eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت56 --من عاشقش شده بودم حامد. با شنیدن اون حرفش میخواستم سر خودمو و ساسانو باهم به دیوار بکوبم. --یه روزم دلو زدم به دریا و به بابام گفتم. حامد هیچ وقت سیلی که اون لحظه از بابام خوردم رو یادم نمیره. اون روز از فکر و خیال بچگی و عاشقی اومدم بیرون و واقعیت رو باور کردم. باور واقعیت، منو خراب کرد! اون روز وقتی از نمایشگاه ماشین بابااومدم بیرون، بی هدف توی خیابون رفتم و رفتم. حواسم به زمان نبود، و همون زمان لعنتی منو برد اونجا! صداش میلرزید --حامد من نمیخواستم برم! اون منو برد! همون کامران عوضی! خلاصه که از اون روز به بعد، من شدم باعث و بانی تمام مشکلات بابام. تا اینکه دووم نیاورد و دق کرد! درست یک هفته بعد از چهل بابا، مامان شهرزاد سکته کرد و مُرد. یقمو گرفت تو مشتش --حامد بخداااا من نتونستم! حالم دست خودم نبود! یه دفعه حالش بد شد و خواست بیفته که بازوشو گرفتم. به صورتش ضربه زدم و هرچی صداش زدم فایده نداشت! مونده بودم چیکار کنم. تازه یاد یاسر افتاده بودم و نمیدونستم کجاس. ساعت ۱۲ شب بود و هیچ کس توی کوچه نبود. تب ساسان خیلی بالا بود و میترسیدم اتفاقی واسش بیفته. با دیدن یاسر که از ته کوچه میومد خوشحال شدم و خدارو شکر کردم. جلوی من ایستاد و دستاشو گذاشت رو زانوهاش و نفس نفس میزد. --یاسر خوبی؟ عصبانیت از سر و روش میبارید. به ساسان اشاره کرد --این چشه؟ --نمیدونم داشت حرف میزد یه دفعه حالش بد شد الانم تب داره. اومد نزدیک و تبشو چک کرد. --اوووو چه تبش بالاس. پاشو زیر کتفشو بگیر. دوتایی زیر کتفاشو گرفتیم و بردیمش توی ماشین. یه دفعه یاد شهرزاد افتادم. --حامد؟ --یاسر چیزه میگم....پس شهرزا.... حرفمو قطع کردم یعنی شهرزاد خانم چی میشه؟ خندید --برو بهش بگو بیاد. از خجالت کم مونده بود آب بشم. دویدم توی کوچه و با سرعت خودمو به خونه ی شهرزاد رسوندم. با تردید زنگ زدم و منتظر موندم. باصدای خش داری که حاصل گریه بودجواب داد --صبر کنید، الان میام. در رو باز کرد و حاضر و آماده اومد بیرون‌. --بریم. --شما از کجا فهمیدید؟ --همه ی حرفاشو شنیدم. خجالت زده سرشو انداخت پایین. با دستم به روبه رو اشاره کردم. --بفرمایید. همین که من و شهرزاد سوار شدیم، یاسر با سرعت حرکت کرد. جلوی بیمارستان، با برانکارد ساسانو بردن و من و یاسر و شهرزاد هم رفتیم دنبالشون. یاسر رفت پیش دکتر و باهاش صحبت کرد. --چیشد یاسر؟ --دکترش میگه چیز خاصی نبوده و فشار عصبی بهش وارد شده که خداروشکر رفع شده. روشو کرد طرف شهرزاد --خانم وصال شما باید واسه پاسخ به چند تا سوال برین به این کلانتری. کارتی که آدرس روش بود و داد به شهرزاد. --حامد توهم باید هرچی که از کامران میدونی رو بگی‌. --باشه. همین که نشست رو صندلی موبایلش زنگ خورد و بلند شد رفت بیرون. دوباره من و شهرزاد تنها شده بودیم و این من بودم که داشتم از درون میسوختم. با صداش به خودم اومدم. --آقای رادمنش؟ --بفرمایید. --شرمنده این همه مزاحمتون شدم. --نه خواهش میکنم. پرستار اومد --ببخشید همراه آقای وصال شمایید؟ بلند شدم ایستادم --بله.اتفاقی افتاده؟ --نه به هوش اومدن میخوان شمارو ببینن. شهرزاد هم ایستاد. --ببخشید میشه من ببینمش؟ --بله. کنار هم اما با فاصله، همقدم شدیم و رفتیم پیش ساسان. ساعد دستشو گذاشته بود رو پیشونیش و چشماش بسته بود. شهرزاد نشست رو صندلی و صداش زد --ساسان؟ چشماشو باز کرد و به شهرزاد لبخند زد --خوبی؟ --اره خوبم. --خداروشکر. --حامد یاسر نیومد؟ --چرا اومده رفت بیرون. موبایلم زنگ خورد و با گفتن ببخشید اومدم بیرون. --الو؟ --الو حامد؟ --سلام بابا جون. --سلام حامدکجایی بابا؟ --سرشب که رفته بودیم با یاسر و ساسان هیئت. بعدش ساسان حالش بد شد آوردیمش بیمارستان. --عه چرا چیشد؟ --دکتر میگه فشار عصبی بهش وارد شده. --انشاالله که زودتر خوب بشه. --انشاالله. آرمان و مامان کجان؟ --تازه رسیدیم خونه‌. آرمان خوابیده بود مامانت بردش تو اتاق. --باشه بابا بهشون سلام برسون. --حامد؟ --جانم بابا؟ --اومدی خواب بودم، فردا یه تکه پا بیا کارخونه کارت دارم. --چشم بابا. --فعلا خداحافظ...... رفتم اورژانس و نشستم پیش یاسر. --عه کجا بودی تو؟ --بابام زنگ زده بود. --اهان. --یاسر؟ --بله؟ --کامران چی شد امشب؟ --هیچی بچها گرفتنش. ببین حامد! کلافه به من خیره شد --ببین حامد، شهرزاد در خطره. ناباورانه گفتم --یعنی چی؟ --از اونجایی که من میدونم، دار و دسته غلام یکی و دوتا نیستن. از اونجاییم که شهرزاد یه مدت با کامران بوده...........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت57 حس کردم یه سطل آب یخ روم خالی کردن. --چ...چ...چییی؟ --ببین حامد، کامران از شهرزاد سوء استفاده کرده. اخمام رفت تو هم -- پسره....لا اله الا الله. --خبببب حالا! اولاً صداتو بیار پایین. داشت میخندید --دوم، راست گفتن آدم عاشق کر و کور میشه ها. غصبناک نگاهش کردم --کی گفته من..... یاسرررر! --باشه بابا. چند ثانیه نه یه بار میزد زیر خنده. دوباره جدی شد و به حرفش ادامه داد --ببین حامد، بعد از مرگ بابای شهرزاد، وفوت مامانش، شهرزاد تنها میشه و کامران یه روز میاد دم خونشون و به بهانه اینکه دوست ساسانه، شهرزادو همراه خودش میبره. خدایا دیگه داشتم دیوونه میشدم!! --کامران شهرزاد رو میبره توی یه مهمونی و ساسان با دیدن شهرزاد تعجب میکنه و دعواش میکنه. کامران میپره وسط و میگه عاشق شهرزاده و چند بار باهاش رفته بیرون. شهرزاد که اصلاً حال و روز خوبی نداشته. ساسان هم با شنیدن این حرف، قید شهرزاد رو میزنه و از اون روز با دیدنش توی مهمونی ها هم بهش اهمیتی نمیده و به کل باهاش قطع رابطه میکنه..... با شنیدن حرف های یاسر دلم میخواست کامرانو خفه کنم و با بیشترین توانی که دارم بزنمش.... --آقای رادمنش؟ با شنیدن صداش سرمو آوردم بالا و با دیدنش تموم فکر و خیالام نابود شد. --ساسان کارتون داره‌. --چشم الان میام.... ساسان میخواست کاپشنشو بپوشه. رفتم کمکش کردم کاپشنشو پوشید و اومدیم بیرون.... ساسان همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شد و رفتن خونه شهرزاد. استرس گرفته بودم و متوجه نشدم دارم پامو تکون میدم. یه دفعه ماشین ایستاد و گیج به یاسر نگاه کردم. --چته حامد؟ نفس صداداری کشیدم و دوتا دستامو توی موهام بردم. --آخه داداش من، اون الان بعد از چند وقت داداششو دیده،اونوقت تو اینجا داری خود کشی میکنی! --نمیدونم یاسر! دست خودم نیست! ساسان رفیقمه درست! اما یاسر‌....! شروع کرد خندیدن --آخه داداش من! هرچی که باشه داداششه! صاف نشستم و اخمو مهمون صورتم کردم. --بریم یاسر. راست میگی داداششه. ماشینو روشن کرد و راه افتاد --ساسان از من چیزی نپرسید؟ --نه، ولی یاسر راستش رو بخوای خودمم باورم نمیشد. --خیلی وقت بود دنبالش بودیم. مارمولکیه ها! --راستی حامد، یه ماموریت جدید داریم. وجود تو خیلی به نفعمون میشه. --نمیدونم یاسر! میترسم مثل دفعه قبل تازه خودمم نتونم خودمو جمع کنم. --نه داداش.این دفعه فرق داره. برگشتم به چهار سال قبل‌. بعد از اینکه از دانشکده فنی مهندسی برق، به هزار مکافات فارق التحصیل شدم. یه روز یاسر بهم زنگ زد و گفت برم پیشش. اون روز من وارد یه بازی جدیدی شدم. از یه طرف غرق اکیپ کثیف و آلوده ای شده بودم و از طرف دیگه باید جاسوسی میکردم. حتی چند بار به یاسر گفتم دیگه نمیتونم، اما اون میگفت باید تا آخرش باشم و کم نیارم. نزدیک یه سال بود که وارد اون بازی شده بودم...... با توقف ماشین از فکر و خیال دراومدم. --دستت درد نکنه یاسر. دیر وقته تعارفت کنم بیای خونه. --نه بابا این چه حرفیه. خواستم از ماشین پیاده شم که دستشو گذاشت رو شونم برگشتم و نگاهش کردم --میتونیم روت حساب کنیم؟ --باشه بهش فکر میکنم. خیلی آروم و بی صدا رفتم تو هال و رفتم تو آشپزخونه و آب خوردم. اومدم برم تو اتاقم که با دیدن بابا که داشت کتاب میخوند رفتم نشستم کنارش. آروم سلام کردم --سلام بابا. کتابشو گذاشت کنار و عینک مطالعشو از رو چشمش برداشت. --به به! شازده! نمیبینمت پسر! خندیدم --از کم سعادتی پسره بابا! --خوبی؟ جرات نگاه کردن توی چشماش رو نداشتم سرمو انداختم پایین. --بله خداروشکر. --خوب به ظاهر البته. --بابا؟ --جانم؟ --راستش همون دختری که هزینه عملش رو تقبل کردین به هوش اومده‌. --خب. اینو که میدونم. --از کجا فهمیدین؟ --از همونجایی که تو فهمیدی. خندید و منم خندم گرفت...... تموم اتفاقاتی که افتاده بود رو گفتم و بابا در سکوت به حرفام گوش میداد. --حامد؟ --بله بابا؟ --چرا درخواست یاسر رو قبول نمیکنی؟ --میترسم دوباره وارد همون بازی ها بشم. --تو به خودت اطمینان داری؟ --اره. اما؟ --ببین حامد اما و ولی، مثل گره تو کار آدماس. پس بشین بدون اما و ولی فکر کن و تصمیمتو بگیر. یادت نره تو الان جوونی و تازه شروع زندگیته. --چشم بهش فکر میکنم. --ساسان حالش بهتر شد؟ --اره اتفاق خاصی نیفتاده بود واسش. دستشو زد روشونم --پاشو بابا! پاشو برو بخواب، خسته ای. --چشم. رفتم تو اتاقم و آروم در رو باز کردم. لباسامو عوض کردم و تشک و پتو آوردم کنار تخت پهن کردم و دراز کشیدم......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 اهل تغییر و تحوّل باشیم... 💠 اگر زندگی یک‌نواخت شود، خستگی، سردی و بی‌حوصلگی را به دنبال خواهد داشت ولی اگر انسان، اهل تحوّل، تغییر و تنوع‌گرایی باشد و ایجاد جذابیت را سرلوحه کارش قرار دهد، نشاط و شادابی، انگیزه، سرزندگی و آرامش در خانه و اعضای خانواده‌اش حاکم می‌شود. 🔆 تغییر و تحوّل، به‌وقت و هزینه‌های اضافی و گزاف نیاز ندارد؛ گاهی جابه‌جایی یک وسیله در منزل مانند تغییر جای گلدان، فرش، تلویزیون و کمد، انگیزه و نشاط انسان را افزایش می‌دهد. گاهی نیز یک نظافت ساده، پوشیدن یک لباسِ زیبا و تغییر در آراستگی ظاهری، تغییر و تحوّل به شمار می‌آید و می‌تواند حال شما را خوب کند. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
