eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 نگاهم را از جزوہ مے گیرم و رو بہ روزبہ مے گویم:امروز مصداق این حدیثہ مگہ نہ؟! بعد از گذشت هزار و چهارصد سال ببین با چہ شور و عظمتے براے امام حسین مراسم عزادارے میگیرن! روزبہ نفس عمیقے میڪشد و جوابے نمیدهد! لبم را بہ دندان مے گیرم و ادامہ میدهم:اولین بار ڪہ امام حسینو شناختم شیش هفت سالہ م بود! مامان بزرگم یہ مریضے سخت گرفتہ بود! بابام اون روزا میخواست برہ ڪربلا و منو نورام قرار بود همراهش بریم! بابام خیلے مامان بزرگمو دوست دارہ،بہ مامان بزرگم گفت میرم پیش امام حسین براے اینڪہ شفاتو بگیرم! منو نورا زیارت اولے بودیم،نشد با بابا بریم ڪربلا! بابا تنها رفت و چند روز بعد برگشت،نمیدونم چے شد ڪہ یهو بابام گفت بریم مشهد! ماہ محرم بود،راهے مشهد شدیم! حال مامان بزرگم بدتر شدہ بود،مامانم خستہ بود موند هتل،مریم و نساء ام پیشش موندن. منو نورا دنبال بابام راہ افتادیم رفتیم حرم،چادر گل گلے اے ڪہ مامان بزرگم برامون دوختہ بود سر ڪردہ بودیم. امام رضا رو خیلے دوست داشتیم! بچہ بودیم چیز زیادے از اخلاق و زندگیش نمیدونستیم ولے خیلے دوستش داشتیم! با ذوق و خندہ وارد حرم شدیم،مستقیم رفتیم صحن انقلاب. همیشہ مے دیدم خیلیا تو حرم گریہ میڪنن،ولے من هیچوقت گریہ م نمے گرفت! آروم میشدم! همین ڪہ وارد حرم میشدم انگار هیچ غم و غصہ و مشڪلے تو زندگیم نداشتم! با نورا مے گفتیم و مے خندیدیم،نورا تند تند میگفت بریم حرم از امام رضا چے بخوایم! لیست آرزوهاشو برام میگفت! وارد صحن ڪہ شدیم بابام مستقیم رفت سمت پنجرہ فولاد! منو نورا نشستیم رو فرش رو بہ روے پنجرہ فولاد و گنبد،نورا چشماشو بستہ بود و تند تند آرزوهاشو میگفت و از امام رضا میخواست برآورده شون کنه! منم ساڪت نشستہ بودم ڪنارشو بہ گنبد زل زدہ بودم،یڪم بعد یڪے از خادماے حرم اومد ڪنارمونو پرسید چرا تنها نشستیم؟! میدونیم مامان و بابامون ڪجان؟! نورا سریع با انگشتش بابا رو نشون داد و گفت منتظریم بابامون بیاد. خادمہ بهمون یہ شڪلات داد و خوش آمد گفت،پرسید براے چے اومدیم مشهد؟! نورا گفت بابام اومدہ شفاے مامان بزرگمو بگیرہ! خادمہ دست منو نورا رو گرفت و برد ڪنار پنجرہ فولاد،بہ من گفت آقا رو بہ امام حسین قسم بدہ خواستہ تو رو رد نمیڪنه! مخصوصا ڪہ تو پاڪ و بے گناهے! متعجب نگاش میڪردم،از تو جمعیت رد شدیم و نزدیڪ پنجرہ فولاد رسیدیم. زیر دست و پاے جمعیت داشتم لہ میشدم اما چسبیدہ بودم بہ پنجرہ فولاد و ساڪت سرمو چسبوندہ بودم بہ میلہ ها! هے داشتم فڪر میڪردم چطور باید با امام رضا حرف بزنم؟! چے بگم؟! چطور جملہ بندے ڪنم؟! آخرش هیچے بہ ذهنم نرسید فقط آروم گفتم:امام رضا تو رو امام حسین! همین ڪہ از مشهد برگشتیم حال مامان بزرگم خوب شد! روزبہ لبخند تصنعے اے تحویلم مے دهد و مے گوید:همیشہ سلامت باشن! چند ثانیہ بعد بہ چشم هایم خیرہ میشود و مے گوید:از همسایہ ها پرس و جو میڪنم ڪجا هیات دارن،همین جا راحت برے! گوجہ فرنگے درشتے برمیدارد و با دقت مشغول خورد ڪردنش میشود. جزوہ ها را برمیدارم و بہ سمت اتاق ڪوچڪترے ڪہ بہ عنوان اتاق ڪار انتخاب ڪردہ ایم مے روم. وارد اتاق میشوم،ڪف اتاق پارڪت قهوہ اے روشن است،پنجرہ اے بزرگ سمت راست قرار دارد و باعث میشود اتاق همیشہ روشن و پر نور باشد. میز سفید رنگے همراہ صندلے مشڪے رنگے سمت چپ قرار دارد. دور تا دور اتاق قفسہ هاے سفید رنگ چوبے ڪتاب قرار دارد. بہ سمت میز مے روم و جزوہ ها را رویش میگذارم. نفس عمیقے میڪشم،از بے تفاوتے روزبہ نسبت بہ حرف هایم ڪمے ناراحت شدم! نباید خستہ بشوم و دست بڪشم! موهایم را روے شانہ ام مے اندازم. با قدم هاے ڪوتاہ از اتاق خارج میشوم،روزبہ با دقت مشغول خرد ڪردن گوجہ فرنگے هاست! با لبخند نگاهش میڪنم،سنگینے نگاهم را ڪہ احساس مے ڪند سر بلند مے ڪند،ظرف سالاد را نشانم میدهد و مے پرسد:خوب خرد ڪردم؟! زیاد درشت یا ریز نیست استاد؟! وارد آشپزخانہ میشوم و بالاے سرش مے ایستم،نگاهے بہ داخل ظرف مے اندازم و جدے مے گویم:براے دفعہ ے اول بد نیست مهندس! این را ڪہ مے گویم صداے اذان از داخل ڪوچہ بہ گوش مے رسد،بہ قابلمہ هاے غذا اشارہ مے ڪنم و مے گویم:میشہ حواست بہ غذاها باشہ تا من نماز بخونم؟! سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و مے گوید:برو خیالت راحت! از آشپزخانہ خارج میشوم،وضو میگیرم و بہ اتاق خواب مشترڪمان میروم. سجادہ ام را رو بہ قبلہ پهن میڪنم و چادر نماز را سر. قامت مے بندم و با آرامش شروع بہ نماز خواندن میڪنم،بہ رڪعت آخر نماز مغرب مے رسم‌. بہ رڪوع ڪہ مے روم صداے باز و بستہ شدن در اتاق مے آید و عطرِ روزبہ مے پیچد! بہ سجدہ مے روم،گوشہ ے چادرم ڪشیدہ میشود! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 میدیدم روزبہ چطور سر شما با مامان و بابا بحث میڪنہ و میخواد متقاعدشون ڪنہ. با خودش ڪلنجار میرفت،از وقتے از شرڪت رفتید سر ڪار ڪلافہ بود! سیگار ڪشیدناش بیشتر شدہ بود! نمیشد چشمامو روے اینا ببندم! مخصوصا ڪہ شما قبلا علاقہ رو با مردے تجربہ ڪردہ بودید ڪہ زمین تا آسمون با روزبہ فرق داشت! تازہ چند وقت بود ڪہ فهمیدہ بودم سرطان دارم،باید خیالم راحت میشد! نمیدونم رابطہ و محبت برادرانہ رو چطور براتون توضیح بدم! تو یہ جملہ میتونم خلاصہ ش ڪنم! روزبہ خودِ من بود! از خودم عزیزتر! چند لحظہ مڪث میڪند و لبش را بہ دندان میگیرد: بہ بار از روزبہ سیلے خوردم! اونم بخاطرہ شما! همون روز ڪہ جلوے دانشگاہ گفتم بهتون علاقہ دارم و بهش خبر دادید! عصرش ڪہ اومد خونہ،خواست بریم تو حیاط تنها حرف بزنیم. حرفاے شما رو بهم گفت و پرسید واقعا من همچین ڪارے ڪردم؟! همینڪہ گفتم آرہ نفهمیدم ڪے و چطور ازش سیلے خوردم! انقدر محڪم زد ڪہ چند ثانیہ سرم گیج رفت! خواستم سر بلند ڪنم ڪہ صورتشو محڪم ڪوبوند تو صورتم! عصبے بود اما هیچے نمیگفت! خواست یہ سیلے دیگہ بهم بزنہ ڪہ نتونست!‌‌ انگار یادش افتاد بہ جز برادر،رفیقو پدرم دومم بودہ! صورت خونے شو چسبوند بہ صورتم،دستشو پیچید دور گردنم. میدونید بهم چے گفت؟! سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم. _گفت:فرزاد! یادتہ همیشہ اسباب بازیامو بهت میدادم؟! گفتم آرہ داداش! گفت یادتہ ڪلاس دوم دبستان بودم ڪتونے مشڪیامو ڪہ بابا برام جایزہ خریدہ بود بہ زور مے پوشیدے و ازم میگرفتے؟! گفتم آرہ! گفت یادتہ دفتر مشق و ڪتابامو بهت میدادم بازے ڪنے؟! گفتم آرہ! گفت یادتہ همیشہ هرچے ازم میخواستے با اینڪہ خودم دوستش داشتم بهت میدادم؟! گفتم آرہ یادمہ! محڪم بغلم ڪرد،گفت:آیہ اسباب بازے و دفتر و ڪتاب و ڪتونے نیست فرزاد! عشقمہ! جونمو ازم بخواہ اما آیہ رو نہ! اشڪ در چشم هایش حلقہ میزند:شما بودید وقتے میدید برادرتون اینطور دیوونہ وار یڪیو دوست دارہ نمیخواستید مطمئن بشید ڪہ طرف مقابلشم همین قدر دوستش دارہ؟! نفس عمیقے میڪشم و بغضم را میخورم. _نمیدونم! یڪ نفس تمام دمنوشش را سر مے ڪشد! _نمیخواستم چیزے بگم تا با مامان بہ اختلاف بخورن! اما نتونستم جلوے خودمو بگیرم،همہ چیزو بهش گفتم! نمیخواستم فڪر ڪنہ برادر نامردے بودم! قسمش دادم ڪارے نڪنہ! با مامان بحثش شد و از خونہ زد بیرون! چند وقت بعد اومد باهام صحبت ڪرد،خواست چیزے بہ شما‌ نگم. گفت نمیخواد ڪہ حالا شما بهش جواب مثبت دادید همہ چیز دوبارہ بہ هم بریزہ. نمیخواست بیشتر از این از خانوادہ مون دور باشید. نمیخواست بین شما و مامان ڪینہ و ڪدورت بہ وجود بیاد. ڪلے ازم معذرت خواهے ڪرد،مدام خودشو سرزنش میڪرد چرا ڪنترلشو از دست دادہ و ڪتڪم زدہ! مردد بودم براے این ڪہ قضیہ ے سرطانو بهش بگم،بالاخرہ بهش گفتم. باورش نمیشد! ڪلے باهام بحث ڪرد چرا زودتر نگفتم؟! بهش گفتم نمیخواستم مامان و بابا نگران بشن،مخصوصا بابا ڪہ قلبش ضعیف بود. ازش خواستم بہ ڪسے چیزے نگہ،خودم دنبال معالجہ افتادہ بودم اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست معالجہ بشم! از وقتے فهمیدم سرطان دارم یہ حس ڪرختے تمام وجودمو گرفتہ بود،یہ حسِ بے حسے! روزبہ خیلے ڪمڪم ڪرد،باعث شد سریع و راحت بتونم از ایران برم. گفت هم بخاطرہ معالجہ ے خودم هم شرایط بوجود اومدہ بهترہ ایران نباشم. گفت یڪم ڪہ اوضاع بهتر بشہ و حالت خوب شد سریع برمیگردے ایران! بہ آیہ میگم چقدر برادر خوبے بودے! چقدر میتونہ روت حساب باز ڪنہ! ولے بازم نگو مامان ازت خواستہ بود اون حرفا رو بزنے بگو من خواستم! وقتے رفتم آلمان خیلے بیشتر هوامو داشت،یڪے از دوستاشو بهم معرفے ڪردہ بود ڪہ هر مشڪلے داشتم بهش بگم تو آلمان ڪمڪم میڪنہ. اینا رو گفتم ڪہ بعد از چهار سال بہ من بہ چشم یہ غریبہ ڪہ چشمش دنبالتون بودہ نگاہ نڪنید! الان وقتشہ بگم من هیچ حس و قصدے نسبت بہ شما نداشتم و ندارم! میخوام مثل یہ برادر روم حساب ڪنید! لیوان را برمیدارم و جرعہ اے از دمنوشم را مینوشم،سرد نگاهش میڪنم:بعد از چهار سال،بعد از نبودن روزبہ گفتن این حرفا چہ فایدہ اے داشت؟! دوبارہ لبخند میزند:بهم اعتماد ڪنید! مشڪوڪ نگاهش میڪنم:این همہ ے چیزے ڪہ میخواستید بهم بگید نبود درستہ؟! ساڪت نگاهم میڪند،ابروهایم را بالا میدهم:پس حرف اصلے یہ چیز دیگہ ست! نگاهے بہ ساعتش مے اندازد:الان وقتش نیست! این پیش زمینہ لازم بود! چشم هایم را ریز میڪنم:دارید نگرانم میڪنید! پیشانے اش را بالا میدهد:بخاطرہ همین فعلا نمیتونم بگم! با این وضعیتتون هیجان و استرس براتون خوب نیست! ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:اینطورے ڪہ بیشتر فڪرم درگیر میشہ و نگرانم میشم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
