eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
بعد از خوردن شام قسمت نشیمن مهمان ها نشسته بودیم. دوست داشتم چرخی در این عمارت بزنم. آن قدر سبک معما
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم بُهت زده به اطرافم نگاه کردم. یک نگاهم به کاغذ روی میز بود و نگاه دیگرم به پدر، مادر و بقیه . چشمانم دو دو میزد . این آدم چه میگفت؟ این لطف او را باید چگونه برداشت میکردم؟ انگار فهمید که همه را در بهت و حیرت گذاشته. سرش را به طرف پدر چرخاند و گفت: دوست من انسان مورد اعتمادی هست .من هم کسی رو نمیشناسم گفتم شاید ایشون بتونن کسی رو معرفی کنند. با این حرفش میخواست عزت مرا نگه دارد؟ او میدانست از بیکاری و در بدری مجبور شدم دست فروشی کنم. با این کارمیخواست شخصیت مرا حفظ کند؟ میخواست بگوید محتاج کار کردن نیستم؟ چشم هایم را بستم. درونم غوغایی بود. بدنم داغ و سرم سنگین شده بود. دستانم میخواست به سمت کاغذ برود اما از سنگینیش توان حرکت نداشتم. دستم را مشت کردم. آب دهانم را قورت دادم به سختی لب گشودم گفتم : ممنون بلاخره کاغذ را برداشتم و در دستانم فشردم. پدر از ضیایی بزرگ پرسید: حاج حسام اینجایی که گفتید چه جور جایی هست؟ مادر در تکمیل حرف پدر گفت: واقعیتش هیوا خیلی دوست داره یه کاری مرتبط با رشته اش پیدا کنه منتها حتما نیاز به آشنا باید باشه و البته توی هر محیطی هم نمیره اینکه محیط مردونه باشه فکر نکنم ... حسام الدین سرش را جنباند. _باید بپرسم. بهتون خبر میدهم فروغ الزمان به شهاب اشاره کرد و گفت: خب شهاب جان پاشو دخترها رو ببر عمارت رو یه دور ببینند. به پریا نگاهی کرد و گفت: پریا جان شما هم اگر دوست داشته باشی ... _ببخشید من نه یه کم خست.. _حتما فروغ جان .بلند شو پریا، هانیه خانم و خواهراش رو راهنمایی کن. حیفه تا اینجا اومدن عمارت رو نبینن. پریا با درماندگی از جایش بلند شد. مشخص بود دختر بیچاره حال راه رفتن و گشتن در این جا را نداشت. از چهره ی مادرش نمیشد چیزی خواند. یک تای ابرویش را بالا داده بود و متفکر به میز خیره شده بود. شهاب که تا آن موقع ساکت بود از جایش بلند شد و رو به هانیه گفت: هانیه جان بیا بریم . هدیه و بعد هم من پشت سرش راه افتادیم. تمام حواسم به کاغذ توی دستم بود. آن را توی کیف کوچکم گذاشتم و همراه شهاب بیرون رفتیم. _یه کم بیرون سرده، لباس گرمتون رو بپوشید. هانیه و هدیه کاپشنشان را تن کردند . پریا هم با رو دوشی که شهاب ابتدا اندرونی و بیرونی عمارت را نشانمان داد و از هر فرصتی استفاده میکرد با هانیه تنها صحبت کند. پریا پشت سر ما آرام و آهسته راه میرفت. کفشی که پوشیده بود کمی راه رفتنش را کند کرده بود. از پشت سر چادر هدیه را کشیدم. به طرفم برگشت و گفت: چیه؟ آهسته کنار گوشش گفتم: اینقدر به این دوتا نچسب. نمیبینی دوست دارن تنها باشن. باتعجب مرا نگاه میکرد. انگار اصلا نمیفهمید چه می گویم؟ _خب چیکار کنم ؟ _بیا بریم کنار اون حوض . _حوض که خالیه. _حالا تو بیا یه کاریش میکنیم. هانیه اصلا حواسش به پشت سرش نبود. دستش را توی دست شهاب گذاشته بود و شانه به شانه اش راه میرفت. حرف میزدند و بلند بلند میخندیدند. پریا به ما رسید و گفت: چرا وایسادین؟ با لبخند گفتم: حقیقتش گفتیم اون دوتا یه کم باهم تنها باشنـ اینجوری بهتره خندید و گفت: آره نامزد بازی برای این وقت ها خوبه. چشمکی زد و ادامه داد: بخصوص شب لبم را به دندان گرفتم و با سر اشاره به هدیه کردم که نگو جلو دختر نوجوان . همیشه از راحتی بعضی آدم ها ناراحت میشدم. حتی وقت هایی که هانیه شوخی هایی میکرد مراقب بودم هدیه نفهمد. شانه ای بالا انداخت و گفت: چیه اشکال نداره اینها خودشون همه چیز رو از بَر هستن. دست به سینه کنار باغچه ایستاد و گفت : راستی مرمت خوندی. چطوره راضی هستی؟ نگاهم را دور تا دور حیاط گرداندم. هوای تازه را به ریه هایم فرو کردم. _چی بگم ؟