eitaa logo
🏴کلبه عاطفه🏠🌱🏴
254 دنبال‌کننده
922 عکس
361 ویدیو
7 فایل
🏠🌱 جایی برای آموختن زندگی و انتشار مادرانه‌هایم⁦🤱🏻⁩ مادر چهار جوانه🌱(بزرگترین افتخارم) لیسانس مشاوره. تماس با من @atefeh_sadat88 موضوعاتی که داخل کانال مطرح میشه،کمک می‌کنه در نهایت کنار همدیگه، تبدیل به «زن» قویتری بشیم.🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
برای ثبت نام مدرسه فاطمه👧🏻 رفتیم سنجش🤓. توی مدرسه غربالگری سلامت هم بود که موهای بچه ها برای قارچ و شپش و بیماری واگیر بررسی می‌شد👩🏻‍⚕ و هر بچه‌ای مشکل داشت به بهداشت ارجاع میشد‌. به نظر من خیلی کار به جا و خوبی بود و به خاطر این رسیدگی از مسئولین مدارس خیلی ممنونم. 🤝 اینو می‌گم چون مادرا نمی‌تونستن قبول کنن و با مسئولین مدرسه سر این قضیه، چالش داشتن. و این کار برای مسئولین مدرسه واقعا سنگین بود اما انجام می‌‌دادن. مستخدم مدرسه وقتی با مادرا برای توجیه این برنامه صحبت می‌کرد گفت: یه گوشی هست برای سنجش شنوایی👂. اونو چون روی گوش همه بچه ها میذارن، اگه سر بچه‌ای آلوده باشه، همه بچه ها آلوده میشن😵‍💫 برای همین مجبوریم بچه‌ها رو اول برای درمان ارجاع بدیم. یه دفعه فاطمه👧🏻 از این طرف گفت: خب روی گوشی🎧 یه پلاستیک بکشید و هرکس رفت پلاستیک جدید استفاده کنید. اینقدر از پیشنهادش خوشم اومد🤩 گفتم: خب رفتی تو، موقع سنجش شنوایی بهشون پیشنهاد بده، تا اگر دلشون خواست استفاده کنن. رفته بود و گفته بود و گفته بودن نمی‌تونیم!! 🤦🏻‍♀ ولی مهم این بود که بچه‌من بتونه پیشنهادش رو ارائه بده. همین برای من مهم بود.💪😎
معلم زبان👨🏻‍🏫 این ترم محمدحسین👦🏻 خیلی بی نظم بود. تکالیفشون📒 رو یهو گذاشته بود لحظه آخر گفته بود و طفلک بچه هم نرسیده بود همه رو بفرسته😟. برای همین نمره زبانش کم شد📉. ناراحت نشسته بود.😥 باباش🧔🏻‍♂ اول که نمره رو دید گفت: زبانتو افتادی محمدحسین. ترم بعد باید دوباره بگذرونی. اما خب طبق قرار قبلی، شهریه شو باید از پس اندازت💰 بدی.😐( خیلی آروم بود. این قدر ریلکس و سرخوش اینا رو گفت.😄 از آرومی زیادی آدم ترس برش میداشت.) بعد رفت دستشویی اومد، یهو گوشی رو برداشت وشروع کرد تماس گرفتن. گفتم: موسسه زبان محمدحسین...؟!🤨 سرشو تکون داد که آره. شروع کرد حرف زدن:... معلم پسر من با بی نظمیش به این بچه لطمه زده. اگر پسرم قبلا کوتاهی داشت، می‌تونستم بگم خودش مقصره ولی این مسئله اولین باره و بی‌نظمی معلم توش حتماً اثر داشته. حالا گوشی📞 رو میدم خود پسرم براتون توضیح بده. و بعد گوشی رو داد و محمدحسین👦🏻 کلمه به کلمه هرچی در مورد تکالیف به ما گفته بود، به مسئول آموزش👨🏻‍💻 موسسه هم گفت. اولش من سعی کردم راهنمایی کنم و جهت بدم ولی بعد دیدم خود پدر و پسر روی روالن😌. فقط نشستم گوش کردم و لذت بردم.🙂 البته هیجان هم داشتم.