eitaa logo
علمدارکمیل
340 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
42 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
می رود و توشه ندارم در مزرعه عفو خدا خوشه ندارم با روزه خدایی نشدم، باز امیدی جز گریه بر صاحب شش گوشه ندارم @komail31
استاد ان شاءالله صوابی از زیارت جامعه امروز به روح ایشون برسه
عاقبت بخیری یعنی یک عمر برای استکبارستیزی، کار رسانه‌ای و فرهنگی انجام بدهی و در روزی که نماد‌ مقابله مستضعفین با مستکبرین جهان است دعوت حق را لبیک بگویی @komail31
💬توییت استاد ✍️ ‏رحمت خدا بر ‎، حقیقتا فقدان ایشون ضایعه بزرگ و جبران‌نشدنی است. به جرأت عرض می‌کنم متاسفانه به تعداد انگشتان دست شبیه او نداشتیم. @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 تُبْدِئُ بِالْإِحْسَانِ نِعَماً وَ تَعْفُو عَنِ الذَّنْبِ كَرَماً... فَمَا نَدْرِي مَا نَشْكُرُ أَ جَمِيلَ مَا تَنْشُرُ أَمْ قَبِيحَ مَا تَسْتُرُ... أَمْ عَظِيمَ مَا أَبْلَيْتَ وَ أَوْلَيْتَ أَمْ كَثِيرَ مَا مِنْهُ نَجَّيْتَ وَ عَافَيْتَ‏... هم اول با خلق احسان مى‏ كنى هم به كرمت از گناهانشان مى‏ گذرى... پس من نمى‏ دانم شكر كدام را بجاى آرم آيا شكر نيكي هايى كه از من معروف كردى يا زشتي هايى كه پرده پوشى نمودى... يا بلاها و امتحانات سختى كه بر ما آسان ساختى و ما را بر آن فايق و مؤيد داشتى يا بلاهاى بسيار كه از آن نجات داده و عافيت بخشيدى...🍃 📖 فرازی از دعای ابو حمزه ثمالی @komail31 🍃🍃🌸🍃
ا✨﷽✨ امام علی علیه السلام: خداوند، با تدبير استوار خويش، ميان خواست ها و توانايى هاى آدميان، تفاوت نهاد تا هر يك به كارى بپردازد و [به كمك هم ] نيازهاى خويش را بر آورند و به وسيله يكديگر، امور معاش خود را كه مايه صلاح حالشان است، بچرخانند و هر يك به وسيله ديگرى رفع نياز كند. منبع 📚: وسائل الشيعه ج6 ص341 @komail31 🍃🌸🍃
علمدارکمیل
بسم الله الرحمن الرحیم ختم بیست و نهم #زیارت_جامعه_کبیره هدیه به وجود نازنین آقا #امام_زمان عج به
متولد= مریوان، کردستان شهادت= خرداد ۶۱ کامیاران، انفجار گلوله توپ مزار= روستای دله مرز، مریوان هنوز هم ضدانقلاب از اسم عثمان فرشته می ترسد شجاعت بالا و آمادگی جسمانی اش در نبرد با دشمنان و سر نترس و بی باکی که داشت، زبانزد دوست و دشمن است جنگیدن در کردستان کار هر کسی نبود جنگیدن در آنجا ویژگی هایی داشت که خیلی ها دوام نمی آوردند و می رفتند. آنجا کسانی می ماندند که مثل عثمان فرشته، قوی و سرسخت بودند. حاج احمد متوسلیان و شهید بروجردی دنبال همچین نیروهایی بودند. شهید عثمان فرشته خدمت سربازی اش را به عنوان مربی در باشگاه افسران قوچان گذراند در مبارزات انقلاب به همراه دیگر اسطوره کردستان عبداللّه طرطوسی و دیگر همرزمانش در حمله به شهربانی مریوان شرکت داشت. بعد از انقلاب وقتی شقاوت و بی رحمی ضدانقلاب را دید، صف خود را از آنها جدا کرد و بارها خودش و خانواده اش مورد تهدید و آزار آنها قرار گرفتند، حتی یکماه اسیر گروهک کومله بود و شکنجه های آنها را تحمل کرد. بعدها عضو گروه پیشمرگان کرد مسلمان شد و مدتی به کرمانشاه رفت. به علت توانایی های بالا و خیره کننده اش توسط بروجردی فرمانده گروه ضربت شد در پاکسازی سنندج و روستاهای اطراف آن شرکت داشت و در آزادسازی مریوان حماسه ها آفرید. به عنوان یکی از فرماندهان پیشمرگان کرد مسلمان و سپاه مریوان در کنار ؟ **حاج احمد متوسلیان)) قرار گرفت و از یاران نزدیک حاج احمد شد با آغاز جنگ نیز در مقابل هجوم و نفوذ بعثی ها ایستادگی کرد و بارها با کمترین نیرو و تجهیزات مناطقی را از دست آنها آزاد کرد.
