علمدارکمیل
بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم. در سالن راه آهن موقع خداحافظی
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت نود و نه
🔻 وقتی تردید مرا دید ادامه داد:
–من روی زمین می خوابم تو روی تخت بخواب که راحت باشی.
یا هر جور که تو بگی، فقط حرف از رفتن نزن .
سرم پایین بودو حرفی نمی زدم.
نفسش را بیرون دادو گفت :
–من به مامانت قول دادم که فعلا دستم امانتی، خیالت راحت باشه عزیزم.
از حرفش خجالت کشیدم و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت هیجان زده گفت:
–راستی برات سورپرایز دارم بعد دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد، صدای موزیک ملایمی پخش شد که بعد از چند لحظه یک خواننده ی سنتی خوان شروع به خواندن کرد. لبخندی
زدم و گفتم:
–سلیقه ی موسیقیت تغییر کرده؟
چشمکی زد و صدای موسیقی را کمی پایین آورد.
–فکر کردی فقط خودت بلدی تحقیق کنی؟
–هیجان زده گفتم:
–واقعا؟
–البته نه مثل شما، ولی خب یه چیزایی مطالعه کردم.
–خب نتیجه اش؟
سینه اش را صاف کرد و گردنش را جلو داد. صدایش را مثل اخبار گوها کرد وگفت:
–طی تحقیقات من، موسیقی به خودی خود چیز بدی نیست ، حتی موسیقی خب می تونه آدم رو به سمت بهترینها سوق بده.
موسیقی همراه با کلامه باید اون شعری که خواننده میخونه پر محتوا باشه و مادی نباشه، مثلا در مورد عالم هستی، معبود واین چیزها باشه، مثل اکثر شعرهای صائب تبریزی.
طبق گفته ی یکی از بزرگان بهتره که از هجران و معشوق و عاشقی و این چیزها نباشه، چون این چیزها هم خودش یه جورایی آدم رو وابسته میکنه...
البته من اینایی که میگم خوندم و جالبم بود و قبولشونم تا حدودی دارم ولی نمی تونم انجامش بدم.
چون یه عمری موسیقی بد گوش کردم لذتم ازش بردم، الان به این راحتیها نمی تونم این حرفها رو بپذیرم. بعد قیافه اش را مضحک کرد و کمی صدایش را نازک کرد، همراه ناله گفت:
–معتادم اعیال معتاد می فهمی...
پقی زدم زیر خنده.
–نکن که اصلا بهت نمیاد، زشت میشی.
از حرفهایش خوشحال شدم. تیکه ی آخرحرفش برایم مهم نبود، همین که رفته بود دنبالش و تحقیق کرده بود یعنی حرفهایم برایش مهم بوده، و این خیلی برایم اهمیت داشت. مهم تر از آن این که موسیقی طبق سلیقه ی من پیدا کرده بود.
صدای موسیقی را زیاد کردم و دستش را گرفتم و چشم هایم را بستم و گوش سپردم به نوای زیبایی که پخش میشد.
–من اکثر کارهای این خواننده رو شنیدم. برام جالب بوده.
–حدس زدم خوشت بیاد.
دستش را فشار دادم وگفتم:
–ممنونم.
–قابل شما رو نداشت. ولی من نتونستم باهاش ارتباط بگیرم.
–واقعا برام جالب بود. هم حرفهات، هم این کشفی که کردی
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت نود و نه 🔻 وقتی تردید مرا دید ادامه داد: –من روی زمین می خو
دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت:
–اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد.
–فقط لبخند زدم و دل به صدای خواننده سپردم.
"ای آتش پنهان در من، برخیز
ای شسته به خون، پیراهن، برخیز
برخیز با داغ نهان، برگیراین بار گران...
آتش تنهایی در دل دارم...
دست اگر از عشق تو بردارم....
آنقدر غرق بودم که متوجه نشدم کی به خانه رسیدیم.
👨آرش
وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد.
مادر با چشم گریان تکه های شکسته ی ظرفی را جمع می کرد.
یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکهایی از دستهاش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستی هایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود.
