eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلح، نماد نوع دوستی و همزیستی مسالمت آمیز است و جمعیت هلال احمر پیام آور این الگوی ارزشمند در عرصه بین المللی و گویای حقِ حیات قائل شدن برای هر ایده و عقیده ای است. 18 اردیبهشت، روز جهانی هلال احمر و صلیب سرخ گرامی باد 💐 •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
-بہ‌همہ‌ۍِاهل‌ِبیت‌علاقہ‌مندم ولۍبیچاره‌ۍشمام‌یاابن‌طاها⁦💙📬
💔اذان به وقت حلب🌕🕰 بعد از دو هفته از شهادتش ، ساکش به دستمان رسید وسایل داخل ساک را یک به یک دیدم و ساک را کنار اتاق گذاشتم. در نیمه‌های شب ناگاه صدای اذان را شنیدم و از خواب پریدم. ساعت را نگاه کردم. دیدم نیم ساعت به اذان شرعی مانده؛ هیجان تمام وجودم را گرفته بود؛ دویدم در حیاط خانه که ببینم صدای اذان از مناره مسجد است یا نه! متوجه شدم صدای اذان از داخل خانه است؛ وقتی خوب دقیق شدم؛ دیدم اذان از ساک کنار اتاق است. سراسیمه به سمتش رفتم و گوشی تلفن عباس در ساک بود؛ گرفتم، نگاهم به آن خیره شد... روی صفحه نوشته بود: «اذان به وقت حلب» شادی روح تمام شهدا امام شهدا صلوات🌿
میگن‌الگوےیه‌بچھ‌‌پدرشه الگوےمابچه‌شیعه‌هاهم‌مولاعلےمونھ(: ولے...! چراهیچڪدوم‌ازڪاراواعمالمون‌ بویی‌ازبابانبردھ؟ شبیہ‌بابامون‌نیست؟💔!' ✋🏼!' ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از سرش درآورد و درست دور گردنم و روی زخم چاقو پیچید. موهای قشنگش همزمان با برداشتن شال دور شونه‌هاش ریخت. ولی بی‌اهمیت به این اتفاق، اول جلوی خونریزی منو گرفت و بعد تلفن همراهش از کیفش خارج و با اورژانس هماهنگ شد. تو اون لحظه دیگه مریم دختری که ازش متنفر بودم جلوم نبود. یه فرشته‌ی نجات بود. یکی که بدون هیچ کینه‌ای مقابلم نشسته بود و به خاطر حفظ جون من حاضر بود از حجاب سفت و سختش بگذره. رفتم بیمارستان. مقابل چشم دختری که حالا لبه‌های چادرش با دستای خونیش محکم چسبیده بود که دیگه چشم کسی جز من به موهاش نیفته. مقابل اون چشمای مهربون و نگران سوار آمبولانس شدم و با فکر مریم تو بیمارستان به هوش اومدم. https://eitaa.com/joinchat/1406599294C9146afa51f
ڪوچہ‌ احساس
برای اولین بار به روی یه دختر چادری لبخند زدم. نشست جلوی پام. بدون اینکه نگام کنه شال نخی سفیدشو از
پسره تو کوچه چاقو میخوره دختر مغرور و زیبای همسایه شون از راه میرسه و میشه فرشته ی نجاتش .... بیا ببین پسره از مجنونم بدتر میشه😂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾سلام دوستان 🌸امروز تون گلباران 🌾امیدوارم 🌸نگاه پرمهرخدا 🌾همراه لحظه هاتون 🌸سلامتی ونیکبختی 🌾گوارای وجودتون 🌸بارش برکت ونعمت 🌾جاری در زندگیتون 🌸و نور و عشق الهی 🌾مهمون دلتون باشه 🌾روزتون زیبا و در پناه خـدا 1
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود و دو تخت‌خواب را دور می‌‌زند و جلویم می‌نشیند.
