#دلنوشت
#دعا و #نفرین!
وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند
در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید. اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما می بارد و سپس در ضمیرتان رسوب می کند.
با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد، به همین صورت کسی که در معرض تابش امواج شما قرار گرفته نیز آخرین ایستگاه دریافت کننده ی آن است.
@khybariha
🌷🍃🍃🍃
#دلنـوشتـــــــــــه📝
مهدی جان سلام✋!
گل نرگسمـ🌸 سلام!
🌺 #آقا_جان...!
⚜می دانم که دیر کردیم😔...
می دانم که هنوزم که هنوز است،
در #انتظار آمدن مان صبر می کنی...!
⚜می دانم که بااین همه انتظاروانتظار کردنمان
هنوز هم الفبای #انتظار را نیاموخته ایم❌...!
⚡️امّا شما...
⚜امّا شما هنوز هم چشم #امیدتان
به ما مردم زمانه است...!
🌺مولا جان...!
⚜سال هاست کنارمان بوده ای👥!
سال هاست که در کوچه ها و خیابان هایمان🏙،
از کنارمان به آرامی گذشته ای....
⚜سال هاست برایمان #دعا می کنی
و واسطه ی فیض ما با آسمانی...!
🌺یا صاحب الزمان...
⚜امّا ما زمینیان😞، با صاحب و #اماممان چه کردیم!؟
آیا این ما نبودیم که با گناهان مان🔞، شما را آزردیم و هر چه بیشتر بر دوران #غیبتتان افزودیم...!؟
🌺یا بقیة الله...
⚜ما همان هایی هستیم که #اَمان خویش را گم کردیم، ⚡️امّا حقیقتاً به جستجویش برنخاستیم🚫...!
⚜ما همان هایی هستیم که در سایه ی #نام شما، روزگار گذراندیم، ⚡️امّا قدمی برای زدودن نقاب غیبت از روی #دلنشین شما برنداشتیم...
🌺آقا جان...
⚜می دانم که همه ی حرف هایمان #ادّعایی بیش نبوده است...
⚡️امّا...
🌺ای گل نرگسم...
⚜با همه ی نبودن ها و ادّعاهایمان😢...!
با همه ی بی مهری ها و ظلم هایی📛 که در حق شما روا داشتیم😭...!
⚜باز هم برماگران است که شماراببینیم👀
امّا شما را #نشناسیم...!
بر ما گران است که صدای همگان را بشنویم🎧،
امّا صدای دلنشین #شما را نشنویم🔇...!
🌺مهدی جان...
⚜بر ما گران است که الطاف شما را به عینه در زمیـ🌍ـن ببینیم،⚡️ولی #دشمن بر ما طعنه زند و حقایق بودن تان را انکار کند...
⚜ای اَمان آسمان و زمینیان....
بر ما بتاب ای خورشید☀️ امامت...
🌾یا صاحب الزمان، #عجل علی ظهورک...
🌿العجل العجل یا مولای یا صاحب العصر و الزمان
@khybariha
🌷🍃🍃🍃
#پاسخ_شبهات
💢اسلام دین دعا و گریه
#طرح_شبهه
✅فرق انسان مسلمان با غیر مسلمان اینه که اسلام میگوید با #دعا، #گریه و #نذر و نیاز به همه جا میرسی ولی بقیه #تلاش میکنن و پیشرفت میکنن مثل اروپایی ها!
🔵پاسخ:
کسانی که این #شبهات را مطرح میکنند شاید بهتر باشد پیش از اشکال به اسلام لااقل یک دور #قرآن و کلام اهل بیت را بخوانند.
اینکه باید برای رسیدن به #هدف و #پیشرفت تلاش کرد هیچ شکی نیست.
به صراحت هم در #کلام_اهل_بیت آماده است:
امام رضا(ع) در رابطه درخواست پیروزی بدون #تلاش از خدا میفرمایند:
هر کس از خداوند، توفیق بطلبد ولی تلاش نکند، خودش را #مسخره کرده است.
📚مسند الامام الرضا(ع)، ج 1، ص 283
درخواست #توفیق از خدا، بدون تلاش و کوشش به جایی نمی رسد و به تعبیر امام، چنین کسی خودش را #مسخره کرده است؛ مثل آن که کسی از خدا روزی بخواهد، ولی هیچ فعالیتی و تلاشی برای معیشت نکند.
📚در #قرآن هم سوره هود آیه ۸۸ خداوند میفرماید:
آنان که در راه ما #جهاد و #تلاش می کنند، ما هم راه های خود را به آنها نشان می دهیم
پس تلاش و کوشش مقدمه لازم رسیدن به موفقیت است.