من و راحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر
گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم:
–چی شده مامان؟
مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت:
–آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم میگویم، چرا اینطور برخورد می کند.
فعلا باید ملاحظهی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم.
مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت:
–هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد.
–دعوا واسه چی؟
چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کمکم صداشون بالا رفت و دعواشون شد.
–پس الان کجا هستند؟
–مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش.
توی فکر بودم که گوشی ام زنگ خورد. نگاهی به صفحه اش انداختم و رو به مادر گفتم:
–کیارشه.
–جانم داداش؟
بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت:
علمدارکمیل
دستم را بوسید و همانطور که چشم به خیابان داشت گفت: –اصلا فکر نمی کردم در این حد خوشت بیاد. –فقط لب
بامژگان دعوامون شده، توی محوطه ی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم .
–خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو میگرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه میترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره.
–باشه، الان میام دنبالش.
بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم.
نمیدانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب.
بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم.
راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد.
حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند.
نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم.
غمگین نگاهم کردو حرفی نزد.
–ببخش راحیل.
–این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست.
حتی نتوانستم دلیل عذر خواهی ام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمیدانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم.
اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت :
–تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم.
با قدردانی نگاهش کردم و راه افتادم.
وقتی به محوطه ی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم.
گوشی ام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانه شان رفته است. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه.
تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم.
–الو مژگان، کجایی؟
مکثی کردو گفت:
–کنار خیابون.
–کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم،
–همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟
–این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم.
–می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟
پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم:
–صبر کن من می رسونمت.
شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم.
وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت
و میتوانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش...
شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید.
–سلام، حالت خوبه آرش؟
–نصف شبی کنار خیابون ایستادی،
"اشاره به شکمش کردم،"
اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟
سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. همانطور که اخم هایم در هم بود، رانندگی می کردم بدون این که نگاهم را از روبرو بگیرم گفتم:
–چرا دعواتون شد؟
نگاهش را به دستهایش داد.
–هیچی.
–توی گوشیش چه عکسی دیدی که قاطی کردی؟
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
–خودت که همه چی رو می دونی.
–مامان فقط گفت یه چیزی توی گوشیش دیدی.
با استرس پرسید:
–جلوی راحیل گفت؟
–نه، راحیل توی اتاق بود. بعدشم وقتی می خوای کسی نفهمه، خب صبرکن برو خونه خودت دعوا راه بنداز.
عصبانی شد و با اخم نگاهم کردو گفت :
–وقتی نمی دونی چی شده لطفا نگو باید چیکار می کردم.
–خب بگو بدونم، چی شده.
علمدارکمیل
بامژگان دعوامون شده، توی محوطه ی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر ب
–اخمات رو باز کن تا بگم.
–از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم کم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رنگ عوض کردو مهربان شد.
–باشه بگو.
–چندتا عکس به عمو نشون داد از همون دستگاهی که قرار بود از ترکیه بخره،
" از این که چطوری معامله کردن و چطوری می خوان دستگاه رو بیارن ایران می گفت، که گوشیش رو گذاشت روی میز منم برداشتم تا عکس هاش رو ببینم. فوری ازم گرفت و گفت حالا تو بعدا ببین الان می خوام به عمو نشون بدم. تابلو بود داره یه چیزی رو پنهون می کنه.
بعد از این که عمو اینا رفتند حالا بماند که گوشی رو چطوری ازش گرفتم، قبل از این که بهم بده چند تا عکس رو یواشکی پاک کردو گوشیش رو بهم داد. شروع کردم به نگاه کردن عکسها، احساس کردم استرس داره و زودتر می خواد
گوشی رو ازم بگیره.
آخرین عکس رو هم نگاه کردم، تا خواستم گوشی رو بهش بدم دیدم یه پیام تشکر که چند تا قلبم کنارش بود روی نوار گوشیش ظاهر شد. خب منم کنجکاو شدم، مردا که از این کارها نمی کنن واسه دوستشون قلب بفرستند، بازش کردم دیدم همون زنه که قبلا باهم چتشون رو دیده بودم بود.
