eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( اینجا همه برادریم ) ( به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی ) مادر: محمد دیگه دارم نگرانت میشم چی شده؟علی کجاست؟!!! نکنه اتفاقی براش افتاده؟ وای خدا مرگم بده، حالا چه خاکی به سر کنم محمد: نه ...ننه کجا چادرتو زدی زیر بغلت داری میری؟! مادر: علی چی شده؟ بگو برادرت کجاست؟! محمد: امان از دست تو، بیا بشین مادرِ من، علی که هنوز کرمانه، فردا اعزام دارن! مادر: پس چته تو؟نصف عمرم کردی؟ خب حرف بزن چی شده... صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجی پور- محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده: مهری درویش کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود نمی‌دانم چقدر سحر می‌توانسته رویِ زندگی‌ام تأثی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود و یکم قرآن را درون بغلم می‌گیرم و زمزمه می‌کنم: خدایا به حقّ.. چه بگویم؟! از حکمتش بنالم یا از تقدیرم؟! آیا شکر نکنم تمام نعمت‌هایش را و مدام از نداشته‌ام حرف بزنم؟! قطره‌ی اشکم از شیشه‌ی چشمم جدا می‌شود و روی نام انگشتر می‌افتد! دلم بیشتر می‌شکند! کاش تو مرا خریدار باشی! من آنقدر در این زندگی اشتباه داشته‌ام که جز با خجالت و شرم نمی‌توانم از درِ خانه‌اش بازگردم!! روی سخن گفتن ندارم!! بنده‌ای که جز به زمان عجز و ناراحتی به درگاهش پناه می‌آورد، چگونه حاجت بخواهد؟! شرم دارم!! از گفتن! از خواسته‌ی بی‌جا!! چشم‌هایم را روی هم می‌فشارم و از دلم می‌گذرد، بانوجان! تو را به حق فرزندِ به دنیا نیامده‌ات، دامنم را به وجود فرزند سبز کن! تو خوب دردِ مرا می‌دانی!! درد از دست دادن! پله‌های عمارت را که می‌بینم، به بی‌لیاقتیِ خودم می‌رسم!! مادر شدن از من دریغ شد، چون لایقش نبودم! نفهمیدم که نگاهِ رحیم پروردگار بر وجودم افتاده بود تا نعمتِ او را درون این تن پرورش دهم! من ندانسته او را از دست دادم!! کاش باز این نعمت را داشتم! ده روز متوالی‌ست که سر این سجاده نامِ شما را صدا میزنم، کاش صدایم را می‌شنیدی! کاش! اشک‌هایم خودشان را به زور از زیر پرده‌های مژه‌هایم رد می‌کنند و روی گونه‌ام روان می‌شوند! چشمه‌ی اشکم که راهش بسته می‌شود، به قرآن درون دستم نگاه می‌کنم و آن را با احتیاط کنار می‌گذارم. بر خلاف همیشه هیچ‌ آیه‌ای درون ذهنم نیامد!! انگار باید با این دلِ رنجور کنار بیایم! نمی‌دانم درون این اشک‌ها چیست؟! مسکّن است یا آرام‌بخش؟! هر چه هست از تنِ آدمی که جدا می‌شود، سنگینی روح را می‌گیرد تا باز بتوان زندگی کرد! خودم را عقب‌تر می‌کشم و به دیوار پشتِ سرم تکیه می‌دهم.