اگر دیدید خواستگاری دارید که در جلسات خواستگاری سکوت اختیار میکند و حرفی برای گفتن ندارد چندین احتمال میدهیم: ✨ 1- احتمال دارد شما را از نظر ظاهر نپسندیده و انگیزه ای برای گفتگو ندارد و نمیتواند با این مسئله کنار بیاید. ✨ 2- ممکن است کمرو باشد و احتمال دارد خواستگاری بر او تحمیل شده باشد به خصوص اگر در جمع به او اجازه حرف زدن نمیدهند. بنابراین دراین صورت با سوالهای روشن اطمینان یابید که با رضایت کامل خودش به خواستگاری آمده است. ✨ 3- گاهی طرف مقابل در جلسه اول خواستگاری سوالاتی را میپرسد ولی در جلسات بعدی سکوت میکند این بیانگر آن است که همان سوالهای اصلی جلسه اول برایش مهم بوده و سوالات بعدی اهمیتی ندارد زیرا در خود قدرت انطباق میبیند و میداند که با وجود وجوه اشتراک در مسائل اصلی، میتواند با بقیه اختلافات کنار بیاید. ✨ 4- اگر طرف مقابل خواسته های شما را بدون چون و چرا میپذیرد احتمال دارد که عاشق و کور و کر شده است. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ تصمیم بگیر... تصمیم بگیر که زندگیت رو خودت بسازی تصمیم بگیر که تو تعیین کننده این باشی که در آینده چگونه زندگی کنی ؛ تصمیم بگیر که ثابت کنی ارزش تو زیاده و باید به زندگی هم به اندازه ارزشت برداشت کنی ؛ تصمیم بگیر از امروز تا ساختن یه زندگے (آنطوری که خودت می خواهی) دست از تلاش برنداری و با تمام وجود برای آنچه که می خواهی به دست آوری "بپاخیزی" شبتون بخیر 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💓✨پنجشنبه و آخرین روز ⛄️✨دیماهتون شاد و بینظیر ❄️✨براتون آرزو می کنم 💓✨یک روز پر از آرامش ⛄️✨یک عالمه شادی از ته دل ❄️✨ساعاتی دوست داشتنی 💓✨یک عالمه دلخوشی و ⛄️✨آخرهفته ای پر از خاطرات ❄️✨ قشنگ و ماندنی... 💓✨در کنار عزیزانتون داشته باشید ⛄️✨روزتون زیبا و در پناه خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت58 افکارم گره شده بود و نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به فکر کردن. خیالم از بابت شهرزاد راحت شده بود چون امشب با دیدن ساسان، شوکه شد و این شوک حافظشو برگردوند. اما از دست کامران اعصبانی بودم و دلم میخواست یه بار درست و حسابی از خجالتش دربیام. با وجود همه اتفاقات، درخواست یاسر ذهنمو دچار چالش کرده بود. چون یاسر واسه نگه داشتنم تو اطلاعات خیلی تلاش کرد. تو اون اوضاع با اون شرایط، هیچ کس منو قبول نمیکرد و حتی ندیده منو رد میکردن. اما یاسر کمکم کرد و تونستم توی چند ماه اخیر هرچی اطلاعات از اکیپ و غلام داشتم به پلیسا بدم. با درخواست جدید یاسر، بین قبول کردن و قبول نکردن مونده بودم..... نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد که با صدای زنگ موبایلم، بیدار شدم. با چشمای نیمه باز گوشیمو برداشتم و به صفحش خیره شدم. خدایا شماره ناشناس این وقت شب؟ دکمه وصل رو زدم و صدامو صاف کردم. --الو؟ صدایی که از ترس میلرزید توی گوشم پیچید --ا...الو، آقای رادمنش؟ با شنیدن صدای شهرزاد بلند شدم نشستم. --شمایید؟ --بله، واقعا متاسفم این وقت شب مزاحم شدم. اما..... گریش گرفت و سعی میکرد گریشو خفه کنه. --میشه آروم باشید بگید چی شده؟ --سا...سا...ن! ساسان حالش خوب نیست! --چییی؟ یعنی چی که حالش خوب نیست؟ --نمیدونم اما تبش خیلی بالاس.واقعا نمیدونم چیکار کنم! دستپاچه بلند شدم --ببنید اول اروم باشید و بعد زنگ بزنید، آمبولانس. منم الان میام. --باشه...خداحافظ.... با برداشتن کاپشن و سوییچ ماشین خیلی اروم و بی صدا رفتم بیرون و در هال رو باز کردم. هوا خیلی سرد بود و باد میومد.... با سرعت زیاد خودمو به خونه شهرزاد رسوندم و از ماشین پیاده شدم. زنگ رو زدم و منتظر ایستادم در باز شد --سلام. سلام کردم و بدون اجازه وارو حیاط شدم. --زنگ زدین آمبولانس؟ --بله گفتن تو راهن. همون موقع صدای زنگ اومد و شهرزاد خواست بره باز کنه. --شما بمونید من میرم. امبولانس اومد و ساسان و شهرزاد رو برد و منم با ماشین دنبالشون رفتم.... سریع بردنش بخش اورژانس. صندلی های اورژانس همه پُر بود و فقط دوتا صندلی خالی بود. حال شهرزاد خوب نبود و رفت نشست. منم ایستاده بودم. بعد از چند دقیقه دکتر اومد --آقای دکتر حالشون بهتره؟ --بله، اما خطر از بیخ گوششون رد شده. ببینید، ریه هاش دچار عفونت شده و با اینکه کمه، دمای بدن واسه مقاومت میره بالا و خطرناکه. --میتونم ببینمش؟ --بله اما الان مسکن بهشون تزریق کردن و خوابیده. --باشه ممنونم. شهرزاد اومد پیش من --چیشد؟ حالش خوبه؟ --بله شما نگران نباشید. --نمیتونم ببینمش؟ --الان مسکن بهش تزریق کردن. یه دفعه چشماش بسته شد و دستشو به دیوار گرفت نگران پرسیدم --حالتون خوبه؟ --بله. یه لحظه جلو چشمم سیاه شد. --بفرمایید بشینید. آروم آروم رفت نشست رو صندلی. رفتم بیرون و دوسه تا آبمیوه و کیک و رانی و... گرفتم.... با فاصله یه صندلی کنارش نشستم. یه رانی باز کردم و با کیک جلوی صورتش گرفتم. --اینو بخورید لطفاً. خجالت زده رانی و کیک رو گرفت --ممنون. --نوش جان. صدای زنگ موبایل اومد --آقای رادمنش؟ --بله؟ --میشه موبایل ساسان رو جواب بدید؟ --بله بدین موبایل رو. گرفتم و به شماره نگاه کردم. مامان. جواب دادم --سلام زهره خانم. --سلام حامد تویی؟ --بله‌. شما خوبید؟ --نه حامد، میدونی چقدر زنگ زدم بهش؟ کجایید شما؟ --راستش ساسان یکم حالش خوب نبود. --وااای خدااا چی شده بچم؟ --نگران نباشید یکم تب کرده. --ای وای بمیرم. کدوم بیمارستانید؟ --نمیخواد بیاید.من هستم. --آخه دلم طاقت نمیاره. --بخدا چیزی نیست. حالش بهتر بشه خودم میارمش. --الهی خیر ببینی. --ممنونم.وظیفس. --میشه با ساسان حرف بزنم؟ --الان مسکن بهش تزریق کردن خوابیده. بیدار شد میگم بهتون زنگ بزنه. --باشه حامد. مراقب ساسانم باشیا! --چشم زهره خانم. فعلا خداحافظ. --خداحافظ. برگشتم و نگاهم به نگاه شهرزاد گره خورد. وجودم لزرید و قلبم تو سینم بند نبود. اما گره ی نگاه هامون ساده بود و به ثانیه نکشیده از هم باز شد......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