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود و سه از نگرانیِ زیاد لبم را می‌گزم و می‌گویم: زبونم لال، ممکنه.. سریع میان کلامم می‌آید و می‌گوید: نگران نباشید. بهش تب‌بُر دادم. باید مدام پاشویه بشه و یه نفر بالای سرش بیدار بمونه. اینجوری میتونه تبش رو چک کنه و مراقبش باشه. - باشه، حتماً. به طبقه‌ی پایین اشاره می‌کنم و می‌گویم: بفرمایید! دستور میدم اتاق مهمان رو برای شما حاضر کنن. کنارم راه می‌افتد. جلویِ راه‌پله که می‌رسیم، پیشکارم سلام می‌دهد و می‌گوید: ارباب، امری دارین، منم در خدمتم! - لطف کنین اتاق مهمان رو برای آقا محمد حاضر کنید. دکتر لازمه امشب توی عمارت بمونن. پیشکارم چشم می‌گوید و او را راهنمایی می‌کند. اضطراب گام به گام همراهم هست و تا قلبم را به شور نیاندازد، مرا رها نمی‌کند! بی‌اختیار و بی آنکه بخواهم به سمت اتاق ثنا می‌روم و می‌ایستم. همین که می‌خواهم در بزنم، در باز می‌شود. ثنا نگاهی به من می‌کند و در را کاملاً باز می‌گذارد. داخل می‌‌شوم و مستقیم کنارِ تخت سروناز که روبروی در هست، می‌روم. کنارش می‌نشینم و دستِ کوچک و لطیفش را درون دستم می‌گیرم. به چهره‌ی بی‌حالش چشم می‌دوزم و آرام می‌گویم: خوب شو زود! - ممنون که دکتر خبر کردین! نگاهم را از سروناز می‌گیرم و به او نگاه می‌کنم. - نمیدونستم چیکار کنم! با دست راست پشتِ دست چپش را مالش می‌دهد و با لحظه‌ای مکث می‌گوید: خدا رو شکر که هستی! که میشه ازتون کمک گرفت! فقط کاش.. - کاش چی؟! نگاهش را روی چشم‌هایم جابه‌جا می‌کند و جواب می‌دهد: از دردم بگم! به چهره‌اش نگاه می‌کنم. حالش به نظر خوب می‌آید ولی با این وجود می‌پرسم: مگه حالتون خوب نیس؟ - نه، یعنی وقتی اینجایی، خوبم! سرم را زیر می‌اندازم و چیزی نمی‌گویم ولی او هم‌چنان ادامه می‌دهد: دردِ من اینه که نمیخوای بدونی که چقدر برای من مهمی! از سر جایم بلند می‌شوم و به سمت در می‌روم. همین که دستم را روی دستگیره‌ی در می‌گذارم، با ناراحتی صدایم می‌زند: باز داری میری خان! چرا هر بار اومدنت توی این اتاق بیشتر از دو دقیقه نمیشه؟ کنارم می‌ایستد. سر می‌چرخانم و به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. با صدای آرامی می‌گوید: امشب خیلی برام مهم بود! البته هنوزم هست. یه بار هم که شده کاش بمونی! اخم‌هایم در هم می‌رود و با لحنی معترض و عصبی می‌گویم: تمومش کن ثناخانم! چطور میتونی این حرف‌ها رو بزنی؟! حداقل اجازه بده کفن برادر خدابیامرزم خشک بشه، بعد از دلبستگی بگو! هر چند من هیچ‌وقت حرفی نزدم و کاری نکردم که برای شما سوءتعبیر بشه. یکباره کتم را می‌گیرد و می‌گوید: آخه چرا هیچ‌وقت نمیذاری من حرفی بزنم؟! که بگم توی دلم چی میگذره؟! امشب تولدته و من میخواستم اولین نفری باشم که بهت تبریک میگم! - تموم کن زن برادر! شما این اسم برات حرمت نداره ولی من فقط به احترام این نسبت فامیلی هست که با گفتن این