eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دوستان عزیز جهت سهولت در خواندن رمان رؤیای وصال لینک پارت بندی ۲۰ تایی را براتون گذاشتیم . https://eitaa.com/koocheyEhsas/827 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/1182 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/1556 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/1853 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/2164 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/2510 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/2896 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3190
ڪوچہ‌ احساس
💞 #بسم_رب_المهدی 💞 #قسمت_سی‌وشش 📖 #عقیق_فیروزه_ای 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا ف
💞 💞 📖 🌷 روایت دلدادگی سربازان گمنام پسر فاطمه ارواحنا فداه... 💍📿 عقیق فیروزه ای 3 گلویم می‌سوزد. باید سر و شکلم را درست کنم که فاطمه نترسد. من باید آرام‌شان کنم. فاطمه جلوی من هیام: می‌رسد. چشم‌هایش سرخ است: -چی شد؟ جواب ندارم. موهایم را چنگ می‌زنم. دوباره صدایم می‌زند: -امیرمهدی! میگم چی شد؟ پیداشون کردی؟ مجروح بودن؟ ل**ب‌هایم روی هم قفل شده‌اند. پدربزرگ و رضا می‌رسند. پدربزرگ با دیدن حالم همه چیز را می‌فهمد. در آغوشم می‌گیرد. لباس‌هایم گرم شده بود. به بدنم دست کشیدم. خودم سالم بودم؛ این خون زوار بود. تلوتلوخوران و از میان مجروحان و شهدا رد شدم. فقط می‌دانستم باید کمک کنم. کم کم صدای آژیر آتش نشانی و اورژانس بلند شد. بچه‌های خودمان رسیدند. بچه‌ای که گریه می‌کرد را از مادرش گرفتم. صورت مادر پر از خون بود. جیغ می‌زد. بچه هم همین‌طور. بچه را به آمبولانس رساندم. سرم داشت گیج می‌رفت. بین مجروحین برگشتم. پیرمردی را بلند کردم و روی دوشم انداختم. لاغر بود. داخل آمبولانس بردمش و ر سراغ بعدی و بعدی رفتم. فاطمه یک گوشه نشسته و زانوهایش را بغل کرده. پدربزرگ هم به دیوار تکیه داده و چشم‌هایش را بسته. رضا دارد به فاطمه اصرار می‌کند یک چیزی بخورد که از پا نیفتد، اما فاطمه قبول نمی‌کند. فاطمه هم مثل مادر کم غذاست. اما بقیه اخلاقش به مادر نرفته. مثل مادر با عاطفه و مهربان است اما راحت احساسش را ابراز می‌کند. برعکس من، از کارهای نظامی خوشش نمی‌آید و روانشناسی می‌خواند. از وقتی فهمیده، رفته یک گوشه کز کرده و صدایش در نیامده. نگرانش هستم. اگر این‌طور در خودش بریزد مریض می‌شود. انگشترها را دستش دادم؛ شاید حالش بهتر شود. شب که پیش بچه‌ها برگشتم، همه فکر می‌کردند شهید شده‌ام. به دلم بد افتاده بود. گوشی مادر و پدر خاموش بود. فاطمه زنگ زد و گفت ازشان خبر ندارد. تمام سامرا را گشتم؛ به هتل برنگشته بودند. نه در بیمارستان بودند، نه در پزشکی قانونی، نه در حرم. هیچ‌کس نبود که بداند پدر و مادر کجا بوده اند و آن ساعت کجا رفته‌اند. بین لیست شهدای انفجار هم نبودند. در عرض چند ساعت، مفقود شدند. انگشترها باعث شد بغض فاطمه بشکند. گریه اگر بکند برایش خوب است. تخلیه می‌شود. چشم‌های او هم مثل مادر، موقع گریه کردن قشنگ می‌شود. به فاطمه نگاه می‌کنم که مادر را ببینم. پدربزرگ بلند می‌شود که نماز بخواند. می‌دانم چقدر حالش بد است. صدسال پیر شده است. تا قبل از این، مثل بیست ساله‌ها جوان بود. اما حالا موهایش سپید شده. دیگر حتی نا ندارد روی پاهایش بایستد. حق دارد. جانش به جان مادر بسته بود. هرجا را گشتیم، پیدایشان نکردیم. نه زنده نه مرده. فقط یک احتمال وجود داشت، این که ربوده شده باشند. دشمن ما آخر نامردی است. وقتی مقابل نیروهای نظامی و امنیتی کم می‌آورد، به جان مردم بی گناه می‌افتد. اگر هم بخواهد با نیروی نظامی طرف شود، وقتی می‌رود سراغش که مسلح نباشد. وقتی که در مرخصی است و با همسرش به زیارت آمده. دشمن ما، آخر نامردی است. از پشت خنجر می‌زند. این احتمال، من را هم پیر کرد. به خانواده نگفتیم. بچه‌های سپاه بدر، بعد از یک هفته، دو جسد در حومه سامرا پیدا کردند. هردو را با تیر خلاص، شهید کرده بودند. در دست یکی، انگشتر عقیق بود و در دست دیگری انگشتر فیروزه...! در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست خون دل و رد قدم رهگذری هست شرم است در آسایش و از پای نشستن جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست «آن را که خبر شد، خبری باز نیامد» این بی خبری داده خبر که خبری هست از من اثری نیست که جامانده ام اما هرجا که نظر می کنم از تو اثری هست در راه تو وقتی پدری باز نگردد در بردن میراث تفنگش پسری هست...(قاسم صرافان)​ تقدیم به شهدای مظلوم عرصه امنیت؛ قهرمانان گمنام تاریخ والسلام. فاطمه شکیبا، پاییز و زمستان 97​