eitaa logo
🎒کوله پشتی🎒
1.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
3 فایل
کوله پشتی کانالی پر از کلیپ ، موسیقی ،مداحی ، آشپزی ، موزیک و ...هر آنچه لازم است برای یک سفر در دنیای مجازی و به دور از هیاهوی دنیا و‌زندگی تقدیم نگاه زیبای شما 😍😍😍 من اینجام 👇 @aAzar700
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸 بانو به سمتش رفت و در نزدیکترین فاصله به خواهرش ایستاد و گفت: تو هم حواست به فرصت هات هست آیلار؟ حواسته که اگه برن ممکنه هیچ وقت بر نگردن؟آیلار با لودگی جواب داد: والله من که تازه بیوه شدم؛ مثل تو آفتاب مهتاب ندیده نیستم، جوون خوشتیپ و پولدار سراغم بیاد.نهایتش باید بشم زن یک مرد زن مرده که سه تا هم بچه داره؛ بچه هاش‌و براش بزرگ کنم.خودش با صدای بلند به شوخی خودش خندید.بانو دستش را گرفت و گفت: چرا اتفاقاً یکی هست تو حواست نیست؛ مردی که خوشتیپه، پولداره، به قول خودت همه چی تمومه.آیلار جدی به خواهرش نگاه کرد و گفت: داری از چی حرف می‌زنی؟بانو با اطمینان گفت: دارم از عشق حرف می‌زنم؛ از نگاه مردی که هر وقت به تو افتاد من محبت‌و ازش خوندم.آیلار با دقت به صورت خواهرش خیره شد؛ متفکرانه پرسید: داری از کی حرف می‌زنی بانو؟بانو با نگاهی عمیق به خواهرش خیره شد؛ جواب این سوالش را خودش باید پیدا می کرد. خودش باید حرف نگاه ها را می‌خواند؛ آن کسی که از نگاهش حرف دلش را می خواند، همان آدم می توانست مرد زندگیش باشد.بانو که ساکت شد، آیلار به سمت ظرف ماست رفت. آن را برداشت؛ کنار کاسه سفالی گذاشت و گفت: سیاوش زن داره بانو، سحر با هزار جور امید پا به خونه سیاوش گذاشته؛ من نمی‌خوام از سمت من، به سحر و سیاوش و زندگیشون آسیبی برسه.بانو ظرف را از خواهرش گرفت؛ لبخند کم رنگی روی لب‌هایش بود. گفت: واقعاً جواب حرفی که من زدم اینه آیلار؟ من درباره عشق و فرصت و زندگی حرف زدم تو داری از رنج و شکست و نا امیدی میگی.آیلار پر سوال به خواهرش نگاه کرد؛ حرف‌هایش را نمی فهمید.آیلار از جایش بلند شد و گفت: باشه؛ الان میرم.بعد از شستن دست‌هایش از حیاط خارج شد؛ صدای گریه‌ی امید در حیاط خانه جمیله به گوش می رسید. با گام های بلند خودش را به او رساند؛ در آغوشش گرفت و قربان صدقه اش رفت.امید تا صدای آیلار را شنید، گریه اش را قطع کرد و خیره صورت آیلار ماند؛ آیلار شروع کرد به لالایی خواندن با حدس اینکه شاید بچه از خواب پریده باشد و دوباره میل به خوابیدن داشته باشد.راه می رفت و آهسته روی دستش امید را تکان می‌داد و برایش لالایی می خواند. همانطور که حدس زده بود، کودک تمایل برای دوباره خوابیدن داشت. کمی بعد خودش را به دست خواب سپرد؛ در حالی که تکه ای از لباس آیلار میان دستان کوچکش مچاله شده بود.آرام دست امید را از لباس جدا کرد؛ به لب هایش رساند و بوسه کوچکی روی دست کوچک و سفید پسرک جمیله نشاند.او را در گهواره اش خواباند؛ تا برگشت مازار را دید که به در اتاق امید تکیه زده و نگاهش می کند. غافلگیر شد و هینی کشید و گفت : اینجایی؟ چرا هیچی نمی‌گی ترسیدم؟مازار تکیه اش را از چارچوب در گرفت و گفت: ترسیدی؟ ببخشید... گفتم یک وقت حرف بزنم بچه از خواب بپره.آیلار به سمت در اتاق رفت؛ در حالی که خارج میشد، پرسید: کی اومدی؟این گونه جواب شنید: ده دقیقه ای میشه.آیلار به سمت آشپزخانه رفت پرسید: چای می‌خوری؟مازار پاسخ داد: اگه یک شربت خنک باشه حتماً.تا آیلار در یخچال را باز کرد؛ خواست پارچ آب خنک را بردارد ، صدای گریه امید بلند شد. پوف کلافه ای کشید؛ در یخچال را بست به سمت اتاق برادر کوچکش گام برداشت. معلوم بود پسرک قصد خوابیدن ندارد.در آغوشش گرفت؛ از اتاق خارج شد و گفت: نی نی خوشگلمم بیدار شد؛عزیزم خوب خوابیدی... اگه نمی خواستی دوباره بخوابی چرا کاری کردی من دو ساعت خودم‌و خسته کنم؟امید را به سمت مازار گرفت و گفت: مازار بیا بگیرش تا برات یک شربت خنک درست کنم.مازار جلو آمد امید را از آیلار گرفت رو به آن موجود کوچک دوست داشتنی گفت :سلام عشق داداش .بیدار شدی ؟آیلار وارد آشپزخانه شد چند دقیقه بعد با دو لیوان شربت برگشت.مازار داشت با امید بازی می کرد و صدای خنده امیدبلند شده بود.آیلار هم کنارشان نشست و گفت :چیکار می کنید شما دوتا ؟مازار همانطور که با سر انگشتانش آهسته امید را قلقلک می کرد گفت :این پسر شیطون دلش بازی میخواد .دارم باهاش بازی می کنم و همراه صدای خنده امید مازار هم خندیدچشمهایشان در هر حالت شبیه هم بود چشمان آبی و زیبای امید درست مثل چشمان برادرش مازار بود. حالا که هردو می خندیدند هم چشمانشان درست مثل همدیگر بود.آیلار با ذوق به چشمان آبی امید نگاه کرد و گفت : چشماش خیلی قشنگه. درست مثل چشمای توعه.مازار سریع واکنش نشان داد،سر بلند کرد و خیره آیلار شد.کمی طول کشید تا آیلار بفهمد چه گفته..شوکه سر بلند کرد و چند ثانیه به صورت مازار نگاه کرد و زود واکنش نشان دادخواست که منظور واقعی حرفش را برساند و با تته پته گفت : منظور من این بود که ....منظورم این بود که ...خواستم بگم ..لبخند بزرگی روی لبهای مازار نشست و گفت: منظورتو خیلی قشنگ گفتی. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 آیلار خجالت زده سر پایین انداخت. مردک بد برداشت کرده بود.آهسته طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد و البته مازار هم شنید گفت : منظورم این بود که چشمای امید قشنگه.مازار شیطنت کرد : مثل چشمای من ؟آیلار بیشتر خجالت کشید.از جایش بلند شد و گفت : من برم برات شربت درست کنم و به سمت آشپزخانه رفت. مازار با همان شیطنت گفت: شربت که الان آوردی. بیا بشین ادامه حرفتو بزن.بهانه دست مردک پررو داده بود.خودش هم نفهمید چرا این جمله از دهانش خارج شد.مازار دم در آشپزخانه ایستاد. همانطور که امید را در آغوش داشت خیره آیلار شد که پارچ تمیز را می شست. به زودی دخترک همه چیز را می فهمید و تکلیفش روشن میشد.همین روزها بالاخره راهش را پیدا می کرد. یا آیلار قبول می کرد و این عشق به سرانجام میرسید یا...مازار همچنان دم در آشپزخانه ایستاده بود.آیلار همچنان پارچ آب را بیخود و بی جهت میشست.مازار امید را میان دستانش جابه جا کرد، با لحنی جدی گفت : خیلی خوب. فهمیدم منظوری نداشتی. خواستی از چشمای امید تعریف کنی.آیلار سر بلند کرد، با خوشحالی از اینکه مازار متوجه منظورش شده گفت: آره بخدا خواستم بگم چشمای امید قشنگه.مازار خبیثانه با لبخندی که روی لب داشت گفت: فقط این وسط مسطا به خوشگلی چشمای منم اشاره کردی..آیلار عصبی شد. مردک بی جنبه هوای بامزگی به سرش افتاده بود. دستمال کنار سینک را به سمت مازار پرت کرد و گفت: خیلی بدجنس و خود شیفته ای.. مازار دستمال را در هوا گرفت سرحال خندید و گفت: باشه بابا من بدجنس. تو هم اصلا نگفتی چشمای من قشنگه. یک لیوان شربت درست کردی بیا بریم تا گرم نشده بخوریم... آخه بدون تو از گلوم پایین نمیره.آیلار با چشمانی گرد شده به مازار نگاه کرد. منظورش از این حرف چه بود ؟مازار که چشمان وق زده دختر روبه رویش را دیدخندید وگفت : آخه تا تو نیای این بچه رو از من بگیری که من نمیتونم اون شربت رو بخورم.آیلار صورتش را کج و کوله کرد و گفت: بامزه...و جلو آمد و امید را از آغوش برادرش گرفت و گفت: برو شربتتو بخور . فکر کنم دیشب تا صبح تو آبلیموخوابیدی .