eitaa logo
تجربه های خورشیدخانه🥰
90 دنبال‌کننده
132 عکس
3 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | عشق کتاب ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود بیرون، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می‌کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش چشمم که به کتاب‌هاش افتاد، یاد گذشته افتادم کتاب و دفتر و گچ خوردن‌های پای تخته توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم!!! حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش :( حالش که بهتر شد با خنده گفت: عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم! منم که همه داستان رو براش تعریف کردم ،چهره‌اش رفت توی هم ... همین‌طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می‌کرد یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی . . یهو حالتش جدی شد عمیقی کرد -می‌خوای بازم درس بخونی؟! از ام گرفته بود ... باورم نمی‌شد !! یه لحظه به خودم اومدم .. - اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟ + نگران زینب نباش بخوای کمکت می‌کنم ایستاده توی در ، ماتم برد .. چیزهایی رو که می‌شنیدم باور نمی‌کردم گریه‌ام گرفته بود برگشتم توی آشپزخونه که اشکم رو نبینه علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده‌های زینب، کل خونه رو برداشته بود . . خودش پیگر کارهای من شد بعد از ۳ سال ... پرونده‌ها رو هم که سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه درآورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد .. اما باد، رو به گوش پدرم رسوند داره برمی گرده مدرسه ... . .... ــــــــــــــــــــــــــــــ به این میگن مَرد! . 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | که عشق آسان نمود اول... نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم .. ده روز نشده بود، باهام گرفتن : - سریع برگردید .. موقعیت خاصی پیش اومده... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز مجروحین برگشتم تهران .. دل توی دلم نبود .. نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه .. با چهره‌های و پریشان منتظرم بودن .. انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود!! سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود .. دست‌های اسماعیل .. لب‌ها و چشم‌های نغمه .. هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی‌گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه .. صداش لرزید .. امانته!! با شنیدن "زن داداش" نفسم اومد و چشم‌هام گر گرفت .. بغضم رو به زحمت کنترل کردم .. - چی شده؟ .. این خبر چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن!! زیرچشمی به نگاه می‌کرد.. چشم‌هاش پر از بود .. فهمیدم خبری شده .. اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره .. دوباره ، ماشین رو پر کرد!! - حال زینب اصلا خوب .. بغض نغمه .. خبر شهادت علی آقا رو که شنید، کرد .. به خدا نمی‌خواستیم بهش بگیم .. گفتیم تا تو بهش خبر نمیدیم .. باور کن نمی‌دونیم فهمید ... جملات آخرش توی سرم می‌پیچید .. نفسم گرفته بود .. و صدای گریه‌ی نغمه حالم رو بدتر می‌کرد ... چشم دوختم به اسماعیل .. امان حرف زدن به نغمه نمی‌داد ... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست - تبش از ۴۰ نمیاد .. روزه بیمارستانه .. صداش بریده بریده شد .. ازش کردن .. گفتن با این وضع ... دنیا روی سرم خراب شد .. اول علی، حالا هم .. ... 🌸🍃 @khrshidkhane ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