🖤به بهانه ی شب هشتم محرم🖤 کجای عالم پدری چنین جانانه،چنین عاشقانه می بوسد پسر را؟! شیرین میشود کام حسین (ع) از شهد وجود پسر! مگر نه این که علی اکبر (ع) جان و روح و یادگار همه ی عزیزان حسین (ع) است؟! مگر نه این که خداوند محمد (ص) و علی (ع) را به حسین (ع) هدیه داده! علی اکبر (ع) چشم می بندد و سر به زیر از پدر جدا میشود. و آن لبخند آخر روح را از تن حسین (ع) میگیرد... علی اکبر (ع) کلاه خودش را روی سر میگذارد و سریع سوار عقاب میشود،چه کسی شیر را بر بال عقاب دیده؟! با شوق می تازد،به اشتیاق خدا! این علی (ع) آن جوانِ آرام بار اول میدان نیست،عجله دارد برای رفتن،برای آسان تر کردن کار پدر... دوباره جنگ تن به تن شروع میشود و لشکر عاجز. عاجز از حیدر ثانی ای که پا به میدان گذاشته و قصد کوتاه آمدن ندارد! شمر با خشم نگاهش را با دقت میان افراد سواره می گرداند،با سر به علی اکبر (ع) اشاره میکند و زمزمه میکند دوره اش کنند! باز نگاهش را می گرداند،با دقت و وسواس! چشمانش منقذ بن مرّه عبدى را می یابند،نیش خندی میزند و صدایش میزند. منقذ که دلیل ندا را می داند،با لبخند و خشم می گوید:گناه تمام عرب بر گردن من اگر داغ این جوان را به دل پدرش نگذارم! سپس افسار اسبش را میکشد و شمشیر بالا میبرد. علی اکبر (ع) سرگرم مبارزه با سواره هایی است که دورش جمع شده اند. منقذ افسار اسب رها میکند و با هر دو دوست شمشیر را می چسبد چون جان! شمشیر بالا می رود و فرود می آید،وَ کربلا می بیند شق القمر را! کمرِ جوان حسین (ع) تا میشود و سرش خم،صدای افتادن کلاه خود روی زمین انعکاس پیدا میکند در صحرا. و به صدا در می آید ناقوسِ شکسته شدن شیشه ی عمر حسین (ع). _یا ابتاه علیک منی السلام! ای پدر از من به تو سلام! و جمله ی بعدی که آرام میکند قلب پدر را! _هذا جَدی قَدْ سَقانِی بِكَأْسِهِ شَرْبَةً! این جدم رسول خداست که با جامش سیرابم میکند! قرار و آسودگی میدهد پدر را،که دیگر نگران و شرمنده ی تشنگی اش نباشد! سپس آرام سر روی یال عقاب میگذارد و لبخندی میزند جانسوز! خون از میان شکاف ماه سرازیر میشود و راه دید را بر عقاب می بندد. عقاب شیهه کشان بی قراری میکند و گردن بلند میکند. به ناگهان به سمت دشمن می رود و فراموش میکند راه خیام را! سربازی پیاده،خنده کنان به سمت عقاب می رود و افسارش را میگیرد. به سمت سپاه عقاب را می کشاند و لبخندی میزند دندان نما... _آوردمش! و باز میشود کوچه ای مانند کوچه ی پر دردِ مدینه... جانِ حسین (ع) می رود میان سپاه کوفه،میان بغض داران ابوتراب! سپاه کوفه سر از پا نمی شناسد از برای زدن زخمی به جسمِ نوه ی بوتراب! گویی تمام نیزه ها،شمشیرها،تیرها و حتی سنگ ها برای جسم علی اکبر (ع) آماده شده بود! گرد و خاکی بلند میشود به مانند طوفان و علی اکبری که میشود علی و اکبرها... حسین (ع) از بالای بلندی می بیند طوفان را! جان از جسم و قوت از زانوانش پرواز میکنند و بی حال می دود به سمت ذوالجناح... چند مرتبه ای دنبال زین و افسار ذوالجناح می گردد! سوار میشود روی ذوالجناح با تمام قوا! هراسان چشم می دوزد به قلب سپاه و زمزمه میکند:بارالها نفسی برایش مانده باشد! به قدر یک نفس! به قدر یک پدر گفتن علی را به حسین ببخش! طوفان آرام میگیرد و کمی گرد و غبار می ماند در فضا... پدر (ع) چشم می گرداند برای یافتن پسر و از جان می خواندش:بُنَیَ! پاسخی از جانب علی به گوشش نمی رسد،حتما علی اکبر (ع) دورتر رفته! مگر میشود صدای پدر را بشنود و پاسخ ندهد؟! حسین (ع) طاقت نمی آورد و خودش را از روی ذوالجناح پرت می کند روی زمین،چنان که صورتش حس میکند داغی زمین کربلا را... سر از روی خاک برمیدارد و بلندتر فریاد میزند:بُنَیَ! جوابش را خنده ی لشکر می دهد! نفس میکشد،نفس که نه...می بلعد هوا را... گرد و غبار کنار می رود و می بیند باغی پرپر را... مات و مبهوت خیره میشود به بهار خزان شده اش،به ثمره ی عمرش... باور نمی کند صحنه ای که پیش رویش نقش بسته... خاک نینوا سر زانوهایش را می بوسد و بدرقه اش میکند به جانب جنازه ی پسر... چه کسی فکر میکرد روزی حسین (ع) را با چنین حالی ببیند؟! مگر نه این که علی اکبر (ع) جان حسین (ع) بود؟! تمام میشود فاصله و حسین (ع) نفسی میکشد آسوده از پیدا کردن پسر... سر تا پای علی (ع) را از نظر می گذارند،یادش می افتد از خدا صد علی خواسته بود و حالا علی اکبر (ع) یک تنه شده بود صد علی برای حسین (ع)... هنوز باور نمی کند واقعه را... خودش را بالای سر پسر می رساند و مات و مبهوت تماشا میکند صحنه را... تنی نمی بیند جز تکه هایی به خون آغشته... این جوان رعنایی نیست که حسین (ع) یک عمر بزرگش کرد! ✍🏻نویسنده:لیلی سلطانی ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 مادرم فنجان چاے را مقابل یاسین میگذارد و با حرص مے گوید:آروم بخور! خفہ شدے! یاسین با دهان پر مے گوید:اے بابا! دیرم شدہ! تڪہ اے نان سنگڪ برمیدارم و مے پرسم:بابا رفتہ؟! مادرم بہ سمت یخچال مے رود:نہ! خوابہ! گفت سرش درد میڪنہ امروز نمیرہ مغازہ! ڪمے پنیر روے نان مے مالم و لقمہ را بہ سمت دهانم