🦋•°🦋•°
🌙دل هواي روي ماه يار دارد
جمعه ها
💫دل هواي ديدن دل دار دارد
جمعه ها
✨صبح جمعه چشم در راهيم ما اي عاشقان
💌يار با ما وعده ي ديدار دارد
جمعه ها
✨اللهم عجل لوليک الفرج✨
🌱🍂🌿🍁🍃
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
⸤ گرمراهیچنباشد
نهبهدنیا،
نهبهعقبیٰ
چونتودارم
همهدارم
دگرمهیچنباید🤍🌱 ⸣
#رفیقشهیدݥ🦋
#شهیدبابڪنورے🌙
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
💢 #شهیدی_که بر همه قضاوتها خط کشید..
✔شهیدی که تیپ و چهرهاش برتر از هنرمندان بود و این موضوع سبب شد تا به وی لقب #زیباترین_شهید_مدافع_حرم را بدهند.😇
✔شهیدی که علاوه بر ظاهر بسیار زیبایی☺️ که داشت سیرت و باطنش هم زیبا بود❤️ و نماز شب را ترک نکرد🍃، بابک روی قضاوت خیلیها خط کشید، قضاوتی که معیار و اندازهاش چشم آدمها بود.✨
✔ #دهه_هفتادےها در حماسه سوریه و دفاع از حرم😇 بینظیر عمل کردند و شهید زیباروی مدافع حرم نیز درس و دانشگاه📚 و سفر به آلمان✈️ و پول 💵و امکانات رفاهی که در اختیار داشت را رها کرد تا به عشقش💚 که دفاع از حرم حضرت زینب(س) و #شهادت بود دست پیدا کند.🕊🌹
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🖇♥️••🍃
شہدا "دعا" داشتند
"ادعا" نداشتند🚫
"نیایش" داشتند،
"نمایش" نداشتند🚫
"حیا" داشتند،
"ریا" نداشتند🚫
"رسم" داشتند،
"اسم" نداشتند🚫
#رفیقرازقبولےشہدادرامتحانالهیاینه
ᷝᷡᷝ
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
#186 تک به تک از ون جمع و جور و سفید رنگی که ما رو از نجف تا عمود 110 همراهی کرده بود پیاده شدیم همز
#187
به نظرم دو سه عمود جلوتر یه سرویس بهداشتی باشه
اونجا خیسشون میکنیم
کتایون اشاره به تانکری که از کنارش رد میشدیم کرد: خب اینم آبه دیگه
خنده رضوان در اومد:
این آب خوردنه
اینجا طلاست ،حیفه...
ژانت فوری گفت: یعنی اینجا آب خوردن کمه؟
_نه اینجا خیلی ام زیاده ولی خیلی با زحمت و هزینه میارنش
حیفه اینجوری دور ریز بشه مال خوردنه
ژانت فوری گفت: چرا اینجا آب طلاست؟
_آب شرب طلاست
چون تاسیسات تصفیه چندانی ندارن و کارخانه ای تصفیه میکنن و اینجوری لیوانی بیرون میدن
و اشاره کرد به لیوانهای وکیوم آب شناور در وانی که از کنارش میگذشتیم و بالای سرش جوان دشداشه پوشی فریاد میزد: 'مای بارد'
ژانت دوباره پرسید: خب چرا؟ چطور هنوز آب لوله کشی ندارن
_بعد از حمله آمریکا تاسیسات برقی و آبی عراق کلا نابود شد
راه و ترابری هم همینطور
هنوزم ترمیم نشده چون کشور مدام درگیر جنگه
ژانت با خجالت دستی به سرش کشید: کاش اینجا کسی نفهمه ما از آمریکا اومدیم!
با لبخند دستش رو فشار دادم: چه ربطی داره دیوونه
اشاره ای به تابلوی کوچک نصب شده روی بلندای عمود کردم و از نفس افتاده گفتم:رسیدیم
ژانت چفیه رو از روی صورتش کنار زد: دیگه استراحت میکنیم؟
رضوان_آره احتمالا بریم یه موکب ناهار و نماز اونجا باشیم
دو سه ساعتی ام استراحت کنیم تا آفتاب بیفته بعد راه میفتیم
حالا بیاید اینجا بشینید تا بیان ببینیم چه کار میخوان بکنن
زیر عمود روی جدول ها نشستیم و کتایون مثل همیشه خوشحال از پیروزی گفت: بالاخره اینبار ما زودتر از بقیه رسیدیم
از دور حاج سبحان و خانومش رو شناختم:
البته با فاصله اندک
این دوتا هم چه فرزن!
نزدیکتر که شدن حنانه با خنده گفت: به به میبینم که خانوما بالاخره راه افتادن
منتظر موندن چه طعمی داره؟
سرخوش گفتم: والا خیلی نفهمیدیم ما هم همین الان رسیدیم
_آها پس شانس آوردید
اونم من باعث شدم چند دقیقه حاجی رو معطل کردم که فلافل بگیریم!
