eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆 ✅کتاب «توحید مفضل» ✏ترجمه مرحوم علامه مجلسی 👈توحید مفضل ، روایت مفصلی است در #خداشناسی و یگانگی ذات اقدس الهی که #امام_صادق(علیه السلام) بر «مفضل بن عمر» املاء(تعلیم یا آموزش) نموده است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ❤️ امام على علیه السلام: خویشتن داری، #زینت #فقر است و سپاس گزاری زینت #غنا و توانگری. 🔰تحف العقول ص 90 - نهج البلاغه(صبحی صالح) ص 479 ، ح 68 ❤️امام على علیه السلام : سپاسگزارى #مؤمن در كردارش آشكار مى شود، [امّا] سپاسگزارى #منافق از زبانش فراتر نمى رود. 🔰عيون الحكم والمواعظ(لیثی) ص 291 ، ح 5200 و 5201 ❤️ امام حسن علیه السلام: خیری که هیچ شری در آن نیست ، #شکر بر #نعمت و #صبر بر #مصیبت ناگوار است . 🔰تحف العقول ص 234 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم #کتاب #اعتقادی #کاربردی #تربیتی #اخلاقی #حدیث #همراه_با_اهلبیت #pdf 5⃣ با انتشار کتب #دینی و #اخلاقی این کانال به فرهنگ کتابخوانی کمک کنیم. 👇👇 🆔 @m_serat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆 ✅کتاب «توحید مفضل» ✏ترجمه مرحوم علامه مجلسی 👈توحید مفضل ، روایت مفصلی است در و یگانگی ذات اقدس الهی که (علیه السلام) بر «مفضل بن عمر» املاء(تعلیم یا آموزش) نموده است. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ❤️ امام على علیه السلام: خویشتن داری، است و سپاس گزاری زینت و توانگری. 🔰تحف العقول ص 90 - نهج البلاغه(صبحی صالح) ص 479 ، ح 68 ❤️امام على علیه السلام : سپاسگزارى در كردارش آشكار مى شود، [امّا] سپاسگزارى از زبانش فراتر نمى رود. 🔰عيون الحكم والمواعظ(لیثی) ص 291 ، ح 5200 و 5201 ❤️ امام حسن علیه السلام: خیری که هیچ شری در آن نیست ، بر و بر ناگوار است . 🔰تحف العقول ص 234 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 5⃣ با انتشار کتب و این کانال به فرهنگ کتابخوانی کمک کنیم. 👇👇 🆔 @khorshidbineshan
base.apk
17.63M
👆👆 🌺 برنامه ای شامل متن کامل دعای 👌همراه با استاد فرهمند 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ✅ به مناسبت فرارسیدن حسینی 🌷پای زخم آلود من... طاقت بیاور می رسی فردا محضر ارباب بی سر می رسی 🌷صبح فردا پابه پای بانوی زخمی و رنجور... پابوس برادر می رسی 🌷ای دل بی تاب من... آرامشت را حفظ کن نکن فردا به آن غوغای می رسی 🌷 گریانم! صبوری کن که پیش از آفتاب روبروی گلهای معطر می رسی 🌷چشم در چشم هزار آیینه ی بیرق به دوش وقت ندبه، در های مطهر می رسی 🌷یک قدم مانده به خوانی سید حکیم زیر باران... ی پاک و منور... می رسی 🌷یک قدم باقی ست تا آن اجتماع قلبها می رسی ای دیده! با شور مکرر می رسی 🌷پای تاولناک من! ممنونم از همراهی ات گلهای پر پر می رسی 🌷رود رود و و بیرق های سرخ یک ستون مانده... به آن دریای احمر می رسی  🌷کربلا... وقت ظهر... روز اربعین لحظه ی ذکر های خواهر می رسی 🌷 دلنشینی می وزد در بادها پای من روزی به پاک می رسی...  🌷صبح  نزدیک است... آری... صبح عزیز حتم دارم که به آن روز مقدر می رسی... 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 4⃣ های را از کانال به دوستان خود تقدیم کنیم. 👇👇 🆔 @khorshidbineshan
✍️ 💠 یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. 💠 می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. 💠 عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. 💠 نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. 💠 دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. 💠 زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» 💠 و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. 💠 می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. 💠 در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. 💠 آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. 💠 حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. 💠 حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: ✍️ @khorshidebineshan