eitaa logo
334 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
487 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
.
#پارت_هشتاد_و_نهم 🦋 ((بهبودی نسبی)) روز ها و ماه ها می گذشت و محمّدحسین از زخم حنجره،جراحت پا و
🦋 ((جزر و مدّ اروند)) یکی از مسائلی که در اهمیّت داشت، جزر و مدّ آب دریا بود که روی نیز تاثیر می گذاشت. برای اینکه میزان جزر و مدّ را در ساعات و روزهای مختلف، دقیق اندازه‌گیری کنند، یک میله را نشانه‌گذاری کرده و کنار ساحل ،داخل آب فرو کرده بودند. افرادی وظیفه‌شان ثبت اندازه جزر و مدّ برحسب درجه های نشانه گذاری شده بود. اهمیّت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غواصّان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند، چون در آن صورت آب، همه آنها را به دریا می برد. از سوی دیگر زمان مدّ ،چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می‌کرد، موجب می‌شود تا دو نیروی رودخانه و مدّ دریا مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکد پیدا کند،این زمان برای عبور از بسیار مناسب بود ،اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد، مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش‌بینی باشد. اطلاعات برای این میله نگهبان گذاشته بود ،که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانه‌روز ثبت می کردند. یکی از این نگهبان‌ها بود؛ خودش تعریف می‌کرد: «دفترچه‌ای به ما داده بودند، که هر ۱۵ دقیقه، درجه روی میله را می‌خواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت می کردیم، به مدت دوماه کارمان فقط همین بود.» آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. نیمه‌های شب، نگهبان قبل ،بالای سرم آمد و بیدارم کرد. "حسین! بلندشو نگهبانی." همان‌طور خواب آلود گفتم: « فهمیدم، باشه تو برو بخواب، من میروم.» نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به امید اینکه من بیدارم و سر پستم خواهم رفت ،اما با خوابیدن او من هم خوابم برد، دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم به ساعتم نگاه کردم بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم نگاهی به بچه‌ها انداختم همه خواب بودند با خودم گفتم: « الحمدلله ! مثل اینکه کسی متوّجه نشد🙂 خداروشکر و هم اهوازند.» از تا میله فاصله چندانی نبود؛ سریع سر پستم رفتم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیّات قبلی و یادداشت های درون دفترچه، بیست و پنج دقیقه‌ای را که خواب مانده بودم، از ذهن خودم نوشتم . روز بعد داخل محوّطه بودم، دیدم محمّدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف به طرف من آمد؛ از ماشین پیاده شد. مرا صدا زد:« حسین! بیا اینجا.» جلو رفتم، بی مقدمه گفت: «حسین! تو نمی‌شوی ..» 🍃🌸 @khybariha