–خب واسه چی تشکر کرده بود؟
–توی صفحه اش چند تا عکس از همون دستگاه و این چیزا بود که کیارش براش فرستاده بود.
–خب لابد همکارشه دیگه، واسه شرکت...
–پس چرا توی یکی از عکسها کنار هم بودند و لبخند میزدند.
–خب ازش می پرسیدی.
پرسیدم که اینجوری شد دیگه، اول که کلی دعوام کرد چرا فضولی کردم بعدشم گفت همکارمه و واسه شرکت لازم بود. فکر میکنه من از پشت کوه امدم. بعدشم گفت اون قلب می فرسته تقصیر من نیست.
–خب دلیل چتهاشون رو هم می پرسیدی.
–اونم پرسیدم، چتهای خودش رو نشون داد فقط کاری بود ولی مال اون قربون صدقه بود.
یهو از تصورش خنده ام گرفت و گفتم:
–ببین دیگه اون خانمه چقدر پشت کار داره که قربون صدقه ی کیارش میره.
آخه کیارش چی گفته بود که قربون صدقه اش رفته؟
مژگان همونطور که حرص می خورد گفت:
–چه می دونم، مثلا مرخصی ساعتی می خواست اینم براش رد کرده بود، اونم نوشته بود:
مهربونتر از رییس من وجود نداره، ممنونم واسه مرخصی...بعدم کلی قلب و استیکرای
مسخره فرستاده بود.
–بعد کیارش چی جواب داده بود؟
–نوشته بود: خواهش می کنم.
–خب دیگه، این که ناراحتی نداره.
–چرا نداره آرش؟
اولا که اصال نباید جواب بده.
دوما بهش بگه که پیام نده اگر گوش نکرد شماره اش رو توی بلک لیستش قرار بده، مسائل کاری باید همون توی محیط کار باشه...
–نمی دونم شایدم تو درست میگی ولی اینو مطمئنم که با این رفتارهای تو هیچی درست نمیشه، خرابترم میشه. الانم اون بهم زنگ زد که بیام دنبالت و ببرمت خونمون، پس ببین نگرانته.
@komail31 ☘🌸☘
✍ لیلا فتحی پور
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم بیست و نهم #زیارت_جامعه_کبیره
هدیه به وجود نازنین آقا #امام_زمان عج
به نیابت از تمام شهدای مقاومت و آزادی در هر جای دنیا ، شهدای اسلام و شهدای انتفاضه و ...
#شهید سید مسعود رشیدی 🥀
#شهید علی اکبر شیرودی 🥀
#شهید حجت الاسلام محمدمهدی شاه آبادی 🥀
#شهید آیتالله سیدمحمدعلی موسوی اصفهانی 🥀
#شهید عثمان فرشته (شهیدی که ضدانقلاب حتی از اسمش میترسید) 🥀
#شهید_مدافع_حرم امیررضا علیزاده 🥀
به نیت سلامتی و خشنودی حضرت حجت و تعجیل درفرج
سلامتی رهبرمان و همه خدمتگزاران واقعی نظام
سلامتی و حاجت روایی همه قرائت کنندگان و خانواده ها
بخشش گناهان و آمرزش اموات
و ان شاءالله دست پر از ماه مبارک خارج شدنمان و بهره مندی معنوي و مادی کامل از این ماه
(آخرین ختم #ماه_مبارک_رمضان و توصیه ی آیت الله فاطمی نیا برای خوان زیارت جامعه در آخرین روز ماه رمضان)
#ماه_رمضان می رود و توشه ندارم
در مزرعه عفو خدا خوشه ندارم
با روزه خدایی نشدم، باز امیدی
جز گریه بر صاحب شش گوشه ندارم
@komail31
عاقبت بخیری یعنی یک عمر برای استکبارستیزی، کار رسانهای و فرهنگی انجام بدهی و در روزی که نماد مقابله مستضعفین با مستکبرین جهان است دعوت حق را لبیک بگویی
#نادر_طالب_زاده
@komail31
💬توییت استاد #رائفی_پور
✍️ رحمت خدا بر #نادر_طالب_زاده، حقیقتا فقدان ایشون ضایعه بزرگ و جبراننشدنی است.