می‌برم. مادرم پاڪت آبمیوہ بہ دست ڪنارم مے نشیند،نگاهے بہ یاسین مے اندازد و مے گوید:بسہ دیگہ! پاشو برو! یاسین اخم میڪند:بگو مزاحمے میخوام حرفے بزنم ڪہ تو نشنوے! مادرم پشت چشمے برایش نازڪ میڪند:دقیقا! یاسین ڪمے از چایش مے نوشد و بلند میشود،بند ڪولہ اش را روے دوشش مے اندازد و دستش را بہ نشانہ ے خداحافظے بالا میبرد. _خداحافظ! یاسین سرِ راهے رفت پے نخود سیاہ! نمیتوانم جلوے خودم را بگیرم و بلند میخندم،مادرم چشم غرہ اے نثارش میڪند. بعد از این ڪہ یاسین میرود،مادرم مردد مے پرسد:نمیخواے سر مزار روزبہ برے؟! نفس در سینہ ام حبس میشود،میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود! سریع از پشت میز بلند میشوم و مے گویم:ببینم ڪیہ! الان میام! از آشپزخانہ خارج میشوم و بہ سمت اتاقم میروم،در اتاق را باز میڪنم و وارد میشوم. موبایلم را از روے میز برمیدارم،نگاهم را بہ شمارہ ے تماس گیرندہ میدوزم‌. ناشناس است! پوفے میڪنم و جواب میدهم:بلہ؟! صدایے نمے آید،آرام مے گویم:الو! باز جوابے نمے گیرم،با حرص میخواهم تماس را قطع ڪنم ڪہ صدایے ار عمق جان با آوا مے خواندم:آیہ! حالمم را نمے فهمم،تنم یخ میزند و قلبم از هم مے پاشد... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_hayeh_Jonon ●○• ❤️نميدانم كہ دردم را سبب چيست؟ همے دانم كہ درمانم تويے بس❤️ ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
•○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 اما این ڪار را نڪرد! بدون هیچ ناراحتے و واڪنشے در خلوت خواست با مادرش تماس بگیریم و اول خودم سال نو را تبریڪ بگویم و سپس بہ او هم بگویم بیاید و با مادرش صحبت ڪند! اجازہ نمیداد بهانہ اے براے گلہ ڪردن و بدگویے دست ڪسے بیوفتد! اجازہ نمیداد ڪسے فڪر ڪند ما از هم سواییم! بہ قولے براے ازدواج "من" بودن را ڪشتہ بود و فداے "ما شدن" شدہ بود! اما من ڪامل نہ! هنوز ما شدن را یاد نگرفتہ بودم! هنوز در "من بودن" ماندہ بودم! شاید هنوز بہ اندازہ ے ڪافے براے ازدواج آمادگے نداشتم! مخصوصا ڪہ روزبہ با رفتار و ملاحضہ گرے هایش بیشتر برایم حڪم یڪ پدر و دوست را پیدا ڪردہ بود تا همسر... ڪم ڪم داشتم بہ دختر بچہ اے لوس و لجباز تبدیل میشدم ڪہ پدرے مهربان و صبور دارد و هر بار برایش ساز جدیدے میزند! چیزے ڪہ متوجہ ش نبودم و زندگے مان را از این رو بہ آن رو ڪرد! روزبہ از اتاق خارج میشود،بعد از خوردن غذا و ڪمے صحبت بہ خانہ ے چند تن از اقوام نزدیڪ سر زدیم و بہ خانہ برگشتیم. همین ڪہ وارد خانہ میشویم با خستگے چادرم را از روے سرم برمیدارم و خمیازہ اے میڪشم‌. ساعت نزدیڪ یازدہ شب است ولے خوابم مے آید! روزبہ پشت سرم وارد میشود و در را قفل میڪند،همانطور ڪہ ڪفش هایش را در مے آورد میگوید:میگم میخواے فردا سریع بہ همہ اقوام سر بزنیم و دو روز تعطیلے مو بریم مسافرت؟! مثلا ڪاشان یا اصفهان؟! یا ڪیش؟! روسرے ام را هم در مے آورم،بہ سمتش بر مے گردم. _فڪر خوبیہ! ولے الان اونجاها شلوغا بریم یہ جاے خلوتے ڪہ تا حالا نرفتیم! پیشانے اش را بالا میدهد:مثلا ڪجا؟! همانطور ڪہ دڪمہ هاے مانتویم را باز میڪنم فڪر میڪنم. ڪمے بعد مے گویم:مثلا جنوب! بوشهر! ابروهایش را بالا مے اندازد و متفڪر میگوید:خوبہ! ڪت مشڪے رنگش را در مے آورد و روے ساعدش مے اندازد،مشغول باز ڪردن ساعت مچے اش مے شود. در همان حال مے پرسد:از مشڪلات مریم و حسام چیزے میدونے؟! ڪنجڪاو‌ نگاهش میڪنم:چطور؟! ساعتش را از دور مچش آزاد میڪند و نگاهش را بہ صورتم مے دوزد. _امیر مهدے یہ چیزایے بهم گفت! _چے گفت؟! مشغول در آوردن جوراب هایش میشود،سپس دمپایے هاے رو فرشے اش را بہ پا میڪند. جوراب هایش را داخل سبد مے اندازد و بہ سمت آشپزخانہ مے رود. ڪتش را روے ڪابینت میگذارد،بہ سمت یخچال مے رود. _پس از اختلافشون خبر دارے؟! چادر و مانتو و روسرے ام را روے مبل رها میڪنم،بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیدارم‌‌. _آرہ! چیز تازہ اے نیست! امیرمهدے چے گفت؟! لیوانے آب براے خودش مے ریزد و بہ سمتم بر مے گردد. نفس عمیقے میڪشد و ڪمے از آب مے نوشد. _از دعواها و اختلافاے حسام و مریم! از نادیدہ گرفتنش! از ڪتڪ ڪارے هاشون! از قهراے همیشگے شون! از بے توجهے هاے حسام بہ مریم! زیاد حرف نزدیم ولے تو همون چند دقیقہ همہ چیز دستگیرم شد! امیرمهدے خیلے دارہ اذیت میشہ! با این چیزایے ڪہ من شنیدم حسام و مریم رسما طلاق عاطفے گرفتن! نفسم را با شدت بیرون میدهم:یعنے تا این حد اوضاعشون بد شدہ؟! باقے ماندہ ے آب را سر میڪشد و لیوان را در سینڪ ظرفشویے میگذارد. _با حسام ڪہ نمیشہ حرف زد! برداشت بد میڪنہ! بهترہ تو با مریم یہ صحبتے ڪنے و پیشنهاد بدے برہ پیش مشاور! منم میگردم بدون اینڪہ مامان متوجہ بشہ از همڪاراے دورش یہ روانشناس ڪاربلد پیدا میڪنم! اخم هایم در هم مے رود:باشہ! فڪرم درگیر شد! از آشپزخانہ خارج