حرف‌ها با شلاق توی صورتت نمی‌زنم! سال‌هاست عروسِ این خاندانی و اولین بار هست که میبینم تاریخ تولد منو میدونی و تبریک میگی! قبلاً کجا بودی؟! من زن دارم و بهتر از هر کسی میدونی که دوستش دارم! اگه فکر کردی چون بچه‌دار نمیشیم، دوباره زن میگیرم سخت در اشتباهی! اگه قرار باشه تا یه کم و کاستی توی زندگی‌مون باشه، من یا زنم از هم سرد بشیم که اسم احساسمون نمیشه عشق!! کتم را با خشونت از دستش بیرون می‌کشم و انگشت اشاره‌ام را نزدیکش می‌گیرم. - آره! درست شنیدی عاشقش هستم! از امروز تا آخر عمر! پس همین الان برای همیشه منصورخان رو توی ذهنت دفن کن! به سروناز اشاره می‌کنم و ادامه می‌دهم: اون زمین‌ها از نظر من برای سروناز هست! دقیقاً از لحظه‌ای که فهمیدی عظیم‌خان به جای تو، زمین‌ها رو به نام دخترت کرده، زمین تا آسمون تغییر کردی! اصلاً شدی یه آدمِ دیگه! زبون به تعریف و تمجید باز کردی و فراموش کردی که من برادرِ همون آدمم و تو رو خوب میشناسم! عشق کجا بود؟؟ تنها چیزی که همیشه میخواستی همون زمین‌ها بود که نمیدونم به چه حیله‌ای تونستی راضی‌اش کنی تا مالِ تو باشه، تا عظیم‌خان بهم گوشزد کنه که از اون زمین‌ها سهم داری! منم یادم نرفته و اون‌ها رو برای دخترت، تنها نوه‌ی مادرم در نظر دارم. در را باز می‌کنم و در مقابل چشم‌های وحشت‌زده و پر از التماسِ ثنا، از اتاق بیرون می‌زنم. آنقدر عصبانی هستم که مطمئنم اگر یاسمن مرا ببیند، متوجه خواهد شد. نزدیک درِ اتاقمان توقف می‌کنم و چند نفسِ عمیق می‌کشم. چگونه می‌تواند دروغ بگوید؟! از همان روز اول که اخلاقش یکباره عوض شد و مرا به نوشیدنی دعوت کرد، فهمیدم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
:(: اربعیـن قـرارمون اینجـاسـت༅. . - ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
شماباآهنگای‌فلان‌خواننده‌میریدتوفاز.. مابامداحیاشون‌میریم‌کما:)! 🕶 ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
دوست‌شھید: بابک‌همیشه‌تکه‌کلامش‌بود"فداتم"😅! همیشه‌به‌من‌این‌حرف‌رو‌میزد! آخـرین‌باری‌که‌دیـدمش‌یک‌هفـته‌قبل‌از رفتنش‌به‌سوریه‌بود! من‌خـبرنداشتـم‌قـراره‌بـره‌این‌حرفشـو‌ همیشه‌یادمه،گفت‌:فداتم!ورفت‌فدایـی‌ حضرت‌زینب(س)شد..! -شھید‌بابک‌نوری‌هریس🌱:)!' ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
ولی من قشنگ ترین نوشته هارو اینجا دیدم :))))🖤📓 ⊰ • ⃟🌿྅https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d ⊰ • ⃟🌿྅
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود و سه از نگرانیِ زیاد لبم را می‌گزم و می‌گویم: ز