‌ چشم‌هایم به سمتِ در می‌شتابند تا با آمدنش نویدِ سرخوشی به دلم دهند! آنقدر به در خیره می‌مانم که خسته می‌شوم. چشم‌هایم را می‌بندم و اجازه نمی‌دهم ذهنم جایی جز این اتاق برود. چقدر می‌گذرد، نمی‌دانم ولی با صدای باز و بسته شدنِ در به خودم می‌‌آیم! چشم که باز می‌کنم، جز نور نمی‌بینم! هاله‌ای از نور نزدیک می‌شود! ترس نیست! نگرانی نیست! انگار آرامشی برای قلبِ من نازل شده!! نمی‌توانم پلک بزنم و نگاه از او بگیرم. آرام و متین نزدیک می‌شود و کنارم می‌نشیند! عطرِ یاس هوا را گرفته! حرف نمی‌زند ولی انگار زبانِ نگاهِ مهربانش را می‌شناسم! قرآن را از روی سجاده برمی‌دارد و باز می‌کند. یک یاس از درونش برمی‌دارد و آن را به دستم می‌دهد. بی‌اختیار آن را می‌گیرم ولی برای لحظه‌ای از او چشم برنمی‌دارم! هر قدر بیشتر نگاهش می‌کنم، نور آیه‌ی خدا را می‌بینم و درون وجودم، کلمه به کلمه زمزمه می‌شود: "ابراهیم گفت: به جز مردم گمراه چه کسی از لطف خدای خود نومید می‌شود؟" (آیه ۵۶ سوره حجر) قرآن را درون بغلم می‌گذارد. قلبم انگار میعادگاهِ حرف‌های ناشنیده‌ی ما شده و روی آن حک می‌شود: نور اینجاست! همین‌قدر کوتاه! همین اندازه آرامش‌بخش! بر خلاف میلم پلک می‌زنم و هیچ‌کسی را نمی‌بینم! نیست! می‌خواهم به دنبالش بدوم ولی از آن دنیایِ شیرین بیرون می‌آیم! چشم که می‌گشایم، درون اتاقِ نیمه تاریک، دقیقاً روی سجاده‌ام تکیه به دیوار داده‌ام!! خواب بود یا رؤیا نمی‌دانم! به جایی که نشست، نگاه می‌کنم! به قرآن که درون آغوشم باز مانده! به آیه‌ای که جلویِ نگاهم قد کشیده، چشم می‌دوزم و آرام آرام می‌خوانم:  " و هر که عمل زشتی از او سرزند یا به خویشتن ستم کند سپس از خدا طلب آمرزش و عفو نماید خدا را بخشنده و مهربان خواهد یافت." (آیه ۱۱۰ سوره نساء) دوباره از اول می‌خوانم! من ناامید شدم! آنقدر ناامید که به خود اجازه ندادم از رحمت بیکرانش بخواهم! ببخش مرا! راست گفت! نور اینجاست، درون این صفحات!! من امیدم را بر در خانه‌ی خدا حلقه می‌کنم و برای تمام لحظاتی که ناامید شدم، بخشش می‌خواهم!! مهربان است و بخشنده، اگر بنده از او مغفرت بخواهد! حضورش اگر خواب هم بود، یادآوری شیرینی روی دلم جا گذاشت و درون باغچه‌ی دلم، بذر امید کاشت! دستگیره‌ی در جابه‌جا می‌شود. کنجکاو به آنجا نگاه می‌کنم به امید اینکه باز او بیاید!! در باز می‌شود و او را با عضلاتِ چهارشانه‌اش درون قابِ در می‌بینم! نگاهش را سرتاسر اتاق نیمه تاریک می‌چرخاند و در را پشتِ سرش می‌بندد! چند گام نزدیک می‌آید و نگاهش به گوشه‌ی دیوار می‌افتد! لبخند می‌زند! هر قدر هم تاریک باشد، من لبخندش را حس می‌کنم! تخت‌خواب را دور می‌‌زند و جلویم می‌نشیند. به اتاق اشاره می‌کند و می‌گوید: به موقع اومدم! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
