#حجـــــــابــــ 🌸🍃
♨️خواهر مسلمان
#حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد.
♨️برادر مسلمان
بی اعتنایی شما و #حفظ_نگاه شما موجب حجاب خواهران خواهد شد.
#شهید_علی_اصغرپور_فرح_آبادی
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
پسری که یک شبه، مرد شده...
حواسش هم به تابوت پدر هست، هم مواظب خواهر...
📸در حاشیه مراسم وداع با پیکر #شهید_جواد_اللّه_کرم / یکشنبه در مشهد
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
❤️امام سجاد زین العابدین(ع):
✍كسی كه در هيچ چيزی به #مردم #اميدی #نداشته_باشد و #حاجات خود را به خدا #واگذار نمايد #خداوند همه حاجات او را #اجابت می كند..🍃
✨من لم يَرجُ الناسَ في شيءٍ و ردَّ
أمرُهُ الي اللهِ عزّوجلّ في جميع امورِهِ، استجابَ الله عزّوجلّ لَهُ في كلّ شيءٍ✨
📚بحار الانوار، ج 75، ص 110
╭─┅═♥️═┅╮
@koocheyEhsas
╰─┅═♥️═┅╯
🍃عاشقانه ای دلنشین میان
فقیر و ثروتمند♥️
جدال غم ها و شادی ها...
یک داستان عاشقانه 💗
و بسیار آموزنده👌
لینک پارت اول رمان آنلاین #خوشہیماه🌙
https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584
ڪوچہ احساس
🌸﷽🌸 #قسمت_123 #رمانآنلاین_خوشهیماه🌙 ✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام قاف۲" قبل از اینکه گلابتون برو
🌸﷽🌸
#قسمت_124
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
دنیا را مه گرفته بود. عالم تاریک بود و انگار برگشته بودم به اول هستی!
به اول هستی و آن گاه که من عاشق شده بودم.
اینجا وسط خیابان؟
درمیان دردهایی که یک چریک جوان را هم از پا در می آورد چه برسد به من.
من عاشق شده بودم؟
به گمانم جمعه بود. آری من در شب جمعه عاشق شده بودم.
دست به دهان گرفتم و هین بلندی کشیدم.
"دیوانه تو را چه به عاشقی" .
میچینم پَرو بال کبوتر خیالی را که بخواهد به سمت "او" بال بگشاید.
سرم را محکم تر به شیشه ی ماشینش کوبیدم.ماشینی که حکم قفس را برایم داشت.
محکم کوبیدم. یک بار دیگر.
هدیه دستم را گرفت و به طرف خودش کشید.
زیر لب زمزمه میکردم:
میچینم پرو بالش را ... میچینم !
هدیه با صدایی نگران و لحنی ملتهب گفت: چی شده هیوا؟چرا اینجوری میکنی؟
سرم را به دست گرفت و به سینه اش چسباند.
میچینم پر و بالش را ... میچینم.
صدایش تو گوشم بود که میگفت:
چی میگی برای خودت چی رو میچینی؟ اگر به فکر خودت نیستی، اما شیشه ی مردم رو داشتی میشکستی.
این ماشین هیچ بلایی سرش نمی آمد. دقیقا مثل صاحبش. محکم بود و استوار.
ماشین حاج حسام ضیایی درمیان انبوه اتومبیل های بزرگ و کوچک پرواز میکرد.
پرواز میکرد و مرا از خودم می ربود.
به سرعتش افزوده بود و این از تکان خوردن های ناگهانی ماشین پیدا بود.
کم مانده بود گریه ام بگیرد.تا به حال دردی به این حد شدید را به چشم ندیده بودم.
زمان به کندی سپری میشد.
رسیدن به درمانگاه از رسیدن به کوه قاف هم طولانی تر شده بود.
کمی که گذشت، از میان چشم های بسته ام فهمیدم که ماشین از حرکت ایستاد.
چشم گشودم و خودم را کنار بیمارستان دیدم.
هدیه دست به شانه ام زد و گفت: هیوا پیاده شو رسیدیم.
چادرم را که روی شانه هایم افتاده بود به سرم گذاشتم و پیاده شدم.
حسام الدین جلوتر از ما راه افتاد و ما پشت سرش.
با آن کت و شلوار خاکستری مرتب و کفش های ورنی مشکی که پوشیده بود چهارشانه و پُرتر به نظر میرسید.
باید نگاهم را از رو می گرفتم.
با خودم گفتم:"نه تو هرگز نمیتوانی مرا مغلوب خود کنی، از تو می گریزم. من میتوانم"
نمی خواستم به او نزدیک شوم. کفش های نسبتاً بلندم سرعتم را کم کرده بود.
وه چه خوب وسیلهای شده بودند برای دور بودن از کسی که تپش های قلبم را بیشتر کرده بود.
از آنها ممنون بودم از کفش های پاشنه بلندی که راه رفتنم را سخت کرده بود.