میشود و بہ سمتم مے آید،دستش را دور شانہ ام حلقہ میڪند و لبخند مهربانے میزند:نگو من میدونم! نذار معذب و ناراحت بشہ! بحثو بڪش بہ درد و دل! اگہ غیر مستقیمم چیزے گفت تو فقط متقاعدش ڪن برہ پیش مشاور! همین! هیچ صحبت و دخالتے نڪن همسرِ دلسوز و خشمگین خودم! با چشم هاے گشاد شدہ نگاهش میڪنم:من خشمگینم؟! بلند مے خندد:نیستے؟! اخم میڪنم:نہ خیر! با شیطنت نگاهم میڪند:پس یادت رفتہ بیشتر از یہ سال چطور منو رو انگشتت گردوندے! ابروهایم را بالا مے اندازم و زبان درازے میڪنم:حقت بود! پیشانے اش را بالا میدهد:عجب! بہ وقتش جوابتو میدم خانم وڪیل! باهم وارد اتاق میشویم،لباس هایم را تعویض میڪنم و خستہ روے تخت دراز میڪشم‌. روزبہ مقابل آینہ ایستادہ و پیراهنش را تعویض میڪند،نگاهش را بہ آینہ مے دوزد و دستے بہ موهایش میڪشد. _باورم نمیشہ! ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:چیو؟! بہ سمتم سر بر مے گرداند:ڪہ دیگہ دارم وارد سے و پنج سال میشم! لبخند میزنم:اوہ! فڪر ڪردم چے شدہ! چشم هایم را مے بندم و ادامہ میدهم:ولے باورت بشہ! یہ جورے میگے انگار چند سالت شدہ! لبخند پهنے میزند و روے تخت مے نشیند،با حالت بامزہ اے نگاهم میڪند! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
‍ •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 لبخند خانہ خراب ڪنے میزند:عاشق! نیشگونے از بازویش مے گیرم! _زبون باز! مے خندد:ولے اینا حرف دلہ عزیزدلم! سپس لیسے بہ بستنے ام میزند و مے گوید:حالا عاشقونہ و رمانتیڪ بریم زیر بارون قدم بزنیم؟! عین دو تا آقا و خانم متشخص؟! نان بستنے را قورت میدهم! _بریم ڪہ این دفعہ واقعا فاتحہ! دستم را مے گیرد و آرام قدم برمیدارد،من مے مانم و او و باران... محو میشیم در صداے شُر شُر باران و عطرِ خاڪ‌ نم زدہ... من مے مانمُ چشم هایشُ باران... من مے مانم و‌ او... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 همہ چیز خوب و آرام پیش میرفت،یڪ زندگے آرام و عاشقانہ با چاشنے آرامشے ڪہ تا قبل از ازدواج هیچگاہ تجربہ اش نڪردہ بودم! گاهے با روزبہ دچار اختلاف عقیدہ و سلیقہ میشیدیم اما سعے میڪردیم با صحبت یا ڪلا نادیدہ گرفتنش باهم ڪنار بیایم! اولین سالگرد ازدواج مان گذشت،رفتارم ڪمے تغییر ڪردہ بود و حساس تر از قبل شدہ بودم... روزبہ دیگر واقعا برایم حڪم یڪ پدر را پیدا ڪردہ بود تا همسر! پدرے ڪہ دختر ڪوچڪش را لوس و نازپروردہ داشت بار مے آورد... نفهمیدم چطور عشق را در روزبہ گم ڪردم؟! بیشتر در جستجوے پر ڪردن خلاء هاے عاطفے گذشتہ بودم تا زندگے زناشویے... زود رنج تر شدہ بودم و حساس تر... هیچ هم دلم نمیخواست این مسئلہ را قبول ڪنم! بعضے اختلاف ها هم بہ این ماجرا دامن زد... همہ ے بهانہ گیرے ها و درگیرے هاے آیندہ از آن مهمانے ڪذایے شروع شد... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
‍ •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش_اول بنفشہ دستم را رها میڪند و بہ سمت روزبہ مے رود،همانطور ڪہ دستش را بہ سمت روزبہ دراز میڪند مے گوید:خیلے خوشوقتم! خون خونم را مے خورد! روزبہ دستش را میگیرد و سریع رها میڪند! _منم همینطور! تنم یخ میزند! هربار ڪہ این اتفاق مے افتد همینطور میشوم! خدا خدا میڪنم چهرہ ام از طوفانے ڪہ در درونم بہ پا شدہ خبر ندهد! ساسان و روزبہ همراہ هم بہ سمت مبل ها مے روند و شروع بہ صحبت میڪنند. نفس عمیقے میڪشم،بنفشہ مے پرسد:میخواے چادرتو آویزون ڪنم؟! _اگہ میشہ برم تو یہ اتاق عوضش ڪنم! سریع دستش را پشت ڪمرم میگذارد و بہ سمت یڪے از اتاق ها راہ مے افتد. _آرہ عزیزم حتما! در اتاق را باز میڪند و ادامہ میدهد:اینجا میتونے لباساتو عوض ڪنے! وارد اتاق میشوم و تشڪر میڪنم،بنفشہ بہ سمت ساسان و روزبہ میرود. در اتاق را مے بندم و با حرص چادرم را از روے سرم برمیدارم. زیر لب زمزمہ میڪنم:چرا باز اومدم؟! چادر رنگے ام را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم و روے سرم مے اندازم،دستانم سرد اند! چشمانم را باز و بستہ میڪنم و لبم را میگزم،دلم میخواهد بروم بہ روزبہ بگویم بهانہ اے بیاورد و بہ خانہ برگردیم! دیگر دلم نمیخواهد بہ مهمانے دوستانش پا بگذاریم! صدایے در مغزم مے پیچد:مگہ میتونے اسیر و محدودش ڪنے؟! پوفے میڪنم و از اتاق خارج میشوم،روزبہ را مے بندم ڪہ بعد از مدت ها در جمع دوستانش صحبت میڪند و از تہ دل مے خندد... بنفشہ هم با آن پوشش و موهاے رها شدہ مقابلش نشستہ و مے خندد... حالم بدتر میشود... چندبارے در این جمع ها بودہ ام،چرا عادت نمیڪنم؟! چرا باز ناراحت میشوم و حالم بد میشود؟! معدہ ام مے جوشد و حالت تهوع میگیرم،بے اختیار عق میزنم و دستم را مقابل دهانم میگیرم! همہ ے نگاہ ها بہ سمت من بر میگردد،با ایما و اشارہ مے پرسم سرویس بهداشتے ڪجاست! بنفشہ سریع بلند میشود و سرویس بهداشتے را نشان میدهد. با تمام توان بہ سمت سرویس بهداشتے مے دوم و دوبارہ عق میزنم... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• ❤️تاریخ بی حضور تو یعنی:دروغِ مَحض❤️ ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