نه تنها عیب از #اسلام نیست بلکه عیب از فهم نادرست ما از اسلام است.
☑️@khybariha
🌷🍃🍃🍃
نسلِ ما ، #همدلی می خواهد ، #امید می خواهد ...
کمی همدل باشیم و برای دلهایِ همدیگر ، نوید بخشِ اتفاقاتِ خوب ...
شاید دنیا دلش خواسته باز هم #سخت بگیرد ،
من و تو نباید خودمان را از فرصتِ لبخند محروم کنیم !
من و تو نباید به بهانه ی تقدیر ، زانویِ غم بغل بگیریم ...
می توان #ساده هم #شاد بود ،
حتی با یک #گل ،
حتی با لبخندِ معصومانه ی یک #کودک ،
حتی با شنیدنِ صدایِ نفس هایِ #عزیزانی که به حضورشان #محتاجیم ...
این ها #حقیقت است و #شعار نیست !!!
بیایید برایِ شادی و سلامتیِ هم #دعا کنیم ، آرزو کنیم ، کمک کنیم ...
شاید #خدا دید ... به انسانیت امیدوار شد ؛
دستِ اتفاقاتِ #بد را گرفت و از #سرزمین ما دورشان کرد ...
شاید دوباره مثلِ نیاکانمان #خوشبخت شدیم ...
من #ایمان دارم ؛
اگر خودمان اراده کنیم ، همه چیز درست خواهد شد ...
تمامش به ما بستگی دارد ..
دارم #چراغِ #ذهن و #اندیشه ی این مردم را می بینم که دانه دانه شب های سیاهمان را روشن می کند ...
دل من هم #روشن است ؛
فردا ؛
روزِ #خوبی خواهد بود ..
#دلنوشت_مدیر
🍃:🌸|@khybariha
╭━═━⊰⭐🌹⭐⊱━═━╮
#وصیت_نامہ_شهید_
#محمد_رضا_موحد_دانش
🔹سلام بـر امـام زمـان...
و درود بر شهید پروران راه خدا و مرگ بر ڪفار
🍃 من خوشحالم که جانم را نثار اسلام
و مکتب محمد (ص) و علی (ع) مے کنم
ومے توانم با نثار خون خود.،...
خونے که در مقابل اسلام ناچیز است
زمینه ساز حکومت حضرت مهدی ( عج ) باشیم.
🌹 بدانید که شهادت حد نهایے تڪامل
انسان است.
لحظه اے از نام خدا غافل مباشید...
💠 از امام حسین (ع)درس شهادت
را یاد گرفته و آموخته ام ڪہ
زندگے مادے نڪبت بار است.
و نباید منتظر باشیم ڪہ مرگ ما را فرا گیرد.
🍁خودتان را مهیاے سفر آخرت ڪنید
فراموش نڪنید امـام زمـان شما
حضرت مهدے ( عج ) است.
لحظه اے از #دعا براے سلامتے ایشان
غفلت نڪنید...
▫گرفتاریهاے خود را به واسطه ایشان...
حل و رفع ڪنید.
با تمام قدرت ڪوشش ڪنید تا...
هر چہ زودتر امـام زمـان حضرت مهدے (عج )
ظهور فرمـاید.
✅ اطلاعات و معرفت خود را به امام زمان
زیاد ڪنید و سعے ڪنید دلتان با #محبت
بہ امـام انـس بگیرد.
@khybariha
🍁🍂🍁🍂🍁
.
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖 زندگینامه و خاطر
🍃بسمـ اللهـ الرحمنـ الرحیمـ 🍃
#برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر(
صفحات ۴۲_۴۰
#پارت_پانزدهم 🦋
《 مسجد جامع 》
از این ماجرا دو، سه هفته ای گذشت!
فعالیت های #انقلابیون ادامه داشت؛
یک بعد از ظهر شنیدم قرار است فردای آن روز، یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۷،
به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله
و هم چنین سالگرد #شهادت
آیت اللّه حاج سیّد مصطفی خمینی(ره) ،
جمع کثیری از مردم به دعوت روحانیون در مسجد #جامع کرمان تجمّع کنند.
هم چنین در جریان بودم که قرار است محمّدحسین همراه با برادرانش
و تعدادی از دوستانش👬
در این تجمّع شرکت نمایند.
شب که بچّه ها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی #تظاهرات ✊ و تجمّعات شنیده بودم، گفتم.
بعد سفارش های لازم را کردم؛ آن ها قول دادند که مراقب باشند.
صبح که از خانه بیرون رفتند،
با #دعا و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان.
🕐تقریباً ساعت یک بعداز ظهر بود که محمّدهادی به خانه برگشت.