🤠 بعد که تماس تموم شد، به شوهرم🧔🏻‍♂ گفتم: از یه اخلاقت خوشم میاد.💁🏻‍♀ اگر بچه ها کوتاهی ای هم بکنن، این باعث نمیشه دست از حمایتشون بکشی. مثلا بگی چون اینجا مقصر بودی پس من نمی‌تونم برم بگم چرا با پسرم این کار رو کردید. اشکالات خودمون داخلی حل و فصل میشه🙅🏻‍♂ اما عوامل بیرونی هم باید پاسخگو باشن. چیزی جلوی اون یکی رو نمی‌گیره. من دیدم پدرایی که وقتی بچه‌شون کوتاهی داره دیگه عامل بیرونی رو مواخذه نمی‌کنن و این یه جور عدم حمایت از بچه ها میشه🤷🏻‍♂. تو این طور نیستی.👌 وقتی حرفام تموم شد، اینقدر لذت برده بود 🤩که با یه لبخند گشاد و از ته دل تعظیم کرد.😃 🌺🌺🌺 @kolbe_atefeh
علی 👶🏻رفته به گلدون🪴 ور میره. میرم سراغش که بگیرمش. یه جوری ذوق می‌کنه انگار دنبال من بوده!! 😃 من در نظر علی👈🪱 🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ 😂😂😂 @kolbe_atefeh
رفتم نرگس🧒🏻 رو ببرم حموم🛁. گذاشتم لگن آب پر شد، گفتم با آب بازی کن، من نماز می‌خونم میام میشورمت. داشتم کارمو می‌کردم نمازمو بخونم که دیدم حوله پیچیده🧖🏻‍♀ دور خودش اومد بیرون. بهش می‌گم چرا نموندی تو حمام؟😳 میگه خودمو شستم. 😃 گفتم چه جوری؟! 😱 _: لیف زده بودی، منم صابون زدم. شامپو هم زدم به سرم و شستم. دیدم سرش تمیزه! شاخ در آورده بودم😳. ولی محض حفظ اقتدار🙎🏻‍♀ گفتم:چون گفتم منتظر بمون اما به حرفم گوش نکردی، منم مجبورم جریمه‌ت کنم. دیگه لاک نمی‌زنم💅 دستت. زاااررر میزدااا!! 😱😭 نیم ساعت بعد داشتیم کیک🥮 درست می‌کردیم سه تایی... راستی! کیکمونو با شیره توت درست کردیم. دستورش اینجا هست. خیلی سالمتر و بهتر میشه. خواستید درست کنید، نوش جان کنید!😋
توی آشپزخونه نشسته بودیم همگی باهم داشتیم خوراکی و میوه و عصرونه می‌خوردیم. من به کابینت زیر ظرفشویی که توش سطل زباله هست، تکیه داده بودم. بشقابی که آشغال داشت رو برداشتم و همون جا نشسته، بشقاب رو توی سطل خالی کردم. به بچه‌ها می‌گم به این می‌گن: «مدیریت بهینه پسماند»😂 من😌 بچه‌ها😧 شوهرم😳😂
سوالات فنی مهندسی بیولوژیک نرگس: بابا هرچی قلمبه باشه، پی‌پی میشه؟!🙃 باباش: چییی؟! 😳 نه، ها؟!...نمی‌دونم😳😂 بچم منظورش مواد غذایی بود 😂
نشسته بودیم دور سفره و آخرای غذامون بود، بابای بچه‌ها 🧔🏻‍♂ رو کرد به بچه ها و گفت: از این به بعد هرکس توی کارای خونه به من و مامان کمک کنه، یه مقدار پول💵 به حسابش واریز میشه.😊 فاطمه👧🏻 و محمدحسین👦🏻 شروع کردن به چونه زدن که کار کدومشون بیشتره و کی کار مهمه رو می‌کنه و منم داشتم توجیهشون می‌کردم که هرکس در جای خودش کارش مهمه و این حرفا...🙄 یهو صدای خنده شوهرم بلند شد.😂 حواسمون رفت بهش. وسط خنده گفت که: نرگس🧒🏻 بهم میگه من چند وقت پیش یه لباس از روی زمین اتاقم برداشتم، چه طور جرأت کردی پول منو ندی؟!😂 نگاه کردم دیدم نرگس با خنده اینا رو گفته😁 ذهن نرگس اهمیت کارا رو جور دیگه‌ای حساب می‌کرده.😅