‍ •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 /بخش دوم فریاد میزنم:بہ من دست نزن! لطفا نخواہ با یہ بغل ڪردن و دو تا جملہ ے قشنگ خر بشم! اخم هایش در هم میرود،جدے میشود و سرد! مثل روز اولے ڪہ در شرڪت یڪدیگر را دیدیم! دندان قورچہ اے میڪند:لطفا داد نزن! دفعہ ے اولہ دوستاے منو دیدے؟! اصلا دفعہ ے اولہ رفتار من و دوستامو با هم مے بینے؟! نفس عمیق میڪشد! این بار شدیدتر! با آرامش ادامہ میدهد:یعنے منم باید بگم آیہ چادر سر نڪن؟! فلان مجلس نرو؟! فلان ڪارو نڪن؟! دوستاتو خونہ مون دعوت نڪن؟! خونہ دوستات نریم؟! عصبے پوزخند میزنم:پس بگو! دارے باهام لج میڪنے! ناگهان قهقهہ میزند! با حرص نگاهش میڪنم! بریدہ بریدہ مے گوید:خُ...خداے...من! جرے تر میشوم،پوفے میڪنم و جدے مے گویم:خستہ شدم! ناگهان صداے قهقهہ اش قطع میشود! صورتش را بہ سمتم بر مے گرداند،رگ گردنش ورم ڪردہ و صورتش ڪمے سرخ شدہ و چشم هایش مبهوت اند! بیشتر از مبهوت،مظلوم اند! دو تیلہ ے مشڪے رنگ چشمانش مثل روزهاے اول یخ مے زنند،نہ از سر غرور... بخاطرہ حرف من! پیشانے اش را بالا میدهد،با قدم هاے بلند بہ سمتم مے آید و مقابلم مے ایستد. صداے بمش زمزمہ وار مے پیچد:خستہ از چے؟! از من؟! صورتم را بہ سمت دیگرے بر مے گردانم،از حرفم پشیمان میشوم! بغض میڪنم:از این زندگے! عصبے پوزخند میزند:یعنے از من! آب دهانش را با شدت قورت میدهد،نفس هاے سردش گوشم را نوازش میدهد... صدایش آرام است اما نمیدانم چرا گوشم را مے لرزاند؟! _حرمتامونو نشڪن عزیزدلم! قبل عقد یادتہ بهت چے گفتم؟! آب دهانم را با شدت فرو میدهم،قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد! دستش را زیر چانہ ام مے برد و صورتم را بہ سمت خودش بر مے گرداند. مثل پدرے سخت گیر ڪہ میخواهد فرزندش را تنبیہ ڪند با تحڪم مے گوید:وقتے باهات حرف میزنم منو نگاہ ڪن! بے اختیار چشم هایم را بہ چشم هایش مے دوزم. لبخند غمگین و دلخورے میزند و مشتش را آرام روے قفسہ ے سینہ اش مے ڪوبد! _تو میدونستے من ڪے ام و چے ام! طرز فڪر و زندگیم چطورہ! تو بہ این روزبہ گفتے آرہ! عاشق این روزبہ شدے! مگہ این ڪہ... حرفش را ادامہ نمیدهد،چشم هایم را ریز میڪنم:مگہ این ڪہ چے؟! نگاهش مے ترسد! _مگہ این ڪہ عاشقم نشدہ باشے و فقط دوستم داشتہ باشے! متعجب نگاهش میڪنم! _دوست داشتن ڪافے نیست؟! فشار دستش را بہ زیر چانہ ام بیشتر میڪند و لبخندش شڪستہ میشود! چشم هایش برق عجیبے میزنند! _براے ڪسے ڪہ عاشقتہ نہ! نہ! دوست داشتن براش ڪافے نیست! پوزخند غمگینے میزند:تو دوستش دارے،چون برات فایدہ دارہ! فایدہ یا جذابیتشو از دست بدہ علاقہ ت ڪم رنگ میشہ! علاقہ ت ڪہ ڪم رنگ‌ بشہ اون عذاب میڪشہ،درد میڪشہ،ڪنار میڪشہ ڪہ راحت باشے اما هنوزم عاشقتہ! نہ! دوست داشتن براے عاشق ڪافے نیست! برق چشم هایش‌ مے پرند و صدایش رنگ زنگ هشدار مے گیرد! _امیدوارم روزے نرسہ عذاب بڪشم! درد بڪشم‌ و...بعدش ڪنار بڪشم! قلبم مے ریزد... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• ❤️عشق مے گوید ڪہ آسان نیست بے او زیستن...❤️ ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 چادر و مانتوے فیروزہ اے رنگے بیرون میڪشم. صدایش بغض آلود است! _یڪے دو ساعت پیش اومد مغازہ! حواسم بهش نبود! یهو شروع ڪرد بہ داد و بیداد ڪردن و بد و بیراہ گفتن! اومدہ بود براے آبروریزے ڪردن! همہ ے مغازہ داراے پاساژ جمع شدہ بودن جلوے مغازہ و تماشا میڪردن! هرچے گفتم بس ڪنہ و برہ بیرون بدتر صداشو برد بالا و هرچے از دهنش در اومد بهم گفت! انقدر جیغ زد ڪہ یهو از حال رفت سرش خورد بہ لبہ ے میز و‌ بیهوش شد! شال و شلوارے بیرون میڪشم و بے اختیار فریاد میزنم:واے بابا! چرا همون‌ موقع ڪہ اومد مغازہ بهم زنگ نزدے؟! عصبے با صداے بلند میگوید:مگہ این با جیغ و دادا و فحشاش اجازہ داد ڪہ من ڪارے ڪنم؟! آبروم تو ڪل بازار رفت! از فردا چطور میتونم سر بلند ڪنم؟! عصبے مشغول تعویض لباس هایم میشوم و پوفے میڪنم‌. _الان اصلا نمیخوام باهاتون بحث ڪنم! فقط بگید ڪجایید! نفس عمیقے میڪشد:تو آمبولانس! نزدیڪ بیمارستان! نام بیمارستان را مے پرسم و تماس را قطع میڪنم. با عجلہ آمادہ میشوم و از خانہ خارج میشوم،سریع تاڪسے دربستے مے گیرم. در راہ خدا خدا میڪردم اتفاق خاصے براے آرزو نیوفتادہ باشد تا جنجال تازہ اے راہ بیوفتد! نیم ساعت بعد تاڪسے مقابل بیمارستان متوقف میشود،با عجلہ ڪرایہ ماشین را حساب میڪنم و بہ سمت بیمارستان راہ مے افتم. نفس نفس زنان وارد بیمارستان میشوم،با دست گوشہ ے چادرم را گرفتہ ام ڪہ زیر پایم گیر نڪند و زمین نخورم! بدون ثانیہ اے مڪث با قدم هاے بلند خودم را بہ پذیرش مے رسانم. نفس نفس زنان مقابل پرستار مے ایستم و دستانم را روے میز میگذارم. نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم! ڪمے نفس تازہ میڪنم و چشمانم را باز! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صدایے از پشت سر مے خواندم! _آیہ! سرم را برمیگردانم،پدرم را مے بینم ڪہ با شانہ هایے افتادہ و چهرہ اے ملتهب در چند قدمے ام ایستادہ! قدش ڪمے خمیدہ بہ نظر مے رسد،پوست صورت و گردنش ڪمے سرخ شدہ و رگ هاے گردنش متورم! چشمانم بہ خون نشستہ اند و غمے سنگین درشان موج میزند! موهایش سفیدتر بہ نظر مے آیند! دستے بہ ریش پر پشتش مے ڪشد و با نگاهش نقطہ اے را نشان میدهد! _اونجاست! بیهوشہ! چادرم را مرتب میڪنم و بہ سمتش قدم برمیدارم،چند بار دهانم را باز و بستہ میڪنم تا حرفے بزنم اما نمیتوانم! نمیتوانم خشمم را نشان بدهم! نمیتوانم سرزنشش ڪنم! حتے نمیتوانم حرفے بزنم ڪہ آرامش ڪنم! انگار بہ این مردے ڪہ پدم مے خوانمش هیچ حسے ندارم! سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم و بہ زور لبانم را تڪان مے دهم:حالش چطورہ؟! ڪتش را روے ساعدش جا بہ جا میڪند و نفس صدا دارے میڪشد! _انگار خوبہ! فشارش افتادہ بود و سرش شڪستہ! البتہ چیز خاصے نیست! چهار پنج تا بخیہ بیشتر نخوردہ! چشمانم را مے بندم و با انگشتانم شقیقہ هایم را مے فشارم:خداے بزرگ‌ بهم صبر بدہ! شهاب! چند ثانیہ بعد چشمانم را باز میڪنم و بہ سمت اتاقے ڪہ پدرم اشارہ ڪرد راہ مے افتم‌. صداے قدم هاے پدرم را از پشت سر مے شنوم. مقابل در میرسم،چند تقہ بہ در میزنم و وارد اتاقڪ میشوم. اتاقڪے بے نور و دلگیر ڪہ دیوارهاے سفید ڪدر شدہ اش توے ذوق مے زنند! آرزو با سرے پانسمان شدہ روے تختے فلزے دراز ڪشیدہ و چشمانش را بستہ. با قدم هاے ڪوتاہ خودم را ڪنار تخت مے رسانم،پوست گندمے اش بہ زردے میزند! صورتش معصوم تر از همیشہ بہ نظر مے رسد! سوزن سرم در دستش جا خوش ڪردہ و خوابش بردہ! آرام انگشت اشارہ ام را روے گونہ اش میڪشم،صداے پدرم سڪوت را مے شڪند! _نابیناییش...یعنے هیچ راهے ندارہ بتونہ ببینہ؟! بدون این نگاهش ڪنم جواب میدهم:ڪدوم دردِ این هیجدہ نوزدہ سالو براش دوا میڪنہ؟! نفس عمیقے میڪشم و انگشتم را از روے گونہ ے آرزو برمیدارم. موبایلم را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم و مردد براے روزبہ مے نویسم: "من الان پیش آرزوام!" و در ادامہ نام بیمارستان را برایش تایپ میڪنم و قبل از این ڪہ پشیمان بشوم پیام را ارسال میڪنم! بہ سمت پدرم برمیگردم،با حالت غریبے بہ آرزو چشم دوختہ! صدایش میزنم:بابا؟! بہ خودش مے آید،نگاهش را از آرزو میگیرد و مسیر نگاهش را روے صورت من تنظیم میڪند! سرم را تڪان میدهم:شهاب در بہ در دنبال آرزو میگردہ،با روزبہ رفتن! بہ روزبہ پیام دادم اینجاییم،لطفا شما برو! اینجا باشے اوضاع بدتر میشہ! ساڪت سرش را پایین مے اندازد و نگاهش را بہ سرامیڪ ها میدوزد‌. چقدر مظلوم بہ نظر میرسد! چقدر این حالتش را دوست ندارم! پوفے میڪنم و نگاهے بہ ساعت مچے ام مے اندازم. بیست دقیقہ در سڪوت گذشت،روزبہ چند بار تماس گرفت اما جوابش را ندادم تا خودش بیاید! نگاهے بہ آرزو مے اندازم و بہ سمت پدرم مے روم. ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
‍ •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 سرش را تڪان میدهد:وقتے از حال رفتے از اتاق اومدم بیرون،اون زنو دیدم! همون خانم باردار ڪہ همسرش شهید شدہ بود! پرستار گفت رفتے پیششون و یهو از حال رفتے! اگہ بخاطرہ اون حالت بد نشدہ تو چشمام نگاہ ڪن بگو! لبم را با زبان تر میڪنم و سریع مے گویم:اشتباہ برداشت ڪردے عزیزم! من فقط... اجازہ نمیدهد حرفم تمام بشود با تحڪم مے پرسد:با دیدن اون خانم حالت بد شد یا نہ؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم و لب میزنم:آرہ! سرش را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد و پیشانے اش را بالا میدهد. _انگار آدم دومیہ زندگیتم نیستم! با قدم هاے بلند بہ سمتش مے روم،میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ مظلوم نگاهم میڪند:هنوز بهش علاقہ مندے؟! با حرص مے گویم:این چہ سوالیہ مے پرسے؟!