به جرأت عرض میکنم متاسفانه به تعداد انگشتان دست شبیه او نداشتیم.
@komail31
🌙 تُبْدِئُ بِالْإِحْسَانِ نِعَماً وَ تَعْفُو عَنِ الذَّنْبِ كَرَماً...
فَمَا نَدْرِي مَا نَشْكُرُ أَ جَمِيلَ مَا تَنْشُرُ أَمْ قَبِيحَ مَا تَسْتُرُ...
أَمْ عَظِيمَ مَا أَبْلَيْتَ وَ أَوْلَيْتَ أَمْ كَثِيرَ مَا مِنْهُ نَجَّيْتَ وَ عَافَيْتَ...
هم اول با خلق احسان مى كنى هم به كرمت از گناهانشان مى گذرى...
پس من نمى دانم شكر كدام را بجاى آرم آيا شكر نيكي هايى كه از من معروف كردى يا زشتي هايى كه پرده پوشى نمودى...
يا بلاها و امتحانات سختى كه بر ما آسان ساختى و ما را بر آن فايق و مؤيد داشتى يا بلاهاى بسيار كه از آن نجات داده و عافيت بخشيدى...🍃
📖 فرازی از دعای ابو حمزه ثمالی
#ماه_مبارک_رمضان
@komail31 🍃🍃🌸🍃
ا✨﷽✨
#حدیث
امام علی علیه السلام:
خداوند، با تدبير استوار خويش، ميان خواست ها و توانايى هاى آدميان، تفاوت نهاد تا هر يك به كارى بپردازد و [به كمك هم ] نيازهاى خويش را بر آورند و به وسيله يكديگر، امور معاش خود را كه مايه صلاح حالشان است، بچرخانند و هر يك به وسيله ديگرى رفع نياز كند.
منبع 📚: وسائل الشيعه ج6 ص341
@komail31 🍃🌸🍃
علمدارکمیل
بسم الله الرحمن الرحیم ختم بیست و نهم #زیارت_جامعه_کبیره هدیه به وجود نازنین آقا #امام_زمان عج به
متولد= مریوان، کردستان
شهادت= خرداد ۶۱
کامیاران، انفجار گلوله توپ
مزار= روستای دله مرز، مریوان
هنوز هم ضدانقلاب از اسم عثمان فرشته می ترسد
شجاعت بالا و آمادگی جسمانی اش در نبرد با دشمنان و سر نترس و بی باکی که داشت، زبانزد دوست و دشمن است
جنگیدن در کردستان کار هر کسی نبود
جنگیدن در آنجا ویژگی هایی داشت که خیلی ها دوام نمی آوردند و می رفتند.
آنجا کسانی می ماندند که مثل عثمان فرشته، قوی و سرسخت بودند.
حاج احمد متوسلیان و شهید بروجردی دنبال همچین نیروهایی بودند.
شهید عثمان فرشته خدمت سربازی اش را به عنوان مربی در باشگاه افسران قوچان گذراند
در مبارزات انقلاب به همراه دیگر اسطوره کردستان #شهید عبداللّه طرطوسی و دیگر همرزمانش در حمله به شهربانی مریوان شرکت داشت.
بعد از انقلاب وقتی شقاوت و بی رحمی ضدانقلاب را دید، صف خود را از آنها جدا کرد و بارها خودش و خانواده اش مورد تهدید و آزار آنها قرار گرفتند، حتی یکماه اسیر گروهک کومله بود و شکنجه های آنها را تحمل کرد.
بعدها عضو گروه پیشمرگان کرد مسلمان شد و مدتی به کرمانشاه رفت.
به علت توانایی های بالا و خیره کننده اش توسط #شهید بروجردی فرمانده گروه ضربت شد
در پاکسازی سنندج و روستاهای اطراف آن شرکت داشت و در آزادسازی مریوان حماسه ها آفرید.
به عنوان یکی از فرماندهان پیشمرگان کرد مسلمان و سپاه مریوان در کنار ؟ **حاج احمد متوسلیان)) قرار گرفت و از یاران نزدیک حاج احمد شد
با آغاز جنگ نیز در مقابل هجوم و نفوذ بعثی ها ایستادگی کرد و بارها با کمترین نیرو و تجهیزات مناطقی را از دست آنها آزاد کرد.