بچه‌ها دوباره مریضن!🤦🏻‍♀ دیشب تا صبح بالای سر فاطمه👧🏻و علی👶🏻 بیدار بودم! ویروس گوارشیه. البته می‌دونید که مودبانه حرف می‌زنم قبلنا که ما بچه بودیم، بهش چیز دیگه می‌گفتن!🤮🤢 😅😅 دیشب یاد مریضیای بچگی خودم افتاده بودم. به شوهرم🧔🏻‍♂تعریف می‌کردم که وقتی بچه بودم این طور میشدم، بهم کته ماست با نعنا خشک می‌دادن! یعنی رنج مریضی یه طرف، رنج خوردن همچین ملغمه‌ای یه طرف! 😫😖 آخه کی به بچه مریض بی‌اشتها به جای غذای آدمیزاد، یه چیز ترش داغ چسبونکی میده؟!!🤦🏻‍♀😂😂 اصلاً کلا این باعث تغییرات مهمی در ذائقه من شده و من از هر چیز ترش داغی بدم میاد! 😖 بابا بچه مریضه، اولا ً که تا یه روز عادیه اشتها نداشته باشه، خب بالاخره بدن توان هضم نداره و انرژیش رو میذاره برای دفع مرض.🤒 آخ‌آخ! چه گیری می‌دادن بهم برای خاکشیر خوردن! حالا باز خاکشیر قابل قبول بود چون خنک و شیرین بود ولی وای از سوپ و کته ماست!😖 😅😅 ثانیاً که یه غذای مقوی کم حجم میدن بهش که سریع جذب بشه، مثل عصاره گوشت 🥣یا عصاره مرغ نهایتاً، نه کته ماستی که آدم سالم نمی‌تونه هضم کنه!! 🥵 اون موقعا انگار یه چیزایی بین مامانا مد بوده، مثل الان که مثلا جشن تعیین جنسیت مده، یا مثلا عکس آتلیه‌ای گرفتن مده، حالا چه بچه دوست داشته باشه و چه نداشته باشه...🦸 اون موقعا هم انگار کته ماست🍚 دادن به بچه مریض🤒🤢 و سوپ با هویجای گنده مد بوده!🥘 خلاصه که، خودم مریض شدم از بس مریض‌داری کردم!🤦🏻‍♀😂😂😂 اصلاً اینقدر بد کته‌ماست رو گفتم هوس کردم منم یه مرضی به جون بچه‌هام بریزم براشون کته ماست درست کنم تا شاید مریض شدن یادشون بره!😂😂😂 یه قابلمه هم سوپ هویج‌دار بپزم بفرستم دم خونه داداشم! آخه اون خیلیی بیشتر از من از هویج پخته بدش میومد! 😈😈 😂😂😂 خدایا این تفریحات سالم رو از ما نگیر🤲😇 😅😅😅
شوهرم اومده حالش بده. وسط بدحالی فاطمه میگه: بابا خبر خوب چی داری سرحال بشیم!😒 بچه‌م می‌خواد با شنیدن اتفاق خوب حالش رو خوب کنه! 🥰🥰🥰 😂😂😂
به زبون علی(بچگونه) به محمدحسین می‌گم: شیش تا دندون دارما داداش! دیگه چهار تا نیستش.⁦👶🏻⁩ گفتم الان ذوق می‌کنه میگه: ببینممم🤩 صاف وایساد گفت: آپدیت شده!😜 اینم از نسل زد(z) خونه ما!!!😂😂😂
شوهرمم مریض شده.🤦🏻‍♀ بهش می‌گم: در عجبم چرا من نگرفتم! 🤔 همچین از ته دلش بعد از نماز رو به قبله میگه: ایشالاه تو نگیری، بگیری ما بیچاره‌ایم! بدبخت میشیم! 😂😂😂 این حجم از وابستگی هیچگاه در مخیله‌ام نمی‌گنجید! پس چی شد آرمان استقلال‌خواهی قشر انقلابی؟!!😂😂
این علی از صبح بلند میشه وول می‌زنه تو جاش، که بغل دست ما باشه...وقتی ما از خواب بیدار شدیم، می‌گیره می‌خوابه.سادیسم ریشه وراثتی هم داره؟!! تو باباش که نیست، نکنه تو خودمه؟!🤔😂