قبلا انقدر بامزه نبودی..مازار همانطور که به سمت هال می رفت گفت : آره گمونم.جمیله کنار شعله نشسته بودهمان طور که به هوویش کمک می کرد گفت : شعله جان برای یک امر خیر مزاحمت شدم که راستش خودمم نمیدونم مطرح کردنش الان که عزا داریم درسته یانه ؟شعله با دقت به جمیله نگاه کرد.منتظر شنیدن ادامه سخنانش شد.جمیله پس از وقفه ای کوتاه گفت شهرام ازم خواسته ازتون اجازه بگیرم بیاد خواستگاری بانو. بهش گفتم فقط دوماه از مرگ داماد این خانواده میگذره، اما اصرار داشت که من در جریان بذارمتون.می گفت فعلا قصد کار خاصی نداره فقط میخواد توی خانواده مطرح بشه تا بتونه یک مقدار با بانو آشنا بشه. لبخند زیبایی روی لبهای شعله نشست.نمی توانست ذوقش را از پیشنهاد خواستگاری شهرام پنهان کنه.پسر مقبول و مناسبی به نظر می آمد، اما دو دل بود.نمی دانست باید اجازه دهد یا بهتر است فعلا صبر کنند.با تردید به جمیله گفت : نمیدونم چی باید بگم والا... ما تازه چند روز پیش سیاه از تنمون در آوردیم، به اصرار پروین رو راضی کردیم سیاه بیرون بیاره .نمیدونم اگه بفهمه من اجازه دادم برای خواستگاری دخترم بیان چی میگه. از طرفی هم این بنده خدا آقا شهرام هم راهش دوره نمی تونه هر روز هر روز بلند بشه بیاد اینجا. اجازه بده امشب با خودش و منصور مشورت کنم. به محمود هم میگم ببینم نظر اونا چیه بهت خبر میدم.جمیله سر تکان داد و گفت: راست میگی باهاشون مشورت کن نظرشونو بپرس. ولی یک چیزی از من بشنو. شهرام خیلی پسر خوبیه. حیفه از دستش بدین.جمیله که به خانه برگشت آیلار و مازار توی هال نشسته بودند حرف میزدند.مازار تا متوجه مادرش شدازجایش برخاست. به سمت مادرش رفت و پرسید بهشون گفتی؟جمیله با لبخند مهربانی بر لب گفت: آره گفتم.مازار پرسید :خوب چی گفت؟جمیله پاسخ داد : قرار شد بهمون خبر بده ..نگاهش را آرزومندانه به صورت پسرش دوخت و گفت: ان شاءالله برای تو برم خواستگاری مامانم و از گوشه چشم نگاهی به آیلار انداخت. سیاوش وارد اتاق خودش و سحر شد. به همسرش که موهای طلایی اش را دم اسبی بسته و لبه پنجره نشسته بود نگاه کرد و گفت: سلام سحر که متوجه آمدن سیاوش نشده بود تکان خفیفی خورداز لبه پنجره بلند شد و گفت: سلام.اومدی، خسته نباشی متوجه اومدنت نشدم.سیاوش به سمت همسرش رفت رو به رویش ایستاد بابت دعوا های این روزهایشان از خودش دلخور بود. هیچ علاقه ای برای آسیب زدن به سحر نداشت اما داشت این کار را می کرد..به چشمان عسلی اش که به همه چیز جز صورت شوهرش خیره بود نگاه کرد.نمی دانست نگاه فراری اش بابت دلخوری از دعوایشان است، یا دلیل ناراحتیش چیز دیگری ست. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 دستش را به سمت صورت سحر برد چانه کوچکش را میان انگشتانش گرفت سرش را بالا آورد و پرسید : حالت خوبه ؟سحر همراه سری که به نشانه مثبت بودن جواب سیاوش تکان داد گفت : خوبم، و دو قطره اشک از چشمانش چکید.سیاوش چانه اش را رها کرد و گفت: بابت دعوای امروز ..سحر میان حرفهای شوهرش رفت و گفت: سیاوش میخوام باهات حرف بزنم و خودش رفت دوباره سر جای قبلی اش یعنی لبه پنجره نشست. سیاوش هم رو به رویش نشست.سحر انگشتهایش را به بازی گرفت و گفت: من فکرامو کردم سیاوش... میدونم تو بابت مرگ برادرت خیلی تحت فشاری بالاخره داغ برادر خیلی سخته اما.... اما این همه ی ماجرا نیست..گفتن این حرفها خیلی هم کار آسانی نبود، گفت: تو داری مثل مرغ سر کنده پر پر میزنی، من میدونم دلیلش اینه که آیلار دوباره تنها شده... دختری که فکر می کردی برای همیشه از دست دادیش، دوباره برگشته به موقعیت قبلی. بدون شوهر، پاک و سالم و دست نخورده. این حق توئه که بخوای یک بار دیگه شانست رو ....سیاوش حرف همسرش را قطع کرد و گفت : معلومه چی ....سحر دستش را بالا آورد و نگذاشت جمله سیاوش کامل شود و گفت : اجازه بده حرفمو بزنم ..مرد جوان که ساکت شدسحر ادامه داد : من رضایت به ازدواج با تو دادم چون فکر نمی کردم برای تو و آیلار راه برگشت وجود داشته باشه. اگه حتی یک درصد هم احتمال میدادم این اتفاق می افته وارد زندگیت نمیشدم سیاوش. اما الان ورق برگشته . سرنوشت دوباره جاده رو براتون هموار کرده تنها مانع توی مسیر منم ..سیاوش باز لب به سخن گشود: سحر چی داری میگی ؟سحر بی توجه به سوال شوهرش ادامه حرف خودش را بر زبان آورد: من نمیخوام مانع تو و مانع رسیدن به عشقت بشم... ما عجولانه تصمیم گرفتیم سیاوش. باید بیشتر صبر می کردیم به خودمون زمان بیشتری می دادیم..باز دو قطره اشک دیگر بی اجازه فرو افتاد..ادامه حرفش بر خلاف همه تلاشش صدایش کمی می لرزید و گفت: من بر می گردم خونه بابام. همه وسایلمو جمع کردم . تو باید تنها باشی تا فکرت آزاد بشه و بتونی تصمیم درست بگیری.از جایش بلند شد سیاوش غافلگیر شده بود، انتظار شنیدن این حرفها را نداشت، از جا بلند شد. روبه روی همسرش ایستاد و گفت: چی داری میگی دختر خوب؟سحر نگاه عسلی اش را به نگاه سیاه سیاوش گره زد و گفت: دارم از فرصت دوباره حرف میزنم، از حق انتخاب. من از تحمیل و ترحم متنفرم سیاوش. تو باید خودت انتخاب کنی با قلبت، با فکرت، با تمام وجودت.... یکبار انتخاب کردی اما تحت فشار، توی اون شرایط سخت. اینبار با آرامش انتخاب کن. اون دفعه مجبور بودی برای فرار از اتفاقی که افتاده یکیو انتخاب کنی اما الان نه. سیاوش منم عجولانه انتخاب کردم، چون عاشقت بودم با خودم گفتم چه فرصتی از این بهتر ؟اما حتی یک در صد هم امکان نمیدادم همچین اتفاقی بیفته.. نمی دانست حالا که به داشتن سیاوش عادت کرده چگونه باید بدون او دوام بیاورد.سرش را پایین انداخت تا مرد مقابلش اشکش را نبیند.سیاوش گفت تو دلخوری. توی عصبانیت این تصمیم رو گرفتی. بمون، قول میدم از دلت در بیارم .سحر نگاهش را به اخم های در هم سیاوش داد. بابت رفتن او ناراحت بود.لبخند تلخی زدو گفت :بخدا سیاوش بحث دلخوری نیست .من فقط میخوام چند روز به هر جفتمون فرصت بدم تا بیشتر و بهتر فکر کنیم ....نه من ،نه تو اصلا فکر نمی کردیم این شرایط پیش بیاد و آیلار برگرده به موقعیت قبلش با همون شرایط .ولی الان برگشته .کاملا آزاده و تو با خیال راحت می تونی باهاش ازدواج کنی.میخوام راحت با فکر آزاد انتخاب کنی .بدون استرس بدون اینکه من جلو چشمت باشم ومدام بخوای بهم فکر کنی.من نه قهرم نه دلخورم .همین روستای کنار هستم هر وقت لازم داشتی باهام حرف بزنی بیا خونه .اما به خودت زمان بده .چند روز توی خلوت خودت فکر کن و همه جوانب رو در نظر بگیر .تصمیم آخر با توست . لااقل از سمت من این حقو داری که تصمیم نهایی برای زندگی جفتمون رو بگیری اگه تصمیمت بودن با آیلار بود اصلا تردید نکن .خوشبختی تو برای من از هر چیزی مهم تره .من می پذیرمش و از زندگیت میرم بیرون ...اگه خواستی با من ادامه بدی بیادنبالم.سیاوش با تردید پرسیدمطمئنی کارت درسته ؟ سحر با اطمینان سر تکان داد : مطمئنم چمدانش را برداشت و به سمت در اتاق رفت. *** افشین نشست و گفت :حالا یکی ،دو روز اینجوری بگذره بعدش ببینم چی میشه. شریفه با سینی حاوی سه لیوان شربت بیرون آمد و پرسیدسیاوش کجا رفته مادر ؟ برای چه کاری؟به جای سحر برادرش پاسخ دادبرای کارش رفته تهران.شریفه لیوان ها را مقابل بچه هایش گذاشت و باز گفت :خوب مامان تو هم باهاش می رفتی .یک هوایی هم به کله ات میخورد.سحربامن من گفت دیگه.دیگه کارداشت.نخواستم مزاحمش بشم.شریفه زانو به زانوی دخترش نشست وگفت افشین خبر خوب بهت داده 🎒@kole_poshti