ازمـن‌سـوال‌شـد " امـام‌زمـان«عــج»غــایـب‌است" یـعنـی‌چـه؟ گـفتـم:غـایـب؟ کـدام‌غـایـب؟ بــچـه،دسـتـش‌راازدسـت‌پـدررهـاکـرده‌وگــم‌شــده، مـی‌گـویـد: پـدرم‌گـم‌شـده‌اسـت!... _حــاج‌اسـمـاعـیـل‌دولابــی ˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙دراین شب زیبای 🌸بهـاری دعا میکنم 🌙مرغ آمین 🌸بیاید و بر آرزوهایتان 🌙آمین بگوید 🌸دلواپسی 🌙درخیالتان نماند 🌸آرام باشید 🌙چه چیزی از 🌸آرامش ناب خوش تر 🌙شبتون بخیر 🌸
بعد از سال ها محمد نزدیکم بود و من لذت تلخ داشتن محمد در عین نداشتن را تجربه می کردم. نزدیکم بود، جلوی چشم هایم... ولی دور بود به وسعت حریم بین دو غریبه و من مجبور بودم مواظب رفتار و نگاهم باشم که به سمت او نچرخد، چون از او هم توجهی ندیده بودم.. . زجر می کشیدم وخون گریه می کردم. او مرا نمی دید و من مجبور بودم که نادیده اش بگیرم و خونسرد ازکنارش بگذرم . بی تفاوتی محمد، نگاه کنجکاو دیگران که می دانستم ما را زیر نظر دارند و زجری که خودم برای بی تفاوت بودن میکشیدم دلم را به آتش می کشید.. من که سال ها فقط برای دیدن او پرپر زده بودم حالامی فهمیدم دیدن او بدون داشتنش، مثل ذره ذره مردن، چقدر طاقت فرساست. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f 🍃🌸 عاشق و معشوقی که غرور بی جا و سوء تفاهم باعث میشه هشت سال از عشق همدیگه بسوزن و از هم دور باشن 🔥💔
اگه میخوای برای یکبار هم شده تو زندگیت یه قدمی برداری بیا اینجا👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/942407884Ca95054f122 مطمئن باش رابطه ات از نو میسازی😍🙊😳 آموزش جذب همسر🙊😱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️پانزدهم شوال ▪️سالروز شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا(ع) و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) رو تسلیت عرض می‌کنیم
با خوانده شدن عقد، من و آهیل پسر خان، به هم محرم می شویم. به صورتش نگاه میکنم. دل توی دلش نیست انگشتر را دستم کند. خجالت می‌کشم دست های خشکیده وپینه بسته ام را از زیر چادر بیرون بیاورم.یکدفعه آهیل دستم را از زیر چادر میگیرد . بی اختیار دستم را میکشم . باچشم غره ی خان بی حرکت دستم را به اهیل می‌سپارم. آهیل انگشتر را دستم میکند و من می‌شوم عروس ‌ خان.... زن ها کل میکشند وآهیل مثل دیوانه ها نگاهم می‌کند. ناغافل سرم را سمت خودش می‌چرخاند و پیشانیم را جلو همه می‌بوسد.💞 در دلم قند آب می‌شود و خودم از خجالت آب می‌شوم.خان با غرور می‌زند زیر خنده. نگاهم به اقاجانم میفتد و رگ غیرتش که باد کرده. ..فورا از کنار آهیل بلند شدم که ناگهان خان با عصبانیت .... https://eitaa.com/joinchat/2017984745C33d9f548f2
بسم الله الرحمن الرحیم یک روز دیگـر یک برڪت دیگر وفرصت دیگربراے زندگے خداے مهربانم تورا سپاس بخاطر روزے دیگرو آغازے نو سلام صبحتان به زیبایے الطاف الهی
. 💠 پوشش شما به دیگران ربط دارد!