علمدارکمیل
متولد= مریوان، کردستان شهادت= خرداد ۶۱ کامیاران، انفجار گلوله توپ مزار= روستای دله مرز، مریوان هنوز
.: عثمان فرشته در جای جای کردستان و غرب و در پاکسازی تمام راه ها و روستاها اسم او دیده می شود در مریوان، سنندج، کامیاران، دزلی، اورامان، ژیوار، سلین، هانه گرمله، دله مرز و .... حضور داشت و با جان و دل جهاد و مبارزه می کرد . تک تیرانداز ماهری بود و در کار کردن با توپ ۱۰۶ مهارت بالایی داشت او همچنین خیلی آدم نیکوکار و بامعرفتی بود و بارها می شد که پنهانی حقوقش را به مردم نیازمند و فقیر می داد درباره دلاوری ها و رشادت های او گفتنی زیاد است اینها فقط قطره ای از دریای معرفت و شجاعت این اَبَر اسطوره کردستان بود یاد و نامش جاودانه و راهش پر رهرو باد ان شاءاللّه . سلام و صلوات هدیه به شهدای دلاور و گمنام کردستان به خصوص شهید عثمان فرشته الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین @komail31 🍃🍃🌺🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قربان افطار و خرما و نجوای تو سحرهای پر گریه و سوزش و آه تو کجا می نشینی اذان ها ، فدایت شوم به قربان آن سفره ی سرد و تنهای تو @komail31
🔰ابراهیم و پسرک نوار فروش 🛑 وقتی پسرکی را به جرم فروختن نوار غیر مجاز به کمیته می آورند و نوار هایش را از بین می برند، ابراهیم دلش برای این جوان می سوزد و به مقدار قیمت نوار ها به پسرک پول می دهد تا کاسبی جدیدی برای خود راه اندازد. او این گونه هم مال حلال به دست می آورد هم نوار های مبتذل نمی فروخت. 🍃🌺🌸🍃🌺🌸 @komail31
در آخرین روز تو لحظات تشنگی با این تک بیت گریه کنیم... هنوز گوشه ی مشکت رطوبتی دارد... رباب روی همان هم حساب کرده بیا.... دم افطارعجب میچسبد... رطب تازه ی بین الحرمین... جرعه ای آب به لب میگوییم به فدای لب عطشان حسین 😭 امشب در آخرین افطار یادی کنیم از لب تشنگان کربلا  و همه شهدایی که با لب تشنه به دیدار پروردگار رفتند. @konail31 التماس دعا
علمدارکمیل
–اخمات رو باز کن تا بگم. –از تعجب ابروهایم بالا رفت. فکر می کردم کم کم عصبانی تر بشود ولی ناگهان رن
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد 💠 اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟ باسرم جواب مثبت دادم. –پس من اونجا نمیام. باتعجب نگاهش کردم، –پس کجاببرمت؟ میخوای ببرمت خونه ی مامانت؟ –الان نصف شبی؟ زابه راه میشن. –خب پس آدرس دوستت رو بگو. –زنگ زدم گوشی رو برنداشت، فکر کنم خوابه. –تو که گفتی داری میری خونشون؟ –خب می خواستم تو مسیر بهش زنگ بزنم، بعد از تلفن تو بهش زنگ زدم جواب نداد. پوفی کردم و گفتم: –پس میریم خونه ی ما، –نه، اونجا نه. –نکنه می خوای شب تو ماشین بخوابی؟ –اشکالی داره؟ –برگشتم چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: –من اجازه نمیدم، اگه مشکلت راحیله اون الان خوابیده، صبحم که تو تا لنگ ظهر می خوابی، ما زودتر میریم که اصلا هم رو نبینید. "واقعا این چی فکر می کنه پیش خودش، مگه میشه راحیل خبر دار نشه" ماشین را به پارکینگ بردم. کلید ورودی را جلویش گرفتم و گفتم: تو برو بالا، من بعدا میام. –به کی میخوای زنگ بزنی؟ بی اعتنا به حرفش، از او دور شدم و گوشی ام را از جیبم درآوردم و شماره ی راحیل را گرفتم. –الو، راحیل جان... –سلام. –سلام عزیزم، الان کجایی؟ –تازه امدم توی اتاقت. –خوبه، مژگان داره میاد بالا، لطفا خودت رو بزن به خواب، میام برات توضیح میدم. خداحافظ. –باشه، خداحافظ. از این که راحیل اینقدر آرام بود و سوال پیچم نمی کرد، احساس آرامش می کردم و حرفهایم را راحت به او می زدم. گاهی ازش هم فکری هم می گرفتم. شماره ی کیارش را هم گرفتم و خبر دادم که مژگان را به خانه آوردم. بعد رفتم بالا. وارد سالن که شدم کسی را ندیدم، از جلوی اتاق مادر که رد شدم صدای حرف زدن مژگان و مادر می آمد. آرام به طرف اتاقم رفتم. چراغ اتاق خاموش بودو جایی را نمیدیدم. چراغ قوه گوشی ام را روشن کردم و نورش را روی تخت انداختم. راحیل خواب بود. "حالا خوبه بهش گفتم فقط خودت رو بزن به خوابا...فکر کنم زیادی جدی گرفته". بالشتی برداشتم و کنار تخت روی زمین انداختم
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد 💠 اون نگران آبروشه نه من، راحیل اونجاست؟ باسرم جواب مثب
قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم: –خوابی؟ ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کرد و دستهایش را به حالت چنگگ جلوی صورتش آورد و دهانش را هم حالت خوناشامی کرد. صدایی هم که اصلا به او نمی آمد از خودش درآورد، که من در لحظه احساس کردم قلبم ایستاد و هین بلندی کشیدم و بی اختیار به عقب پرت شدم و مات و متحیر به او چشم دوختم. دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده بود. دیدمش که بلند شد نشست و غش غش خندید. از ترس این که صدایش بیرون نرود دستش ر جلوی دهانش گذاشته بود. از خنده اش من هم خنده ام گرفت ولی هنوز قلبم از غافلگیری که شده بودم ضربان داشت. اصلا از راحیل انتظارش را نداشتم. همانجا روبرویش روی زمین دراز کشیدم و با لبخند نگاهش کردم. بعد از این که خنده اش بند امد روی لبه ی تخت نشست و گفت: –چی شد؟ خسته ای؟ حرفی نزدم. با استرس نمایشی گفت: –آخ، آخ، میخوای تلافی کنی؟ بعد روبرویم زانو زد و دستهایش را به هم گره زد و گفت: –والا حضرت عفو بفرمایید، فقط محض خنده بود، تلافي کردن شما خیلی سخت تره. دستم را سمتش دراز کردم. –بیا. –اوه، اوه...این الان سکوت قبل از طوفانه؟ دستم را گرفت و روی زانوهایش راه رفت و فاصلمان را پر کرد. برق چشم هایش را می دیدم. گفتم: –خسته بودم، کلافه بودم، ولی تو با این کارت همه رو پر دادی رفت، ممنونم... بعد برایش ماجرای مژگان را، واین که چرا به او گفتم خودش را به خواب بزند. تعریف کردم. –آرش. –جانم. –میگم کاش یه کاری کنیم که اینا رابطشون خوب بشه. –چیکار کنیم؟ –نمیدونم. فقط می دونم اونا که باهم خوب باشن همه آرامش دارن. –اونا باید خودشون بخوان راحیل، واقعا توی رابطه ی زن و شوهر به نظرم فقط خودشون می تونند مشکالتشون رو حل کنن. خمیازه ای کشید وگفت: –چقدر سخته اینجوری زندگی کردن. –پاشو برو بخواب. بلند شد. روی تخت نشست و نگاهم کرد. –چرا تشک نداری. –تشک ها توی کمد دیواری اتاق مامان هستند، الانم که نمیشه رفت اونجا. با دلسوزی گفت:
علمدارکمیل
قبل از این که دراز بکشم خم شدم روی صورت راحیل و آرام گفتم: –خوابی؟ ناگهان چشمهایش را تا آخر باز کر
پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین میخوابم. لباس راحتی هایم را برداشتم و همانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: –ممنون از لطفتون بانو، ولی راه بهتری هم هست. تا من لباس هام رو عوض میکنم شما به اون راه بهتر فکر کن، عزیزم. بعد از این که در سالن لباسهایم را عوض کردم دوباره برگشتم توی اتاق و دنبال بالشتم گشتم، ولی نبود. نگاهی به راحیل انداختم که دیدم خودش را به خواب زده و بالشت من هن کنار بالشتش جا داده. آرام کنارش دراز کشیدم و گفتم: –می دونم بیداری لطفا دوباره خوناشام نشی ها. از حرفم خندید و چشم هایش را باز کرد. دستش را در دستم گرفتم و روی سینه ام نگهش کردم. –راحیل. نگاهم کرد. –عاشق شدن خیلی قشنگه، نه؟ سکوت کرد. چرخیدم طرفش و زل زدم به چشم هایش، او هم چرخید طرفم وته ریشم را نوازش کردو گفت: –می ترسم به خاطر این بی خوابیها مریض بشی . یهو زدم زیر آواز. –من می خوامت بی حساب... من بیدارم تو بخواب... سرد بشه روتو بپوشونم دستش را جلوی دهانم گذاشت. –هیس، هیس، الان همه بیدار میشن، آبرومون میره . همونطور که دستش جلوی دهانم بود گفتم: –نه بابا، الان اونا پادشاه هفتمند. به آرامی دستش را از روی دهانم برداشت و گفت: –شب بخیر، بعد سرش را توی سینه ام پنهان کرد. –شب بخیر عزیزم . آنقدر موهایش را نوازش کردم که خوابش برد. 🧕راحیل با صدای آلارم گوشیم چشم هایم را باز کردم و فوری گوشی ام را خاموش کردم. آرش تکانی به خودش داد و به زور چشم هایش را باز کرد. –چادرو سجاده توی کمده. –دستی به صورتش کشیدم و گفتم: –می دونم عزیزم، تو بخواب. سراغ کیفم رفتم. مسواک با نمک دریایی را که همیشه در یک قوطی کوچک داخل کیفم می گذاشتم را برداشتم وبه طرف سرویس رفتم. بعد از این که مسواک زدم و وضو گرفتم، با کمک نورِ کمی که از چراغ هالوژن آشپزخانه پخش میشد و سالن را روشن می کرد راه اتاق را پیش گرفتم. همین که خواستم از سالن رد بشوم، چشمم روی کاناپه ثابت ماند. "مژگان چرا اینجا خوابیده،" دلم برایش می سوخت نمی دانم تقصیر کدامشان بود مژگان بلد نبود شوهرش را جذب خودش کند یا واقعا شوهرش مشکل داشت. ولی یک چیز را خوب می دانستم. این که مژگان از آن دسته زنهایی است که باید مدام مواظبش بود. حالا هم که شرایطش حساس است.