نرگس🧒🏻 داره با علی👶🏻 دالی‌بازی می‌کنه.🙈 اما نمی‌تونه «ل» رو درست تلفظ کنه. میگه «ر»😝 به جای «دالی» میگه: «داری، داری»😃 علی هم بدتر از نرگس میگه: دا..دی دا..دی! 😃 🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ تازه با همین وضع کلی با هم کیف می‌کنن و صدای خنده شون بلنده! 😂😂😂
ما امروز علی👶🏻 رو در حال چریدن دستگیر کردیم!👀 والله به خدااا😳 الکی نمی گماا😲 خوابیده بودیم صبح، بیدار که شدیم دیدیم شاهزاده کوچکمون، از روی یه بالش که زیر مبل 🛋بوده بالا رفته و رفته روی مبل و دستش به گلدون🪴 رسیده😱 خاک گلدون رو بهم زده و داره تلاش می‌کنه، کاملا بدون دخالت دست، یکی از برگ‌های گلدون رو گاز بزنه🤦🏻‍♀ و بکنه! احتمالاً به خاطر فتوحاتش اونقدر به وجد اومده بوده که یادش رفته دست هم داره و می‌تونه ازش استفاده کنه...🤷🏻‍♀ 😂😂😂
بچه‌ها خودشون به دیوار خونه پرچم عزا زدن. من فقط جای پرچم رو گفتم! الانم دخترا دارن مداحی می خونن و سینه می‌زنن!⁦☺️⁩
🏴کلبه عاطفه🏠🌱🏴
بچه‌ها خودشون به دیوار خونه پرچم عزا زدن. من فقط جای پرچم رو گفتم! الانم دخترا دارن مداحی می خونن و
فاطمه👧🏻 یهو با چشمای گرد 😳میگه: ما لباس مشکی نداریم، چه جوری بیایم عزاداری؟!! مشکل شایع دخترا: حالا چی بپوشیمممم؟!!!🥺
دیشب سر سفره بودیم. علی👶🏻 دیگه با خواهراش موقع غذا 🫕همراهی می‌کنه. 🥰 قشنگ سرشو کج می‌کنه تا ببینه چه طور قاشق رو توی دهنشون میذارن و سعی می‌کنه همون کار رو انجام بده و وقتی دخترا به این کارش می‌خندن😁، حتی با وجود این که متوجه علت خنده شون نمیشه الکی می‌خنده!😆 همین کاراش باعث میشه هر شب سر شام فقط می‌خندیم. 😄 دیشب وسط خنده های بچه ها به نرگس🧒🏻 گفتم: نگاش کن. ببین علی رو! اون کاری که تو بلدی و این قدر راحت انجام میدی، اون نمی‌تونه توی خیلی قوی💪 هستی! تو کارایی بلدی که علی بلد نیست.🤷🏻‍♀ با افتخار بهم نگاه کرد و یکم سینه ش رو جلوتر داد و با اشتهای بیشتری غذاش رو خورد.😊🥰
نرگس می‌گه: مامااان! شبدیز یعنی آدمی که شب توی دیز می‌خوابه؟!! این شبدیز رو از کجا شنیده؟!!!🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ 😂😂😂😂
صبح دیر از خواب بیدار شدم. چون دو روزه نرگس🧒🏻 دوباره تب🤒 داره مجبورم شبا بیدار بمونم تا مطمئن بشم خوابش برده. وقتی خواستم چیزی بخورم، فاطمه👧🏻 بلند شد برام شیر🥛 ریخت و نون گرم کرد. محمدحسین👦🏻 مراقب علی👶🏻 بود و صبحشم خودش به بچه ها صبحونه داده بود. 🥰 برای ظهرم دیدم ناهار آبدوغ خیاره، گفتم پختنی نیست خودتون درست کنید. خلاصه که دوباره رفتیم رو مود مشارکت.😜 ولی یه چیزی به بچه ها گفتم: وقتی آدم می‌بینه چند تا موجود کوچولوی کاملا صادق هستن که تمام دغدغه شون خوشحال کردن آدمه و دوست دارن با تمام توانشون به آدم کمک کنن، می‌دونی چه حالی داره؟ انگار وسط یه عده آدم که همه دارن از گرمای آتیش میسوزن، یه پنجره‌ای باز شده و یه هوای خنک خوشبویی داره به سمت آدم می‌وزه. از ته دلت خنک میشی! 🥰😌 چشمای محمدحسین و فاطمه برق می‌زد! 🤩 انگار بهترین جایزه براشون همین خوشحالی من باشه! 😊😊 یاد این حدیث نبوی🌸 افتادم که: فرزند صالح کلی از گلهای باغ بهشت است.🌿 دقیقاً همینه!👌🌹
