را به طرف مادر خم کردم و آرام گفتم:
–این چی میگه؟
–هیچی بابا، مگه اون دفعه بهت نگفتم یکم حواست بیشتر بهش باشه. منظورش همونه دیگه. میگه آرش از این که من توی این خونه ام ناراحته.
یاد حرف راحیل افتادم، واقعا زنها جنس خودشان را بهتر از هر کسی می شناسند. حتی اگر هم کوتاه میآمد این مژگان بود که ناسازگاری میکرد .
–مامان این خیلی بی انصافیه، من به خاطر شماها نامزدم رو ول کردم اونوقت...
مادر حرفم را برید.
–همون دیگه، میگه آرش من رومقصر می دونه و ازدستم ناراحته. آرش جان باهاش صحبت کن، گناه داره پسرم...
واسه رضایت دادن هم فردا به وکیل زنگ بزن بریم رضایت بدیم.
دستهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–باشه مامان، هرچی شما بگید. هم رضایت میدیم، هم باهاش صحبت می کنم. ولی مامان کاش، هر وقت همه چی به نفع خودمونه یاد درک کردن نیوفتیم. همیشه درک داشته باشیم.
مژگان حالا که میبینه...
مادر بلندشد و نگذاشت ادامه دهم. با گفتن هیس سرم را در آغوشش گرفت و با بغض گفت:
–همه ی امید ما تویی پسرم. میدونم منظورت چیه، ولی نگو، هیچی نگو، یه وقت میشنوه .
سرم را عقب کشیدم و آرام گفتم:
–شما با این کاراتون خودتونم دارید عذاب میکشید. چرا اینقدر ملاحظه میکنید آخه؟
مادر دوباره نشست. آهی کشید و کنار گوشم گفت:
من دل راحیل رو شکوندم بایدم عذاب بکشم. همیشه دعا میکنم که خوشبخت بشه. بعضی راهها رو نباید بری چون دیگه برگشتی نداره.
پسرم حداقل تو کمک کن که بدتر نشه، اگر پشت هم باشیم میتونیم خانواده شادی باشیم. چند وقت دیگه که سارنا یه کم بزرگتر شد و مژگان تونست از عهدش بر بیاد میرید سر خونه زندگی خودتون، از الان سعی خودت رو بکن که اون موقع سر هر چیزی مژگان قهر نکنه و دعواتون نشه. به این فکر کن اونم دل شکستس...
بلند شدم و به طرف اتاق مادر رفتم. مژگان روی تخت مادر نشسته بود و سرش در گوشی اش بود. بادیدنم گوشی را کنارگذاشت و لبخند زورکی زد.
نمی دانستم باید چه بگویم. باید حرفی میزدم. بی مقدمه همانطور که روی تخت می نشستم پرسیدم:
–قضیه ی خونه چی شد؟
–به گهواره سارنا زل زد و گفت:
–همین که به فریدون گفتم موافقم وازش قولی که قراربود رو گرفتم، به دو روز نکشید که یه مشتری واسه خونه فرستاد.
تعجب کردم.
–از اونجا چطوری مشتری فرستاد؟ یعنی به این زودی فروخته شد؟ خودش پس چی؟ نمیاد؟
–نه هنوز. ولی می دونم به هفته نمی کشه که قولنامه میکنیم، داداش من رو تو نمی شناسی. امدنش که باید بیاد
برای سند زدن.راجع به حرفهای اون روز هم عذر خواهی کرد، گفت مست بوده
نفهمیده چی گفته. گفت یه کم درگیره...
✍ لیلا فتحی پور
@komail31
📛⛔️به علت چاپ کتاب عبور از سیم خاردارهای نفس کپی و فوروارد داستان حرام است 📛⛔️
دوستان عزیزی که داستان رو میخونید،
یکی از قسمتها به دلیل ضعیف بودن نت؛ ارسال نشده و جا افتاده
مجددا براتون ارسال میکنم
چه می گفتم به مادرم، آنقدر حساس بود که مخالفتی نمیتوانستم با او بکنم. دکتر گفته بود باید خیلی ملاحظه اش را بکنیم. مادر فقط به فکر خانواده خودش بود.
راحیل درست میگفت، گاهی صبور نبودن یک فرد در خانواده روی زندگی بقیه هم تاثیر میگذارد. آنوقت است که دیگر صبوری ما فایده ایی ندارد فقط باید راضی بود. بخصوص اگر آن فرد مادرت باشد.
زمزمه وار گفتم:
–شاید این جدایی به نفع من بود تا بیشتر از این شرمندش نباشم.
مادر منتظر نگاهم کرد و گفت:
–مگه اون دفعه نگفتی همون راحیل قسمت داده همیشه حرف من رو گوش کنی؟ پس به خاطر اونم که شده حرفم رو گوش کن و با مژگان مهربونتر باش.
–مامان جان من همیشه نوکرتم. کی بوده که من خلاف حرف شما عمل کنم. اصلا نگران نباشید اونم درست میشه. بعد آهی کشیدم و ادامه دادم:
–به مرور زمان همه چی کم کم درست میشه، شما نگران هیچی نباشید. فعلا سلامتي شما برام از همه چی مهمتره. حرص هیچی رو نخورید.
مادر لبخندی زد و گفت:
–الهی من قربونت برم. ان شاالله همیشه تنت سالم باشه، به خدا این تن سالم نعمت بزرگی که هیچ کس قدرش رو نمیدونه.