از او سوال کردم:"برادرت کجاست؟"
گفت:"مسجد"
گفتم:"چه خبر؟؟ اتفاقی نیفتاد؟!"
او همینطور که به سمت زیر زمین می رفت، گفت:"سلامتی! خبر خاصی نیست.😊"
معلوم بود که دمغ است، از سوال و جواب فرار می کند..؛
چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم،خودش را به خواب زد.
توی دلم آشوب شده بود.
احساس می کردم باید اتفّاقی افتاده باشد.😓
واقعاً ترسیده بودم،زمان برایم به سختی می گذشت،دلم هزار راه می رفت!
نگرانی و چشم به راهی، امانم را بریده بود.
دیگر مثل قدیم به محمّدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم
بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است.✌️
کنار غلامحسین نشستم؛
به خاطر دیر آمدن محمّدحسین بی تابی می کردم:
_"مرد!...نمی خواهی سراغی از این بچّه بگیری؟"
+"محمّدحسین بچّه نیست، هرجا رفته باشد،حالا دیگر پیدایش می شود،
بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده."
ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که...
#مطالعهکتابشهید🌱
🍃🌸 @khybariha
#پارت_چهل_و_چهارم 🦋
((توسل به ائمه "ع" ))
#محمد_حسین_یوسف_الهی با اینکه از لحاظ سنی جوان بود، اما مانند یک پدر
برای بچه های #اطلاعات زحمت
می کشید.
به آب و غذایشان رسیدگی می کرد، مراقب #نماز و عباداتشان بود. 📿
مأموریت هایشان را زیر نظر می گرفت
و خلاصه مانند یک پدر دلسوز، احساس مسئولیت داشت و از آن ها مراقبت می کرد.
وقتی قرار بود بچه ها برای #شناسایی بروند، خودش قبل از همه می رفت و
محور را بررسی می کرد.
بعد بچه ها را تا اواسط راه، همراهی
می کرد و محور را تحویلشان می داد.
تازه بعد از اینکه گروه به طرف دشمن
حرکت می کرد، می آمد و اول محور
منتظرشان می نشست.
گاهی کنار آب، گاهی کنار تپه یا هر جای دیگری، فرقی نمی کرد؛
ساعت ها منتظر می ماند تا برگردند.
وقتی کارِ شناسایی طول می کشید و یا
اتفاقی برای بچه ها می افتاد که با تأخیر
برمی گشتند؛
مثلا به سنگر کمین بر می خوردند، عراقی ها می دیدنشان یا راه را گم
می کردند و یا هر اتفاق دیگر،
در همه این احوال، محمد حسین از جایش تکان نمی خورد ؛
و با توجه به سختی #انتظار کشیدن، مدت ها با دلشوره و نگرانی 😥 می نشست
و چشم به راه می دوخت.
بارها شنیدم که می گفت: «وقتی بچه ها
به شناسایی می روند، برای سلامتی
و موفقیتشان به ائمه(علیه السلام) متوسل می شوم؛ تا برگردند به #دعا 🤲 و ذکر می نشینم و منتظرشان می شوم.»
اگر زمانی حادثه ای برای یکی از بچه ها رخ می داد، محمد حسین مثل مرغ سرکنده می شد!
خودش را به آب وآتش می زد تا او را نجات دهد.
هر کاری از دستش بر می آمد، انجام
می داد؛ و تا زمانیکه موفق نمی شد، آرام نداشت.
نیروهای #اطلاعات هم به او خیلی علاقه داشتند. 🤗
شاید یکی از انگیزه های قوی بچه ها برای ماندن در اطلاعات با آن وظایف سخت و دشوار، حضور محمّدحسین بود.
همه از صمیم قلب به او #عشق
می ورزیدند.
طوری بود که حاضر می شدند جانشان را برای محمد حسین بدهند؛
یعنی حاضر بودند خودشان #شهید بشوند،اما او حتی زخمی هم نشود!
و یا شب تا صبح توی محور ها بیداری بکشند و به خطر بیفتند؛
اما برای محمّدحسین اتفاقی نیفتد.
خیلی وقت ها می شد که محمّدحسین
می آمد محوری را راه اندازی کند و با بچه ها تا اواسط مسیر برود، جلویش را می گرفتند و می گفتند : «تو جلو نیا!»، اما محمّدحسین گوش نمی کرد.
یک بار توفیقی حاصل شد و من خودم دو شب مهمان بچه های اطلاعات شدم؛
آنجا از نزدیک دیدم که محّمدحسین چطور به نیروهایش رسیدگی می کرد.