چقدر باید ممنون شما باشم. کفش هم گاهی می تواند مانع شود.
مثل دست، مثل پا، مثل چشم و مثل خیال ... آری میتوان مانع از خیال هم شد. کافی است عقل را به مدد بطلبی.
حیف وقتی متوجه شد کمی عقب ماندهایم، سرعت گام هایش را کم کرد. کاش میتوانستم بگویم که برو! اینجا نمان آقا!
خوب بودن شما کار دستم می دهد. میشود بروی بزرگ مرد. من هم پای تو نیستم.
سرگیجه ام بیشتر شده بود. مستقیم وارد اورژانس شدیم.
روی صندلی نشستم و نگاهم به کفش های ورنی مشکی بود.
کفش هایی که میتوانست از من دور شود یا به من نزدیک .
با تکان دست هدیه از جایم بلند و وارد اتاق پزشک شدم.
دکتر بعد از چکاب چند سوال پرسید.
حسام الدین کنار در ایستاده اما داخل نیامد.
پشتش را به ما کرد و تسبیحش را از جیبش در آورد.
باید چشم عریانم را ازاو بپوشانم.
دکتر بعد از کلی سوال از من پرسید: تا به حال سابقه میگرن یا سردرد عصبی داشتید؟
جواب دادم: نه، تو مراسم عقد خواهرم بودم که اینجوری شدم.
دکتر سرش را تکان داد و شروع به نوشتن نسخه کرد.
نوشتنش که تمام شد نسخه را به هدیه داد و گفت: این ها رو از داروخونه بگیرید.
به من اشاره کرد و گفت: شما هم توی اتاق بغلی دراز بکشید، براتون سِرُم نوشتم.
هدیه از جایش بلند شد که برود حسام الدین وارد شد و نسخه را از او گرفت.
_من میگیرم، شما همراهش باشید.
وارد اتاق شدم و پرده را کنار زدم. روی تخت دراز کشیدم. پلک هایم را بستم و به جنونی که مبتلا شده بودم، فکر کردم .
دلم ماه میخواست. اما خودم زمین بودم. زمین میتوانست به ماه برسد؟
پیش از آن که جمعه بشود و من زمین بشوم. نزدیک ماه بودم توی آسمان. اما ماه را نمی دیدم. که می دیدم اما دلم از دست نرفته بود...
پیش از جمعه یک آدم دیگری بودم. پیچ و تاب نمیخوردم. تب نداشتم! نمی دانم تبم از به قفس افتادنم بود یا تب و درد جسمم بود.
مگر جسم بدون دردِ روح هم تب میگیرد؟
چه مرگم شده بود خدایا...
↩️ #ادامہ_دارد....
#کپی_شرعا_حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
🌸﷽🌸
#قسمت_125
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
نمی دانم ساعت گذشت یا دقیقه. شب بود و انگار این شب قصد پایان نداشت.
خانمی سپید پوش با پلاستیکی حاوی دارو و سِرُم بالای سرم ایستاد.
هدیه کنارم ماند. همین که کسی کنارم بود و تنها نبودم خوب بود.
نمیتوانستم چشم هایم را باز کنم.
وارد شدن آنژیوکت به دستم با صدای دکتر همزمان شد.
_بهشون مسکن تزریق میکنیم. اگر بهتر نشدند حتما آزمایش بدن و اگر که معده درد همچنان ادامه داشت، باید پیش پزشک متخصص گوارش برن که چکاپ کامل تری انجام بدهند. اما تشخیص من اینه که حمله میگرنی هست. الان هم براش آزمایش می نویسم. گفته بودید سابقه حمله عصبی هم داشته تا حالا؟ یا سردرد؟
صدای گرفته و خَش دار حسام الدین بود که در جواب گفت: نمیدونم حقیقتش من اطلاعی ندارم.
رویم را برگرداندم. کاش میشد صدایش را نشنوم.
او از من هیچ نمی دانست.
به این حالی که گرفتارش شده بودم چه میگفتند؟
عشق!؟ نه محال بود من "دُچار" شوم.
نگران مادر و هانیه بودم. نگران حرف و حدیث هایی که پشت سر خانواده ام می گفتند.
پلک هایم روی هم بود. داشتم در خلسه فرو میرفتم. دلم خواب میخواست.
خوابی که وقتی بیدار می شوم همه ی حافظه ی امشب و شب های قبلش پاک شده باشند.
از لای پلک های نیمه بسته ام به هدیه گفتم: کاش زنگ میزدی به مامان میگفتی کجام؟ الان نگران میشن!
هدیه کنارم نشسته بود و ساکت به گوشه ای خیره شده بود. توی فکر بود. شاید حواسش به دخترهایی بود که در مراسم میرقصیدند.
یعنی دلش میخواست او هم کنارشان باشد؟
_موبایل ندارم.
راست میگفت، گوشی همراهمان نبود.
