#روایت_معتکفین
#قسمت_دوم
لیلا حیدری مادر سه فرشته
ثبت نام کردیم و بافرشته سه ساله مون در حالی که یه عالمه لباس به توصیه دوستان براشون آورده بودم ، با بقیه ملزومات راهی مسجد شدیم..☺️
توی راه آخرین توصیه ها رو به آقای همسر کردیم و جای وسایل و وقت داروی بچه ها وووو...همه رو یاد آوری کردیم که نبود ما،در منزل خیلی اذیتشون نکنه😅
میگفتم دخترم داریم میریم اعتکاف☺️..مرتب به بابا و در و همسایه میگفت میخام برم با مامانم کافه😒.😂🙈.. همونجا هم بخوابیم..هییییییی😐
کافه.اعتکاف
والا ما اهل کافه رفتنم نبودیم این اسمو چرا ساخت خدا داند🤷♀
خداحافظی کردیم و روی ماه بچه هامون بوسیدم..با دخملی و یه نیم جهیزیه کوچک سه روزه وارد مسجد قرآن شدیم.
من فدای اسم قشنگش😭
در بدو ورود یکی از بهترین دوستان قدیمی و قرآنی رو دیدیم که حسابی هر دو از دیدن هم خوشحال شدیم😍
وارد مسجد که شدم حس خیلی غریبی داشتم...خیییلی خوشحال از این دعوت
وخیییلی امیدوار به فضل خدای مهربونم🤲😭
همه چیز عااالی و روی نظم بود..جای ما از قبل مشخص بود.
مستقر شدیم و با همسایه های خوبمون آشنا شدیم..دخملی از دیدن این همه کودک هم سن و سال کیف میکرد
و فعلا رصد میکرد با کدوم شون دوست بشه☺️
با خودم گفتم خدای من این همه مادر با بچه هامون..یعنی میشه حس خوب خلوت با تو هم نصیبمون بشه؟😢
خدایا نکنه دخملی فردا کم بیاره و بهانه بابا و خونه بگیره؟😢
نکنه.نکنه...نکنه
خودم سپردم به خودش و گفتم:خداجون.
ما این سه روز مهمونت هستیم.حواست ویژژژه به همه مون ،همه مادرا ،همه بچه هامون باشه...
ادامه دارد ..
#اعتکاف_مادر_و_کودک
╭┅─────────
🏖 @konje_khalij_bu