بیا بریم شامت روبخور.
با صدای گریه وجیغ و داد از خواب بیدارشدم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت از ده گذشته بود. بلند شدم وروی تخت نشستم، صدابرایم آشنا نبود. از اتاق بیرون امدم. مژگان در سالن بچه به بغل این ورواون ورمی رفت و باخودش غر میزد.
مردم دوتا دوتا زن میگیرن، بعد از این که طلاقشم میدن بهش کار دارن. آخه به تو چه زنه سابقت کدوم گوریه و با کیه، باید حتما یکی این وسط کشته بشه تا فضولی نکنی؟
بادیدنش پرسیدم:
–چی شده؟
–عه بیدار شدی آرش؟
–آخه تو این سروصدا کی می تونه بخوابه؟ سارنا را از آغوشش گرفتم و گفتم:
–تو با کی هستی؟
آرام گفت:
–دوباره زن همون قاتله امده جلو در به مامان التماس میکنه. میگه تقصیر حووش بوده که بعد از طلاق، برای انتقام گرفتن از شوهرش با عکس و حرفهایی که زده تحریکش کرده، اونم امده جلو در با کیارش حرف بزنه، اصلا نمیخواسته بلایی سرش بیاره. تقریبا همون حرفهایی که گفتی
تو دادگاه گفته دیگه...
به طرف صدا که از جلوی در ورودی میآمد رفتم، دو خانم جلوی در ایستاده بودند و یکی از آنها به مادر التماس میکرد واشک می ریخت.
مادر هم با اخم نگاهش می کرد. نزدیک رفتم. خانم را شناختم همسر همان شخصی بود که کیارش را کشته بود. بارها دیده بودمش.
آن یکی خانم صورتش در دیدم نبود نیم رخ ایستاده بود و با خانم طرف مقابلش حرف میزد تا آرامش کند.
بچه را در آغوشم جابجا کردم و رو به مادر گفتم:
–مامان بیا داخل.
خانم با دیدن من ساکت شد و نگاهم کرد. خانم کناری اش هم با شنیدن صدای من به طرفم چرخید.
تعبیر بسیار عجیب و عاشقانه مجری تلوزیون ملی عراق در وصف سردار سپهبد #شهید #حاج_قاسم :
نمیدانم در کدام روز از #محرم تو را یاد کنم ؛
_ روز مسلمبنعقیل چون تو فرستادهٔ (رهبرت)، و میهمان ما بودی !؟
_ یا روز حبیببنمظاهر، چون تو بهترین دوست قدیمی ما بودی !؟
_ یا روز قاسمابنحسن چون اسمت قاسم بود!؟
_ یا روز علیاکبر چون قطعهقطعه شدی!؟
_ یا روز عباس چون حامل علم و پرچم بودی و دو دستت قطع شد !؟
چیزی که واضح است اینست که گریه بر تو تمامی ندارد و از غیبت تو حیران و دلتنگیم ..
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ماه_محرم
@komail31
گربپُـرسۍ ڪۍبمیرمـ
باچہذڪرےدرڪجا؟!
پاسخآید: بامُحرمـ
یآحُـسین درڪربَلآ..💔
پروفایل #محرم #کربلا 🌱
@komail31
#خاطره
🔸 زیارت
به همه ی هتل ها سر زد. مشهد غلغله بود. فکر کردم «ناصر که فرمانده سپاهه. برای جا که نباید مشکلی داشته باشیم. »
.. .. .
پسرک آمد جلو. گفت «آقا! خونه نمی خواین؟»
التماس می کرد. ناصر گفت «چرا که نه؟ خونه تون مستقله؟»
گفت «اوهوم. »
تمام مدت یک هفته ای که آن جا بودیم، غذای ما همان غذای صاحب خانه بود.
.. .. .
وقت رفتن، ناصر کیف پولش را باز کرد و گرفت جلوی صاحب خانه گفت «قابل نداره. »
صاحب خانه هم هر چه قدر که خواست برداشت. اهل چانه زدن نبود.
یادگاران، جلد 14 کتاب #شهید ناصر کاظمی
@komail31
#خاطره
🖤 عزاداري
چند روز به عملیات مانده بود. هر شب ساعت دوازده که می شد، من را می برد پشت دپو، زیر نور فانوس، توی گودال می نشاند. می گفت « بشین اینجا، زیارت عاشورا بخون، روضه ی امام حسین بخون». من می خواند م و مصطفی گریه می کرد. انگار یک مجلس بزرگ، یک واعظ حسابی، مصطفی هم از گریه کن ها، زار زار گریه می کرد.
یادگاران، جلد هشت کتاب #شهید ردانی پور
@komail31
#خاطره
#سیره_شهدا
➖عزاداری ➖
دوستی به من زنگ زد که کدام مجلس می روی ؟پاسخ روشن بود .منزل یکی از دوستان که استاد فیزیک دانشگاه شهید بهشتی است ودرخانه اش روضه دارد درراه برایش توضیح ادم که آقای دکتر شهریاری جز 10 دانشمند برجسته فیزیک هسته ای ایران است.
ایشان در خانه جدیدشان که شیخ بهایی بود،جلسات مستمرعزاداری داشتند.
#شهید دکتر مجید شهریاری
کتاب #شهید علم، جلد اول
@komail31