eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دوستان عزیز جهت سهولت در خواندن رمان رؤیای وصال لینک پارت بندی ۲۰ تایی را براتون گذاشتیم . https://eitaa.com/koocheyEhsas/827 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/1182 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/1556 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/1853 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/2164 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/2510 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/2896 🌺 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3190
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت39 درست بود که صاحب این خانه با من
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 اسماعیل خان که گویی با شنیدن حرفهای من شوکه شده بود مرتب انگشتانش را در گیس هایش فرو میبرد ، شاید او به حضور خدمتکاری چون من در خانه اش عادت کرده بود، که اینگونه ناراحت و پریشان به نظر میرسید . او با صدایی گرفته و ناراحت پرسید :ایا در این خانه به تو سخت گذشته و یا رفتاری از من دیده ای که اینگونه ناگهانی عزم رفتن کردی ؟ ! از افکاری که داشت ناراحت شدم و با شرمندگی و بغض گفتم :روزهایی که در خونه ی شما بودم از سرم هم زیاد بود آقا ، این روزها حس مهم بودن داشتم و برای اولین بار طعم داشتن یک زندگی معمول و رایج را چشیدم و هرگز روزهایی را که نه به عنوان یک کنیز، بلکه به عنوان یک انسان زندگی کردم را از یاد نمیبرم اسماعیل خان که گویی از شنیدن حرفهای من بیشتر از قبل متعجب شده بود با لحنی مقتدرانه و با صدای نسبتا بلندی گفت : پس برای چه عزم رفتن کرده ای؟ تلخ خند ی زدم ، تلخ خندی که اسماعیل خان از زیر رو بنده ی سفید رنگم ندید ،اما گویا که تلخی سکوتم را حس کرد بعد از گذشت زمان کوتاهی بلاخره این سکوت تلخ را شکستم و در حالی که از او فاصله می گرفتم ودر حالی که با پاها ی سنگین، به سختی قدم برمیداشتم تا هر چه زود تر خود را به اندرونی کوچک و دلگیری که در این مدت به من اختصاص داده شده بود برسانم گفتم : اسماعیل خان راه رفتنی را باید رفت وقتی که من برای اولین بار به این خانه آمدم خوب میدانستم که روزی باید این خانه را ترک کنم و حالا این میهمان ، مزاحم راحتی و آسایش صاحبخانه است وباید هرچه زود تر رفع زحمت کند . هنوز چند قدمی دور نشده بودم که احساس کردم کسی از پشت سر گوشه ی چارقدم را در دست گرفته و اینبار از شدت غم و ناراحتی چشمانم را بر روی این دنیای نا عادل بستم و اشک بی وقفه و بی اراده بر پهنای صورتم میچکید و گونه و لبهایم را قلقلک میداد به سمت او برگشتم و با دقت چهره اش را موشکافی کردم ودر چشمان عسلی پر جذبه اش ترسی دیده میشد ،ترسی که بر پشت این نقاب غرور پنهان کرده بود در حالی که تن صدایش متغیر شده بود ، با لحن محکمی گفت :کجا میری؟صبر کن ،هنوز حرفهایمان تمام نشده به نظر میرسید کلماتی در ذهنش میچرخیدند که به زبان آوردن آنها برایش امری سخت و دشوار بود ، اما بعد از مکث کوتاهی بلاخره زبان باز کرد و پرسید :من حتی نام تو را نمیدانم با صدایی غم انگیز و بلند ، در حالی که هنوز اشک بی وقفه از چشمانم میبارید، خندیدم. اسماعیل خان که از خنده ی من متعجب شده بود با تحکم گفت :کجای حرف من خنده دار بود ؟ گوشه ی چارقدم را که هنوز در دست اسماعیل خان بود ، کشیدم و با این کار ،چارقد از میان انگشتان مردانه ی او رها شد اسماعیل خان که از این رفتار من حیران مانده بود با چشمان گرد شده به گوشه ی چارقد که اینک معلق شده بود نگاه کرد قبل از اینکه درباره ی این رفتار: که از ناراحتی درونی ام نشات میگرفت اعتراضی کند گفتم تقریبا نزدیک به ده روز است که من در این خانه و در نزدیکی شما زندگی میکنم، و شما حتی برای یکبار به این موضوع فکر نکردید و در اینباره سوالی نپرسیدید ، به نظرم برای پرسیدن این سؤال کمی دیر شده !؟ اسماعیل خان که سگرمه هایش حسابی در هم هم کشیده شده بود با جدیت زیادی گفت: حتی اگر دیر هم شده باشد باز میخواهم بدانم زنی که در این مدت در خانه ام زندگی کرده چه نام دارد. اینبار از موضع خود کوتاه آمدم و با صدای آرامی گفتم :اسم من اختر است. اسماعیل خان دوباره با همان اقتدار و لحن جدی پرسید: چند سال داری؟ از سؤال های اسماعیل خان کلافه شده بودم و دلم میخواست مثل همیشه به اندرونی آخر ایوان پناه ببرم و تا جایی که در توان دارم از بابت بدبختی هایم سوگواری کنم و اشک بریزم تا شایدبا این کار کمی از بار غم و اندوه بی پایانم کاسته شود از طرفی درد بی کسی و از طرفی دلخوری من از اسماعیل میرزا بود که به حال دگرگونم دامن میزد . از اسماعیل خان دلخور بودم که در این ده روز تا جایی که میتوانست از من دوری کرد و حالا بعد از دانستن خبر رفتن من از این خانه، تازه به یاد آورده بود که نام و نشان من را بپرسد. با لحنی که نشان از دلخوری من داشت گفتم : فرض کنید شانزده سال ، دیگر چه فرقی به حال شما دارد؟ اسماعیل خان که از لحن صحبت من ناراحت شده بود، اخمهایش بیشتر شد و گفت: بعد از اینجا به کجا خواهید رفت؟ این سؤال ، دقیقاً همان سؤالی بود که در این دو روز گذشته بارها از خودم پرسیده بودم و هر بار جوابی برای آن نیافته بودم. سکوت من طولانی تر از حد معمول شدو به نظر میرسید که اسماعیل خان به حماقت من پی برده است زیرا در حالی که دندان هایش را به هم میفشرد زیر لب گفت: ای نادان، بدون داشتن هیچ مقصدی میخواهی به کجا بروی؟اصلاً خبر نداری که بیرون از این خانه چه خطراتی در کمین توست !