دیشب محمدحسین رفته بود هیئت صبر کرده بود تا غذا بدن بعد بیاد. نمی‌دونستم ممکنه که با غذا بیاد براش شام نگه داشته بودم. وقتی اومد غذاش قرمه سبزی بود. گذاشت روی اپن رفت سراغ بشقابی که براش نگه داشته بودم و شروع کرد خوردن.🥰 یهو با تعجب گفتم: غذای امام حسین رو ول کردی، غذای منو می‌خوری؟!! نصف عمرت بر فناست! حکم قتلت صادر شد!😁 نگاهم کرد یه چشم گفت و رفت سر غذای خودش.🥰 بعد یاد یه خاطره‌ای از خودم افتادم که براش تعریف کردم و پست بعد براتون می‌گم.😉
گفتم بهش: تو توی شکمم بودی ما یه شهر دیگه بودیم. غریب بودیم. محرم بود.‌ با بابا رفتیم یه هیئتی، نگو غذا نمیدن اون هیئت☹️. اومدیم خونه من گریههه😭! که من غذای امام حسین می‌خوام! من هرسال غذای امام حسین می‌خوردم، امسال نمی‌خوام غذا بهم نرسه. 😭 بابا طفلک اونجا دست تنها بود و گیر افتاده بود. گفت: الان غذای امام حسین که گیرم نمیاد، برم رستوران برات غذا بگیرم؟! امشبو بگذر، فردا از هرجایی شده برات غذای هیئت گیر میارم!🙏 دیگه دلم سوخت. رضایت دادم😢 رفته بود رستوران، مدیرش گفته بود الان غذامون تموم شده ولی دو تا غذای نذری امام حسین داریم، بیا همینو ببر.🤩 ❤️ بابا هم تشکر کرده بود و گرفته بود اومده بود خونه. وسط راه یه رفتگر دیده بود، وقتی اومد خونه گفت: یکی از اینا رو ببرم بدم به اون پیرمرده؟😇 باهم همینو بخوریم سیر میشیم. منم گفتم باشه و من و بابا با یه غذای نذری امام حسین که روزی مون شده بود سیر شدیم.🤲 هم نذری گرفتیم هم نذری دادیم اون شب. غذای اون شبم قرمه سبزی بود!🙂🥰 بعدشم به محمدحسین گفتم:قرمه سبزی رو خوردم شدی تو!😜😈 آخه محمد حسین سبزه ست! 😂😂😂
واقعاً چرا ما اینقد مریض میشیم؟!! به شوهرم می‌گم شیاطین آخرالزمان بهمون حمله می‌کنن! ما هم با اسلحه عنبر نسارا☄، باهاشون خواهیم جنگید! حمله می‌کنیم، اسفند دود کن در دست و دود در دهان😶‍🌫 😂😂😂😂 حالم بدهههه!!! حالا این وسط، مادر نمونه برای این یه خروار انسان مریض چی گذاشتم غذا؟! 👩🏻‍🍳 اگه حدستون سوپه، کاملا در اشتباهید! کوکو سبزی گذاشتم🤦🏻‍♀ فردا از زور سرخکردنی صدام در نخواهد اومد!!😂😂😂
علی تب داشت، نرگس نشسته بود براش شعر می‌خوند.🥰 اینقدر بامزه می‌گفت داداش کوچیک من... پیش خودم می‌گفتم چه قدر ما مادر پدرا درگیر حسودی کردن بچه بزرگتریم! کلا نیاز بچه ها توجه و اعتماده و اگه این رفع بشه، خیلی مشکلات حل میشه! حالا این توجه و اعتماد هرجایی یه جوری بروز پیدا می‌کنه...
