دیروز با علی دوتایی رفته بودیم نمایشگاه کتاب. 📚
موقع برگشت کنار خیابون ایستاده بودم تا اسنپ بیاد.
یک دستم سه تا پلاستیک کتاب بود و یه بادکنکی که به علی داده بودند، دست دیگم کالسکه و علی هم کنارم ایستاده بود.
اسنپ رسید اما برای سوار شدنش باید از یه خیابون کوچیک رد می شدیم.
همون موقع بادکنک از چوبش در اومد و رفت وسط خیابون.🎈😐
علی گریه می کرد و بادکنکش رو می خواست و منم مونده بوده بودم چیکار کنم.
کیو ول کنم، کیو بگیرم.
گوشیم هم مرتب زنگ می خورد چون من اسنپ رو دیده بودم ولی اون آقاهه ما رو ندیده بود و ممکن بود لغو کنه.🫠
در یک لحظه ی رویایی یه ماشین وسط خیابون ایستاد تا من برم بادکنک رو بگیرم ولی بازم نمی تونستم علی رو همونجا بذارم.
و در یک لحظه ی رویایی تر یه آقایی از اون ور خیابون اومد، بادکنک رو برداشت و داد به علی.
بعدم یه موتوری اومد کنار ما، عرض خیابون رو طی کرد تا ما به ماشین برسیم.
طبیعتا من از هیچکدوم شون نخواسته بودم این کار رو بکنن و همه چیز خود جوش و یهویی شد.😇😇
حالم خیلی خوب شد از این همه همدلی و همراهی با یه مامان دست پر😅🥰
#حال_خوب_مادری
#مامان_علی
#نمایشگاه_کتاب
@rahche
نمایشگاه گردی و مخصوصا نمایشگاه کتاب گردی از بچگی یه قرار ثابت خانوادگی بود، که همچنان پابرجاست. یه کوله پر از ساندویچ های خوشمزه ی خونگی، بطری های آب و شربت خنک و پیش به سوی نمایشگاه.😋🎒
اردیبهشت امسال سرمون خیلی شلوغ شده، پروسه ی انتخاب مدرسه، آزمون های جامع پسرک کلاس ششمی، بدوبدو های آخر سال چمران و ...🥲
دلم نمیخواست بیخیال نمایشگاه بشیم، مخصوصا بعد از اینکه همراه دخترهای پنجمی و ششمی مدرسه رفته بودم نمایشگاه و درحالیکه از شدت خستگی دیگه کنترلی رو دست و پاهام نداشتم سوار سرویس اردو شدم و دریغ از یه کتاب که تونسته باشم بخرم. (گریه ی حضار)😭
قرار شد سه شنبه که تعطیله دوساعت وقت برای نمایشگاه کتاب بزاریم.
می دونستیم روز و ساعت شلوغی رو انتخاب کردیم ولی چاره ای نداشتیم.🤷🏻♀️
لیست کتاب هامون رو ازقبل نوشته بودیم، در موردشون سرچ کرده بودیم و خونده بودیم و نهایتا با یه لیست مشخص رفته بودیم نمایشگاه. به یکی دوتا نشر که تو لیستمون نبودن هم سرزدیم.🙂
به رسم همیشه ساندویچ و سیب زمینی سرخ کرده در دستامون، با نمایشگاه امسال خداحافظی کردیم. 🍟🍔
و البته ته دلمون غر زدیم به اتفاق های ساده ای که اگه تو نمایشگاه میافتاد حال بازدید کننده ها بهتر میشد،🙄 مثلاً در نظر گرفتن فضاهایی برای استراحت (سایبان و صندلی) یا در نظر گرفتن پارکینگ برای اتوبوس های مدارس که راننده ها مجبور نشن بچه ها رو خیلی دورتر از درهای اصلی پیاده کنن و ...😏
پ ن : وی کتاب محبوبش رو پیدا کرده و خیلی جدی مشغول قصه گفتن برای خودشه (حداقل روزی سه مرتبه قصه شو داخل کلاسشون میخونن). 😃
در همین لحظه مادر وی کتاب های دوران کودکیش رو داخل غرفه ی کانون پیدا کرده و نمیتونه ازشون دل بکنه. 🥹
#مامان_دو_پسر
#قرار_خانوادگی
#نمایشگاه_کتاب
#قرار_های_خوب_روزهای_کودکی
@rahche