با انگشت👆 شروع کرد اشاره کردن به بعضی از نفرات و گفت:« شما....شما...شما....شما.... شما.....شما....شما.......بیایین بیرون😲.» حدود بیست نفر را کشید بیرون. من سومین نفری بودم که مورد اشاره قرار گرفتم😨. چون ثبت نام کرده بودم کمی خیالم از بابت رفتن راحت بود😶 . وقتی مورد اشاره قرار گرفتم، با خودم گفتم:« حتما می خواهند برای سازماندهی نیرو ها فرمانده گروهانی، چیزی انتخاب کنند، نظرش ما را گرفته.😏» خیلی امیدوار بودم که دیگر همه چیز هماهنگ است. او گفت:« کسایی رو که گفتم، این طرف بشینن😌.» ما بیست نفر رفتیم کمی آن طرف تر نشستیم . بعد از این از جمع جدا شدم ، گفت:« آقایونی که جدا کردیم، زحمت بکشن برن خونه هاشون.🙁» همه محاسباتم ریخت بهم.🤨 باورم نمیشد😣. با تعجب تمام گفتم: «بله؟🤷‍♂!» او گفت:«آقا!شما ایرانی هستید! نه مارو اذیت کنید، نه خودتون رو، بفرمایید منزل🙎‍♂ .» هر چه التماس کردیم🙏، فایده ای نداشت و قبول نکردند .🙅‍♂ از آن بیست نفر، همه رفتند جز من. طرف در جواب اصرار من می گفت :«تو ایرانی هستی، خودتم میدونی، ما هم می دونیم، پس برو دنبال کارت🤛.» رفتم به آن دو نفر دیگر رو انداختم، آنها هم همین جواب را دادند و قبول نکردند. در همین گیر و دار، یاد گذرنامه افغانستانی که داشتم افتادم✌️. قضیه بر می گشت به ۱۳سال پیش😉. من به اقتضای شغلم که تاسیسات بود سه بار به حج عمره مشرف شده بودم. یکی از رفقایی که با او به حج رفته بودم، بهم گفت:«فلانی! اگر گذرنامه غیر ایرانی داشته باشی، سفارت عربستان راحت برای حج تمتع ویزا می ده😄!» Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 .• کتابِ مرتضی و مصطفی •. " قسمت۳ " |فصل اول : شما کہ ایرانی هستی| ...💔... فرم ها
برای رفتن به حج تمتع بعد از ثبت نام، حداقل باید ۱۰ سال در نوبت قرار می گرفتی تا اسمت در بیایید😢. خیلی هم آرزو داشتم به حج واجب بروم. از آن دوستم پرسیدم :«چه جوریه؟! چی کار باید بکنم؟!» گفت:«اگه میتونی یه گذرنامه افغانستانی ای، عراقی ای، چیزی جور کن، من ویزاش رو برات می گیرم.» با یک کارگر افغانستانی به نام «سید محمد» حدود ۸ سال کار می کردم و او را خوب می شناختم . همان ایام کار تاسیسات و لوله کشی یک ساختمان🏢 چهار طبقه دستم بود. فردا صبح سر ساختمان🏢 به سید محمد گفتم:« سید محمد! یه گذرنامه افغانستانی می خوام میتونی برام جور کنی؟». گفت:« ها! می تونم، پول بده برات جور کنم😉.» پرسیدم:«چقدر؟» گفت:« صد هزار تومن💵 بده با یه عکس برات ردیف می کنم👌 .» سال ۱۳۸۰ صد هزار تومان خیلی بود. با اینکه سید محمد را خوب می شناختم، اما باز ته دلم گفتم:«این کارگره! ممکنه صد تومنُ بگیره و دیگه از فردا پیداش نشه😣.»با این حال دلم را زدم به دریا و گفتم توکلت علی الله ، صد هزار تومان پول به همراه یک قطعه عکس خودم و خانمم دادم به سید محمد. اما از آن پول دل کندم و گفتم این حالا یک حرفی زد، نمی شود زیاد روی حرفش حساب باز کرد 😕. دو روز بعد سید محمد گذرنامه به دست آمد سر ساختمان🏢، آن هم گذرنامه اصل مو لای درزش نمی رفت😌. بعد از گرفتن گذرنامه، با خودم فکر کردم و گفتم :« تو که تا حالا حج واجب نرفتی، حالا هم که میخوای بری، رفتی رشوه دادی، با یک گذرنامه مسئله دار و غیر ایرانی بری! این چه حجیه🙍‍♂؟ به چه دردی میخوره🤦‍♂؟» همان جان قیدش را زدم و از رفتن به حج منصرف شدم . گذرنامه افغانستانی را هم انداختم داخل گاو صندوق مغازه. از انجا که می ترسیدم فراد این گذرنامه را یکی ببیند و برایم شر شود که مثلاً این ادم جاسوس است و به افغانستان آمد و شد دارد، گذرنامه را لای چیزی پیچاندم و آن را با چسب به گاو صندوق چسباندم🙃. وقتی میخواستم برای رفتن به سوریه ثبت نام کنم، یاد این گذرنامه بودم ،اما باز ترسیدم که انگ جاسوسی به من زده شود ،به همین خاطر آن را رو نکردم. ان روز در کوهسنگی ،وقتی التماس ها و جزع و فزع ام جواب نداد ، گفتم:«تیر آخرم را هم می زنم😝، هر چه بادا باد.» اتوبوس ها داشتند برای رفتن سازماندهی می شدند .با عجله آمدم سر پارک ،یک ماشین در بست گرفتم ،رفتم مغازه. گذرنامه را برداشتم و با همان ماشین مجدداً برگشتم کوهسنگی🤓 .از دور دیدم هنوز اتوبوس ها 🚌حرکت نکرده اند .ماشین🚙 جلوی پارک توقف کرد. تا محل اوتوبوس ها که حدود یک کیلومتر میشد ،بدو بدو آمدم. وقتی رسیدم پیش اتوبوس ها نفسم بالا نمی امد...😣 ...💔... ⚪️ دارد ... Join @khorshidebineshan
💔 افتخار ایران و اسلام ولادت: ۲۰ مهر ۱۳۲۹ شهادت: ۳۰ تیر ۱۳۶۱ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران فرماندهی افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری عملیات‌های مهم: نابودی پالایشگاه در بغداد 🍃🌸🍃 پایگاه هوایی ؛ شهید عباس دوران و دوستانش در حال دیدن مصاحبه صدام با شبکه های تلوزیونی هستند صدام با غرور و نیشخند برای تحقیر خلبانای ایرانی میگه: "هر جوجه خلبان ایرانی که بتونه به ۵۰کیلومتری نیروگاه بصره نزدیک بشه حقوق یکسال نیروی هوایی عراق رو بهش جایزه میدیم"!!! تو این لحظه شهید دوران به شهید یاسینی میگه علیرضا بریم روشونو کم کنیم ؟؟😉 تنها 150دقیقه بعد از حرف صدام ، نیروگاه بصره با موفقیت بمباران میشه.💪 در طول 22 ماه حضور در جنگ 120 پرواز عملیاتی داشت. آنهایی که اهل پرواز هستند می دانند که این غیرممکن است و شاید هیچ خلبانی پیدا نشود که توانسته باشد از عهده این کار برآید و این در آن زمان یک رکورد در نیروی هوایی محسوب می شد. در بین نیروی های دشمن نیز دوران خیلی معروف بود و زهرچشمی از عراقی ها گرفته بود که عراقی ها آرزو داشتند او را اسیر کنند. ادامه دارد 💞 @khorshidebineshan
💔 بغداد ميزبان اجلاس سران عدم تعهد بود و اجراي آن، اين شهر را نشان ميداد و به شدت روي آن تبليغ مے كرد ايران هرچه كرد تا با رايزني ها، محل اجلاس تغييركند نتيجه اي نگرفت. تصميم براين شد كه بغداد ناامن شود.💪 و ارتش مامور اين كارشد صدام که ادعا مےکرد: "هیچ خلبان ایرانی جرات نزدیک شدن به آسمان بغداد را ندارد." و پدافند هوايي بغداد با مسكو مقايسه ميشد اما... ساعت ٥:٣٠ صبح ۳۰ تیر ۱۳۶۱ شش خلبان با ٣ فروند جنگنده فانتوم براي این عملیات آماده شدند. فرمانده آنها سرهنگ خلبان بود. طرح اين بود: ٣ فروند فانتوم مسلح به پرواز درآیند. هرسه تا مرز بروند. ٢فروند از مرزگذشته وبه هدف حمله‌ور شوند. فانتوم سوم بايد رزرو ميماند هدف فانتوم ها پالایشگاه «الدوره»، نیروگاه اتمی و ساختمان الرشید یا هتل محل اجلاس در بغداد بود هواپیماها در۳۰کیلومتری بغداد با ۳دیوار آتش مواجه می‌شوند. چند گلوله به هواپیماي برخورد می‌کند و موتور سمت راست از کار می‌افتد خلبان، حاضر به لغو عمليات نيست. هواپیماها به‌سمت جنوب شرقی بغداد (پالایشگاه الدوره) ادامه مسیر داده و تمام بمب‌ها را روی این آن ميريزند بعدازتخلیه بمب‌ها، به مسیری ادامه می‌دهند كه به سالن محل اجلاس ختم می‌شد درهمین زمان،عقب هواپیمای نیز مورد اصابت قرارمی‌گیرد علائم و نشانگرهاي كابين از كار مي افتد و منصور کاظمیان (خلبان عقب) ايجكت مي كند. ادامه در پست بعد 💞 Join @khorshidebineshan