eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰صدای حاج ابراهیم درون گوشم میپیچد ! مهدی دارد از آخرین دیدار با برادرش میگذرد و میگوید همه شهدا🌷 برادرهای من هستند اگر همه را میتوانید بیاورید را هم بیاورید! 🔰هنوز ابراهیم همت تاکید میکند که ♨️ما همچون وارد شدیم و همچون حسین هم باید به شهادتــ🕊 برسیم... 💯به شهادت برسیم ... 💯به شهادت برسیم... 🔰حسین وسط عملیات دستش قطع میشود و با یک دست تا آخر عملیات ... حس میکنم 💭خنکای خاک را زیر پاهایم ! باید خاک معطرش را در مشت هایم پنهان کنم و ب سر و صورت بریزم!! 🔰نه اصلا باید ای طولانی بروم روی خاک پاکش تا عجین بشود با روح و پوست و استخوانم...! 💥صدای خمپاره و ترکش! 💥گویی که عملیات آغاز شده است! 🔰شوق در وجودم طنین انداز میشود... ناگهان؛رشته افکارم را در هم می ریزند🗯 بوق ماشین ها🚙!! صدا! صدای خمپاره و گلوله نبود...🚫 🔰صدای لس آنجلسی ماشین مدل بالایی🏎 بود ک دلش میخواست تمام من را به انضمام افکارم زیر بگیرد!! هندزفری🎧 و مداحی بعدی... چ به موقع پلی میشود👌! 🔰مداح میخواند:🔊 یه ،یه پرچم عشـقــ❤️، توی شهر ما غریبه نه فقط نام و نشونش... خودشم خیلی ! 🔰و اینجا بود ک فهمیدم وسط دورترین نقطه• به هستم ! وسط هوای دود آلود شهر که آدمهایش از هوایش دود آلوده تر اند!! اینجا عده زیادی رنگ بوی ندارند...📛 اینجا برای خیلی ها است که راه شهدا را برعکس بروند↪️!! 🔰اینجا عده ای همه قرار هایمان را با فراموش کرده اند!🗯 عده ای دیگر که دم از خدا و امام و شهدا میزنند! ♨️فقط شده اند ظاهر و در باطن... 🔰اینجا بی منت ببخشید و از هیچکس هیچ نخواهید! اینجا دیگر منش و رفتار نیست...📛 اینجا فقط نام شهدا را یدک میکشیم!! باز هم بگویم! 👈ریا 👈تظاهر 👈حسادت 👈تهمت 👈بی اخلاقی!! دلــــــــم پر است آی آدم هاااااا... 🔰خوش ب حال آنهایی ک در این حال و هوای آلوده حال هوای آفتابی و بدون ابر است... 🔰دل من انقدر بهانه نگیر! اینجا که نیست... اینجا آسمان شهر است، !! یازهرا(س) ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج 💟 @khorshidbineshan
28-delamo daste to dadam.mp3
8.02M
🎵 شور ✨دلمو دست تو دادم یا حسین ✨وقتی دلتنگ شب جمعه میشم ✨شهدا میان بیادم یا حسین 🎤🎤 سیدرضا 👌👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
28-delamo daste to dadam.mp3
8.02M
🎵 شور ✨دلمو دست تو دادم یا حسین ✨وقتی دلتنگ شب جمعه میشم ✨شهدا میان بیادم یا حسین 🎤🎤 سیدرضا 👌👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از بیداری ملت
1_34450401.mp3
6.66M
🎵 🎤🎤 🏴 شهادت 💠 این گل را به رسم هدیه، تقدیم نگاهت کردیم 🌹🍃🌹🍃 🔴به کمپین بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
هدایت شده از 📚💠چالش کانال رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ 💠📚
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند. دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟ یعنی غدیر کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت 🆔 @ROMANKADEMAZHABI رمان مورد علاقه:یک فنجان چای باخدا و رمان عقیق اسم شرکت کننده:بنفشه منوچهری نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸 نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸 نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸 برای شرکت در چالش 👇🎉 @yazenab_78 اگر دنبال ، و و هستید این کانال رو از دست ندید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 📚💠چالش کانال رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ 💠📚
پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله و سلم: پیام را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند. دوستان خوبم؛ میدونید معنی این فرموده رسول الله (ص) یعنی چی؟ یعنی غدیر کانال 📚💠 رمٌاٌنٌکٌدٌهٌ مٌذٌهٌبٌیٌ (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ)💠 📚 به مناسبت 🆔 @ROMANKADEMAZHABI رمان مورد علاقه:یک فنجان چای باخدا و رمان عقیق اسم شرکت کننده:بنفشه منوچهری نفر اولمون شارژه 30 تومنی داره 😌🌸 نفره دوممون شارژه 20 تومنی☺️🌸 نفره سوممونم یه شارژه 10 تومنی 😁🌸 برای شرکت در چالش 👇🎉 @yazenab_78 اگر دنبال ، و و هستید این کانال رو از دست ندید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan