می رسد روزی
که با عطر سحر
روی زیبایت نمایان می شود
سبزه ها در پیش تو خم می شوند
بوسه ای بر گام هایت می زنند
از دو چشم شیعیان وقت قنوت
قطره اشکی می چکد
بر دامن سجاده ها
اشک شوق دیدن رخسار تو
چه مبارک سحری
ألـلَّـھُــــــمَــ ؏ َـجــــــــــِّـلْ لِوَلــــــیِـڪْ ألــــــــــْـفـــــَـرَج🙏
#امام_زمان
@komail31
4_5900259366384175682.mp3
7.45M
☀️☫﷽☫☀️
🔺نابغه آلمانی که عاشق #صحیفه_سجادیه بود!
💥روی سنگ قبر او، این حدیث امیرالمومنین (ع) نقش بست: الناس نیام فاذا ماتوا انتبهوا.
1⃣ پروفسور آنهماری شیمل، اسلامپژوه وخاورشناس معروف آلمانی بود که علاقه شایانی به دعاهای صحیفه سجادیه داشت.
2⃣ برخی نویسندگان از شيمل نقل میکنند که میگوید: من خودم بخشی کوچک از کتاب صحیفه سجادیه را به آلمانی ترجمه و منتشر کردهام، قریب هفت سال پیش وقتی مشغول ترجمه دعای رؤیت هلال ماه رمضان و دعای وداع با آن ماه بودم، مادرم در بیمارستان بستری بود و من که به او سر میزدم، در گوشهای از آن اتاق هم به کار پاکنویس کردن ترجمهها مشغول میشدم.
3⃣ اتاق مادرم دو تختی بود. در تخت دیگر خانمی بسیار فاضله بستری بود که کاتولیک متعصب بود.
وقتی فهمید که من دعاهای اسلامی را ترجمه میکنم، دلگیر شد که مگر در مسیحیت و در کتب مقدسه خودمان کمبودی داریم که تو به آنها روی آوردی!؟
وقتی کتابم چاپ شد یک نسخه برای او فرستادم.
یکماه بعد تلفن زد و گفت: صمیمانه از هدیه این کتاب متشکرم، زیرا هر روز به جای دعا آن را میخوانم.
وی می افزاید: امام زین العابدین علیه السلام برای بسیاری از مردم جهان غرب کارساز است.
#امام_سجاد
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#خاطره
#سیره_شهدا
🔹سادگی
➖صرف کمترین هزینه برای خرید عقد
شب ولادت حضرت زهرا (س) عقد کردیم. مراسم ساده و خودمانی بود. 40 نفر از فامیل ها بودند و خانوادهی خودش. خرید عقدمان آن قدر ساده بود که حتی آیینه و شمعدان هم نخریدیم. برایمان اهمیتی نداشت، اما حلقه را دوست داشتم بخرم، هرچند که یوسف خرید آن را هم مهم نمی دانست، ولی من گفتم: «چون دانشجو هستم و دانشگاه می روم باید حلقه را دستم کنم.» قبول کرد. همه خریدمان شد همان یک حلقه، با یک جفت کیف و کفش سفید.
( #شهید یوسف کلاهدوز)
➖تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت
صیغه عقدمان را حضرت امام خواندند. بعد از مراسم عقد، با هم رفتیم بهشت زهرا (س)، عهد بستیم تا زمانی که زنده ایم، در خط امام باشیم و رهرو راه شهدا. سر خرید عقد، دو تا حلقه نقره گرفتیم. روی هر دویش حک شده بود «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت.»
( #شهید غلامرضا صادق زاده )
@komail31 🍃🌺🍃
#خاطره
#سیره_شهدا
عمل به روایت
از اتاق رفت بیرون، با یک پارچ آب و یک قدح برگشت. گفت: «روایت هست که هرکس شب عروسی پای زنش را بشوید و آبش را در خانه بریزد خیر و برکت از خانهاش بیرون نمیرود.» به شوخی گفتم: «پاهایم کثیف نیستن که؟» گفت: «نه خانوم. این روایته، مهم اینه که به روایت عمل کنیم.»
( #شهید حاج یونس زنگی آبادی )
زندگی در اتاقی ساده
اتاق روی پشت بام خانه یکی از برادرهای بسیجی بود. کرده بودش مرغدانی؛ ولی توی بمباران بی استفاده مانده بود. کف اتاق را آب زدیم و زمینش را با چاقو تراشیدم. حاجی یک ملحفه سفید آورد، پرده زدیم که بشود 2 تا اتاق. یک پتو هم از پتوهای سپاه آوردیم. با پول تو جیبیام چندتا خرت و پرت خریدم؛ دو تا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه. چراغ خوراک پزی نداشتیم؛ یعنی نتوانستیم بخریم. آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم.
( #شهید ابراهیم همت )
@komail31
📒 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت هفتاد و سه
با تعجب گفت:
–واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد: البته بعدا خودت با آرش می خری. شاید رسم ندارن.
بعد از این که کارمان تمام شد، دایی زنگ زد تااز مادر بپرسد چه میوه هایی برای فردا بگیرد، من هم تو این فرصت سراغ گوشی ام رفتم و به آرش پیام دادم :
–داییم چی گفت؟
جواب فرستاد:
–یه سری حرف های مردونه، ازم خواست به کسی نگم، بخصوص به تو. خیلی کنجکاو بودم بدانم، ولی سعی کردم نشان ندهم
و نوشتم :
–خب پس به خیر گذشته؟
ــ آره، دیگه نه نیازی به دستمال نانو هست واسه پاک کردن چراغ های کاخ، نه نیاز به کمکت.
جوابی ندادم، پرسید :
–راستی بالاخره مهریت رو نگفتیا.
ــ داییم در مورد مهریه حرف زد؟
ــ چه ربطی داره، می خوام بدونم.
ــ نوچ. نمیشه.
ــ باشه تو مهریتو بگو، منم میگم دایی چی گفت در مورد مهریه.
با خوشحالی تایپ کردم :
–مهریه ام اینه که هر جا که با هم بودیم و اذان گفتن، تو من رو جایی برسونی که اول وقت بتونم نمازم رو بخونم، در هر شرایطی.
هر چقدر منتظر ماندم، جوابی نداد.
صدایش کردم:
–آقا آرش...
بازهم جواب نداد.
با خودم گفتم: شاید کاری برایش پیش امده نمیتواند جواب بدهد.
صفحه ی گوشی ام را خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
یکی دو ساعت بیشتر به آمدن مهمون ها نمانده بود که، خاله و زن دایی هم زمان روبه من گفتند :
–تو چرا هنوز آماده نشدی؟
خاله به سعیده اشاره ایی کردو گفت :
–راحیل رو ببر تو اتاق یه دستی به سرو گوشش بکش.
سعیده دستم را گرفت و به طرف اتاق کشید. نمایشی دستش را روی سر و گوشم می کشیدو می گفت:
–پس چرا تغییری نمیکنی اینقدر دارم دستی به سر و گوشت می کشم. کشدار گفتم:
–سعیده، لابد دستت مشکل داره.
اسرا لباسم را از کمد بیرون کشیدو گفت:
–یه روسری کرم می خواد این لباس .
ــ از کشوی روسریها بردار. البته فکر کنم اتو می خواد.
سعیده هینی کردو گفت :
–چرا زودتر نمیگی؟
اسرا با عجله روسری را پیدا کردو گفت:
–من الان اتو می کنم.
علمدارکمیل
📒 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت هفتاد و سه با تعجب گفت: –واقعا؟ بعد دوباره خودش جواب داد:
سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت.
–فکرت اینجا نیستا.
سرم را پایین انداختم و گفتم :
–سعیده باور می کنی هنوزم نمی دونم کار درستی می کنم یا نه.
سعیده آهی کشید.
–تو نیتت خیره، ان شاءالله که خدا هم کمکت می کنه، چند تا صلوات بفرست آروم میشی.
بعد از پوشیدن لباسهایم، سعیده آرایش ملایمی روی صورتم انجام داد، موهایم راشانه کردم و می خواستم ببافم که سعیده نگذاشت و گفت:
–بالا ببند که بعد از این که محرم شدید راحت بتونی دورت رهاشون کنی.
اخمی کردم و گفتم:
–سعیده ول کن این برنامه هارو ها، من روم نمیشه.
برس را از دستم گرفت و گفت پاشو وایسا. آنقدر موهایم بلند بود که وقتی روی تخت می نشستم روی تخت پخش میشد.
از روی تخت بلند شدم و سعیده ُبرسی به موهایم کشیدو گفت :
–پس شل می بافم که اگه خواستی بازش کنی، فقط کش پایینش رو بکش. حیف نیست، موهای به این قشنگی رو نبینه. بعد با شیطنت خنده ایی کردو گفت :
–البته اون خودش اونقدر سریشه که...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–عه سعیده...دیگه بهش نگی سریش ها
اوه اوه، حالا هنوز هیجی نشده چه پشتش در میاد. شانس آوردیم شک داری جواب بله رو بدی...
ــ موضوع این نیست، نمی خوام اینجوری صداش کنی.
ــ خب بگم زیگیل خوبه؟
در چشم هایش براق شدم. پقی زد زیره خنده و از پشت بغلم کردو گفت :
–خوب بابا، آقا آرش خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم: حالا شد.
👨آرش
در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم.
فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم.
مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتی اش شود.
کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم.
از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان میشنیدم.
نگران بودم حرفی از مهریه ای که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود.
تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم.
بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم.
الو...
ــ سلام راحیل.
علمدارکمیل
سعیده نگاه سرزنش باری به من انداخت. –فکرت اینجا نیستا. سرم را پایین انداختم و گفتم : –سعیده باور
با تردید جواب دادو گفت :
–سلام، طوری شده؟
با مِنو مِن گفتم:
–نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم.
ــ بفرمایید.
ــ خواستم بگم، اون مهریه ایی که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقدکنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت:
اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ی ما نباید مخالفتی کنند.
جدی گفت:
–اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه.
با التماس گفتم:
–باشه، خوب بعدا می تونید ببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما میخواهید بشه.
با شک گفت:
–باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه.
هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم :
–ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم.
من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت
به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتا بیاد، قول میدم راحیل.
با تعجب گفت:
–دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید...
حرفش را بریدم.
–راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانه س، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید.
سکوت کردو حرفی نزدو ادامه دادم:
–من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم.
فقط گفت :
–کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟
ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید.
البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی...
این بار او حرفم را برید.
–تشریف بیارید ما منتظریم.
انگار کسی امده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد.
دوباره گفتم :
–تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.
بی تفاوت گفت:
–ان شاءالله و قطع کرد.
ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم، تا آمادگی داشته باشند.
کیارش بدش نمی آمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت :
–مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه ی چشمش به من می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم.
وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند.
همین که خواستیم وارد خانه شان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی ها را، مژگان هم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود.
همانجور که هدیه ها را در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم .
وقتی تعجب من را دید گفت:
–چیه؟
پوفی کردم و گفتم:
–نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟
نگاهی به لباس هایش انداخت.
–قشنگ نیست؟
کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه.
خنده ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم:
–یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده.
کیارش پوزخندی زدو گفت :
–چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟
خودت باش داداش.
نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم:
–الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟
علمدارکمیل
با تردید جواب دادو گفت : –سلام، طوری شده؟ با مِنو مِن گفتم: –نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم. ـ
کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت:
–همه معطل شما هستند.
کیارش لبخند تلخی زدو گفت:
–بریم عمو جان.
بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگی اش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم.
در آن شلوغی و خوش بش بقیه باهم دیگر، که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت:
–خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم امدو گفتم :
–ممنون.
نگاهی به سبد گل انداخت و با لبخند گفت:
–چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه.
نگاهم رابه چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم:
–با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه.
چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است.
لبخندی زدم و با اجازه ای گفتم و به طرف سالن رفتم.
بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشد یک وقت سوتی ندهد.
بعد از پذیرایی و حرف های پیش پا افتاده. عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردنم در مورد کار و تحصیلاتم.
روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم.
همان دیروز متوجه شدم که دایی اش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم
اینه که امروز چطور هستی.
یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند.
آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، آنقدر که ریز سوال میپرسند.
یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمیدانم چرا سابقه ی کار من برایش مهم شده بود.
بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از
استرس زیاد توهم زده بودم.
همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاه های کیارش.
جوری نگاه می کرد که گمان میکردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا امده بود.
بالاخره سوال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش امد، البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت:
–مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید.
وقتی کیارش پنج سکه ی کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند.
آنها خیلی خونسرد بودند.
بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت :
مهریه، هدیه ی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و هر مردی بسته به وسعش خودش تعیین اندازه اش رو می کنه.
کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را توی زمین من انداخت و منهم به عهده ی بزرگتر ها گذاشتم.
✍ لیلا فتحی پور
کپی❌
@komail31 🍂🍂🍂🍂