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود و چهار من آن روز به بهانه‌ی نوشیدنی‌اش در اتاق نماندم ولی فکر خوش‌خدمتی و مهربانی عجیبش با من ماند! او در تمام این سال‌ها از من خوشش نمی‌آمده و هر قدر هم رنگ و لعاب لبخندش را بیشتر می‌کرد، گزینه‌ی تردید را به دامنه‌ی افکارم فرامی‌خواند! آدمی منفعت‌طلب و موذی تمام صفاتی‌ست که من از او به یاد داشته‌‌ام! نمی‌دانم هر بار که نیستم چه بر سر یاسمن می‌آورد که عرصه بر او تنگ می‌شود و جز آغوشم او را آرام نمی‌کند! به درِ اتاق نگاه می‌کنم تا وارد شوم ولی یکباره به یاد مهربانیِ بی‌دلیل ثنا و قنداقی که آورد، می‌افتم. در را باز می‌کنم و مستقیم به سراغ کمد می‌روم. یاسمن هنوز روی سجاده‌اش نشسته و عطر یاس درون هوا جاری‌ست. هر قدر ردیف آخر کمد را می‌گردم، چیزی پیدا نمی‌کنم. حضور یاسمن را که حس می‌کنم، سر می‌چرخانم. - من قبلاً چیزی گذاشتم اینجا ولی الان نیست! سرش را بالا می‌گیرد و در حالی که به ردیف آخر نگاه می‌کند، می‌پرسد: چی بود؟! برای چی لازمش داری؟ - میخوام اون رو پس بدم! یک گام عقب می‌رود و لبه‌ی تخت می‌نشیند. به دامنش خیره می‌شود و می‌پرسد: اون قنداق برای تو بود؟! خودت گذاشتی اونجا؟ - آره! گذاشته بودم ردیف آخر ولی الان نیست! کجاست؟! شانه‌ای بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد: نمیدونم! کنارش می‌نشینم و متعجب به او نگاه می‌کنم. موهایش درون صورتش ریخته و صورتش را پوشانده ولی حال و احوالش را می‌شناسم. گویا تمایلی به حرف زدن ندارد. - یاسمن! سرش را بلند می‌کند و نگاهش را به من می‌دوزد. چند لحظه‌ای عمق چشم‌هایش را می‌کاوم و می‌گویم: چون قنداق بچه بود، دوسِش نداشتی؟ انداختی دور؟ سری به نفی تکان می‌دهد و مردد می‌پرسد: قنداق رو از ثنا نگرفتی؟ نگاهم را که می‌بیند، روی تخت به سمت من می‌چرخد و چهارزانو می‌نشیند. پس از سکوتی چند ثانیه‌ای می‌گوید: من و خاله یه مدت پیش متوجه این قنداق توی کمد شدیم. خاله که سرد و گرم روزگار چشیده، از صدای عجیب زیر گلدوزی گفت. وقتی نگاهش کردیم یه کاغذ سِحر بود! باور نمی‌کنی؟! نه؟! گیج نگاهش می‌کنم. حرف‌هایش یک به یک درون عقلم مزه مزه می‌شود و یکباره می‌گویم: باورم میشه! از ثنا بعید نیس! نمیدونم چه مرگشه ثنا ولی چشم دیدن من و تو را باهم نداره! حیف که دیر فهمیدم چه کلکی با اون هدیه‌ی قنداقش سوار کرده! روزی که داد، تو خواب بودی، منم گذاشتم ردیف آخر کمد! باید زودتر می‌فهمیدم!! حالا اون سحر که میگی، راهی هم داره؟! - خاله گفت حل شده، بقیه‌اش رو هم بسپرم به خدا که خودش حلال مشکلاته! عطر درون هوا را نفس می‌کشم. عجیب آرام می‌کند! عصبانیت از ثنا می‌توانست تا چند ساعت اذیتم کند ولی این عطر فشار روی قلبم را برداشت! به گوشه‌ی دیوار نیم‌نگاهی می‌اندازم و می‌گویم: یاس! سر دعاهات منو هم یاد می‌کنی؟! نگاهش را بی‌دریغ به چشم‌‌هایم هدیه می‌دهد و لبخندی عمیق می‌زند. - نه! گوشه‌ی لب‌هایم بالا می‌رود و با خنده می‌گویم: یعنی یه ذره هم سر اون قرآن و سجاده به یادِ من نیستی؟! سرش را بالا می‌اندازد و لب‌هایش را روی هم می‌فشارد. به موهایش که روی شانه‌اش رها هست، اشاره می‌کنم. - اگه بافتن موهات یاد بگیرم، چی؟ دعا میکنی؟! نگاهش گویی اوج می‌گیرد تا مرا بیش از پیش واله و شیدا کند! گویی رسالت این نگاه مجنون کردن من است و من حاضرم با کمال میل مقلّد نگاهِ جادویی‌اش باشم. - دعات نمیکنم ولی حقیقت اینه که تو همه‌‌ی آرزوهای منی! یه وقتایی حس می‌کنم منی نیست که از من گفتن بگه! من خیلی وقته تو شدم! اجازه می‌دهم تا نگاهم بال و پر بگیرد و به آشیانه‌ی دلخواهش برسد! دستم را دور کمرش می‌برم و می‌گویم: هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم زندگی کنارت اینقدر قشنگ باشه! - خان! تو خیلی خوبی! خیلی خوب! اوایل فکر میکردم تو فقط با من اینقدر خوبی اما به مرور فهمیدم رفتارت با همه این شکلیه! وقتایی که به پیشکارت یا خدمه دستور میدی، شبیه خواهشه! حتی توی دستوری که میدی، احترامه! مکث می‌کند تا از عشقِ نگاهش چند جرعه‌ بنوشم و کلامش آرام آرام درون قلبم رسوخ کند! نگاهِ مهربانش را روی چهره‌ام می‌چرخاند و با لبخندی عمیق‌تر می‌گوید: من بهت افتخار می‌کنم! خوشحالم که منو به عنوان همسرت انتخاب کردی! امروز از یه نفر شنیدم که حقوق رعیت رو زیاد کردی و تا حالا هیچ‌کس رو  تنبیه نکردی! این راسته؟! سری به علامت تأیید تکان می‌دهم. لب ور می‌چیند و می‌گوید: پس فقط بابای من باید شلاق میخورد؟! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
هدایت شده از ڪوچہ‌ احساس
ولی من قشنگ ترین نوشته هارو اینجا دیدم :))))🖤📓 ⊰ • ⃟🌿྅https://eitaa.com/joinchat/951976121Ced0b5ad97d ⊰ • ⃟🌿྅
محبوب‌من! صُبح‌ڪہ‌فرا‌مۍرسد لبریز‌از‌دلتنگۍمۍشوم و‌تنها‌دوست‌داشتنِ‌شماست که آرامم‌مۍکند... 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خرد هرکجا گنجی آرد پدید ✨زنام خدا سازد آن را کلید 🌸به نام خداوند لوح و قلم ✨حقیقت نگار وجود وعدم 🌸خدایی که داننده رازهاست ✨نخستین سرآغاز آغازهاست 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
ڪوچہ‌ احساس
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود و چهار من آن روز به بهانه‌ی نوشیدنی‌اش در اتاق
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘ ⚘ بهشت یاس پارت نود و پنجم حق می‌گوید. این اشتباه را هر قدر تلاش کنم، نمی‌توانم جبران کنم. - بزرگترین اشتباهم بود. من هیچ‌وقت اینجوری به کسی ظلم نکردم! کاش میشد برگشت به عقب، اون‌وقت دیگه این خطا رو تکرار نمیکردم! نگاهی به چهره‌ و رفتار لوسش می‌اندازم و با خنده می‌گویم: بابات بخشیده، تو نمی‌بخشی؟! پس راست میگن شاه میبخشه، وزیرش نمیبخشه! گوشه‌ی لبش را می‌گزد و سعی می‌کند با کنترل خنده‌ی روی لب‌هایش با حالتی جدی بگوید: پس من چی؟! خان! شما منم تنبیه کردی! می‌دانم منظورش چه زمانی‌ست ولی با تعجب ساختگی می‌گویم: کِی؟ سریع جواب می‌دهد: همون روز اول! سرِ زمین اربابی! اگه یادت رفته، ردش هنوز کف دستم هست! دست‌هایش را جلویم می‌گیرد و با اشاره به آن می‌گوید: ببین! اگه خوب دقت کنین، معلومه! راست می‌گوید. ردی خیلی محو از شلاق کف دستش مانده. نمی‌دانم چگونه توانستم این کار را انجام دهم! قلبم هم انگار از من رو برمی‌گرداند و طاقت دیدن این آزارِ من بر او را ندارد! به چهره‌ی حق به جانبش نگاه می‌کنم و شلاقم را از کنار کمربندم آزاد می‌کنم. همین که شلاق را سمتِ او می‌گیرم، شادی غریبی به قلبم راه می‌یابد! گویی این آزار باید تاوان داشته باشد. متعجب به شلاق نگاه می‌کند و می‌پرسد: این چیه؟! - این بار تو خان باش! تنبیه کن! هر تعداد که خواستی تا شاید بخشیدی! چند لحظه بی‌حرف به نگاهم چشم می‌دوزد، سپس دستم را کنار می‌زند و می‌گوید: من اگه تو رو بزنم، خودم رو انگار زدم! اتفاقاً خوب شد اون روز نق زدم و تنبیه من به دست تو افتاد! خیلی خیلی خوب شد که به این عمارت اومدم و حست به من عمیق شد! دستش را روی ردِ شلاق می‌کشد و ادامه می‌دهد: این قشنگترین چیزیه که وارد شدنم به زندگی‌ات رو به یادم میاره! قلبم پرتوان می‌تپد. گویی بهتر از همه می‌داند که این تپش، این نبض و این زندگی به عشقِ اوست! نگاهش را روی چشم‌هایم قفل می‌کند و لب می‌زند: من این رد که روی دستم مونده، دوسِش دارم! باور کن! به دست‌هایش نگاه می‌کنم. قلبم یکباره به لطفِ شیرین او سجده‌ی شکر به جا می‌آورد. او انسان است یا فرشته؟! او قطعاً یک نفر شبیه من روی زمین نیست! او، نگاهش، رفتارش و حتی عشقش آسمانی‌ست! مگر این عطر درون هوا به خاطر معصومیت بی‌حدّ او نیست؟! ناخودآگاه خم می‌شوم تا کف دستش را ببوسم. نزدیک که می‌رسم، دستش را عقب می‌کشد و رویِ سرم را می‌بوسد! سرم را بلند می‌کنم. خنده روی لب‌هایم مُهر شده و نگاهِ پر از مِهرش سندی بر عشقی که بین ما جاری‌ست. دستم را روی موهایم می‌کشم و با خنده می‌گویم: از امروز رشدشون چند برابر میشه! البته خیلی هم خوبه! چون باید آرایشگر اختصاصی‌ام زحمتشون رو باز بکشه! می‌خندد و سرش را زیر می‌اندازد. انگشتری را که از مادرم گرفته، درون انگشتش می‌چرخاند. طاقت نمی‌آورم بدون نگاهش لحظه‌ای سر کنم و صدایش می‌زنم: یاس! سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: بله؟ - بهشت موعود شما که درش باز نمیشه ولی بهشتِ من.. اجازه نمی‌دهد جمله‌ام تمام شود و خودش را به آغوشم پرتاب می‌کند. یک مشتِ آرام روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌زند و زیرِ لب می‌گوید: چقدر دیر میگی! منتظرم! همین جا می‌توان برایش جان داد!! مگر قلبِ من چقدر کشش این هیجان‌ها را دارد! عشق او از سرِ قلبم هم زیاد است! صدای قلبم هم وقتی او کنارم حضور دارد، متفاوت است! پرشور و محکم برایِ من، برای او، برای این ما بودنِ بی‌نظیر می‌تپد! - حتماً باید بگم؟! سرش را روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌فشارد و با خجالت می‌گوید: آره! زود بگو همیشه! قلقلکش می‌دهم. صدای خنده‌ی پرانرژی‌اش می‌آید تا این‌بار گوش جانم از وجودش