علمدارکمیل
پس تو بیا بالا، روی تخت بخواب من میرم روی زمین میخوابم. لباس راحتی هایم را برداشتم و همانطور که از
در دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود . بعد از این که نمازم را خواندم، برای آرش دعا کردم. سرم را روی مهر گذاشتم و از خدا برایش عاقبت بخیری خواستم. با آرش همه چی خوب بود، تنها چیزی که آزارم می داد اعتقاداتش بود. بعد برای مژگان و کیارش هم دعا کردم. شب دیر خوابیده بودم و عجیب خوابم میآمد. سر از سجده برداشتم. چادر را تا کردم و زیر سرم گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم یک بالشت زیر سرم بود و یه ملافه ای به رویم کشیده شده بود. آرش روی تخت نبود. بلند شدم تخت را مرتب کردم و موهایم را برس کشیدم. صدایی از سالن نمی آمد، پس هنوز بقیه خواب بودند. نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نه بود. گوشی را برداشتم که به آرش زنگ بزنم، دیدم خودش زنگ زد. –سلام، صبح بخیر، آرش جان. –سلام، عزیز دلم. صبح توام بخیر. راحیل جان، چرا بعد از نماز روی زمین خوابیده بودی،جیگرم کباب شد. –آخه همچین قشنگ خوابیده بودی، ترسیدم بیام روی تخت بیدار شی. –توام اونقدر عمیق خوابیده بودی که بالشت رو گذاشتم زیر سرت اصلا نفهمیدی. واسه این ملاحظه کاریاتم یه جایزه پیش من داری. الانم آروم و بیصدا آماده شو و بیا پایین که منتظرتم. –تو دم دری؟ کجا رفته بودی؟ –بیای خودت می بینی. ✍ نویسنده: لیلا فتحی پور @komail31
سفره دارد جمع میگردد_۲۰۲۲_۰۴_۳۰_۱۲_۴۴_۱۰_۴۵۰.mp3
8.99M
🌸‏سفره دارد جمع می گردد، گدا را عفو کن😭 باز هم خوبی کن و این مبتلا را عفو کن 🌸دیگر از این توبه ها دارم خجالت می کشم😔 یا رب این شرمنده غرق خطا را عفو کن 🎤استاد فرهمند
.: نصفی از روز نداریم به خدا تاب عطش  من بمیرم که سه روز آب نخوردی تو حسین   
ایل عیدتون مبارک
علمدارکمیل
در دوران بارداری بیشتر به توجه شوهرش نیاز دارد، ولی کیارش خیلی در کارش غرق بود . بعد از این که نماز
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و یک 🔖 فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشوم. مژگان هنوز روی کاناپه خواب بود، از فکر این که آرش از اینجا رد شده و او را با این لباس نامناسب دیده رگ غیرتم باد کرد. ولی باز پیش خودم گفتم: "ان شاالله که ندیده، اگرم دیده حتما نگاهش نکرده". آرام در را باز کردم و بیرون زدم. همین که در خروجی را باز کردم یک دسته گل رز سرخ جلوی صورتم آمد. ذوق زده گلها را گرفتم و با قدر دانی نگاهش کردم. گلها را به بینی ام نزدیک کردم بو کشیدم و گفتم: –ممنونم، خیلی قشنگه، کله ی صبح گل فروشیها رو ذوق زده می کنیا این همه گل ازشون میخری. خندید و دستم را گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم. –دعاش رو به جون تو می کنند . "چقدر حس خوبیه، که یکی رو داری از صبح که از خواب بیدار میشه به این فکر می کنه که چطوری غافلگیرت کنه". در ماشین را برایم باز کرد تا بنشینم. نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود. لپش را کشیدم و گفتم: –بازم ممنونم. لبخند رضایتمندانه ای قشنگی روی صورتش نشست . ماشین را حرکت داد و من فقط نگاهش می کردم. دلم میخواست جایی برویم که فقط خودمان دوتا باشیم و ساعتها کنار هم بنشینیم. آرش در همین مدت کوتاه چقدر من را بلد شده بود. دستم را اهرم چانه ام کرده بودم و نگاهش میکردم. از نگاه کردن به او سیر نمیشدم. با نگاه ناگهانی اش چشم هایم را غافلگیر کرد. غافلگیر کردن تخصصش شده بود . نگاهش آرامشم را به هم ریخت. جنس نگاهش قلبم را به تلاطم می انداخت. سرم را پایین انداختم، و او گفت: –مگه از جونت سیر شدی اینجوری نگاه میکنی؟ –چرا؟ به فکر این قلب منم باش دیگه، یهو دیدی از کار افتاد رفتم تو درو دیوار. حالا من هیچی خودت یه بلایی سرت میادا. البته من رانندگیم خوبه ها، نگاههای تو حولم میکنه. چه طور می گفتم که اگر من جای تو پشت فرمان بودم، حتما تا حالا توی در و دیوار رفته بودم. آنقدر که دوستت دارم. –خب، قبل از صبحونه بریم پیاده روی یا بعدش؟ –قبلش. –باشه، بعد از صبحانه هم بریم یه کتونی برات بخرم بذاریم خونه ی ما، که هر وقت اینجا بودی بتونی بپوشی. نگاهی به کفشهایم انداختم، پاشنه سه سانتی بود ولی راحت بودم. –با این کفشهام راحتم، توی خونه کفش پیاده روی دارم، خب اونارو میارم میزارم اینجا. –نوچ، اونا بمونه خونه ی خودتون لازمت میشه، هفته ی دیگه ام که بریم شمال کنار دریا باید با من مسابقه ی دو بدی بهتره از الان تمرین کنی. با این کفشها که نمیشه.... به خاطر کفشهایم به همان قدم زدن اکتفا کردیم و بعد از نیم ساعت رفتیم که صبحانه بخوریم. آرش دوتا کاسه حلیم سفارش داد ولی من نگذاشتم و گفتم: –یه کاسه کافیه، باهم می خوریم. باتعجب نگاهم کرد. –آخه یه کاسه به کجای ما میرسه؟ با اصرار همان یک کاسه حلیم را سفارش دادیم و بعد برایش توضیح دادم که قبلا با یکی از دوستهایم که امده بودم و دو تا کاسه سفارش دادیم و کلی از هر دو کاسه موند و چقدر اسراف شد. –آخه یه کاسه ضایست
علمدارکمیل
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و یک 🔖 فوری آماده شدم و سعی کردم خیلی آرام از سالن رد بشو
ضایع شدن نعمت خدا خیلی بدتره. –سیر میشیم؟ ببین من مرد تشریف دارم ها، مثل شما خانما کم غذا نیستم. –سیر میشی، تازه سر معده ات هم یه کم خالی بمونه بهترم هست واسه هضم غذا و سنگین نشدن معدی خودت خوبه. بعد هم به قول مامانم، شکم رو پهنش کنی دشته، جمعش کنی مشته. حلیم را آوردند و آرش همانطور که شکر را بر میداشت تا توی کاسه بریزه گفت: –پس دلیل خوش هیکل بودن مادر زن عزیزم عمل کردن به این ضرب المثله، چقدر هم خوب تونسته به دخترهاش هم یاد بده. بعد قیافه ی سوالی به خودش گرفت و پرسید: –ببینم اصلا مگه شماها خانوادگی معدتون رو دشت هم کردید؟ همیشه مشت بوده. خندیدم و شکر را از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. –آدمیزاد به همه چی عادت می کنه. اگه پر شکر دوست داری، طرف خودت رو بریز. همانطور که حلیم را زیر رو می کرد نگاهم کرد و گفت: –عه، زیاد ریختم؟ حواس برای آدم نمیذاری که... واسه خریدن کتانی چند تا مغازه را از نظر گذراندیم. آرش هر کتانی قرمزی که می دید میگفت قشنگه. –حاالا چرا قرمز؟ خیلی تو چشمه. –چون می خوام با کتونی من ست باشه. –وای، چه رومانتیک و قشنگ. آرش تو خیلی باسلیقه ای ها. –اگه با سلیقه نبودم الان تو اینجا (به قلبش اشاره کرد)نبودی. خندیدم وگفتم: –آرش. –جونم –کاش می تونستم طبق سلیقه ی تو قرمز بخرم، ولی نمیشه، خیلی جلب توجه می کنه. فکری کردو گفت: –خب، مگه چه اشکالی داره؟ دقیقا منم گفتم ست باشیم که جلب توجه کنه دیگه . –از این که همه بهم نگاه کنند معذب میشم و حس خوبی ندارم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت ولبش را به دندانهایش گرفت و گفت: –واقعا؟ آخه چرا؟ –چرا اون روز مژگان رو زور کردی که بره لباسش رو عوض کنه؟ –آخه اون دیگه خیلی تابلو بود، مرد نیستی، واسه همین شاید متوجه نشی... –چرا متوجه میشم، توام الان شاید نتونی حرف من رو متوجه بشی... من دلم می خواد فقط توجه تو رو جلب کنم نه هیچ کس دیگه . شانه ایی بالا انداخت و گفت: –باشه عزیزم هر جور تو دوست داری، خودت می خوای بپوشی پس هر جور که راحتی بخر. بالاخره یک کتانی طوسی که خط های سفید داشت خریدیم، همین که از مغازه بیرون رفتیم گوشی آرش زنگ خورد...