سرِ شب،
وقتی بچه ها می خواستند شناسایی بروند، او نیز همراهشان رفت.
وقتی به سنگر برگشت، بیدار نشست و مشغول #ذکر و دعا🤲 شد.
قبل از آمدن بچه ها بلند شد و برایشان چای درست کرد؛
غذا را آماده کرد وسنگر را از هر لحاظ برای ورود آنها مهیا کرد؛ چون می دانست
بچّه ها چه ساعتی بر می گردند.
خودش زودتر برای استقبال آن ها به اول محور رفت و منتظرشان نشست.
و بعد همگی به داخل سنگر آمدند.
نیروها خسته بودند و زود خوابیدند؛ اما محمّدحسین همچنان بیدار بود.
روی بچه ها پتو می کشید و مواظب بود تا سرما نخورند.
می گفت: «اینها آن قدر خسته اند که نصف شب اگر سردشان بشود، بلند
نمی شوند خودشان را بپوشانند، آن وقت سرما می خورند.»
خلاصه در یک کلام، محمّدحسین نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئولیت می کرد، چه در مورد نیروهایش و چه در مورد وظیفه ای که به دوشش گذاشته بودند.
💠گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنی است
فکـر مشـاطه چه با حسن #خدا داد کنـد
.
#پارت_شصت_و_هشتم 🦋 ((مدیون پدر و مادر)) من تازه از راه رسیده بودم دیدم آن بندهٔ خدا اصلاً گوش
#پارت_شصت_و_نهم 🦋
((اینها آدم شده اند!))
قبل از #عملیات_والفجر_هشت بود، اطراف ساختمان نیروهای #اطلاعات، کنار نهر علی شیر قدم می زدم که #محمّد_حسین را بیرون مقر دیدم.
سلام و احوالپرسی کردیم و او دست مرا گرفت و داخل ساختمان برد؛
در همان اتاقی که بعدها مورد اصابت راکت شیمیایی قرار گرفت.
وقتی وارد اتاق شدم، دیدم گویا بچّه ها مشغول خواندن دعای توسّل یا کمیل بوده اند و تازه دعا تمام شده بود.
هر کسی مشغول کاری بود، بعضی هنوز در حال و هوای #دعا 🤲بودند.
گوشه ای نشسته بودم در حالی که با محمّد حسین صحبت می کردم، بچّه ها را هم زیر نظر داشتم، دو نفر از آنها خیلی توجّه مرا جلب کرده بودند.
#محمّد_رضا_کاظمی و #حمید_رضا_سلطانی که با هم مشغول صحبت بودند، حالت عجیبی داشتند، انگار اصلاً توی این عالم نبودند؛
در حال و هوای دیگری سیر می کردند.
با آنکه فاصلهٔ زیادی با آن ها نداشتم، امّا آن قدر آهسته و آرام صحبت می کردند که اصلاً توی این عالم نبودند، در حال و هوای دیگری سیر می کردند.
محمّد حسین متوجّه شد من به آن ها خیره شده ام.
به همین خاطر سعی کرد حرفی به میان بیاورد و ذهن مرا از توجّه به آن ها منحرف کند.
ابتدا حواسم پرت شد، امّا طولی نکشید که دوباره به آن ها خیره شدم.
صورت های هر دو مثل زغال سیاه شده بود، انگار که قیر مالیده باشند.
سعی کردم با دقّت بیشتری به حرف هایشان گوش کنم شاید بفهمم که چه می گویند، بی فایده بود.
فقط پراکنده چیزهایی می شنیدم.
حمید رضا سلطانی سؤال می کرد و محمّد رضا کاظمی برایش توضیح می داد.
صحبت هایشان به طور کلّی به حرف های عادی و دنیوی نمی خورد.
خوب که دقت کردم، دیدم مثل اینکه دارند از برزخ و #قیامت حرف می زنند..
اماّ با حالتی آن قدر عجیب که گویی حرف نمی زنند، بلکه دارند صحنه ای را پیش رویشان تماشا می کنند.
سایر افرادی که داخل اتاق بودند، بی توجّه به آن دو همچنان مشغول کار خودشان بودند.
در این فاصله محمّد حسین دائم سعی می کرد تا با حرف هایش ذهن مرا از توجّه به آن ها باز دارد، امّا فایده ای نداشت.
من آن قدر محو آن دو شده بودم که نمی توانستم چشم برگردانم.
همین موقع هر دو ساکت شدند و گریه می کردند. 😭
اشک همین طور بی وقفه روی صورتشان جاری بود، یعنی قطره قطره از چشمشان نمی چکید، بلکه پیوسته و مداوم روی گونه هایشان سُر می خورد و بر لباسشان می نشست.
