eitaa logo
تجربه های خورشیدخانه🥰
90 دنبال‌کننده
132 عکس
3 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | که عشق آسان نمود اول... نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم .. ده روز نشده بود، باهام گرفتن : - سریع برگردید .. موقعیت خاصی پیش اومده... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز مجروحین برگشتم تهران .. دل توی دلم نبود .. نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه .. با چهره‌های و پریشان منتظرم بودن .. انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود!! سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود .. دست‌های اسماعیل .. لب‌ها و چشم‌های نغمه .. هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی‌گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه .. صداش لرزید .. امانته!! با شنیدن "زن داداش" نفسم اومد و چشم‌هام گر گرفت .. بغضم رو به زحمت کنترل کردم .. - چی شده؟ .. این خبر چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن!! زیرچشمی به نگاه می‌کرد.. چشم‌هاش پر از بود .. فهمیدم خبری شده .. اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره .. دوباره ، ماشین رو پر کرد!! - حال زینب اصلا خوب .. بغض نغمه .. خبر شهادت علی آقا رو که شنید، کرد .. به خدا نمی‌خواستیم بهش بگیم .. گفتیم تا تو بهش خبر نمیدیم .. باور کن نمی‌دونیم فهمید ... جملات آخرش توی سرم می‌پیچید .. نفسم گرفته بود .. و صدای گریه‌ی نغمه حالم رو بدتر می‌کرد ... چشم دوختم به اسماعیل .. امان حرف زدن به نغمه نمی‌داد ... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست - تبش از ۴۰ نمیاد .. روزه بیمارستانه .. صداش بریده بریده شد .. ازش کردن .. گفتن با این وضع ... دنیا روی سرم خراب شد .. اول علی، حالا هم .. ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۵۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | حمله چند جانبه ماجرا بدجور بالا گرفته بود .. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو و له کنه .. دانشجوها، سرزنشم می‌کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم .. اساتید و ارشدها، نرفتنِ منو یه اهانت به خودشون تلقی کردن .. و هر چه قدر توضیح می‌دادم فایده‌ای نداشت .. نمی دونم نمی‌فهمیدن یا نمی‌خواستن متوجه بشن!! دانشگاه و بیمارستان .. هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی‌ها و تفکرات احمقانه نیست .. و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم!! هر چقدر هم راهکار برای این مشکل ارائه می‌کردم .. فایده‌ای نداشت .. چند هفته توی این شرایط گیر افتادم .. شرایط سخت و وحشتناکی که هر حس زندگی وسط جهنم رو داشت!! وقتی برمی‌گشتم خونه .. تازه جنگ دیگه‌ای شروع می‌شد .. مثل مرده‌ها روی تخت می‌افتادم .. حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم .. تمام فشارها و درگیری‌ها با من وارد خونه می‌شد و بدتر از همه شیطان، کوچک‌ترین لحظه‌ای رهام نمی‌کرد .. در دو جبهه می‌جنگیدم .. درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می‌کرد .. نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون .. سخت‌تر و وحشتناک بود .. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال‌ها رو ازم می‌گرفت .. دنیا هم با تمام جلوه‌اش .. جلوی چشمم بالا و پایین می‌رفت .. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می‌کردم ... حدود ساعت ۹ باهام گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم .. پشت در ایستادم .. چند لحظه چشم‌هام رو بستم .. بسم الله الرحمن الرحیم .. خدایا به فضل و امید .. در رو باز کردم و رفتم تو .. گوش تا گوش .. کل سالن کنفرانس از آدم بود .. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط .. تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ... ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