🌸🌸 سحر به برادرش نگاه کرد بیچاره مگر وقت خبر دادن پیدا کردسحر تمام راه را بغ کرده در صندلی ماشین جمع شده بودمتعجب به برادرش نگاه کرد و گفت :نه چه خبری ؟شریفه با شوق گفت :داری عمه میشی .لیلا حامله اس سحر با شادی به سمت برادرش برگشت و پرسید :آره ؟از جایش بلند شد ومحکم مادرش را در آغوش گرفت افشین با لبخندی که زیاد هم واقعی نبود سر تکان داد.سحر سعی کرد غصه خودش را نادیده بگیردو به سمت پله ها رفت و گفت :وای برم به لیلا تبریک بگم .از همان پایین شروع کرد به صدا کردنش آنقدر لیلای بیچاره را در آغوشش چلاند که کاملا آبلمو شدهزار بار او را بوسید و هر هزار بار تبریک گفت بر خلاف لحن شاد او لیلا با غم گفت :زنگ زدی افشین بیاد دنبالت ؟از پنجره دیدمت چمدون به دست اومدی؟لیلای نامرد حتی نگذاشته بود سحر یکساعت غمش را فراموش کندبا چشمانی پر اشک گفت :اومدم تا سیاوش توی تنهایی و خلوت فکر کنه و تصمیم بگیره .من نمیخوام خودمو بهش تحمیل کنم لیلا، لیلا دست خواهر شوهرش را گرفت و گفت :اون دوستت داره .تو انتخاب خودشی .خودش تو رو انتخاب کرد.سحر با لبخند تلخی گفت :خودش منو انتخاب کرد چون آیلاری در کار نبود .مهم الانه .اون حق داره کسی رو انتخاب کنه که قلبش اسیرشه.میشه ازت خواهش کنم فعلا ماجرای حامله بودنت رو بهشون نگی .نمیخوام محبور بشه بخاطر تو با من زندگی کنه .خودت خوب میدونی افشین انقدر دوستت داره که حتی اگه من طلاق هم بگیرم ازت نمیگذره.بانو و آیلار در آشپزخانه در گیر درست کردن ترشی بودند که شعله وارد شد. کنار بانو ایستاد بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت : امروز جمیله اومد . بهم گفت شهرام اونو فرستاده تا برای خواستگاری از تو، اجازه بگیره .بهش گفتم با این شرایطی که هست نمیدونم کار درست چیه .قرار شد نظر بابات و منصور و بپرسم و بهش خبر بدم ...حالا بگو ببینم نظر خودت چیه ؟اصلا لازمه برای خواستگاری با منصور و پدرت حرف بزنم یا اینم همین اول کار رد کنم بره؟بانو همانطور که سبزیجات را برای ترشی خرد می کردبه آیلار که داشت باشیطنت و لبخندی بر لب نگاهش می کرد. نگاه کرد برای اینکه جلوی خنده اش را بگیرد زود نگاهش را از او گرفت و به مادرش داد و با چاشنی خجالتی که در کلامش بود گفت : نمیدونم ،هر طور خودتون صلاح می دونید.شعله با چشمانی که داشت از حدقه بیرون میزد به بانو نگاه کرد . چرخی به گردنش داد و به سمت آیلار نگاه کرد و دوباره سرش را به سمت بانو برگرداند و در حالی که آیلار را مخاطب قرار میداد گفت :تو ، هم اون چیزی رو که من شنیدم، شنیدی؟ این نگفت ردش کن بره؟ نگفت بهشون جواب نه بده ؟آیلار با ذوق خندید و گفت: نه ، نگفت.اتفاقا گفت هر طور خودتون صلاح میدونید. یعنی اینکه بگو بیان. یعنی چشمش پسره رو گرفته. یعنی نمیخواد بگه نه.شعله با ذوق دستهایش را به هم کوبید و گفت: یعنی عقلش اومده سرجاش .والا اگه از اینم می گذشتی من دیگه به عقلت شک می کردم.... آخ خدا یعنی من عروسی تو رو بالاخره می بینم و آرزو به دل از این دنیا نمیرم ؟بانو با لبخند به مادرش نگاه کردوگفت :چه ذوقی هم می کنی .انگار خیلی دلت میخواد زودتر از شر من راحت بشی. شعله خندید و گفت :آره والا خیلی. بخدا پسر خوبیه. آیلار خندید و با شیطنت گفت :معلومه چشم خودتو هم گرفته ها... شعله که از خوشی نمی توانست خنده هایش را کنترل کند گفت: معلومه که گرفته ..چند لحظه مکث کرد و گفت: حالا بنظرتون با این شرایط باید چیکار کنیم. بگم کی بیان؟بانو گفت: اول صبر کن ببین نظر بابا و منصور چیه ؟آیلار باز شیطنت کرد: فک کن یک درصد موافق نباشن.محاله..جمیله و شعله خندیدند.شعله انگار با خودش حرف میزد گفت: میرم با پروین صحبت می کنم. ازش اجازه می گیرم .اگه رضایت داد میگم بیان خواستگاری. اصلا خودشون هم دعوت می کنیم. اگه رضایت نداد میگم تاخیر بندازن.سیاوش همراه بروا ، اسب دوست داشتنی اش ، یاور تمام روزهای تنهایی اش کنار رود ایستاده بود خیره به آب زلال و شفاف رود خاطرات یکسال گذشته را مرور می کردانگار تمام ماه ها و روزهای گذشته را در کابوس گذرانده بودوگرنه زندگی نمی توانست این همه تلخ باشدزندگی نمی توانست برای یکسال این همه بدبیاری و بدبختی نصیبش کندتا قبل از ان فقط روی خوشش را دیده بودانگار جادوگری پیر از راه رسید و خوشی هایشان را طلسم کرد درست مثل قصه های بچگی که آیلار کنار همین رود با کلمات غلط برایش میخواند او هربار که به شهر می رفت همه عشقش این بود که پدرش را راضی کند تا او را به کتاب فروشی ببرد و برای آیلار چند کتاب قصه بخردقبل از مدرسه رفتن آیلار خودش برایش کتابها را می خواندوقتی دخترک به مدرسه رفت خودش میخواند با صدای بلند و پر از غلط انگار هنوز هم صدایش را می شنید روی تخت سنگ بزرگی نشست. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 چشم دوخت به آن زلال جاری شاید غم های او را هم بشویند و با خود ببرندبا سحر کمتر خاطره داشت خیلی کمتر اما همسرش زیادی مهربان بود تصویر خنده هایش در روزهایی که سرحال بود البته چشمان اشکی اش روز رفتن یک لحظه از ذهنش دور نمیشد.میان افکارش غوطه ور بود که با صدای سلام آیلار متوجه او شد سر بلند کرد و نگاهش کرد و گفت : سلام. اینجایی؟آیلار به اطرافش نگاه کرد وگفت :آره .گاهی میام. اما تو زیاد نمیای ؟سیاوش نگاهش را از آیلار گرفت دوباره به آب جاری رود داد و گفت :داشتم سعی می کردم سرگرم زندگی بشم.گذشته و خاطراتش یادم بره،آیلار کنار سیاوش روی همان سنگ بزرگ نشست و پرسید :داشتی سعی میکردی ؟سیاوش شاخه گلی را از کنار تخته سنگ کند و گفت :آره داشتم .میگم داشتم سعی می کردم چون الان جز سر در گمی هیچ کار دیگه ای نمی کنم.آیلارپرسشگرانه به پسر عمویش نگاه کردسیاوش هربار یک گلبرگ از گل را جدا می کرد و در آب می انداخت دخترک وقتی دید مرد جوان حرفی نمی زند پرسید :چی شده ؟سیاوش گل را با شاخه در آب پرتاب کرددستهایش را به هم مالید به آیلار نگاه کرد و گفت :سحر رفت خونه پدرش ..‌آیلار جا خورد .کمی در جایش جا به جا شد و بیشتر به سمت سیاوش متمایل شد و پرسید :یعنی چی ؟سیاوش بلا تکلیف سری تکان داد و گفت :گفت میرم تا با فکر آزاد و بدون دغدغه تصمیم بگیری آیلار باز پرسید :درباه چی؟سیاوش همانطور که نگاهش به منظره رو به رو بود پاسخ داد : درباره اینکه میخوام زندگیمو باهاش ادامه بدم یا اینکه ..سرش را به سمت آیلار بر گرداند وگفت :یا اینکه برگردم با تو آیلار با بهت پرسید :مگه همچین قصدی داری ؟سیاوش از جایش بلند شدخاک شلوارش را تکاند .نگاه دیگری به صورت آیلار انداخت بدون اینکه جواب سوالش را بدهد به سمت اسبش رفت افسار بروا را گرفت قدم زنان از آیلار دور شد نگاه دخترک همراهش رفت اما فرصت نکرد زیاد با افکارش و حرفهای سیاوش در گیر شودچون درست لحظه ای بعد از رفتن سیاوش مازار کنارش نشست و با صدای سلام گفتنش غافلگیرش کردآیلار سرش را برگرداند‌.به پسر چشم آبی که رنگ چشم هایش زیادی با آسمان امروز هماهنگ بود نگاه کردجواب سلامش را داد.