‌ متوجہ حرفات هستے؟! نفس عمیقے میڪشد:اصلاح میڪنم! هنوز فراموشش نڪردے؟! جا میخورم،چند ثانیہ سڪوت میڪنم. دستے بہ صورتش میڪشد:پس حق با مامانم بود! ابروهایم را بالا مے اندازم:چے حق با مامانت بود؟! پوزخندے میزند:شایدم آدم دومیہ زندگیتم! بے اختیار بلند مے گویم:متوجہ حرفات هستے؟! خب منم آدم دومیہ زندگیتم! چشمانش را بہ چشمانم مے دوزد:نہ نیستے! تو آدم دومے زندگیہ من نیستے! تو همہ ے زندگے منے اینو هنوز نفهمیدے؟! وقتے تو اومدے دیگہ تو ذهن من آوایے نموند! گذشتہ اے نموند! علاقہ اے بہ آدم دیگہ اے نموند! دردے نموند! غمے نموند! زندگے عادے اے نموند! همہ چے شدے تو! همہ چے شد آیہ! پوزخندے میزند:اما تو چے؟! انگار... مڪث میڪند،چشمانم را ریز میڪنم:انگار چے؟! _انگار فقط از میون ناراحتیات بہ من پناہ آوردے! سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم:برات متاسفم! عصبے اے متوجہ نیستے چے میگے! بهترہ بحث نڪنیم! لبخند میزند! از آن لبخند هاے بدتر از گریہ! عمیقش میڪند! خیلے عمیق! چشمان مشڪے اش دوبارہ برق مے زنند! برقے عجیب! _قبل از عقد مامانم گفت همہ ے شرایط آیہ رو میدونے،تو عاشقشے و اون فقط شفیتہ ے عشقت شدہ! بہ مروز زمان متوجہ میشے! انقدر برات ڪمم ڪہ هنوز فراموشش نڪردے؟! ڪہ هنوز با یہ تلنگر تن و قلبت براش مے لرزہ؟! رقیبِ من یہ آدم مُردہ ست؟! بے اختیار میگویم:هادے نَمُردہ! شهید شدہ! شهید زندہ ست! بہ وضوح دیدم جان از چشمانش رفت... سوره ے یازدهم نازل شد،آغازِ فاصلہ... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃 🍃یادِ تو مے وزد ولے... بے خبرم زِ جاے تو...🍃
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش اول بے اختیار مے پرسم:پسر دوس دارے؟! سرش را تڪان میدهد:تا حالا بهش فڪر نڪردم! بہ نظرم بچہ ها ڪلا دوست داشتنے ان! _بهت نمیخورہ! متعجب نگاهم میڪند:چے بهم نمیخورہ؟! _نمیخورہ بچہ دوست باشے! بهت میخورہ از این باباهایے باشے ڪہ بچہ ش جرات ندارہ جلوش پاشو دراز ڪنہ و حسابے ازش حساب میبرہ! از این باباهاے خشڪ! قهقهہ میزند:تو ڪلا راجع بہ من برعڪس فڪر میڪنے! بے اختیار لبخند میزنم:ظاهرت غلط اندازہ! میخواهد چیزے بگوید اما پشیمان میشود،ڪمے مڪث میڪند و سپس مے گوید:نگفتے لالایے دوست دارے یا نہ؟! لبخند گرمے میزنم:آرہ! بوسہ اے روے پیشانے ام مے ڪارد،چشمانم را میبندم و دوبارہ انگشتانش میان موهایم مے لغزد. شروع بہ خواندن لالایے میڪند و من غرق آغوشے میشوم ڪہ تا بہ حال طعمش را نچشیدہ بودم! آغوشے خالصانہ و پاڪ! پاڪ از هر نیاز و سودے براے طرف مقابل! آغوشے ڪہ براے اولین بار باید از جانب پدرم مے چشیدم! این آغوش طعم و بوے عشق هم نمیداد! تنها بوے محبت میداد و بس! من اولین آغوش محبتانہ ے زندگے ام را در بیست و دو سالگے چشیدم! یڪ و سہ ماہ بعد از ازدواجم! از جانب مردے ڪہ همسرم بود اما سعے میڪرد جاے همہ ے افراد جاماندہ در زندگے ام را پر ڪند! جاے پدر،برادر،دوست،همدم و... و چہ چیزے جز میتوانست یڪ انسان را تا این حد مهربان و فداڪار ڪند؟! تا این حد خواستنے و دوست داشتنے؟! اصلا خاصیت همین است! همہ چیز براے معشوق! حتے تمامِ جان و وجودِ عاشق! دوست داشتنے بود این عشق! داشت وجود خالے ام را پر میڪرد! اما بیشتر از ظرفیتم! بیشتر از حد تحمل روحم! گاهے در برابر این همہ علاقہ ے روزبہ ڪم مے آوردم! هرچہ بود حاضر نبودم قبولش بڪنم،فقط دلم میخواست از علاقہ و محبت همسرے ڪہ گاهے محبت هایش رنگ پدرانہ داشت پر بشوم! چشمانم داشت بستہ میشد،از یڪ جایے بہ بعد ڪارهاے روزبہ شد عادت،شد وظیفہ... مقصر هم من بودم هم خودش! زندگے روال عادے اش را در پیش گرفتہ بود تا این ڪہ چند هفتہ بعد خبرے مرا دوبارہ بہ هم ریخت... شاید از همان جا بود ڪہ روزبہ از علاقہ ے من بہ خودش ڪم ڪم قطع امید ڪرد... در حالے ڪہ خودش نمے دانست،شده بود تمامِ من... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃
‍ •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 /بخش دوم ابروهایش را بالا میدهد:مثلا؟! _آرامش! چیزے ڪہ هیچوقت تو زندگیم نداشتم! لبخند تلخے میزنم و ادامہ میدهم:میدونے چرا وضعیت خانوادگیمون و نبودن هادے منو از پا درنیاورد؟! چون روزبہ اومد تو زندگیم! برعڪس دختراے همسن و سالم،من دنبال یہ عشق آتیشے و هیجانے نبودم! دنبال آرامش و محبت بودم! دنبال یہ زندگے آروم! دنبال مردے ڪہ بتونم بهش تڪیہ ڪنم و هوامو داشتہ باشہ! بفهمتم! همہ ے چیزایے ڪہ نداشتمو روزبہ بهم داد! با رفتنش همہ رو ازم گرفت! نفس عمیقے میڪشم:بگذریم! نورا سریع مے گوید:متاسفم! از بحث روزبہ فاصلہ میگیریم،نورا از این پنج سال مے گوید،از اتفاقاتے ڪہ افتادہ! من هم برایش از این سال ها مے گویم،از پدر و مادرمان،از بزرگ شدن یاسین! از دانشگاہ و تحصلاتم! از استخدام شدنم در شرڪت! از علاقہ ے مطهرہ بہ روزبہ! از روزبہ و اخلاق هاے خاصش! از جلساتم با سمانہ! از ڪارهاے شهاب! از دلبستہ شدنمان! از ابراز علاقہ اش،از فرار ڪردنم از روزبہ! از خواستگارے و مخالفت خانوادہ ها! از انتظارے ڪہ ڪشیدیم! از سامان! از ازدواج ڪردن و زندگے مان! از خوشبتختے مان! از اختلاف و بحث هایمان! از هم فاصلہ گرفتنمان! از شهادت علیرضا و دچار شدن یاس بہ حال گذشتہ ے من! از بہ هم ریختنم با شهادت علیرضا و تڪرار گذشتہ... از آیہ اے ڪہ نیمے از روحش در گذشتہ ڪنار مشڪلاتش و هادے ماندہ بود و روزبہ را عذاب میداد... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• ❤️بے تو هر لحظہ مرا بیمِ فرو ریختن است...❤️ ☑️@khybariha 🌷🍃🍃🍃