🌸﷽🌸
#رمانآنلاین_خوشهیماه🌙
✍🏻بہ قلم #زهراصادقے_هیام
#خوشهی_338
حسام الدین خیال میکرد به جبران تصمیمش خداوند، هیوا را به او برمیگرداند اما اشتباه فکر میکرد.
سرش را پایین انداخت. لبخند تلخی زد و گفت: حسام خان اشتباه رفتی. اشتباه!
و در دل میگفت: نیتت خالص نبود اقاحسام! نیتت خالص نبود.
از آن روز گوشه نشینی اش بیشتر شد. روزها را روزه میگرفت و شب ها عبادت میکرد.
هیوا جلسه ی گفتار درمانیاش را ادامه داد اما نگرانی در وجودش چون مار چنبره زده بود و رهایش نمیکرد. فکر این که لکنتش از بین نرود و نتواند چون گذشته درست صحبت کند، مثل خوره به جانش افتاده بود.
بعد از به هوش آمدن، علاقه اش نسبت به حسام الدین بیشتر و بیشتر شده بود. نمیدانست چرا به هر طرفی که نگاه میکرد او را میدید. همه جا نشانی از او در برابرش پیدا بود.
به گوشیاش نگاه کرد. دریغ از یک پیام از طرف او که حالش را بپرسد.
با خودش گفت: شاید به خاطر حرف خاله فهیمه که گفته هیچ ارتباطی نداشته باشید، جلو نمی آید. "
اما او حسام الدین را میخواست. شده یک کلمه ی سلام! برای التیام خستگی هایش به یک سلام خشک و خالی هم راضی بود.
برای همین تصمیم گرفت انجماد بینشان را هر طور شده بشکند. هیوا خسته بود اما دیگر دوری را برنمیتافت. شاید هم میخواست با روزگار هر طور شده بجنگد.
گوشیاش را برداشت و به بالکن رفت. در یک حرکت کاملا غافلگیرانه به او پیام داد. از ماجرای صندوقچه پرسید و رازی که تمایل داشت بفهمد. حسام الدین پیام را که دید، با درد چشم هایش را بست. چطور میتوانست هیجان و اشتیاقی که از دیدن آن پیام در دلش به وجود آمده بود را انکار کند.
باید فکر می کرد. این که چطور این فاصله را زیاد کند. سخت ترین و رسمیترین کلمات را انتخاب کرد. به گونه ای که پس از آن هیوا ادامه ندهد.
"سلام علیکم! ممنونم از اینکه کمک کردید تا این راز پیچیده برملا بشه. تونستم از اونآدم ها اطلاعاتی بدست بیارم اما رازش اونقدر مهم نیست که زندگی اطرافیانم رو به خطر بندازم. کلا میخوام فراموشش کنم و از شما هم خواهش میکنم کلا فراموش کنید. بابت اتفاقی هم که افتاد عذرخواهی میکنم. دوست نداشتم این اتفاق از جانب کارخونه و آدمهاش برای شما پیش بیاد. به نظرم خاله تون درست میگن بهتره ارتباطی نباشه. من نمیخوام به شما و خانواده تون اسیبی بزنم. از خداوند میخوام همیشه سلامت باشید و در زندگی بهترین ها نصیبتون بشه. در پناه حق!"
هیوا کمی جاخورد. چند بار دیگر پیام را خواند. حسام تمام کرده بود. برای اولین بار!!
باورش نمیشد. حسام الدینی که گفته بود هیچ گاه کوتاه نمیآید. حسام الدینی که گفته بود با صبر کردن همه چیز درست میشود.
قفسه ی سینه اش بالا و پایین شد. کاسه ی سرش مثل دیگ آب میجوشید.
لبش را کج کرد و با ناراحتی زبان گشود: به دددرک! منم دیگه ننننمیخوام ببینمت اااااقای ضیایی.
گوشیاش را در دست فشرد. از عصبانیت لگدی به دیوار کنارش زد. درد توی پایش پیچید.
بغضش را فرو خورد. اما نتوانست دوام بیاورد. اشک هایش یکی پس از دیگری سرازیر شد. سوزان و ملتهب. دلش شکسته بود، زخمی مثل تنش که با هیچ مرهمی جز وصال التیام نمییافت. شاید توقع داشت حسام الدین برای رسیدن به او بجنگد. آخر مرام پهلوانی که از او سراغ داشت این طور نبود. اینقدر زود کوتاه نمیآمد. اولین بار بود او را این طور میدید.
گریه کرد و قاب ذوالفقار را فشرد.
هق هق کنان گفت: پس کجا رفت... اون قول و قرارت حاج حسام ضیایی؟!
وقتی گریه میکرد، دیگر لکنت نداشت. خودش را به باد ملامت گرفت.
_همینو میخواستی؟ میخواستی خودتو کوچیک کنی. پس بچش! خفت رو بچش.