سر دردم طوری بود که نمی توانستم چشم هایم را باز نگه دارم.
از پشت پلک های بسته ام گفتم: ببخشید تو هم دوست داشتی اونجا باشی اما من نذاشتم.
نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: نه مهم نیست. میدونی هیوا دارم به چی فکر میکنم؟
حال جواب دادن نداشتم.
وقتی سکوتم را دید، ادامه داد
_واقعا امشب فهمیدم ما و خانواده ضیایی اصلا هیچ شباهتی با هم نداریم. اونها اصلا مثل ما نیستن. میدونی فکر میکنم هانیه داره خودشو مثل اونها نشون میده. نمیدونم چرا این قدر احساس کمبود میکنه.
با اضطراب گفت: آجی بهش نگی من گفتم.
هدیه هم می دانست. و شاید حرفش کشیده ای بود به گوش های احساساتِ من که ببین حواست را جمع کن. هیچ قرابتی ندارید. خودت را به خریت نزن. تو هیچ شباهتی به آن ها نداری.
صدای صحبت کردنش از اتاق پزشک، طنینی بود که وجودم ملتهبم را می لرزاند.
_ببخشید تلفن دارم...
صدای گام هایش و دور شدنش از اینجا حبت کردنش را کم وضوح کرده بود.
_بله آقا سید... چطوری بزرگوار؟ خوبید؟
آه سید هاشم!
کجایی سید که به وجودت سخت محتاجم.
من نمیخواهم گرفتار شوم. گرفتار و اسیر خیالاتی واهی و یک سویه!
مطمئن بودم یک طرفه است. باید فکری به حال خودم و این حالِ نزارم می کردم.
با سکوت و تاریکی همراه شدم. صداهای گنگ و نامفهومی را می شنیدم.
خودم را توی کارگاه دیدم.
صدای اره و خورد شدن شیشه های رنگی همه جای کارگاه را پر کرده بود.
از پله ها پایین رفتم.
زهرا سادات سینی به دست با استکان های کمر باریک لبخند زنان با چادری سپید رنگ جلویم ایستاد و گفت: بهتر شدی ؟ سردردت!
_اره خوب شدم. بخاطر فشار عصبی بود.
از جلویم رد و سینی چای را سمت حسام الدین گرفت.
حسام الدین با لباسی سرتاپا سپید لبخند زنان یک استکان چای از سینی اش برداشت.
سید هاشم به هر دو با لبخند نگاه میکرد.
احساس میکردم چیزی از لباس هایم کم است.دست به سرم کشیدم. انگار چادر نداشتم.
با تکان خوردن دست. پلک هایم را باز کردم.
دلم درد داشت.
غصه وجودم را تماما فرا گرفته بود.
چرا زودتر به فکرم نرسیده بود. حاج حسام ضیایی اگر قرار بود کسی را انتخاب کند قطعا زهرا سادات بهترین گزینه بود.
لبخند تلخی زدم. میدانم عقل به کمکم می آید. دارم به آزادی فکرمیکنم.
کمی حالم جا آمده بود. حسی تازه شکفته را با پرده ی عقل کنار زدم. فوری نیمخیز شدم و به هدیه اشاره کردم: هدیه بریم نمیتونم اینجا بمونم باید بریم پیش مامان و هانیه. اصلا ساعت چنده؟
هدیه از جایش بلند شد و پرستار را صدا زد.
سِرُمم تمام شده بود.
پرستار سوزن را از دستم کشید و روی آن چسب زد.
چادرم را مرتب کردم و با کمی گیجی قدم برداشتم.
↩️ #ادامہ_دارد...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
🏴شهادت امام صادق علیه السلام تسلیت باد!🏴
به نیابت از امام زمان عج الله، هر کدام از شما صلواتی تقدیم امام صادق علیه السلام بفرمایید.
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A
🏴 شهادت جانسوز حضرت
امام صادق (علیه السلام) بر عموم
شیعیان آن حضرت تسلیت باد ...🏴
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
🕯سال ها آب شدم سوخت ز پا تا به سرم
▪️آخر ای زهر جفا شعله زدی بر جگرم
🕯کشت منصور ستم پیشه ز بیداد مرا
▪️کاش می کرد دمی شرم ز جد و پدرم
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
Zamine_Hajmahdirasuli_Sahadatamamsadegh.mp3
5.65M
🎧 سینه زنی ویژه شهادت رییس مذهب تشیع امام صادق علیه السلام
با نوای مداح محترم حاج مهدی رسولی
.•°°•.🏴.•°°•.
🏴 🏴
#یا_امام_صادق_ع🌷
🏴دلم هواے بقیع دارد و غم صادق
🍂 #عزا گرفتہ دل من ز ماتم صادق
🏴دوباره #بیرق_مشکے بہ دسٺ دل گیرم
🍂زنم بہ سینہ ڪه آمد #محرم صادق
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•