•°💜🌿✿
آن روزهایی که نصراللهی زیر آفتاب سیاه شده بود. سفیدی دندانهایش موقع خندیدن بیشتر به چشم می آمد.
یک روز وقتی من و حسین پور جعفری به هور می رفتیم دیدم محمد و احمد گوشه ای نشسته اند و چیزی در گوش هم می گویند و بلند می خندند.
برای مزاح جلوی آن ها رفتم، گفتم:
چه معنی دارد وقتی فرمانده رد می شود، افراد خبر دار نباشند!
به بچه ها گفتم دست و پای محمد را بگیرد و یک ظرف ماست بیاورید.
بچه ها با اشاره ی من می گفتند: حیف این صورت که سیاه شده و ماست را روی صورتش می مالیدند....
وقتی محمد صورتش را شست، چشمانش قرمز شده بود. البته قرمزی به خاطر ماست بود.
ولی من گفتم: چرا گریه ات گرفته؟!
خودت خواستی بیایی منطقه!
صد دفعه بهت گفتم کرمان بمان.
🎤سردار سلیمانی
📚لبخند ماندگار
#سردارشهیدحاج_قاسم_سلیمانی
#سردارشهیدحسین_پورجعفری
#سردارشهیدمحمدنصراللهی
#یادعزیزشان_باصلوات
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
•°💔🖇"
خیلی هامی آمدند بیت الزهرا. از مردم عادی بگیر تا مقامات فلان یا حتی امام جمعه کرمان، حاج آقای جعفری. سید بود.
خبر که می دادیم حاج آقا آمده. از پله ها پا برهنه می آمد پایین.
اول دستش را می بوسید بعد دستش را می گرفت، می برد می نشاندش کناری.
تا امام جمعه نمی نشست حاجی نشستن را برای خودش جایز نمی دانست.
📚: سلیمانی عزیز
#یادعزیزشان_باصلوات🌸
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
3.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••|🌸💜❀●•۰
ما با هم خدمت سربازی رفته بودیم . او انسانی بسیار فعال و مقرراتی بود و به نظامی گری هم علاقه وافر داشت. با هم به استخدام شرکت مس در آمدیم و او داوطلبانه به جبهه رفت.
یک روز در عملیات کربلای یک پس از نماز صبح دیدیم حاج علی نیست. او بدون سلاح و هر گونه وسایلی به شناسایی منطقه رفته بود. ساعت سه بعداز ظهر در جاده صالح آباد مهران می رفتیم که یک نفر جلو ماشین دست بلند کرد.
وقتی نگه داشتیم دیدیم که این فرد لبانش از تشنگی سفید شده است و اصلاً شناخته نمی شد.از صبح راه رفته بود و منطفه عملیاتی را دور زده بود و تشنه و گرسنه، سر تا پا خاکی شده بود.
به او گفتم اسلحه ات کجاست؟!
گفت: اسلحه ما همین نفس ماست.
ما در ماشین مقداری آب و غذا داشتیم و او دادیم خورد و کمی حالش بهتر شد.
🎤:حمیدمحمدی دوست
#سردار_شهید_حاج_علی_محمدی_پور
#یادعزیزشان_باصلوات
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
سخنرانی سردار در ایام فاطمیه ۱۳۹۷ در بیت الزهرا🎤
امام خمینی(ره)، تجدید حیات اسلام ناب را پیدا کرد؛ اسلامی که به مسلمین عزت داد؛ اسلامی که ظالمان جهان را به زیر کشید؛اسلامی که پایه های حکومت مستکبران را سست کرد؛ اسلامی که جمهوری اسلامی را به وجود آورد و آن را سرمشق جهانیان قرار داد؛ اسلامی که عامل بقای نظام دینی شد؛ اسلامی که توطئه های شرق و غرب را در هم شکست.
#یادعزیزشان_باصلوات
•°♥🖇📿✿
•|راه سردار، کلام سردار|•
یقین بدانیم این انقلاب شکست ناپذیر است.
ماها امتحان می شویم.
خودمان را با تحلیل های غلط و بی خود سرگرم نکنیم.
این بنای الهی است.
180 کشور در این دنیا وجود دارد...
والله العظیم والله العظیم والله العظیم، هیچ کشوری در
جهان اسلام وجود ندارد الی این که زیر سیطره ی صلیبی ها هاباشد، جز جمهوری اسلامی ایران.
و این هنر امام بود...
همۀ این فشاری که روی ما هست برای این است که ما را از خروش بیندازند.
📚: حاج قاسم۱
#یادعزیزشان_باصلوات🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
*﷽*
#مکتب_سردار_سلیمانی
سلیمان شناسی
روایت سردار سلیمانی
آشنایی با زندگی سردار دلها
تعطیلی مدرسه و دریافت کارنامه ی قبولی با نمره 13 برایم اهمیت نداشت، آنچه مهم بود ترکه های خوابیده در جو بود. هر صبح که چشمانمان به این می افتاد که یک بغل ترکه بید در جوی خوابانده شده، رعشه بر انداممان می انداخت.
یک روز صبح، مدیر مرا از صف بیرون کشید. گفت: پشت دستهایم را نشان بدهم. دادم. شروع کرد به زدن با ترکه ی خیسانده در جوی آب. پدرم که برِ آفتاب نشسته بود، صدای گریه ی مرا شنید.
فاصله مدرسه تا خانه ی ما چهل قدم بود.
صدا زد: آقای مدیر، این پوستش سیاه است. چرا او را می زنی؟ هر چه بزنی، سفید نمی شود!
📚: از چیزی نمی ترسیدم
زندگی نامه ی خودنوشت قاسم سلیمانی
#یادعزیزشان_باصلوات
[•~♥🌙~•]
سال 56 برای اولین بار با اتوبوس به مشهد رفتم...
اتاقی در یک مسافرخانه نزدیک حرم گرفتم. پس از زیارت به دنبال باشگاه ورزشی می گشتم. چشمم به یک زروخانه نزدیک حرم افتاد.
یک جوان خوش تیپی که آقاسیدجواد صدایش می کردند، تعارفم کرد. با لنگ ورزشی وارد گود شدم.
از میان دار، اجازه گرفتم، تعداد شنا رفتم. میل گرفتم....
از نگاه سید جواد معلوم بود توجهش را جلب کرده ام...
سید جواد از من سوال کرد: بچه ی کجایی؟
گفتم: بچه کرمان
از من سوال کرد،چند روز مشهد هستی؟
گفتم: یک هفته، اصرار کرد هر عصر به باشگاه بروم.
روز بعد ساعت 4 بعد ظهر به باشگاه رفتم. این بار همراه سیدجواد جوان دیگری که او را حسن صدا می زدند آمده بود...
سه تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سید سوال کرد تا به حال اسم دکتر علی شریعتی را شنیده ای؟
گفتم: نه، کیه مگه؟
سید توضیح داد: شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضد شاهه.
حسن سوال کرد: آیت الله خمینی رو می شناسی؟
گفتم:نه
گفت تو مقلد کی هستی؟
گفتم: مقلد چیه؟...
دوباره سوال کرد اسم خمینی را شنیده ای؟
گفتم: نه
سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت الله خمینی معرفی می کردند...
✍اِدامِه دارَد....♥:)
📚: ازچیزینمیترسیدم
#یادعزیزشان_باصلوات
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