گریه می کردند 😭، امّا بی صدا، فقط از ظاهرشان می شد فهمید.
حدود بیست دقیقه قضیه به همین شکل ادامه داشت تا.....
•• ↷ #ʝøɪɴ ↯🍃🌱
@khybariha
.
🔸فصل چهارم #قسمت_سی_و_پنجم🦋 یادم است شیفت کتابخانه #مسجد را که یکی از موسسان اصلی آن بودند به بن
🔸فصل پنجم
#قسمت_سی_و_ششم🦋
فاطمه ماهانی نگاهش مات است و انگار چیزی را در درون خودش جستجو می کند .
می گوید من سه سال از علی آقا بزرگتر بودم ، اما این ظاهر قضیه بود .
او همیشه الگوی زندگی من بود .
گاهی فراموش می کردم که باید حداقل بخاطر سن و سالم از او پخته تر باشم .
در واقع آرزویی که هیچگاه عملی نشد .
حتی وقتی حرفهای خواهر و برادری هم پیش می آمد و به اصطلاح، نشانی از توبیخ در آن مشاهده می شد، باز هم درس معرفت در آن بود .
روزهایی را به یاد دارم که ماه مبارک رمضان بود و گاهی اوقات یادم می رفت که روزه هستم
و به غذای افطاری ناخنک می زدم .
علی آقا می گفت مگر تو از من بزرگتر نیستی؟ پس چرا فراموش می کنی که روزه هستی؟ راست می گفت، گاهی اوقات مشغله دنیا فرصت پرداختن به #آخرت را از آدم می گیرد .
یک روز گفت :
حضرت نوح پس از نهصد سالگی برای خودش سایبانی ساخت تا حالا که پیر شده ، در زیر آن راحت تر بتواند #خدا را #عبادت کند .
چندین سال بعد که هنگام رحلتش فرا رسید ، فرمود : « اگر می دانستم زندگی در این دنیا
اینهمه کوتاه است ، این را هم نمی ساختم .»
علی آقا می خواست با این قصه، ما را که داشتیم در روزمرگی خودمان غرق می شدیم و مدام از نداشتن حرف می زدیم ، با زیرکی متوجه کند که در این عمر کم، همه اش هم دنبال مال دنیا نرویم .
حتی درد کشیدنش هم برای خدا بود . فقط برای خدا ..!❤️
چون دلش نمی خواست هیچکس بداند به او چه گذشته یا می گذرد.
زمستان بود و روزهایی که علی آقا در عملیات شکست حصرآبادان، از ناحیه دست به سختی مجروح شده بود ، شبی برای خواندن #قرآن و #دعا تا پاسی از شب در اتاق او بودم و شب را هم در آنجا خوابیدم .
نزدیک اذان صبح ، با شنیدن ناله جانکاهی از خواب بیدار شدم .
علی آقا صورتی که کاملا بود که ناله می کرد و ذکر می گفت و #آیه می خواند، در خواب بود .
این اولین بار بود که درد کشیدن او را می دیدم.
بعد از نماز صبح ، کمی دست دست کردم و گفتم : «علی آقا ، دیشب خیلی ناله می کردی! درد داشتی؟ »
نگران و مضطرب نگاهم کرد و با حالت مظلومانه ای گفت : « تو را به جان پسرت روح الله ، ناله
کردن مرا برای مادر یا دیگری تعریف نکن .»
او در حالیکه بسیار متواضع بود ، اما هیچ وقت در مقابل ظلم سر خم نکرد .
اگر هم می دید کسی مجبور است، نهیبش می زد تا به خودش بیاید .
هیچ راهی برای پذیرفتن زور و ظلم از نظر او توجیه پذیر نبود، حتی به خاطر خودش قبل از انقلاب، بخاطر فعالیتهایی که داشت توسط ساواک دستگیر و زندانی شد .
مدتی به اصرار مادرم و به خاطر دلتنگی او، به هرسختی و زحمتی که بود، اجازه ملاقات گرفتیم . علی آقا دوست نداشت مشکلات خودش را به دوش کسی بیندازد یا کسی از درد و ناراحتی او آزرده خاطر شود .
🌱 @khybariha
#دم_اذانے 📿
#ظهور نزدیڪ است ولے
اگر دعا بڪنید نزدیڪتر مےشود؛
چون دعاے شما خیلے مؤثر است...
هـــر چــه مےتـوانـیــد
براے ظهورِ حضرت #دعا ڪنید :)
#آیت_الله_انصارے_همدانے(رحمة الله تعالی علیه
🌻•• ↷#j๑ïท🌱
@khybariha ✌️🏻📿