رضوان جواب داد: اتفاقا ما هم از اون فلافلا خوردیمم
خیلی تند بود ولی خیلی خوشمزه بود فقط الان از تشنگی هلاکم بعدش دیگه آب ندیدیم
حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید: بیا این گرمه ولی از هیچی بهتره
تا رضوان لیوان رو از حنانه گرفت سر و کله پسر ها هم پیدا شد
با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد
ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟
سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا...
وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود
رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم
کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟
متعجب گفتم: خبر چی؟
_خبر نماز نخوندن من!
_وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟
_خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون!
رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن
ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت:
روی این چی نوشته؟
لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته:
ابد والله ما ننسی حسینا
_یعنی چی؟
_یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نخواهیم کرد
لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد: چه قشنگ!
کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد:
اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن
من نتونستم بخورم
اینجوری که حیف میشه!
رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری!
وگرنه زیاد نبود به اندازه ست
کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد
به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم!
نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟
سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی
رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده
وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم
کتایون به حرف اومد:
عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟
حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش
بالبخند: آره حتما بفرمایید
کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی!
نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه!
حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت:
نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه برای همینم نمیخوایم به غریبه بره!
#تلنگر⚠️
فقط یه چیز‼️
یه لحظه
تنها یه لحظهـ!
به این فکرکن وتصور کنـ✨
اقامون دارن تو کوچه های غریبی قدم میزننـ و...🥀
منتظر ما هستنـ🙂😞
حالا به ڪارت ادامه بدهـ🦋
هان ⚠️
ای شیعه :
کجای این دنیا ایستادی ⁉️
کنار آقا ✅
یا روبه روی آقا ❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺امام زمان را با این نام صدا بزن🥺
#پیشنهاددانلود👌🏻
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
#پندانه
"نقاش مشهوری"👌🏻
در حال اتمام نقاشی اش بود🎈
آن نقاشی🎈🎁
بطور باورنکردنی "زیبا" بود🖼
و میبایست در مراسم🎊
"ازدواج شاهزاده"👸🏻👰🏻
خانمی نمایش داده میشد.🔸
نقاش آنچنان غرق هیجان😃
ناشی از نقاشی اش بود🔮
که ناخودآگاه در حالیکه🙃
آن نقاشی را تحسین میکرد،👍🏻
چند قدم به طرف "عقب رفت"🚶🏻♂
نقاش هنگام عقب رفتن🚶🏻♂
"پشتش" را نگاه نکرد👀
که یک قدم به "لبه پرتگاه"🏠
ساختمان بلندش فاصله دارد.⏫
شخصی متوجه شد👤
که نقاش چه میکند💡
میخواست "فریاد" بزند،🗣
اما ممکن بود نقاش🙇🏻♂
بر حسب ترس "غافلگیر شود"😱
و یک قدم به عقب برود🚶🏻♂
و نابود شود،💥
مرد به سرعت "قلمویی"🎈
را برداشت و روی آن🖼
نقاشی زیبا را "خط خطی" کرد📉
نقاش که این صحنه را دید👁👁
با "سرعت و عصبانیت" جلو آمد😡
تا آن مرد را بزند👊🏻
اما آن مرد تمام جریان را👤
که شاهدش بود را👀
برایش تعریف کرد👥
که چگونه "در حال سقوط" بود.⬇️
* براستی گاهی آینده مان👍🏻
را بسیار زیبا ترسیم میکنیم،😌
اما گویا "خالق هستی" میبیند✨
چه "خطری در مقابل ماست"⚠️
و "نقاشی زیبای ما"🖼
را خراب میکند.*💥
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
38.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وشهادت...
🥀همچونگلسرخےاست...
آنراطلبڪنید!🌟
دردنیایےڪهفانۍاست...🌍⚡️
#کلیپ
#شهیدبابڪنورے❤️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
خواهرشهید هم از برادرش برایمان گفت: بابک برادر عزیزم همانطور که در وصیتنامهاش نوشته بود، عاشق خانواده و زندگی بود، به روز بودن رو خیلی دوست داشت😁، عاشق تیپزدن بود؛ ✌️روی لباسی که به تن میکرد حساس بود🤩. رو تیپش، حتی عکسهایی که از سوریه آمده، همه دوستانش خاکی و نامرتب هستند، اما بابک همچنان تمیزه،☺️ موهایش طوری است که انگار تازه دوش گرفته بود!🙃
مادر شهید هم میگوید: هر وقت در خونه ورزش میکرد، آهنگ زینب زینب(س) میگذاشت!🌱🌿
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---