حواسش به سمت موهای سیاه مازار که به دست باد به بازی گرفته شده بود رفت مازار همانطور که ایستاده بودپرسید :سیاوش چقدر پکر بود .چیزی شده ؟آیلار بی فکر اولین جمله آمده به ذهنش را بر زبان راند زنش گذاشته رفته.مازار باز پرسید :دعواشون شده ؟آیلار پاسخ داد :نه بهش گفته من میرم تا تو بتونی بدون نگرانی انتخاب کنی،مازار سوال بعدی را پرسید :چیو انتخاب کنه ؟آیلار مستقیم در چشمان آبی مازار نگاه کرد و گفت :که میخواد زدگیشو با اون ادامه بده یا بدون اون مازار ابرو بالا انداخت وگفت :پس اونم مثل من میخواد صحنه رو ترک کنه.در واقع همون اشتباهی که من درباره عشق کردم.آیلار مشتاق شنیدن ادامه سخنان مازار بلند شد ایستاد و پرسید :منظورت چیه ؟مازار به صورت آیلار نگاه کرد وگفت :وقتی با خودم گفتم اون بدون من راحت تره و رفتم فکر می کردم درست ترین کار دنیا رو کردم .اما بعدها متوجه شدم که باید لااقل بهش می گفتم دوستش دارم تا خودش انتخاب کنه آیلار کنجکاو پرسید :حتی بهش نگفتی که دوستش داری ؟مازار سر بالا انداخت وگفت :نه،آیلار باز پرسید :پس چطور فکر می کردی بدون تو خوشبخته ؟مازار به صورت دخترک خیره شد و گفت :چون عاشق یکی دیگه بودآیلار متاسف شد و با لحنی که تاسفش در ان نمایان بود گفت :پس اون درد بی درمونی که ازش حرف میزدی عشق بود؟مازار جمله آیلار را کامل کرد و کینه.اون ازمن خوشش نمی اومد .یا بهتر بگم ازم متنفر بود.آیلار با دقت پرسید :چرا ازت کینه داشت ؟مازار تمام نگاهش را به چشمان آیلار داد چند دقیقه سکوت کرد امروز دیگر وقتش بود باید این راز سالها پنهان شده در قلبش را بر زبان می آوردپس بدون اینکه حتی پلک بزندگفت :چون توی بچگی چشم عروسکشو که خیلی دوستش داشت کور کردم و دست و پاش رو کندم .از طرفی اون دختر اعتقاد داشت من ومادرم،پدرشو ازش گرفتیم.نفس آیلار برید به نحوی نفس کشیدن را فراموش کرده بود سینه اش بدون حرکت بوددر سکوت به مازار نگاه می کردمازار انتظار این واکنش را از دخترک داشت لبخند کمرنگی بر لب نشاند چشمانشان یک لحظه از هم جدا نمیشدمازار گفت :اصلا نمیدونم از کی دلم رفت .نمیدونم چی شد که همه فکرم شد چشمای تونمیدونم از کی هر بار که لبخند زدی قلبم تکون خورد ولی.آیلار میان حرفش رفت حسابی غافلگیر شده بود.اما زبانش را در دهانش تکان دادوبا صدایی که به زور از تارهای صوتی اش بیرون می کشید گفت هیچ وقت نگفتی.مازار محو در شب سیاه چشمان آیلار گفت فکر می کردم با سیاوش خوشبخت میشی.از طرفی با اون همه نفرتی که تو داشتی من شانسی برای خودم نمیدیدم.. 🎒@kole_poshti
🌸🌸 مامان چندبار خواست بیاد بگه ولی من قبول نکردم ...سر ماجرای علیرضا خیلی تلاش کرده بود پیدام کنه تا بهم خبر بده بیام شاید پدرت راضی بشه لااقل به جای علی با من ازدواج کنی .ولی من مسافرت بودم .وقتی پیدام کرد که تو عقدش شده بودی.آیلار بالاخره نگاهش را از آبی های مازار گرفت به علف های روی زمین داد.اصلا فکرش را هم نمی کرد دختر مورد علاقه ی مازار خودش باشدنسیم خنکی وزید.بوی ادکلن مازار همراه با عطر گل های وحشی در هم آمیخت و در بینی اش پیچید.دستانش را در هم گره زده بود وبلاتکلیف سرجایش ایستاده بودمغزش هیچ فرمانی صادر نمی کرد مازار به جای او تصمیم گرفت:بریم خونه ؟انگار راست می گفت باید بر می گشت خانه و در تنهایی اتاقش به حرفهای او بیشتر فکر می کردانگار امروز ،روز غافلگیری بود آن از سیاوش آن هم مازار ..مسیر برگشت به خانه قدم زنان طی شد در سکوت کامل مازار به آیلار فرصت داده بود تا در آرامش آن چیزی را که شنیده هضم کندآیلار در حالی که خودش را با دست هایش بغل کرده بودگام برمیداشت.مازار دست در جیب فقط گاهی از گوشه چشم به دخترک چشم و ابرو سیاه دوست داشتنی اش نگاه می کرداز اعترافش بی نهایت راضی بود حسابی احساس سبکی می کردبا اینکه از رفتار آیلار اصلا مشخص نبود که قرار است چه واکنشی در برابر این ابراز علاقه نشان دهداما همین که علاقه اش را ابراز کرده بود راضی بود و حس می کرد دینش را به خودش ادا کرده ومثل چند سال گذشته به خودش بدهکار نیست برای حرفهای بیشتر، وقت داشت.فعلا فقط باید به آیلار زمان میداد تا حرفهایی را که شنیده بود به طور کامل درک کند.به خانه که رسیدند رو به روی دخترک ایستاد.خیره در چشمان آیلار گفت :ببخشید اگه ناراحتت کردم.آیلار سر تکان داد و زمزمه کرد:نه و بدون کلامی دیگر در را باز کرد وارد شد و در را پشت سرش بست حتی یادش رفت به مازار تعارف بزند.مستقیم به سمت انتهای حیاط کنار لانه مرغ ها که بانو آنجا ایستاده بود و داشت انها را به داخل لانه اشان هدایت می کرد رفت هر روز غروب کارشان همین بود بانو نگاهش کرد و پرسید :کجا بودی ؟آیلار بی حواس پاسخ داد :کنار رود ..بانو به سمت خواهرش که معلوم بود یک چیزیش شده برگشت و پرسید :چیزی شده ؟آیلار در جواب سوال خواهرش گفت :امروز مازار بهم گفت که خیلی وقته منو دوست داره.بانو این اتفاق را پیش بینی می کرد لبخند گرمی زد و گفت :پس بالاخره دهن باز کرد ؟آیلار متجب به بانو نگاه کرد و پرسید :تو میدونستی ؟بانو بامحبت صورت پر سوال خواهرش را تماشا کردوپاسخ داد :آره .از وقتی که امید به دنیا اومد من شما دوتا رو با هم دیدم متوجه شدم که اون بهت علاقه منده آیلار سوال بعدی اش را پرسید : پس اون که بهم گفتی چشمتو باز کن آدمهای اطرافت رو ببین منظورت مازار بود ؟ بانو با لبخند سرتکان داد .آیلار متفکر به گوجه و بادمجان های کاشته شده گوشه باغچه خیره شد و گفت :حتی فکرش هم نمی کردم.بانو ساکت بود.آیلار از سکوت خواهرش استفاده کرد و گفت :یک اتفاق دیگه هم افتاده بانو در لانه مرغ ها را بست و پرسیدچی ؟وراه افتادآیلار هم همراهش شد و تعریف کردسحر برگشته خونه پدرش .به سیاوش گفته من نمیخوام مانع بین تو وآیلار باشم.خودت باید بین من و آیلار یکی و انتخاب کنی .سیاوش حسابی کلافه و سردر گم بودبانو کنار باغچه نشست کمی خیار چید و در سبد کوچکی که دستش بود گذاشت وگفت :والا آدم نمیدونه چی بگه .خوب اونم حتما یک چیزی شده که همچین فکری کرده ....برو یک کم سبزی بچین شام کتکلت داریم.آیلار به سمت سبزی ها رفت و گفت :مثلا چی ؟بانو همانطور که خیارها را زیر شیر آبی که در باغچه باز میشد می شست پاسخ دادنمیدونم .شاید رفتار سیاوش بد بوده .یا حرفهای اون شب عمه محبوبه توی شب چهلم علیرضا خدا بیامرز باعث شده بدونه بین شما برنامه ای بوده یا ..آیلار ادامه جمله بانو را متوجه نشد گفته بود علیرضا خدا بیامرز ؟ این روزها چقدر این جمله را زیاد می شنید.مرحوم علیرضا،خدابیامرز علیرضا .تازه گذشته علیرضا..بیچاره علیرضا مگر چقدر زندگی کرده بود که به این زودی مرد حتی فرصت نکرد فرزندش را ببیند.وقتهایی که با هم بودند همه تلاشش را می کرد تا حال آیلار خوب باشد.هر چند حال آیلار هیچ وقت کنار او خوب نبود او هم این را خیلی زود می فهمید.منصور و ریحانه بیشتر وعده های غذایی را کنار آنها می گذراندند تا آنها هم تنها نباشند.صدای زنگ حیاط که به گوش رسید منصور رفت تا در را باز کند.چند لحظه بعد همراه زن عمویش پروین وارد شد.بعد از سلام و علیک او را بالای سفره نشاندند.ریحانه برایش بشقاب و لیوان آورد.شعله گفت :خیلی خوش آمدی پروین جان.میدونی چند وقته خونه ما نیومدی.پروین گفت حوصله هیچ کس حتی خودمو ندارم.
🌸🌸 شعله گفت دلتو بسپار به خدا .خودش بهت آرامش میده .ناهید چطوره ؟دو ،سه روزه نتونستم بیام ندیدمش پروین پاسخ داد :اونم خوب نیست ...سیاوش بچم خیلی هواشو داره .کافیه لب تر کنه .ولی دختره هر روز بیشتر مثل شمع آب میشه.اشک جمع شده در چشمش را با گوشه روسری اش پاک کرد و گفت: زن سیاوش هم دیروز گذاشت رفت .تو حیاط نشسته بودم اومد جلوم گفت مامان حلال کن دارم میرم خونه بابام .نه گفت چی شده .نه گفت چرا میخوام برم .خونه سوت و کوره .دیشب به سیاوش گفتم مادر بذار پاشم برم خونه پدرش ببینم مشکل چیه .از چی نارحته ؟سیاوش میگه نمیخواد .یک مساله بین خودمونه ..دوباره جرعه ای آب نوشید و گفت :الهی خدا از سر گناه و تقصیر محبوبه نگذره که اون شب دوباره این دوتا بچه رو سر زبون مردم انداخت .اگه غلط نکنم همون حرفا باعث شد چشم دختره بترسه بیچاره حسابی دلش پر بود.دوباره اشکهای روی صورتش را تند تند پاک کرد و گفت :منم این روزا دلم پره تا به یکی می رسم سر درد و دلم باز میشه .بگذریم از این حرفا..اومدم حرف شادی بزنم شعله جان ...از همایون شنیدم که محمود بهش گفته برای بانو قرار بوده خواستگار بیاد .اما شما مخالفت کردین گفتین فعلا دست نگه دارن درسته ؟پروین گفت :برای چی امر خیر و به تاخیر انداختین .این آقا شهرام بنده خدا راهش دوره .کار و زندگی داره .این همه راه بخواد بره و دوباره برگرده اصلا درست نیست .بذارین بیان ان شاءالله که بانو هم سفید بخت میشه.شعله با تردید گفت :آخه شما .پروین میان حرفش گفت :ما هممون یک خانواده ایم ،همه با هم عزادار پسرمون هستیم .حالا هم قراره برای دخترمون خواستگار بیاد .عقد و عروسی نیست که بگم ساز و دهل داره .خواستگاریه بذار بیان با هم آشنا بشن .ان شاالله که قسمتشون با همه.بانو با سری پایین افتاده به حرفهایشان گوش می کرد پروین نگاهش کرد.شعله پاسخ داد :درسته.عمر این دختر اگر سالها تباه شده بخاطر خودخواهی پدر و عموش بوداینبار نمی خواست او باعث تباه شدن عمرش شود.دعایش را از اعماق قلبش روانه راه بانو کرد و گفت :الهی که سفید بخت بشی.بانو هنوز با سری پایین به حرفهایش گوش می کردپروین اینبار نگاهش را روانه صورت آیلار کرد و گفت :الهی که خدا یک بخت خوب هم سر راه تو قرار بده ....از بچه های من که خیری ندیدی .الهی که از این به بعد دلت شاد بشه.آیلار با چشمان پر اشک به پروین که اشکانش جاری بود و با حسرت این جملات را می گفت نگاه کرداز بچه های او خیری ندیده بود سیاوش را هم می گفت؟ *** شریفه در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بود البته خودش درگیر پخت غذا و فکرش در گیر سحر و حال و احوالش فهمید بود قضیه مسافرت رفتن سیاوش و این حرفها نیست حالی که از دخترش می دید خرابتر از این حرفها بودیک دلتنگی ساده برای شوهری که به مسافرت رفته نمی توانست حال و روز دخترش را این همه به هم بریزدزیر قابلمه را کم کرد و به سمت اتاق سحر رفت دخترک مثل تمام این چند روزی که آمده بود کز کرده در خودش گوشه اتاق نشسته بود تا مادرش وارد شد از جایش بلند شد و گفت :جانم مامان کارم داری ؟شریفه دست دخترش را گرفت و گفت :نه مادر کار خاصی نیست .تو که از اتاق بیرون نمیای .گفتم بیام یک کم حرف بزنیم.همانطور که دست دخترش را گرفته بود با هم نشستند شریفه آهسته پشت دست دخترش را نوازش می کردگفت :چته مادر ؟خوب نیستی ، بی قراری ، از روزی که اومدی اینجا از چشمات می خونم انگار غم داری .حال تو ،حال زنی که شوهرش رفته سفر نیست .همش دارم تلاش می کنم ازت نپرسم .به روت نیارم ولی نمیشه مادر نگرانتم .دلم شور میزنه .بهم بگو چی شده سحر خودش هم خسته بود دوست داشت با یکی درد و دل کندپس فشار خفیفی به دست مادرش داد و گفت :بهت میگم مامان ولی نباید ناراحت بشی و به خودت فشار بیاری شریفه دل نگران سر تکان دادسحر گفت :حرفهای اون شب عمه محبوبه راست بود .سیاوش از بچگی دلباخته دخترعموش بوده .آیلار زن علیرضا رو میگم .وقتی که اون ماجرا پیش اومد و آبروی آیلار به ناحق رفت و مجبور شد زن علی بشه .سیاوش ایران نبوده ....بعدش هم که اومد خواستگاری واقعا داشت سعی می کرد آیلار رو فراموش کنه .من از همون شب اول همه چی رو می دونستم ..چند دقیقه مکث کرد شریفه که دخترش را ساکت دید گفت :حالا که برادرش مرده دوباره فیلش یاد هندستون کرده ؟میخواد برگرده سراغ آیلار ؟به تو هم گفته برگرد برو خونه بابات ؟از جایش بلند شد و گفت :صبر کن ببینم .مگه الکیه .منم تکلیفمو با خواهرش روشن می کنم .در اتاق را باز کرد.لیلا.کجایی لیلا پشت سر هم و رگباری حرف میزد به سحر امان پاسخ نمیداد سحر به طرف مادرش رفت دستش را گرفت و در اتاق را بست تا لیلا صدای مادرش را نشنود.گفت چه ربطی به لیلا داره ؟بشین من همه چیو برات میگم..
🌸🌸 شریفه با عصبانیت پرسید :دیگه چی میخوای بگی ؟سحر توضیح داد :بخدا اون اصلا چیزی نگفته .من خودم اومدم.بهش گفتم نمیخوام مانع بین اون و عشق سابقش باشم .خواستم خودش فکر کنه و تصمیم بگیره شریفه با دست ضربه ای به صورتش زد و گفت :یعنی چی دختر .زندگیتو ول کردی به امان خدا پا شدی اومدی که شوهرت بشینه به عشق سابقش فکر کنه ؟تو عاقلی دختر ؟زندگی مگه قصه اس.شوهر دسته گلتو ول کردی که چی ؟یک روزی یک دخترو میخواستی حالا دوباره بیوه شده این تو اینم زندگیت من میرم تا با خیال راحت بری سراغش ؟آخه کدوم آدم عاقل همچین کاری می کنه قطره های اشک سحر چکید و گفت :من میخوام اگه قراره با من ادامه بده با قلبش انتخاب کنه .نه زورکی از سر اجبار شریفه شاکیانه گفت :این چه حرفیه میزنی آخه .مگه بار اول کی زورش کرده بود؟سحر با چشمان خیس از اشک به صورت مادرش نگاه کرد و گفت :کسی زورش نکرده بود.به قول خودش با پای خودش و با انتخاب خودش اومد .ولی مامان الان شرایط فرق می کنه .شاید واقعا تمایل داشته باشه برگرده با آیلار باشه.مامان بخدا منم دلم نمیخواد زندگیم خراب بشه .ولی دوست دارم اگه قراره ادامه بدیم همه قلب سیاوش پیش من باشه،نمیخوام خودمو بهش تحمیل کنم .دوست دارم خودش منو انتخاب کنه نه اینکه از سر مسئولیت کنارم بمونه.شریفه دخترش را در آغوش گرفت روی موهایش را بوسیدگفت :چی بگم مادر .خدا بزرگه .همه چی درست میشه.سیاوش وارد اتاق شد چند شب بود که اتاقشان سوت و کور و خالی بودنه از صدای خنده های سحر خبری بود نه از صحبتهایش دخترک سرخوش و مهربان این روزهایش هم رفت و تنهایش گذاشت.گفته خوب فکرهایش را بکند و تصمیم بگیرد حالا باید بین او و ایلار انتخاب می کرد ؟ یعنی یکبار دیگر با آیلار همه چیز را از نو آغاز می کردند.گذشتن از سحر که سختر از فراموش کردن آیلار نبود ؟بود؟اگر سحر را طلاق میداد آیلار بکبار دیگر راضی به بودن با او میشد؟آن وقت چشمان معصوم و دوستداشتنی سحر را چطور از یاد می برد؟هر روز ،روزی هزار بار این سوالات را از خودش می پرسید.هربار که پا به این اتاق می گذاشت وجای خالی سحر را می دید انگار یکی در مغزش نشسته بود و بی وقفه حرف میزد و حرف میزد.بانو توی اتاق بزرگ آخر هال پشت دار قالی نشسته بودرج به رج قالی را می بافت از روی نقشه برای مادرش و آیلار هم می خواند آنها طبق گفته های بانو با دستهایی که تند تند کار می کرد تار و پود قالی را در هم می آمیختند صدای منصور از توی هال به گوششان رسید :مادر؟مادر ؟کجایی مهمون داریم.شعله پسرش را صدا کرد و گفت :منصور جان .اینجام کنار دار قالی بیا اینجامنصور دم در اتاق ایستاد و گفت :سلام خسته نباشید.شعله و دخترهایش جواب سلامش را دادند و منصور گفت :مهمون داریم ...آقا شهرام اومد باغ پیش من .با هم صحبت کردیم .خواست بدونه اگه بانو مشکلی نداره دو کلمه با هم حرف بزنن .راهی سفر هستن.بانو جا خورد و خجالت کشیدشهرام رفته بود پیش منصور و از او در خواست حرف زدن کرده بودتکه ای قند ته دلش آب شداین مرد شهری چه خوب داشت عادات خودش را کنار می گذاشت و طبق رسومات آنها رفتار می کردحتی حرف زدن را هم بی اجازه درست ندانسته بود.شعله لبخند ذوق زده ای زد وگفت :تعارفشون کن بیان داخل منصور گفت همینجاست .توی هال...آقا شهرام بفرمایید توی اتاق .بچه ها دارن کار می کنن.بانو تند تند روسری و لباس هایش را مرتب کرد شهرام دم در اتاق ایستاد وسلام بلند بالایی دادشعله و آیلار با شهرام سلام و احوال پرسی کردند و دقایق کوتاهی با هم گپ و گفت مختصری کردندسپس آیلار به بهانه چای آوردن و شعله به بهانه سر زدن به غذا از اتاق خارج شدندمنصور هم که عملا خندید و گفت میرود دنبال نخود سیاه.شهرام همانطور که پشت سر بانو ایستاد بود عطر ادکلنش کل هوای اطراف بانو را آلوده کرده بوددستی روی قالی کشید و گفت :مادر منم قالی می بافت .قالی بافی برای من پر از خاطره های خوب بچگیه .توی همین چند دقیقه ای که پا به این اتاق گذاشتم انگار به گذشته سفر کردم .همون روزهایی که مادرم پای دار قالی می نشست و می بافت و من دور و برش بازی می کردم.بانو لبخند زد و گفت :زنده باشن شهرام هم لبخند زدو گفت :اومدم باهات چند کلمه حرف بزنم بانو کارد مخصوص را همچنان توی دستش داشت.شهرام با نگاه به دستهای بانو ادامه سخنش را گفت من و مازار تا همین الان هم بیشتر از اون مدتی که توی برناممون بوده اینجا موندیم .واقعا بیشتر از این برامون امکان نداره بمونیم .باید برگردیم و به کارهامون برسیم .ظاهرا پدرت برای خواستگاری موافقت نکردن و خواسته قدری عقب بیفته .حتی مادر مازار گفت زن عموت هم اومدن و اعلام رضایت کرده اما باز پدرت موافق نیست.من و مازار فردا صبح زود داریم میریم . 🎒@kole_poshti
🌸🌸 بانو منتظر نگاهش کرد‌شهرام که نگاهاما قبل رفتن من خواستم یک صحبتی با تو داشته باشم .اومدم فقط برای یک سوال ؟ادامه سخنش را نگفت.ساکت شد و نگاهش را به رج های بافته شده قالی زیبای بانو داد منتظر بانو را دیدگفت :مادر من پیره و بیمار .مسافرت و راه دور براش مناسب نیست .ارزش تو برای من خیلی زیاده اما نمیخوام مادرم رواذیت کنم .اومدم بهت بگم من دفعه بعد با مادرو برادرم برای خواستگاری میام .اگه مادرم رو این همه راه بیارم می تونم امیدوار باشم که دست پر برگرده ؟بانو فقط سر به زیر به دستهایش نگاه می کرد.شهرام کمی صورتش را نزدیک تر برد و پرسید :این سکوتت .نشانه رضایته بانو خجالت زده نگاه کوتاهی به شهرام انداخت .لبخند نامحسوسی روی لبهای دخترک بودشهرام لبخند زد و گفت :پس با مادرم خدمتتون می رسیم. *** روز قبل وقتی شهرام حرفهایش را تمام کرددر حیاط سرگرم خداحافظی بودندکه یکی پیایی و با ضربات محکم به در می کوفت.منصور به سرعت در را باز کرد و خدمتکار منزل همایون ندانست چطور خودش را درون حیاط بیاندازد همه خانواده به او چشم دوخته بودند که با استرس درحال بیان مطلبی بودفقط از لا به لای کلماتش که بریده بریده بیان میشد متوجه شدند که یکی آمده معلوم بود در خانه همایون خبرهایی شده همه با هم راهی منزل او شدند حتی وقتی که رفتند تا به جمیله و محمود خبر دهند مازار هم همراهشان شدروزگذشته.همگی به سوی منزل همایون می رفتند بیشتر حدسشان این بود که برای پروین اتفاقی افتاده.نگران بودند مبادا زن بیچاره از داغ فرزند بلایی به سرش آمده باشداما وقتی وارد خانه شدند.آنها هم با دیدن مردی که آخر سالن تکیه داده به پشتی نشسته بود.زبانشان بند آمد مردی تکیده با ریش های بلند و موهای آشفته و سرفه های مکرر که خبر بیمار بودنش میداد همه اعضای خانواده دورش جمع بودند همایون کنارش نشسته بود سیاوش شانه های بی جانش را ماساژ میداد.پروین با صورتی سرخ شده از شدت گریه کنار پسرش نشسته بود.به او از شربت می خوراند ناهید چشم از مرد درب و داغانش بر نمی داشت و یکسره اشک می ریخت.آیلار با نگاهی مبهوت خیره شوهرش بود علیرضا زنده بود. بیشتر از این نتوانست سرپا بماند.دوزانو روی زمین افتاد مقابل علیرضا نشستاین همان مردی بود که حدود دوماه پیش او را به گور سپردند ؟روزها برایش عزاداری کردند ؟ حتی هفتم و چهلمش را هم برگزار کردند حالا زنده بود مقابلش نشسته بود .اگرچه با تنی بیمار اما زنده .. علیرضا با چشمانی خسته به آیلار نگاه کردآیلار به وضوح قطره اشکش را که چکید و میان ریش های پر و پیمانش فرو رفت دید هیچ کس نمی دانست چه شده و برای علی چه اتفاقی افتاده که حالا با اینکه کم از مرده ها ندارد اما زنده است پروین از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید و یکسره قربان صدقه علیرضا می رفت.سیاوش در حال معاینه برادرش بودو سایر افراد حتی برای یک لحظه از او چشم نمی گرفتندمازار انگار زودتر از بقیه به خودش آمد مغزش اولین فرمانی که صادر کرد این بودیکبار دیگر شانس بودن و داشتن آیلار را از دست داددستهایش را میان موهایش کشید جوری که انگار میخواهد از ریشه درشان بیاوردو خودش را لعنت کرد که از نمردن یک انسان ناراحت شده منصور با بهت و ناباوری پرسید :چی شده ؟علیرضا مگه تو ؟پروین با ذوقی وافر گفت :علیرضا نمرده .بچه ام نمرده ....علی زنده اس .برگشته خونه ...برگشته پیش ما ومیان خنده گریه می کرد و میان گریه می خندید یکسره این جملات را پشت هم می گفت شعله به سمت جاری اش رفت و با پروین همدیگر را در آغوش گرفتند خنده و گریه هایشان توامان شده بود ناهید هم که از شوهرش چشم بر نمی داشت علیرضا هر از گاهی نگاهش می کرد معلوم بود روزهای سختی را گذرانده و حسابی خسته است.علیرضا دستش را دراز کرد و دست ناهید را که بی وقفه اشک می ریخت گرفت و آهسته فشار داد.محمود رو به برادرش پرسید :بهتون گفته ماجرا چیه ؟همایون پاسخ داد :یک چیزایی گفته .ولی حالش خیلی رو به راه نیست .یک ذره سرحال بشه درست تعریف کنه ببینیم قضیه چیه؟وقتی حالش کمی ، فقط کمی جا آمدشرح واقعه را این گونه تعریف کرداون روز موقع چیدن داروهای گیاهی زمین خوردم و پام خیلی زیاد درد داشت مطمئنم بودم در رفته.سرما هم خورده بودم میان حرف زدن سرفه می کردخیلی رفته بودم بالا نتوستم بیام پایین .خودمو کشون کشون رسوندم به یک غار که قبلا دیده بودمش .اما اونجا مجید و دیدم .اینجوری که خودش موقع بستن پام برام تعریف کرد توی سربازیش با چندتا از رفیق هاش مواد مصرف کرده بودن و کم کم حسابی معتاد شده بود و خانواده اش طردش کرده بودن ..باز سرفه کرد اینبار آنقدر شدید که نفسش بالا نمی آمد سیاوش لیوان چای را دست برادرش داد علیرضا چند جرعه نوشید و نفسی گرفت..