خوبه دوستش دارم. از دور نگاهی به جایی که چشم مرا گرفته بود کرد. سقف گنبدی ورودی تالار با چراغ های پر نور زیبایی منحصر به فردی داشت. و برای من سراسر لذت . _چقدر این سبک معماری رو دوست دارم _معماری اسلامی دوره اش تموم شده. حیفه این خونه که اینجوری بازسازی شد. الان سبک مدرن خیلی قشنگ و زیبا میتونست اینجا خودشو نشون بده. افسوس که هنوز خیلی ها دنبال سبک قدیمی هستند. دیگه حتی توریست ها هم علاقه به سبک معماری سنتی ندارن. اخه خیلی تکراری شده. اون دوره گذشت. مثل چی چسبیدیم به این سنت های تکراری. هیچ تحولی هم ایجاد نمیکنیم. بدون وسواس لبه ی حوض نشستم _این عمارت که تلفیق سبک مدرن و سنتی هست. _خب آره ولی بیشتر سنتی هست. اشاره به چادرم کرد _چادرت خاکی نشه . _مهم نیست. میتکونمش! ابروهایش را بالا داد و گفت: چقدر راحتی خوش به حالت. من عمرا نمیتونم اینجوری باشم. خندیدم و گفتم: اولش سخته اما عادت میکنی. بیا بشین امتحان کن .نهایتا پا شدی آب میزنی. 👇👇
کمی این پا و آن پا کرد همین که کنارم نشست با صدای بلند دیبا برگشتیم. _پریا اونجا نشینی. پر از خاکه با عصبانیت مارا نگاه میکرد. _مگه جا قحطه اونجا نشستید. بلند شو ببینم. دختر بیچاره با هول و ولا بلند شد و به سمت مادرش رفت. این از کجا پیدایش شد!؟ از اولین دیدارم با این خانواده متوجه شدم چقدر پریا نسبت به مادرش حرف شنوی دارد. نگاهم سمت پنجره مهمانخانه رفت. پرده ی بزرگ کنار رفته بود و از کنار شبکه های رنگی ، قامت بلند ضیایی بزرگ پیدا بود. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨عالم همه جسم است و تو جانی مولا 🍃يعنی تو همان جان جهانی مـولا ✨تنها نه گذشته، حال و آينده ز توست 🍃حقا که تو صاحبِ زمانی مـ‌ولا ❤️برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا سهم هر نفر ۷ تا صلوات 💕روزتون مهدوی💕 ╭─┅═💞═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═💞═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرهیختگان گرامی ، اندیشمندان ،مبتکرین ، اساتید بزرگوارِ منزل! پدر و مادرهای عاقل! نکنید این کارو. چقدر این فیلم رو دیدم ناراحت شدم. ببینید بچه چطوری ترسیده!😐👆 اونهم بچه تو این سن. آخه اینها چه درکی از فشار ها و حوادث دارن . توی خونه اصلا لازم نیست اینقدر راجع به کرونا حرف بزنید. تازه خواستید هم بگید همون اسمشو نبر رو بگید رمزی حرف بزنید. تو خونه ی ما هنوز پسر من نمیدونه که اصلا کرونا یا هر اسمشو نبری اومده . تنها چیزی که ما راجع بهش حرف نمیزنیم همین اسمشو نبر هست. راجع به شنا کردن در قطب جنوب و یخ زدن دندونامون حرف میزنیم اما راجع به ویروس جدید نه.😁 نهایتامیخوام براش توضیح بدهم که دستاتو مرتب بشور ، میگم میکروب و آلودگی زیاد شده، باید مراقبت بیشتری کرد. همین! متاسفانه ما حواسمون به روح ظریف و لطیف بچه ها نیست.😔 بیشتر مراقب باشیم. 💪 @khoodneviss
ما از تبارِ بغضیم ؛ آسودگی روا نیست ... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
امیدوارم زندگیت به جایی برسه که هر لحظه از خوشحالی بگی خدا رو شکر....♥️ •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚شب صورتی ژانر عاشقانه 💞 💟داستان کتاب به مدیریت عشق یک نوجوان می‌پردازد. نوجوانی که در یزد عاشق می‌شود و یک پیر که مراد او است، به کمک می‌آید. فضای کتاب کاملا در یزد است و صنایع دستی این شهر معرفی شده و اختتامیه کتاب به نیمه شعبان و شخص امام زمان (عج) که در داستان کم مورد توجه قرار گرفته است، می‌پردازد. این کتاب رو میتونید برای نوجوان هاتون تهیه کنید. ✅ به نوجوان ها یاد میده چطور عشقشون رو مدیریت کنند. از یک نویسنده بسیار اندیشمند👌 •┈••✾•🍃🌺🍃•✾•┈• @Khoodneviss •┈••✾•🍃🌺🍃•✾•┈
═══♥️⚜♥️═══ ❤️ ‏کوچکترین لبخندِ تو ‏مرا از تمام بدبختی ها نجات میدهد ═══♥️⚜♥️═══ ♥️ http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 •┈┈••✾••✾••┈┈•
تسلیم باشیم ! 🌻🌻🌻 خدا نه کسایی رو که تو میخوای، بلکه،اونایی رو که نیاز داری به سوی تو می فرسته که کمکت کنن، آزردت کنن،ترکت کنن یا دوستت بدارن و تو رو به اون کسی تبدیل کنن که قرار بوده بشی افتاد ؟ 👎 ✍ •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈• @koocheyEhsas •┈••✾•🍃🌸🍃•✾•┈•