👇👇👇
ناگهان فکری به ذهنش رسید. تنها چیزی که ظنش را بیشتر میکرد. این که حسام الدین بخاطر لکنتش از او فاصله گرفته. باور نمیکرد. چند بار سرش را با حیرت چپ و راست کرد. فکر کرد: "حسام الدین اینجوری نیست... نه"! اما او هم مرد بود، مثل همه ی مردها.
سرش را پایین انداخت. دست روی شکمش کشید. درد توی تنش پیچید. نگاهی به زخمش کرد، بخیه هایش کمی خون داده بود. برایش مهم نبود. زخم دلش از زخم پهلویش دردناک تر بود.
اما نمیدانست کسی که این پیام را فرستاده در چه رنجی بسر میبرد. چه فشاری را تحمل میکند و دم نمیزند.
حسام الدین برای اولین بار در این عشق اشک ریخت. آن هم غریبانه!
با فکر اینکه با این پیام تمام پل های پشت سرش را خراب کرد، ناله کرد و در خودش مچاله شد.
خلوت های حسام همه را کلافه کرده بود. خیلی دیر به دیر کارخانه میرفت. بالاخره فروغ الزمان
مهدی را فرستاد سراغش.
گفته بود:پسرم! تو رفیق حسام الدین هستی. پای حرفش بشین. چیزی بگو، نسخه ای، دوایی، دارویی چیزی دستش بذار تا این عزلت نشینی رو کنار بذاره. با کسی حرف نمیزنه. بیشتر وقت ها توی سردابه و مشغول دعا و نماز. کارخونه رفتنش مگه چطوریه؟ صبح میره خیلی زود گرفته و ناراحت برمیگرده. کم کم میترسم همون رو هم از دست بده.
مهدی توی دلش گفته بود:" دندم نرم، جورشو میکشم!"
بعد از غروب بود که به عمارت رفت. از سرداب پایین آمد. حسام الدین روی سجاده اش نشسته بود و قرآن میخواند.
دستی به درِ چوبی کارگاه کشید.
_یا الله ... یا الله... تقبل الله حاج اقا
حسام الدین برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.
لبخند کمرنگی زد.
_قبلا خبر میدادی؟!
مهدی روی پله اخر ایستاد.
_میخوای برگردم؟
لبخند حسام عمیق تر شد.
_بفرمایید تو استاد ببخشید. این حرفا چیه؟! ما مخلص شماییم.
#ادامهدارد...
#ایناثرفقطمتعلقبهکانالکوچهاحساسمیباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاشرعاحراماست❌
لینک کانال در ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
کانال ما در تلگرام
https://t.me/khoodneviss2
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🌸🌿🌿🌸═══
@koocheyEhsas
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹 شهید ابراهیم هادی 🌹
•| #شناسنامه |•
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🌺 خواهر #شهید_ابراهیم_هادی:
🌱 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند
عدهای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین.
🔹 ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد.
نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت:
اشتباه شده! بروید.❗️
🌷 ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. 😓
🦋 ابراهیم از زندگیاش سوال کرد؟
کمکش کرد و برایش کار درست کرد!
طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و
بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد.❤️
✨مچ گرفتن آسان است!
دست گیری کنیم.✓
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ_استوری
💟 دلخوری پیش میآید؛ اما نباید به چه چیزهایی تبدیل شود؟
#حجت_الاسلام_انجوی_نژاد
📆 راهیان نور 97
#سه_روز_با_شهدا
#سفرنامه_مجازی
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
❣دعا در حق دیگری
زودتر مستجاب می شود
گاهی که بی هیچ دلیلی خوشحالی
حال خوبی داری
یقین بدان کسی در حقت دعاكرده
امیدوارم از این پس آهنگ زندگی ات شاد، تنت سالم و دلت خوش باشد.🍃🍃🍃
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
22.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 #داستان_صوتی ( کار برای خدا باشه )
♦️ چه کسانی در مقابل تروریستها(ریگی)ایستاده اند؟ مردم ایران از نیروهای مدافع وطن(صابرین)چقدر میدانید؟
#شهید_علی_بریهی
#گلهای_یاس
@sedayemighat_channnel
در صفحه اینستگرام ما عضو شوید
https://instagram.com/radiomighat?igshid=1ar1g2bw9xuoy
◀️شاگرد گرامی آیت الله بهجت:
🌿یکی از دوستان میگفت: دیدم آقا از در مسجد بیرون آمده و به سمت خانه می رود. سلام کردم.
🔹گفت: سلام علیکم.
🍂 گفتم: آقا یک دستوری بفرمایید.
💠گفت: پنجشنبه ها و جمعه ها بروید زیارت اهل قبور، خوب است برای شما»
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
#یا_صاحب_الزمان(عج)
شبِ جمعه حرمِ کرب وبلا میچسبد
گریه بر سرور شاهِ شهدا میچسبد
مهدیِفاطمه بر ما نظریکن نظری☝️
که براتِحرم از دستِشمامیچسبد
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#شب_جمعه💔
شبتون حسینی
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─