🌸🌸 کمی بعد ادامه دادالبته اینطور که می گفت خانواده ای هم نداشت.یک دایی و یک دختر دایی که قراربودباهاش ازدواج کنه که بعدماجرای اعتیاد اونا هم ازش گذشتن.زمان حرف زدن خس خس می کرداومده بودتوی غار و برای خودش چهارتاتیکه وسایل آورده بودبه امید اینکه بتونه ترک کنه و بعد هم بره سر زندگیش.اما خودش می گفت چندماهه که نتونسته ترک کنه .تو غار موندگار شده .می گفت از وقتی که اومده توی غار غذاهای سالم تر میخوره .ورزش می کنه تا سم بهتر از بدنش دفع بشه.اگه خودش نمی گفت باور نمی کردم که معتاده.سرش را پایین انداخت و دستش را به صورتش کشید انگار یاد آوری خاطرات خیلی سخت بودادامه داد :دو دست لباس بیشتر نداشت .یکیش شسته بود خیس بود .لباسی که تنش داشت با لباس من عوض کرد همه رختهای تنم خیس آب بود .بهم گفت استراحت کنم قرار شد اون بیاد دنبال سیاوش بیاردش بالای کوه تا ببینه چه به سر پام اومده .آدرس خونه و مطب سیاوش رو بهش دادم راهی شد .صدایش خشن بود .معلوم بود بغض هم همراه عفونت سینه اش راه گلویش را بسته :وقتی که رفت یک کم بعدش یک سیل وحشتناک اومد و کوه ریزش کرد در غار با کوهی از سنگ و گل بسته شد ..باز سرفه کرد .سرفه های پیاپی و بی وقفه راه نفسش که باز شد اینبار با سختی بیشتری تعریف کرد :من پا دردداشتم .سرما خوردم و کم کم عفونت به ریه ام رسید .غذا به اندازه کافی نبود .یک روز به سختی خودم پامو جا انداختم .بخاطر تب و بدن درد خیلی روزها نمی تونستم از جام تکون بخورم اما روزهایی که حالم بهتر بود همه تلاشم و برای باز کردن در غار می کردم فقط یک کلنگ کوچیک داشتم .تا اینکه دیشب به اندازه ای که بتونم از غار خودمو بکشم بیرون راه باز شد...اینی که زنده ام و اینجام اونم توی اون شرایط با اون حال بد فقط یک معجزه است.حال خانواده عمویش دیدن داشت همان موقع همایون چند گوسفند قربانی کرد به همه روستا گوشت داد تعدادی از اقوام هم در خانه همایون جمع بودندمازار گوشه حیاط ایستاده بود نمی دانست باید با افکار درهم و برهمش چه کنداز طرفی دیدن خوشحالی این خانواده بسیار زیاد خوشحالش می کرداز طرفی برگشت دوباره علیرضا یعنی آیلار یک زن متاهل بودخودش هم نمی دانست چرا سرنوشت با او بازی می کندیکبار امید به دلش می اندازد یکبار نا امیدش می کندحتی حالا وجدانش اجازه نمیداد از زنده ماندن علیرضا ناراحت باشدآن وقت حس می کرد خودخواه ترین آدم دنیاست دستی روی شانه اش نشست وقتی که برگشت شهرام را پشت سرش دیدبه روی عمویش لبخند زد شهرام پرسید :رو به راهی ؟مازار سوالش را بی جواب گذاشت و پرسید :خیلی خودخواهیه اگه یک مقدار از زنده بودن یک انسان ناراحت باشم . شهرام سرتکان داد گفت :اگه منم جای تو بودم احتمالا ناراحت میشدم .بعد اون همه سال عاشقی و قایم کردن عشقت داشتی بهش می رسیدی که یکهو با اومدن علیرضا دوباره همه برنامه هات خراب شد ..چند لحظه مکث کرد و بعد ادامه داد :شانس تو هم اینجوریه دیگه .انگار زندگی خوشش میاد باهات بازی کنه مازار اینبار پرسید :من فردا از اینجا میرم .تو میخوای چیکار کنی ؟اینا هم که دیگه عزا دار نیستن بخوان نگران باشن .می مونی برای خواستگاری ؟شهرام لبخند زد:واقعا فکر می کنی توی این حال به همه ریخته تنهات میذارم ؟مازار هم سعی کرد لبخند بزند و گفت :حال من خوبه .نگرانم نباش شهرام دستش را بر شانه برادر زاده اش فشار داد و گفت :در قوی بودن تو هیچ شکی نیست .تو توی زندگی اتفاقات بدتر از اینو از سر گذروندی . اینم میگذره .اما من تنهات نمیذارم مازار دستش را بالا آورد و روی شانه عمویش گذاشت با صورتی که طرحی از لبخند یا پوزخند روی آن نقش بسته بود گفت زندگی رسما منو به مسخره گرفته شهرام بابت حال به هم ریخته مازار ناراحت بودپریشانی اش را درک می کرد واقعا زندگی بد جوری داشت با او بازی می کرد.آیلار پشت پنجره ایستاده بود همچنان به باران نگاه می کرد علیرضا برگشته بود زنده و ان کسی که به جای او دفن شد همان مجیدبود که برایش دنبال کمک امده بود در اثر ضربات و حمله حیوانات به اندازه ای آسیب دیده بودکه قابل تشخیص نبودسیاوش عصر همان روز برادرش را به بیمارستان برد و او را بستری کردعفونت به ریه هایش کشیده و لازم بود چند روزی تحت درمان باشد.خانواده سحر برای عرض تبریک و دیدار با علیرضا به خانه همایون آمده بودندفقط خدا می داندکه سحر با چه اصرار و التماسی مادرش را راضی کردتا همراهشان شودتازه رسیده و دور هم نشسته بودند از مردهای خانه خبری نبودفقط ناهید و پروین و لیلا به استقبال مهمان ها آمده و کنارشان نشستند.سحر با چشمانی مشتاق دور تا دور خانه را به دنبال سیاوش می گشت.ناهید نفس زنان کنارش نشست و دست روی دستش گذاشت با لبخندی که از لبش جدا نمیشد و نشان می دادحسابی سرحال است 🎒@kole_poshti
🌸🌸 گفت :خوبی بی وفا .رفتی و دیگه یادی از ما نکردی سحر لبخند کم رنگی بر صورت نشاند وگفت :چی بگم .شرایط اینطوری ایجاب می کردناهید آهسته دستش را فشرد و گفت :به امید خدا همه چی درست میشه.سحر باز نگاهش را در خانه به گردش در اورد شاید سیاوش را گوشه ای پیدا کند دلتنگی امانش را بریده بود چشمانش بی قرار ، مردی را جستجو می کرد که چند روزی از آخرین دیدارشان می گذشت وقتی او را نیافت بالاخره طاقت نیاورد آهسته پرسید :سیاوش نیست ؟ناهید که دلتنگی را از چشمان بی قرار سحر خواند گفت :اینجانیست .بیمارستانه.همراه دایی همایون و داداشت افشین بیمارستان پیش علی موندن.سحر با نگاهی بی فروغ به ناهید نگاه کرد پس امروز هم سیاوش را نمی دید چقدر دلتنگش بود چقدر امید داشت او را ببیند بغض آمد و در گلویش نشست برای اینکه مانع چکیدن اشکهایش شود.دستش را جلو برد لیوان شربت مقابلش را برداشت و جرعه ای نوشیدپروین رو به شریفه گفت :چرا شما همین طوری خشک و خالی نشستین ؟چرا چیزی نمی خورین.شریفه پشت چشمی نازک کردوگفت میخورم ممنون.پروین متوجه دلخوری مادر زن سیاوش بوداما انقدر حالش خوب بود که حتی دلخوری او هم نمی توانست حالش را خراب کند.دل او را هم به دست می اورددوباره همه چیز درست میشد .همه چیز را با هم درست می کردندهمین که همه زنده و سالم بودند اهمیت داشت باقی اش را میشد درست کرد.سحر رو به پروین پرسید :علیرضا حالش خوبه ؟ما دیروز میخواستیم خدمت برسیم که ببینیمش ولی نشدپروین با ذوق گفت :خوبه مادر .یک مقدار ریه اش عفونت کرده .سیاوش می گفت مشکل خاصی نیست .چند روز بستری بشه حل میشه .الهی شکر که بچه ام زنده اس سحر سعی می کرد کوتاهی مادرش را در حرف زدن جبران کند.پس گفت :خدا رو شکر که دلتون شاد شد و یکبار دیگه خدا علیرضا رو بهتون بخشید.پروین با محبت به عروسش لبخند زدبی قراری و دلتنگی را از چشمانش می خواند و گفت : تو هم که بر گردی به این خونه دیگه همه چی میشه مثل قبل .حتی از قبل هم بهترشریفه با ناراحتی پرسید :سیاوش کجاست ؟