سلام. خوبید؟! راستش امروز از صبح، که دیر بیدار شدم،😜😂 (چون خواب موندم🥱، آقا این محمدحسین فکر می‌کنه اگه بچه خوبیه، صبح نباید منو بیدار کنه و خودش میره برای خودش و بچه‌ها صبحانه آماده می‌کنه، منم صبح بهش گفتم: بابا منو بیدارکن! خواب زیاد صبح برام خوب نیست، از کار عقب می‌مونم.🤕 آخه من خودم به خاطر شب بدخوابی‌ها و شیردادن، بیدار نمیشم، باید یکی بیدارم کنه! خلاصه که صبح دیر بیدار شدم. حالا پرانتز بسته. بریم سر اصل مطلب😅) شد ظهر و شروع کردیم کارامونو بکنیم... نتونستیم! چرا نتونستیم؟! 😣 آقاپسرمون، همون بزرگه، سر درد دلش باز شد و ما هم مادر نمونه😜 تا ساعت پنج عصر، کلا همه کارا رو رها کردیم و نشستیم به حرف زدن و درد دل شنیدن. درد دلش در مورد امکانات و وسیله ها و فرصت‌های زندگیش و...این چیزا بود. راستش، احتمالاً برای شما هم همین طوره که شهریور، مثل بهمن و اسفند، جزو ماه‌های پرکار خونه‌داریتونه. برای من این طوره. یعنی شهریور ماه همش در حال دویدن و کار کردن هستم و مشغله دارم.🤯 اما همه چی رو رها کردم و به محمد حسین رسیدگی کردم.🥰 وقتی حرفامون تموم شد، به خونه نگاه کردم که یه خروار کار توش هست🤯 اما ناراحت نبودم! ☺️ چون ساختن یه انسان، و خونه تکونی دل یه انسان، خیلی مهم‌تر از ساختن در و دیوارای خونه ست! من خونه‌دار شدم تا بچه‌هام سالم‌تر و صالح تر بزرگ بشن. نباید به خاطر کارام از فرصت گفتگو و ارائه یه سری از مهارت‌ها و دونسته هام به اون‌ها غافل بشم. 😊 من به عنوان مربی اصلی بچه هام، جز بازی با بچه کوچیکم و گفتگو با نوجوونم، راه دیگه‌ای برای نزدیک شدن به ذهن و قلبشون ندارم! پس این دست فرصت‌ها رو نباید از دست بدم.🙃 وقتی حرفامون تموم شد، محمد حسین پرسید: الان در مورد من چه فکری می‌کنی؟! 😞 گفتم: هیچ فکر بدی نمی‌کنم! به نظرم تو پسر عاقلی 👦🏻هستی، که قرار نیست همه چیز رو‌ بدونی یا بشناسی. و اینو بدون که آدما از شکم مادرشون، مهارت ها رو یاد نمی‌گیرن. توی همین کش و قوس های زندگی، تجربه و مهارت کسب می‌کنن. وقتی تو با من حرف می‌زنی، اتفاقا من خوشحال میشم؛😊 چون به عنوان مربی تو، یه فرصتی برام پیش میاد که بتونم این مهارت‌ها و معارف و دونسته‌ها رو به تو انتقال بدم. پس اتفاق خوبی افتاده!🙂 اون نیاز داشت که به خاطر خودافشایی‌هاش پیش من، تایید و امنیت دوباره دریافت کنه.💚 من مادرم و باید در قدم اول به بچه هام امنیت بدم!😊🌺
امروز مربا پختم. مربای هویج.🥕 ارزون ترین مربای ممکن!😅 هویجا رو باید پوست می‌کندم. همون موقع فاطمه👧🏻 اومد و گفت: مامان من بیکارم. حوصله‌م سر رفته! 🙁 گفتم بهت یه کاری بدم؟😏 چشماش برق زد و گفت: عاوره🤩 پوست کن دادم دستش که خطر هم نداشته باشه و گفتم هویجا رو پوست بگیره.😜 وسط کار بودم یهو شنیدم فاطمه👧🏻 میگه: خودتو شل کن، خودتو شل کن...🥰 برگشتم نگاه کردم دیدم، موقع پوست گرفتن، گاهی پوست کن به هویج گیر می‌کنه و فاطمه به هویج داره اینو میگه.😆 بهش گفتم: به هویجه میگی خودشو شل کنه؟! 😄 جواب داد: می‌بینی که گوش میده! 😌 حالا کار به این که با 🥕 هویج، حرف می‌زنه ندارم. کار به خود جمله‌هه دارم. انگار می‌خواد آمپول💉 بزنه!! 😁 ازظهر یاد این جمله میفتم و از خنده ریسه میرم!!😂😂😂