مست باشد. سرش را کمی بالا می‌آورد و می‌گوید: من دیگه جز به بهشتِ تو راضی نمیشم که! لحظه‌ای مکث می‌کند تا به زیبایی هر چه تمام‌تر به چشم‌هایم خیره شود. پلکی می‌زند و ادامه می‌دهد: خوبی این بهشت میدونی چیه؟! اینه که مالِ منه! مالِ خودم! دست‌هایش را دور کمرم تنگ‌تر می‌گیرد و سرش را روی قفسه‌ی سینه‌ام می‌گذارد. تپش‌های قلبم را خوب حس می‌کنم. محکم‌تر از همیشه اعلام حضور می‌کند! هیچ نمی‌دانستم این آغوش و شانه سهم دختری شبیه اوست! قانع و مهربان! تا به حال حتی کوچکترین چیزی از من نخواسته! معصوم و دوست‌داشتنی! همه‌ی افرادی که با او ارتباط دارند، از خوبی‌هایش می‌گویند. آقامرتضی از نجابت و متانتش هنگام سخن با رحیم می‌گوید و پیشکارم از دلتنگی‌های مکررش در زمانی که درون عمارت نیستم. نمی‌دانم او پاداش چه کار نیکی بود؟! روز و شب هم خدا را شکر کنم، کم است! - خان! آرام و پرشور جواب می‌دهم: جانم! دوستان این رمان توی کانال وی ای پی تموم شده و همه ی پارت هاش هست اگر میخواید زودتر از کانال اصلی رمان رو بخونید برید پی وی ادمین کانال : @AdminAzadeh . . . ✍نویسنده: زهرا نصر ⚘ ⚘⚘ ⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌺يه فكر مثبت كوچولو اول صبح 🌸ميتونه كل روزت رو تغيير بـده 🌺پس لبخند بـزن دوست خوبم 🌸چـون لبـخنـد تـو زیـبـاست 🌺درود صبحتون بخیر دوستان 🌸روزتـون پر از نگاه مهربون خـدا 💕
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» 🌷 آرامش یعنی؛ ✨قایق زندگیتان را، 🌷دست کسی بسپارید که، ✨صاحب ساحل آرامش است... 🌷 امروز از خدای مهربان ... ✨قشنگترین، آرامش‌بخش‌ترین و 🌷شادترین آخر هفته رابرایتان آرزومندم
پنجشنبه ای دیگر رسید به یاد همه مسافران سفر کرده پدران و مادران آسمانی، آنان که روزی عزیز دل کسی بودند و امروز عکسی هستند در قاب خاطره‌ای در ذهن و حسرتی بر دل شادی روح رفتگان، فاتحه و صلوات🌸🙏 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( نماز پشت به قبله ) ( خاطره ای از شهید حسین همدانی ) حبیب: حسین جان اگه جا داری یکی دیگه از بچه های مجروح رو ببر عقب حسین: ماشین پر شده حبیب، جا ندارم! باشه با سری بعد میبرمش حبیب: این بنده خدا رو هر جور شده جا بده، خونریزی داره، نوجوانه شاید طاقت نیاره واسه سری بعد صداپیشگان: علی حاجی پور- مجید ساجدی - مسعود عباسی - محمد علی عبدی - مسعود صفری - محمد حکمت - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عج 🔻 خیلی از ماها در نظر موحدیم ولی در عمل مشرکیم❗️ ⬅️ بت عوض شد ولی بت پرستی موند❗️ ⬅️ وقتی به ارزشها اهانت میشه جیک نمی زنن برای اینکه احترامشون کم نشه ! ولی خدا نکنه به خودشون کوچکترین توهینی بشه، فریاد وا اسلاماشون بلند میشه❗️ استاد_رحیمپور_ازغدی الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌ 🤲🏻 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