پیداش نیست اصلاپروین به روی شریفه لبخند زد و گفت :بیمارستانه،شریفه سکوت کردآقا محمد با آرامش خاصی که داشت بحث را عوض کرد :خدا بعضی وقتا معجزه هاش رو اینطوری نشون بنده هاش میده .الهی شکر که اینبار معجزه خدا شامل حال ما شد.لیلا ظرف بزرگ میوه را وسط گذاشت و کنار پدر شوهرش نشست محمد نگاه مهربانی به او انداخت و گفت :چشمت روشن عروسم لیلا لبخند زد :چشم و دلتون روشن محمد با همان محبت و مهربانی گفت :اون یکی خبر خوب هم به مادرت بده بذار حسابی دلش شاد بشه پروین کنجکاو به لیلا نگاه کرد لیلا با خجالت سر پایین انداخت تا خواست دهان باز کند و حرفی بزند در باز شد و سیاوش و همایون وارد شدند با دیدن مهمان ها جلو آمدند و سلام و احوال پرسی گرمی کردند.سیاوش بعد از حال و احوال با آقا محمد و شریفه خانوم رو به روی سحر که آرام تر از همیشه سر جایش ایستاده بود ، ایستادبی توجه به سایرین که گرم احوال پرسی و گفت و گو های عادی بودندبه صورت او نگاه کرد سحر بالاخره نتوانست طاقت بیاورد نگاهش را به صورت پر از لبخند سیاوش داددلتنگی از چشمانش می بارید سیاوش با لبخند و محبت پرسید :خوبی ؟سحر دوست داشت بگوید :بدون تو خوب بودن را بلد نیستم.اما به جای واقعیت ،دروغ گفت :خوبم،سیاوش آهسته پرسید :نمیخوای برگردی سر خونه و زندگیت ؟سحر سکوت کرد باید برمی گشت ؟آن هم وقتی سیاوش در نبود علیرضا او را انتخاب نکرده بوداگر حالا انتخابش می کرد فایده ای داشت ؟ باز هم اجبار ،اجبار دوباره به چه کارش می آمد ؟ او رفته بود تا سیاوش با قلبش تصمیم بگیردو قلب سیاوش در نبود علیرضا حکم به برگشتن سحر نداد.حالا که علی آمده و یکبار دیگر سیاوش باید از روی عقل و اجبار برگشتن سحر را انتخاب می کرد موافق میلش نبود.سیاوش که سکوت سحر را دید سر پایین انداخت اعضای خانواده دور هم نشستند سیاوش رو به مادر زنش کرد و پرسید :چه خبر؟خوبین ؟شریفه با لحنی که دلخوری اش را هوار می کشید گفت :از احوال پرسی های شماسیاوش سر پایین انداخت و گفت :شرمنده ام .این مدت حال روحی خوبی نداشتم .مرگ علی داغونم کرده بود شریفه گفت :الهی شکر حالا که دلتون شاد شدسیاوش رو به مادر زنش باز لبخند زد :همه کوتاهی هامو جبران می کنم سحر دلتنگ به لبخند سیاوش نگاه کرد خیلی وقت بود لبختدش را ندیده بود افسوس که دیگر وقتی برای با هم بودن نداشتند وگرنه روزی هزار بار با صدای بلند قربان صدقه لبخندهایش می رفت لیلا رو به برادرش پرسید :افشین نیومد ؟ سیاوش پاسخ داد :نه بیمارستان موند .من اومدم یک سری وسایل بردارم برگردم بعدش اون میادپروین به دخترش نگاه کرد وگفت :اینجوری که آقا محمد گفتن انگار تو قراره یک خبر خوب بهمون بدی .ماجرا چیه ؟
🌸🌸 سحر از لیلا خواسته بود ماجرای بارداری اش را لو ندهد تا سیاوش از ترس زندگی لیلا تصمیم ماندن با همسرش را نگیرد اما حالا که علیرضا برگشته و سحر تصمیمش را گرفته بود دیگر لیلا احتیاجی به پنهان کاری نداشت پس وقتی لیلا به سحر نگاه کرد دخترک لبخند زد تا لیلا متوجه شود که اومخالفتی برای اعلام خبر بارداری اش ندارداما لیلا خجالت کشید این موضوع را در حضور پدر و برادرش مطرح کند پس با شرم سرش را پایین انداخت.نگاهش را به گل های قالی دوخت آقا محمد به همسرش نگاه کردمی دانست لیلا خجالت می کشد این خبر را به پدر و مادرش بدهد.منتطر بود شریفه زبان باز کند اما وقتی او را هم با اخم های در هم دیدلبخند گرمی زد و گفت :به سلامتی قراره نوه دار بشیم.جو شادی بر جمع حاکم شد همه می خندیدند و به لیلا تبریک می گفتند.ناهید بعد از اینکه با وجود ان شکم گنده به سختی صورت لیلا را بوسیدرو به سحر کرد و گفت :ان شالله روزی سحر و سیاوش سحر لبخند تلخی زد سیاوش اما با محبت به همسرش نگاه کرد.آیلار در حال جمع کردن وسایلش بود همایون پیغام فرستاده بودلباس ها و وسایلش را جمع کند و دوباره سر خانه و زندگیش برگرددالبته یکی هم پیدا نشده بود بپرسد دقیقا کدام خانه و زندگی ؟همان اتاق طبقه دوم وسط اتاق مشترک علیرضا وزنش و اتاق مشترک سیاوش و همسرش آن هم بدون شوهرانجا برگردد چکار ؟وظیفه اصلی اش در آن خانه و زندگی مشخصا چیست ؟دق دادن ناهید و سحر ،میلی برای رفتن نداشت نمی خواست حالا که خدا با دل ناهید راه آمده یکبار دیگر مرد زندگیش را به او برگردانده او برود و خراب شود سر زندگیشان باید با علیرضا مفصل صحبت می کردخودش هم نمی دانست با اینکه میل و تصمیمی برای بازگشت ندارد ،چرا وسایلش را جمع می کندداشت کتابهایش را داخل کیفش می گذاشت که چشمش به دسته کلیدش افتاد کلید درهای باغ مازارکه مازار چهار روز پیش وقتی برای خداحافظی آمد برایش آوردنگاهش دنیا ،دنیا حرف داشت اما دل به دل چشمان پر از درد و دلش ندادو حرفهایش را در چند جمله خلاصه کرد.دسته کلید را به سمت آیلار گرفت و گفت :این خدمت شما ...ببخشید اگه چند روز مزاحم کارت شدیم.آیلار با لبخندی که همراه با شرمندگی بود گفت :نه ،تو ببخش که باعث زحمتت شدم .وگرنه اونجا خونه خودته.مازار لبخند تلخی زد و گفت :اونجا تا هر وقت که بخوای مال تو. راحت ،راحت باش.منم دیگه فعلا این اطراف نمیام تا اذیت نشی.جمله آخرش کمی دو پهلو بود فقط می خواست بابت خانه باغ اذیت نشود ؟ یا حرفهای آن روز کنار رودخانه را هم می گفت ؟مازار نگاهش را به چشمان آیلار داد و گفت :حرفهای اون روزم ..سرش را پایین انداخت و بر خلاف میل قلبی اش گفت :فراموششون کن آیلار هم سرش را پایین انداخت انگار دلتنگی چشمان مازار به او هم سرایت کرده بودو حالش زیاد رو به راه نبود.مازار بدون گفتن حرف دیگری رفت آیلار دسته کلید را هم توی کیفش گذاشت باید برای زندگیش یک تصمیم اساسی می گرفت.دیگر نمی خواست معلق میان زمین و آسمان زندگی کند.بانو وارد اتاق شدو نام خواهرش را خواند : آیلار ، علیرضا اومده .گمونم اومده دنبالت.آیلار سر بلند کرد و به خواهرش که از دادن این خبر اصلا خوشحال نبود نگاه کرد میان دو راهی گیر کرده بودند نمی دانستند از زنده ماندن علیرضا خوشحال باشند یا بابت برگشتن آیلار به خانه عمویش ناراحت.آیلار بی میل از جا بلند شد و گفت :باشه الان میام علیرضا در حیاط ایستاده بودو هوای خوش تابستانی را نفس می کشید. بیش از دو ماه محبوس شدن در غار تازه معنی آزادی را درک می کردحتی برای درختان حیاط خانه عمویش نیز دلتنگ بود آسمان آبی را نگاه کرد از وقتی که از آن زندان کذایی رها شده بود حداقل چند صد بار فقط آسمان را به تماشا نشسته بود.آیلار مقابلش ایستاد و سلام دادعلیرضا نگاهش کرد با محبت تر از همیشه و با لبخند بزرگی بر لب گفت :سلام خانوم .خوبی ؟آیلار به اندازه شوهرش سر حال نبودنیمچه لبخندی زد و گفت :بد نیستم . تو چطوری ؟بهتری ؟علیرضا باز با همان لبخند بزرگ.گفت :عالی.او که یک بار مرده و دوباره زنده شده بود واقعا معنی عالی را درک می کرد‌.حالش عالی بود حتی اگر عفونت ریه اش هنوز کامل خوب نشده باشد.روز گذشته از بیمارستان مرخص شده بود و دکتر گفته بود تا چند روز دیگر باید دارو مصرف کند. 🎒@kole_poshti