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید. موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونه‌هاش ریخت. ولی بی‌اهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد. تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشته‌ی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینه‌ای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره. رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبه‌های چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
ڪوچہ‌ احساس
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( کلاهت پس معرکس ) معلم: خب ،همه برگه ها بالا، ... آفرین بچه ها حالا هرکس برگه خودش رو بذاره تو کیفش ببرید خونه بدور از چشم کسی، خودتون تصحیحش کنین و نمرتون رو به من اعلام کنین.هر نمره ایی که بگید من قبول دارم ناصر: هه اینطوری که همه بیستیم آقا مرتضی: من 21 میشم سلمان: من پورفسون میشم بچه‌های کلاس: 😂😂😂😂😂😂😂 صداپیشگان : محمدرضا جعفری - مسعود صفری - امیر علی مؤمنی نژاد - محمد علی و محمد طاها عبدی - کامران شریفی - احسان فرامرزی نویسنده: مهدیه عبدی کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود و یکم قرآن را درون بغلم می‌گیرم و زمزمه می‌ک
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود و دو تخت‌خواب را دور می‌‌زند و جلویم می‌نشیند. به اتاق اشاره می‌کند و می‌گوید: به موقع اومدم! اصلاً وارد شدم یه حال و هوای عجیبی توی اتاق حس کردم! لبخندی کم‌جان روی لب‌هایم می‌آید و نگاهم را درون اتاق می‌چرخانم. - نمیدونم! شاید حق با تو باشه! فاصله‌اش را با من کم می‌کند و می‌گوید: هر چی هست، به تو ربط داره! عطرِ بهشت میاد، هر قدر که بهت نزدیکتر میشم! کنجکاو نگاهش می‌کنم و با لبخند عمیق‌تری ادامه می‌دهد: باور کن! عطرِ یاس همه‌ی هوا را گرفته! انگار جای من و تو عوض شده و اینجا شده بهشتِ یاس! نفس عمیقی می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد. - خوش‌بوترین عطر یاس، این عطرِ توی هواست! چشم‌هایش را باز می‌کند و متعجب می‌پرسد: فصلِ یاس که تموم شده! پس گلِ یاس کجا بوده؟! بانویی که وارد اتاق شد! حال و هوایِ عجیبی که دلم را در برگرفت و تلنگری که بدون هیچ حرف و سخنی روح و ذهنم را به تفکر واداشت! لحظات عجیبی بود! آنقدر عجیب که نمی‌دانم چگونه باید در موردِ آن صحبت کرد! شاید اگر این عطر نبود، همه را خواب می‌پنداشتم ولی گویی حضورش هنوز حس می‌شود! از این عطرِ خاص که اتاق را ترک نمی‌کند! - نمی‌دونم دقیق خواب دیدم یا رؤیا! داشتم با صاحب نام انگشتر دردودل می‌کردم و اشک می‌ریختم. دقایقی چشمم رو بستم تا اینکه متوجه حضورِ کسی شدم! حرف نزد! هیچی نگفت ولی انگار دلم حرف‌هایی رو که میزد، میشنید! حالت چهره‌ی خان جدی می‌شود و می‌پرسد: چی شنیدی؟! -از امید میگفت! از ناامیدیِ من! دستم را رویِ قرآن می‌گذارم و می‌گویم: خیلی ازش دور شدم، میدونم! خودش منو دعوت کرد به خوندنِ این کتاب! تا هر وقت دلم گرفت، حرف بزنه با من و آرومم کنه! آه می‌کشم و سرم را بلند می‌کنم. به نگاهِ آرام و متینش می‌رسم و می‌پرسم: باورت نمیشه؟ - مگه میشه باور نکرد؟! همین عطرِ یاسِ توی هوا یعنی همه چیز واقعی بوده! دستش را روی دستم می‌گذارد و ادامه می‌دهد: حقیقت داره که بهشتِ اصلی اینجاست! حالا که نوبت شما رسیده، منو به بهشتِ معروفت دعوت نمیکنی؟! گیج و گنگ نگاهش می‌کنم. با چشم و ابرو به دست‌هایم اشاره می‌کند و می‌گوید: درِ بهشتِ یاس کِی باز میشه؟ می‌خواهم دستم را باز کنم تا قرآن را روی سجاده بگذارم ولی مشتِ دستم که باز می‌شود، بویِ عطرِ شدید یاس درون هوا می‌پیچد! تک گلِ یاسی که درون دستم گذاشت، نمایان می‌شود و هر دو متعجب به آن نگاه می‌کنیم. خان زودتر از من به زبان می‌آید: این گل رو خودش بهت داد؟! درسته؟ سری به علامت تأیید تکان می‌دهم و به صفحه‌ی قرآنی که روبرویم باز مانده، چشم می‌دوزم! نگاهم روی کلمه‌ی مهربان ثابت می‌شود. ارزشمندترین هدیه‌ای که در تمام عمر میتوانستم بگیرم، روی کلمه‌ی مهربان رویِ آیه می‌گذارم و می‌گویم: جایی بهتر از اینجا نمیشناسم که این گلِ یاس رو بذارم! قرآن را با آرامشی که درون قلبم نازل شده، می‌بندم و روی سجاده می‌گذارم. سر بلند می‌کنم و سعی می‌کنم به شکلی که ناراحت نشود، بپرسم: اتفاقی افتاده؟ دیر اومدین! - آره، ثنا گفت که سروناز تب کرده! رفتم بالایِ سرش، دیدم خیلی تبش شدید هست! از طرفی دکتر توی دهِ بالا بود. سریع به آقامرتضی گفتم و دوتایی رفتیم دنبالش! الان تازه اومدیم. دکتر رفت اونجا، من اومدم به تو سر بزنم! دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: حالت خوبه یاسمن؟ دلم آرام می‌گیرد. باورِ من به او اشتباه نیست! من او را خوب شناخته‌ام. پاسخِ مثبت نگاهم را که می‌بیند، ادامه می‌دهد: پس من یه سر میرم پیش دکتر! بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. نگاهم را از در می‌گیرم و برای اولین بار، انگشتم را از حلقه انگشتر رد می‌کنم. نفسِ عمیقی می‌کشم تا هوایِ حضورش را درون ریه‌ام تا ابد حبس کنم. آرام ولی با عشق زمزمه می‌کنم: یا زهرا(س) □□□                                      منصور درِ اتاق را باز می‌کنم و بیرون می‌روم. هوای سرد به صورتم می‌خورد و برای گرمایِ دست‌های یاسمن دلم تنگ می‌شود! برای خلوص و ایمانی که از روز اول در او دیدم! حضور مکررش درون اتاقم به عنوان خدمتکار و پی بردن به پاکیِ روحش بعد از هر بار بیرون رفتن! من اگر عاشق او نمی‌شدم، عجیب بود! او عجیب‌تر از عجیب لایق دوست داشتن است! لایقِ قلبی که جز برای او نتپد! صدایِ در اتاق ثنا که می‌آید، سر می‌چرخانم و نزدیک می‌روم. دکتر تا مرا می‌بیند، خودش شروع می‌کند و می‌گوید: سرماخورده و تبش خیلی بالاست. اگر بزرگ بود، ترسی نداشت ولی بچه‌ها در معرض تشنج هستن و همین باعث میشه نگرانش باشم. من به مادرش نگفتم تا نترسه ولی لازم میدونم امشب رو بمونم! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌼 دوشنبه تون به طراوت و شادابی گل 💛 ومتبرک به نگاه خدا 🌼 قلبتون مملو. 💛 از مهربانی 🌼 آرزوهاتون برآورده 💛 دعاهاتون مستجاب 🌼 امروزتون پُر از برکت و فراوانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭☆°𝓻𝓪𝓱𝓐𝓻𝓪𝓶𝓮𝓼𝓱°☆🍃🌿🕊🍃 | ╰─┈➤@Rahe_Aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلح، نماد نوع دوستی و همزیستی مسالمت آمیز است و جمعیت هلال احمر پیام آور این الگوی ارزشمند در عرصه بین المللی و گویای حقِ حیات قائل شدن برای هر ایده و عقیده ای است. 18 اردیبهشت، روز جهانی هلال احمر و صلیب سرخ گرامی باد 💐 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
-بہ‌همہ‌ۍِاهل‌ِبیت‌علاقہ‌مندم ولۍبیچاره‌ۍشمام‌یاابن‌طاها⁦💙📬
💔اذان به وقت حلب🌕🕰 بعد از دو هفته از شهادتش ، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمه‌های شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب» شادی روح تمام شهدا امام شهدا صلوات🌿
میگن‌الگوےیه‌بچھ‌‌پدرشه الگوےمابچه‌شیعه‌هاهم‌مولاعلےمونھ(: ولے...! چراهیچڪدوم‌ازڪاراواعمالمون‌ بویی‌ازبابانبردھ؟ شبیہ‌بابامون‌نیست؟💔!' ✋🏼!' ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