علمدارکمیل
متولد= مریوان، کردستان شهادت= خرداد ۶۱ کامیاران، انفجار گلوله توپ مزار= روستای دله مرز، مریوان هنوز
.:
#شهید عثمان فرشته
در جای جای کردستان و غرب و در پاکسازی تمام راه ها و روستاها اسم او دیده می شود
در مریوان، سنندج، کامیاران، دزلی، اورامان، ژیوار، سلین، هانه گرمله، دله مرز و .... حضور داشت و با جان و دل جهاد و مبارزه می کرد
.
تک تیرانداز ماهری بود و در کار کردن با توپ ۱۰۶ مهارت بالایی داشت
او همچنین خیلی آدم نیکوکار و بامعرفتی بود و بارها می شد که پنهانی حقوقش را به مردم نیازمند و فقیر می داد
درباره دلاوری ها و رشادت های او گفتنی زیاد است
اینها فقط قطره ای از دریای معرفت و شجاعت این
اَبَر اسطوره کردستان بود
یاد و نامش جاودانه و راهش پر رهرو باد
ان شاءاللّه
.
سلام و صلوات هدیه به شهدای دلاور و گمنام کردستان
به خصوص شهید عثمان فرشته
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
@komail31 🍃🍃🌺🍃🍃
به قربان افطار و خرما و نجوای تو
سحرهای پر گریه و سوزش و آه تو
کجا می نشینی اذان ها ، فدایت شوم
به قربان آن سفره ی سرد و تنهای تو
#یا_امام_زمان
@komail31
#خاطره
#شهید_ابراهیم_هادی
🔰ابراهیم و پسرک نوار فروش
🛑 وقتی پسرکی را به جرم فروختن نوار غیر مجاز به کمیته می آورند و نوار هایش را از بین می برند، ابراهیم دلش برای این جوان می سوزد و به مقدار قیمت نوار ها به پسرک پول می دهد تا کاسبی جدیدی برای خود راه اندازد. او این گونه هم مال حلال به دست می آورد هم نوار های مبتذل نمی فروخت.
🍃🌺🌸🍃🌺🌸
@komail31
در آخرین روز #ماه_مبارک_رمضان
تو لحظات تشنگی با این تک بیت گریه کنیم...
هنوز گوشه ی مشکت رطوبتی دارد... رباب روی همان هم حساب کرده بیا....
دم افطارعجب میچسبد... رطب تازه ی بین الحرمین... جرعه ای آب به لب میگوییم
به فدای لب عطشان حسین 😭
امشب در آخرین افطار #ماه_رمضان یادی کنیم از لب تشنگان کربلا و همه شهدایی که با لب تشنه به دیدار پروردگار رفتند.
@konail31
التماس دعا
علمدارکمیل
–اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم کم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رن
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد
💠 اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟
باسرم جواب مثبت دادم.
–پس من اونجا نمیام. باتعجب نگاهش کردم،
–پس کجاببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟
–الان نصف شبی؟ زابه راه میشن.
–خب پس آدرس دوستت رو بگو.
–زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه.
–تو که گفتی داری میری خونشون؟
–خب می خواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد.
پوفی کردم و گفتم:
–پس میریم خونه ی ما،
–نه، اونجا نه.
–نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟
–اشکالی داره؟
–برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
–من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده،
صبحم که تو تا لنگ ظهر می خوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید.
"واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه"
ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم: تو برو بالا، من بعدا میام.
–به کی میخوای زنگ بزنی؟
بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشی ام را از جیبم درآوردم و شماره ی راحیل را گرفتم.
–الو، راحیل جان...
–سلام.
–سلام عزیزم، الان کجایی؟
–تازه امدم توی اتاقت.
–خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ.
–باشه، خداحافظ.
از این که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم.
گاهی ازش هم فکری هم می گرفتم.
شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا.
وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر می آمد.
آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بودو جایی را نمیدیدم.
چراغ قوه گوشی ام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود.
"حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته".
بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد 💠 اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟ باسرم جواب مثب
قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم:
–خوابی؟
ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد و دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد.
صدایی هم که اصلا به او نمی آمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستاد و هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و مات و متحیر به او چشم دوختم.
دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شد نشست و غش غش خندید. از ترس این که صدایش بیرون نرود دستش ر جلوی دهانش گذاشته بود.
از خنده اش من هم خنده ام گرفت ولی هنوز قلبم از غافلگیری که شده بودم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم.
همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.
بعد از این که خنده اش بند امد روی لبه ی تخت نشست و گفت:
–چی شد؟ خسته ای؟
حرفی نزدم.
با استرس نمایشی گفت:
–آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟
بعد روبرویم زانو زد و دستهایش را به هم گره زد و گفت:
–والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافي کردن شما خیلی سخت تره.
دستم را سمتش دراز کردم.
–بیا.
–اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟
دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم.
گفتم:
–خسته بودم، کلافه بودم، ولی تو با این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم...
بعد برایش ماجرای مژگان را، واین که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند. تعریف کردم.
–آرش.
–جانم.
–میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه.
–چیکار کنیم؟
–نمیدونم. فقط می دونم اونا که باهم خوب باشن همه آرامش دارن.
–اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونند مشکالتشون رو حل کنن.
خمیازه ای کشید وگفت:
–چقدر سخته اینجوری زندگی کردن.
–پاشو برو بخواب.
بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد.
–چرا تشک نداری.
–تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستند، الانم که نمیشه رفت اونجا.
با دلسوزی گفت:
علمدارکمیل
قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم: –خوابی؟ ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کر
پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین میخوابم.
لباس راحتی هایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
–ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض میکنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم.
بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود.
نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هن کنار بالشتش جا داده.
آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم:
–می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها.
از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد.
دستش را در دستم گرفتم و روی سینه ام
نگهش کردم.
–راحیل.
نگاهم کرد.
–عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟
سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کردو گفت:
–می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی .
یهو زدم زیر آواز.
–من می خوامت بی حساب...
من بیدارم تو بخواب...
سرد بشه روتو بپوشونم
دستش را جلوی دهانم گذاشت.
–هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره .
همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم:
–نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمند. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت:
–شب بخیر، بعد سرش را توی سینه ام پنهان کرد.
–شب بخیر عزیزم .
آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد.
🧕راحیل
با صدای آلارم گوشیم چشم هایم را باز کردم و فوری گوشی ام را خاموش کردم.
آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد.
–چادرو سجاده توی کمده.
–دستی به صورتش کشیدم و گفتم:
–می دونم عزیزم، تو بخواب.
سراغ کیفم رفتم. مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم وبه طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم،
با کمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند.
"مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت. ولی یک چیز را خوب می
دانستم. این که مژگان از آن دسته زنهایی است که باید مدام مواظبش بود. حالا هم که شرایطش حساس است.
علمدارکمیل
پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین میخوابم. لباس راحتی هایم را برداشتم و همانطور که از
در دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود .
بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم.
با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم.
شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم میآمد.
سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم.
نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافه ای به رویم کشیده شده بود.
آرش روی تخت نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمی آمد، پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد.
–سلام، صبح بخیر، آرش جان.
–سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر.
راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی،جیگرم کباب شد.
–آخه همچین قشنگ خوابیده بودی، ترسیدم بیام روی تخت بیدار شی.
–توام اونقدر عمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی. واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیا پایین که منتظرتم.
–تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟
–بیای خودت می بینی.
✍ نویسنده: لیلا فتحی پور
@komail31
سفره دارد جمع میگردد_۲۰۲۲_۰۴_۳۰_۱۲_۴۴_۱۰_۴۵۰.mp3
8.99M
🌸سفره دارد جمع می گردد،
گدا را عفو کن😭
باز هم خوبی کن و این مبتلا
را عفو کن
🌸دیگر از این توبه ها دارم
خجالت می کشم😔
یا رب این شرمنده غرق خطا
را عفو کن
#وداع_ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
#عید_فطر
🎤استاد فرهمند